۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

برگمان راوی تنهائی انسان


اینگمار برگمان


راوی تنهائی انسان

چنین به نظر می‌آید که یک قرار نا نوشته بین سوئد و دانمارک وجود دارد که همواره باید یک سینماگرازاسکاندیناوی در سطح جهانی مطرح باشد و این وظیفه را دانمارک و سوئد به نوبت به دوش میکشند. کارل درایر دانمارکی قبل از جنگ جهانی دوم تأثیر به سزائی در تاریخ سینِما گذاشت. اینگمار برگمان سوئدی در سال 1957 با ساختن مهر هفتم نشان داد که اسکاندیناوی حرفی برای گفتن بر پرده سینمای جهانی دارد و برای سالهای متمادی مطرح ترین سینِما گر اسکاندیناوی در جهان بود. سینمای دانمارک با بیل آگوست برای مدتی در دهه نود میلادی نشان داد که شاگردان کارل درایر می توانند توجه سینمای جهان را به خود جلب کنند و بعد از او لارس فون تریا دنیا را مبهوت نبوغ خود در خلق فیلم کرد. اینکه دوباره نوبت سوئد خواهد شد تا معرف سینمای اسکاندیناوی در دنیا باشد هیچ حدسی نمیتوان زد ولی تأثیر برگمان بر سینمای جهان آنچنان عظیم است که به سختی بتوان جانشینی برای او یافت.بررسی کامل سینمای برگمان در یک مقاله نمی گنجد و از طرفی کتاب، مقاله و بررسی های تلویزیونی بسیاری در باره او به زبانهای مختلف وجود دارد که علاقه‌مندان میتوانند به آن‌ها مراجعه کنند[1].در این مقاله با گزینشی بر مبنای سلیقه شخصی از بین فیلمهای برگمان تلاش خواهد شد با پرسشهای بنیادی او در باره زندگی تا حد ممکن آشنا شویم. آنچه که او را از دیگر فیلمسازان جدا میکند همین دیدگاه او نسبت به زندگی و انسان است.
بدون شک نمی‌توان به زبان فارسی در باره برگمان نوشت بی‌آنکه از نقش بی بدیل هوشنگ طاهری در معرفی او به فارسی زبانان قدر دانی نکرد.
مهرهفتم،توت فرنگیهای وحشی،نور زمستانی، "فریادها ونجواها" و سونات پائیزی پنج فیلمی هستند که بیش از دیگر فیلمهای او در من تاثیر گذاشته اند.در انتخاب فیلمها تنها سلیقه شخصی معیار بوده است.

زبان برگمان

ویلی سورنسن نویسنده و فیلسوف دانمارکی گفته است که سینمای برگمان ”فیلمهای خوب و ادبیات بد” است. با این حرف میتوان به صورتی مشروط موافق بود.زبان سینِما کلام نیست، تصویر است و انتظاررسالت ادبی از سینِما ما را به بیراهه می برد به همانگونه که نمی توان رسالت موسیقیائی از سینِما داشت اگر چه موسیقی نیز در سینِما به کار گرفته میشود.سینما زبان خاص خود را دارد زبانی که در طول عمر کوتاه آن همواره تکامل یافته است و هم چنان این زبان در حال تحول و تکامل است. تعداد معدودی از کارگردانان مؤلف در تکامل این زبان نقش پر رنگی داشته‌اند که برگمان یکی از آنهاست. برگمان قبل از آنکه سینِما گر باشد کارگردان تاتر است، جائی که کار با بازیگردر خلق شخصیتها در نتیجه نهائی اثر بر روی صحنه، نقشی تعیین کننده دارد.برگمان توانائی کار با بازیگر را از تاتر با خود به سینِما آورد تا بازیگران را به جای ایفای نقش به خلق شخصیت بکشاند.برگمان با هوشمندی کامل از توانائی های دوربین و تجربه خود در تاتر استفاده میکند تا زبان سینمائی خود را خلق کند.آنجا که ادبیات هزاران واژه را در ردیفی ازجمله ها در هم می تند تا نقشی از احساس درونی شخصیت های رمان را ترسیم کند، برگمان در نمائی نزدیک از چهره بازیگر آن رابه زبان تصویر بیان میکند. او به خوبی توانمندی دوربین را در نزدیک شدن به درون انسان‌ها دریافته است و میداند بر خلاف تاتر در اینجا نمای نزدیک از چهره بازیگر یا به زبان سینمائی کلوزآپ است که باید به کار گرفته شود تا از درون نگاه بازیگر بیننده احساس او را لمس کند.بیهوده نیست که "سورن نیکویست" فیلمبردار اکثر فیلمهای او بود و همکاری این دو نه تنها در هم زبانی که در همدلی با یکدیگر بود.

هراس از مرگ

برگمان در مصاحبه‌ای در باره فیلم مُهرِهفتم گفته است که یکی از دلایل ساختن آن درگیری ذهن او با مرگ و وحشت از مردن در آن زمان بوده است. درمُهرِهفتم هراس از مرگ موضوع کلیدی فیلم است. سردار جنگهای صلیبی که از جنگ بازگشته است مرگ را در برابر خود می بیند که برای بردن او آمده است.
مرگ بی حرکت ایستاده است. چهره ای سخت رنگ پریده دارد و دستانش را در زیر چین های پهن شولایش مخفی کرده است.
سردار:کیستی؟
مرگ: من مرگم
سردار: آمدی مرا ببری؟
مرگ: من مدتهاست که همراه توهستم
سردار: میدانم
مرگ: آماده ای؟
سردار: جسم من آماده است ولی خودم نه
(مرگ به سمت سردار میرود تا او را با خود ببرد)
سردار: یک لحظه صبر کن
مرگ: دیگران هم همین را گفتند ولی من توجه ای به خواست آنها نکردم
سردار:تو شطرنج بازی میکنی درسته؟
مرگ: تو این را از کجا میدونی؟
سردار: خُب، من این را در نقاشی ها دیده ام و در ترانه ها شنیده ام
مرگ: آره من شطرنج باز ماهری هستم
سردار: اما نه به خوبی من
مرگ: چرا میخواهی با من شطرنج بازی کنی؟
سردار: این به خودم مربوطه
مرگ: باشه
سردار: پس تا زمانی که بازی ادامه داره من به زندگی ادامه میدهم و اگر مات شدی من آزادم.
پرسش در باره مرگ و چرائی زندگی پرسش کلیدی در فیلم است، در این فیلم برگمان پرسشهائی که ذهنش را مشغول کرده است از زبان سردار جنگهای صلیبی آنتونیوس بلوک که پس از ده سال جهاد در راه خدا همراه با اسلحه دار خود "یونز" به سوئد باز گشته است به تصویر میکشد. او با مرگ به نوافق رسیده است تا زمانی که شطرنج بازی میکنند به زندگی ادامه دهد و هرچند به زبان نمی‌آورد ولی بر این باور است که در این بازی پیروز خواهد شد.حضور مرگ در چهره‌های مختلف در فیلم همه جا ما را دنبال میکند. نقاشی که دیوار کلیسا را نقاشی میکند رقص مرگ را بردیوار نقش میزند، طاعون وارد منطقه شده است و مردم در هراس دائمی به سر میبرند، کشیشان دختر نوجوانی را به جرم جادوگری بر تلی از هیزم زنده به آتش می سپارند.آنتونیوس بلوک در هراس از مرگ به دنبال پاسخی است برای زندگی کردن و جستن معنائی در این زندگی."پس زندگی دلهره بی حاصلی است. هیچ انسانی قادر نیست به مرگ چشم بدوزد و زندگی کند و مطمئن باشد که جهان و هر چه در اوست هیچ در هیچ است."(مهر هفتم ص32 ) هرچند برگمان در مُهرِهفتم به هراس از مرگ می پردازد و تلاش میکند تا پاسخی برای زندگی بیابد ولی مرگ از ذهن او بیرون نمیرود و در فیلمهای دیگر او به شکلهای مختلفی به حضور خود ادامه میدهد. در "نور زمستانی" توماس کشیش کلیسای ناحیه که همسرش را بیماری سرطان از او گرفته بنیاد ایمانش سست شده است ولی هم چنان به شغل خود ادامه میدهد. یوناس مرد ماهیگیری که سه فرزند دارد و در انتظار فرزند چهارم است از فکر خودکشی رها نمیشود، همسرش او را به نزد توماس آورده است تا با او صحبت کند.
توماس: من که حسابی گیر کردم. نمیدونم چی بگم. من وحشت تو رو درک میکنم، خدایا چطور تونستم درکش کنم! ولی ...ما باید به زندگی ادامه بدیم
یوناس: جرا باید به زندگی ادامه بدیم؟ (نور زمستانی ص17)
ماهیگیرهمراه همسرش به خانه می‌روند با این قرار که نیم ساعت دیگر باز گردد و تنهائی با کشیش صحبت کند.وقتی یوناس به قرار ملاقات می‌آید کشیش بیش از آنکه به مشکل یوناس بپردازد از درگیری ذهن خود با ایمانش میگوید واعتراف میکند که او خود انسان بدبختی است که به خود کشی نیز فکر کرده است. این جابجائی نقش مددکار ومددجو در فیلم  دیگر برگمان "پرسونا" تکرار میشود. برگمان با این جابجائی این ادعا را که انسانهائی هستند که با کمک به دیگران معنای زندگی را یافته‌اند، به توهمی فریب انگیز تشبیه میکند. در "فریادها و نجواها" برگمان ما را به یک عمارت اربابی در اواخر قرن نوزده می برد جائی که آگنس زن جوانی از طبقه مرفه مبتلا به سرطان در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکند. خواهران او کارین و ماریا به نزد او آمده‌اند تا در کنارش باشند و آنا مستخدمه وفادار خانواده وظیفه تأمین آسایش هر سه خواهر را به دوش میکشد. درآغاز فیلم بازتاب درد و رنجی را که سرطان بر جسم آگنس وارد میکند در چهره تکیده او نه تنها حس میکنیم که میتوان گفت آن را لمس میکنیم. همه چیز در هاله ای از انتظار و سکوت فرو رفته است. تیک تیک ساعتها گویی شمارش معکوس را برای پیروزی مرگ نوید میدهند. در سکوت، آگنس از بستر بیماری بیرون می‌آید گشت کوچکی در اتاقش میزند، پشت میز تحریر می نشیند قلم را در دوات میزند و در دفتر چه خاطراتش مینویسد "امروزصبح دوشنبه است ـ درد دارم" و در زیر کلمه درد خط می کشد.آگنس درد می کشد، فریاد میزند که دیگر تحمل ندارد،کمک میطلبد و سرانجام مرگ پیروز میشود.دیگران تنها می توانند مرگ او را نظاره کنند یا شانه ای بر موهایش بزنند، لیوان آبی به دستش بدهند و یا با حوله ای خیس جسم رنجورش را بشویند تا کمی رایحه زندگی را حس کند اما در جدال با مرگ او تنها است دیگران تنها انعکاس دردی را که او میکشد در چهره، فریاد و خشمش می بینند، آنکه درد را می کشد اوست.هراس از مرگ در فریادهای آگنس در زمان حال رخ میدهد ولی مرگ همواره وجود داشته است، آنا همچنان تخت خواب دخترش را که چند سال پیش در اثر بیماری مرده است در اتاق خود به یاد او نگه داشته است و هر روز برای دخترش دعا میکند.در سونات پائیزی مرگ به شکلی غیر مستقیم حضور دارد.ایوا که هفت سال است مادرش را ندیده است نامه‌ای به مادرش نوشته است: "دیروز به شهر رفته بودم. به آگنس برخوردم که با شوهر و بچه هایش به اینجا آمده تا برای مدت کوتاهی از پدر مادرش دیدار کند. او به من گفت که لئوناردو مرده است.مادر عزیز و کوچولوی من، میدانم که این برای تو چه ضربه وحشتناکی باید باشد".( سونات پائیزی ص7). همسرایوا کشیش است ، آنها درشهر کوچکی در نروژ زندگی میکنند. پسری داشته اند که چند سال پیش از دست داده اند. "اریک یک روز قبل از چهارمین سالروز تولدش غرق شد. یک چاه آب قدیمی در پوشیده در حیاط داریم. اما او در چاه را برداشت و توی آن افتاد. ما تقریباً فوری او را پیدا کردیم، اما او مرده بود."(ص 31) برای برگمان مرگ همواره وجود داشته است بی آنکه آمدنش را اطلاع بدهد و یا از هیچ مقررات خاصی تابعیت کند.در توت فرنگیهای وحشی اگر چه مرگ حضوری مستقیم ندارد ولی شخصیت اول فیلم که مردی است سالمند و سالم در کابوس وحشتناکی که دیده است،زمان  از حرکت باز ایستاده است، نعش او که از تابوت به بیرون افتاده است گریبان او را میگیرد تا او را با خود ببرد. چهره  او در چین و چروکهای بسیارش سالهای طولانی زندگی اش را به ما القاء میکند.چهره ای که دیگر از نشاط و طراوت جوانی در آن اثری دیده نمی شود و نگاهی که دیگر شوق زندگی در آنها برق نمی زند. او به چه فکر میکند؟ شاید تنها نوبت خود را انتظار میکشد تا مرگ بر در بکوبد و او را با خود ببرد. او در ایستگاه آخر در انتظار رسیدن قطار مرگ ایستاده است.

کلیسا و ایمان


مُهرِ هفتم با آیه‌ای از انجیل یوحنا آغاز میشود، آیه‌ای که آخر زمانی است."و چون بره مُهرِهفتم را گشود خاموشی قریب به نیم ساعت در آسمان واقع شد و دیدم هفت فرشته را که در حضور خدا ایستاده‌اند که به ایشان هفت کرنا داده شد. و هفت فرشته که هفت کرنا را داشتند خود را مستعد نواختن نمودند".(مکاشفه یوحنا رسول باب هشتم) زمان قرن چهاردهم است. سردار جنگهای صلیبی پس از چندین سال جهاد در راه خدا به سرزمین زادگاهش سوئدبازگشته است.طاعون سیاه با کشتار خود وحشت ایجاد کرده است. سرداردرایمانش به خدا شک کرده است و پرسشهائی برایش شکل گرفته که به دنبال پاسخ آن‌ها است"میخواهم اطمینان داشته باشم نه اعتقاد.نه حدسیات بلکه اطمینان. میخواهم که خداوند دستش را به طرف من دراز کند، از چهره اش پرده بردارد و با من حرف بزند. اما او سکوت میکند".(ص 32) کلیسا و روحانیت حضوری سنگین در فیلم دارند. کلیسا برای بقای خودبه ترویج خرافات متوسل شده است . دختر چهارده ساله‌ای را به اتهام جادوگری و شیوع طاعون برای سوزاندن در معرض عمومی آماده میکنند، هیات مذهبی راه انداخته اند که یکدیگر را برای آمرزش تازیانه بزنند. سر دسته هیات موعظه میکند و مردم را از نزدیک شدن روز قیامت خبر میدهد.سردار سراغ شیطان را از دختر محکوم می گیرد، دختر از او میپرسد برای چه می خواهد؟ سردار میگوید:"میخواهم در باره خدا سوال کنم،لابد او خدا را میشناسد.اگر یکی پیدا شود که خدا را بشناسد باید خود شیطان باشد". کلیسا در مُهرِ هفتم دستگاهی است مروج خرافات و مخالف شادی مردم که نمیتواند پاسخ گوی پرسش های ایمانی سردار باشد. ایمان مساله ای است شخصی که هر فرد باید خود برای آن پاسخی بیابد، چنین رابطه‌ای را در نور زمستانی روشن تر می بینیم. توماس کشیش ناحیه است ولی ایمانش را به خدا از دست داده است اما هم چنان به وظیفه خود به عنوان کشیش به کارش ادامه میدهد.او برای شاد کردن دل پدر و مادرش لباس کشیشی را انتخاب کرده بوده و به خدا ایمان آورده بوده است."یک خدای پدر گونه، بی نهایت شخصی و غیر محتمل. خدائی که نوع بشر رو دوست داره و البته بیش از همه، من رو".(ص36)  برای او خدا پناهگاهی بوده است تا خود را در پناه آن از واقعیت های دردناکی که در اطرافش رخ میدهد پنهان کند.او که در زمان جنگهای داخلی اسپانیا در لیسبون انجام وظیفه می کرده است چشمهایش را بر آنچه اتفاق می افتاده است می بندد و با خدای خودش زندگی میکند ولی پس از مرگ همسرش گویی به دنیای واقعی پرتاب شده است، دیگر نمیتواند واقعیت مرگ عزیز ترینش را نادیده بگیرد وبه خدائی که همسرش را از او گرفته پناه ببرد.ایمانش را از دست میدهد. آلگوت سرایدار کلیسا در باره آخرین لحظات زندگی مسیح بر بالای صلیب میگوید: "اما با این وجود،تنها شدن بد ترین چیز نبود! وقتی مسیح روی صلیب به میخ کشیده شد و همون جا با دردش رها شد، فریاد کشید، با همه وجودش فریاد کشید ،خدایا،خدای من، چرا رهایم کرده ای؟فکر میکرد که پدر آسمانی اش اونو رها کرده. باور کرد هر چیزی که تا الان موعظه میکرده، دروغی بیش نبوده یعنی چند لحظه قبل از مرگ، شک عمیقی همه وجودش رو تسخیر میکنه. قطعاً این باید وحشتناک ترین رنج زندگی‌اش بوده باشه. منظورم سکوت خداست. درست نمیگم پدر؟".(ص67) توماس در پرسشهای او گویی پرسشهای خود را باز می شناسد و با دردی که از چهره اش میتوان خواند با صدائی خفیف و پر درد تنها یک کلمه میگوید "درسته". در سونات پائیزی به شکلی گذرا دوباره همین مساله تکرار میشود. شوهر ایوا که کشیش است پس از اینکه پسرشان را از دست داده‌اند در وجود خدا شک کرده است، از زبان ایوا می‌شنویم که "تحمل این ماجرا برای ویکتور سخت تر است تا برای من. او میگوید که دیگر نمیتواند به خدا اعتقاد داشته باشد، زیرا خدا میگذارد که بچه‌ها بمیرند، زنده در آتش بسوزند، تیر بخورند، یا دیوانه شوند".در فریادها و نجواها مذهب تنها هنگامی که آگنس می‌میرد با حضور کشیش بر سر جنازه او و اجرای مراسم دیده میشود.مراسم درمحیطی خشک و بی روح و حتی کمی خشن انجام می‌شود و هر کس بنا به نقشی که باید در این مراسم داشته باشد نقش خود را اجرا میکند،نمایشی است که همگی آن را چندین بار انجام داده‌اند و هر کس دقیقاً میداند چه باید انجام بدهد و چه بگوید.حتی دعای روزانه آنا برای روح دخترش بیشتر به عادتی شبیه است که هر روز باید انجام دهد. برگمان بین ایمان فردی و مذهب تفاوت قائل می‌شود وکاملا آشکار است که نظر موافقی با دستگاه کلیسا ندارد.

بودن با دیگران


برگمان با پرسش در باره مرگ، مذهب و ایمان، ما را به طرح پرسش بنیادی تری رهنمون می‌شود و آن زندگی است. زندگی بدون بودن با دیگران به زیستی بیولوژیک تبدیل خواهد شد.برگمان این بودن با دیگری را نیازی انسانی می بیند و هم‌ زمان دشوار ترین مساله انسانی.از میان پنج فیلمی که انتخاب کرده‌ام "توت فرنگیهای وحشی" چه در ساخت و چه در موضوع با دیگر فیلمها تفاوت دارد. پروفسور ایزاک بورگ خود را اینگونه معرفی میکند"من الان هفتاد و هشت سال از عمرم گذشته و دیگر خیلی پیر شده‌ام که بخواهم دروغ بگویم، و همین خونسرد ماندنم در برابر حقیقت باعث شده که دچار شک و تردید شوم" (ص9)تمامی فیلم از نظر زمانی در یک روز میگذرد اما نه یک روز معمولی مثل دیگر روزها روزی است که پرفسو باید برای دریافت دکترای افتخاری به شهر لوند در جنوب سوئد برود. تا بالاترین مرجع علمی کشور در مراسمی رسمی با بوق و کرنا تلاشهای او را به عنوان پزشک مورد تائید قرار دهد و از او تقدیر به عمل بیاورد. این تائید و تقدیر سندی است رسمی مزین به مُهر و نشان دانشگاه که زندگی او بیهوده نبوده است.ایزاک بورگ پزشک است و متخصص در میکرب شناسی. مردی تنها که همسرش چند سال پیش فوت کرده است.همه کارهای خانه را خدمتکار چندین و چند ساله‌اش که میتوان او را خانه زاد توصیف کرد انجام میدهد. آگدا چهل سال است که در منزل دکتر کار میکند، او که چهار سال از دکتر جوان تراست در همان خانه هم زندگی میکند.ایزاک بورگ صبح روزی که قرار است برای شرکت در مراسم دریافت دکترا یش برود تصمیم میگیرد به جای پرواز با هواپیما با اتومبیل شخصی اش مسیر را طی کند. در این سفر عروس او که چند روزی است درخانه او زندگی میکند همراه او می شود. در بین راه او در محل های مختلفی که رابطه‌ای با گذشته او داشته‌اند توقف میکند،محل هائی که تداعی گرزندگی گذشته او میشود، کودکی، خانواده و اولین عشق زندگی‌اش در این خاطرات دوباره زنده میشوند. به دیدار مادر 96 ساله‌اش می‌رود که هر چند پیر شده است ولی هم چنان بی‌نیاز از کمک دیگران زندگی میکند. درمسیر طولانی مسافرت به تدریج ازاختلاف بین پسرش و عروسش مطلع می‌شود همچنین فرصتی است تا نگاهی دوباره به سالهای رفته و زندگی‌اش بیندازد و از خود بپرسد آیا زندگی همین است؟ یک عمر تلاش و کار، پذیرفته شدن از سوی جامعه، مورد احترام بودن و بهره مندی ازآسایش؟ و سرانجام تنهائی؟. در آغاز فیلم او شرح میدهد که چرا تنهائی را انتخاب کرده است: "هیچ کاری به اندازه ابراز عقیده کردن در باره دیگران مشکل نیست: آدم اغلب دچار اشتباه و حتی دروغ پردازی میشود. باین جهت سکوت میکنم، همین موضوع باعث شده که من از هرگونه تماسی با دیگران چشم‌پوشی کنم، قسمت اعظم وقتی را که ما با هم میگذرانیم صرف صحبت کردن و قضاوت، در باره اعمال دیگران میکنیم. حالا من در این سن و سال آدم تنهائی هستم. البته من این حرف را به خاطر شکایت از خودم نمیزنم بلکه فقط می‌خواهم آنچه را که هست نشان بدهم. من در زندگی به دنبال چیزی جز استراحت و امکان مطالعه پیدا کردن در باره مطالبی که مورد علاقه منست نمی روم".(ص10) آن تنهائی که برگمان به نمایش میگذارد تنها زیستن در جزیره‌ای متروکه نیست که تنها بودن در کنار دیگران و با دیگران است.میتوان با دیگران بود ولی تنها بود، تنهائی در حضور دیگران دردناک تر از زندگی در تنهائی است.آلگوت سرایدار کلیسا که تازگی به خواندن انجیل برای تسکین خود پناه برده است پرسشهای زیادی برایش مطرح شده که آن‌ها را با توماس در میان میگذارد: "پدر! مسیح سه سال تموم داشته برای این حواریون صحبت میکرده و همه این سالها رو با هم زندگی کرده بودن. اون آدمها در کمال سادگی نفهمیده بودن که منظورش چیه.همه شون ترکش کردن. و مسیح تنها موند(پرشورانه) پدر، این باید رنج وحشتناکی باشه! درک این نکته که هیچ کی درکت نکرده! تنها شدن اون هم وقتی که آدم نیاز به کسی داره تا بهش تکیه کنه. یه رنج وحشتناک"(ص66) در سونات پائیزی ایوا و همسرش در رابطه‌ای بدون عشق زندگی میکنند و هر یک به کار خود مشغول است. آن‌ها زندگی بی دغدغه ای دارند. هر دو در تنهائی خویش با یکدیگر زندگی میکنند و می‌دانند که نقش بازی میکنند ولی از انتخاب این نقش راضی هستند. توماس در نور زمستانی میخواهد تنها باشد او با بی‌تفاوتی بیرحمانه ای خواست مارتا را برای زندگی با یکدیگر رد میکند، مارتا را تحقیر میکند و از خود می راند.بودن با دیگری به ویژه در روابط نزدیک اگر چه نیاز انسان است ولی منشاء اختلاف و تنفر بین انسان‌ها هم میشود.ایوا مادرش را دعوت کرده است که به خانه آن‌ها بیاید با این نیت که مادرش را در شرایط سختی که برایش پیش آمده تسلی دهد اما بودن با مادرش پس از هفت سال ترک رابطه زخمهای کهنه را یکی پس از دیگری باز میکند. مادری که تنها به موفقیت حرفه‌ای خودش فکر می کرده است بی‌آنکه وقت کافی برای بودن با فرزندانش را داشته باشد. او تنها زندگی مادی آن‌ها را تأمین کرده است.شارلوت مادر ایوا نوازنده پیانو است ، او هنرمند مشهوری است همیشه در سفر بین کشورها برای برگزاری کنسرت.همواره مورد ستایش واقع میشود،او در حرفه اش موفق است ولی از نظر عاطفی انسانی است بی‌تفاوت نسبت به دیگران حتی نسبت به فرزندان خود که به موقع میتواند صورتک مادری مهربان به چهره بزند.او تنها به خود فکر می کند و از درون تنهاست. در روابط انسان‌ها همواره یک جنگ برای برتری بر دیگری جریان دارد که مانع خوشبختی آنان در کنار یکدیگر میشود.

در فریاد ها و نجواها فضای فیلم و رنگ سرخی که بر صحنه آرائی حاکم است پس زمینه‌ای ملتهب و مرموز را تلقین میکند. در این فیلم برگمان چهره دردناک تنهائی و رنج‌های پنهان شخصیتهای فیلم را ذره ذره از درون آن‌ها بیرون میریزد. سه خواهر و یک مستخدمه که هر یک حدیث تنهائی خود هستند. زندگی زناشوئی کارین بی روح و سرد است،کارین با صلابتی ظاهری زنی قوی و قدرتمند به نظر می آید، صلابتی که تنها نقابی است برای پنهان کردن وحشت او از تماس با دیگران و غریزه شدید خود ویرانگری در او.ماریا نمی داند چه می‌خواهد و به دنبال جذب مَحبت است.در نقش همسر، بانوی خانه است با نیازهای ارضاء نشده که آن را در آغوش دکتر جستجو میکند. خواهرانی که آمده‌اند تا از خواهر بیمارشان مراقبت کنند خود به مراتب بیچاره تر از خواهر بیمار هستند. از این چها زن آنا از آنچه دارد راضی به نظر می آید و وظیفه خود را انجام میدهد. در پایان فیلم یادداشت آگنس در دفتر چه خاطراتش تصویر دیگری از آگنس برای ما رسم میکند: "چهارشنبه، سوم سپتامبر، بوی تند پائیز، هوای راکد و تمیز را پُر می‌کند، اما ملایم و خوب است. خواهرانم، کارین و ماریا آمده‌اند من را ببینند. خیلی عجیب است که دوباره دورِ هم هستیم، مثل قدیم‌ها. حالم بهتر شده است. ما حتی چند قدمی هم پیاده‌روی کردیم و این یک اتفاق مهم برای من است چون خیلی وقت بود از این خانه بیرون نرفته بودم... یک‌دفعه زدیم زیرِ خنده و به سمتِ تابِ قدیمی که از بچگی ندیده بودم‌اش، دویدیم. مثل سه تا خواهرِ کوچولو روی تاب نشستیم و آنا هم آرام هلمان داد... همه‌ی درد‌ها و رنج‌ها تمام شدند، همه‌ی کسانی که دوستشان داشتم کنارم بودند، شنیدم که دارند درد و دل می‌کنند. حضورشان را در ذهنم تجسم کردم، حرارت دستانشان را. دوست داشتم برای لحظه‌ای همه‌چیز را متوقف کنم و فکر کنم چه چیزی پیش می‌آید... هر چیزی باشد خوب است. نمی‌توانم به چیزی فکر کنم... حال برای چند لحظه‌ای کامل بودن را تجربه می‌کنم و می‌توانم حسِ شکرگزاری را در زندگی‌ام احساس کنم. حسی که چیز‌های باارزشی را در زندگی‌ به من بخشید." متن به زبانی گویا بیان میکند که هر چند آگنس با مرگ دست به گریبان بوده است، بودن با خواهرانش را هدیه ای دانسته که دوست داشتن را به او باز گردانده. دوست داشتن اگر چه توان پیروزی بر سرطان را ندارد ولی درد ها و رنجهایش را التیام می بخشد.
شاید اینگمار برگمان اگر دفتر چه خاطراتی داشته باشد روز قبل از مرگش همچون ایزاک بورگ در توت فرنگی های وحشی چنین نوشته باشد"نام من اینگمار برگمان است. هنوز زنده ام. هشتاد و نه سال از عمرم میگذرد. در واقع حالم خوب است". دفتر چه را که می بندد به پرسش ایزاک بورک فکر میکند
ایزاک: چه مجازاتی برای من در نظر گرفته شده است؟
آلمان: مجازات؟ نمیدانم، فکر کنم همان مجازات معمولی
ایزاک: معمولی؟
آلمان: بله،منظور تنهائی است
ایزاک: تنهائی؟
آلمان:همینطور است، تنهائی
ایزاک:هیچ گذشت و بخششی هم در میان نیست؟
شاید با چنین پرسشی بود که اینگمار برگمان در بستر تنهائی خود کیش و مات مرگ شد.


لینک مقاله در رادیو زمانه : https://www.radiozamaneh.com/504007


نقل قولها را تا آنجا که ممکن بود از ترجمه های فارسی فیلمنامه ها آورده ام به غیر از دیالوگ بین سردار و مرگ و نقل قولهای فیلم فریاد ها و نجوا ها که از خود فیلم ترجمه شده است.
1ـ مهر هفتم ترجمه هوشنگ طاهری انتشارات رز 1350
2 ـ توت فرنگیهای وحشی ترجمه هوشنگ طاهری انتشارات اشرفی 2536
3ـ سونات پائیزی ترجمه بهروز تورانی نشر مینا چاپ اول 1372
4ـ نور زمستانی ترجمه حسین نعیمی ناشر تولید فیلم و عکس اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان 1375







[1] مقدمه هائی که هوشنگ طاهری در ترجمه فیلمنامه های برگمان نوشته است میتواند نقطه شروع خوبی باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر