۱۳۹۷ آذر ۱۶, جمعه

نامجو نیمای موسیقی


محسن نامجو

یک روایت شخصی به بهانه سخنرانی نامجو با عنوان "در رد و تمنای نوستالژی"

محسن نامجو پدیده ای است نو در دنیای موسیقی ایران زمین که گویا زعمای قوم نمی خواهند او را جدی بگیرند و یا ترجیح میدهند او را ندیده بگیرند ولی از سوئی نمیتوانند او را انکار کنند. من در اینجا به عنوان مصرف کننده موسیقی و نه خالق آن تنها نظر شخصی و غیر کارشناسانه خودم را در رابطه محسن نامجو به عنوان پدیده ای قابل تامل بیان میکنم و اظهار نظر های کار شناسانه را به اهالی فن واگذار میکنم تا نظرات او را از دیدی فنی پاسخ دهند، اما من که مهارت در نواختن هیچ سازی ندارم و از داشتن گوش تشخیص دستگاه های موسیقی ایرانی نیز بهره ای نبرده ام و موسیقی برایم وسیله ای است که بسته به شرایط لحظه از آن برای شادی،تمرکز حواس، مرهمی برای تسکین غمها ، فریاد اعتراض وغیره استفاده میکنم، انتخاب موسیقی برایم رابطه مستقیمی با شرایط روحی و عاطفی من در آن لحظه دارد و اینکه آن موسیقی پاسخ گوی نیاز روحی من در آن لحظه باشد. با چنین پیش شرطی مهم نیست که این موسیقی ایرانی باشد یا آفریقائی و یا غربی، مهم این است که آن موسیقی پاسخ گوی نیاز من باشد اما من در انتخاب نوع موسیقی به تجربه های موسیقیائی ذهنم که در طول سالهای زندگی ام شکل گرفته است تکیه میکنم بی آنکه این تکیه کردن کاملا آگاهانه باشد. تجربه های موسیقیائی من بیش از هر چیز متاثر از آن جعبه جادوئی است که در تاقچه خانه بود، یک دستگاه رادیو مارک فرگوسن که موقع پخش اخبار کاملا در انحصار پدر بود و آنگاه صدای دلنشین خانم روشنک که با خواندن شعری برنامه گلها را آغاز میکرد. برنامه گلها نه تنها دژ مستحکم دفاع از موسیقی اصیل بود که وظیفه اشاعه شعر کهن فارسی را نیز به عهده داشت و بیهوده نبود که معرفی دست اندر کاران نیز با ادبیاتی بسیار رسمی صورت میگرفت."گلهای تازه شماره 145 با همکاری هنرمندان حمیرا، محمودی خوانساری ....شعر ترانه از هما میرافشار غزل آواز از عماد خراسانی..." برنامه گلها تفسیر خاص خود را از موسیقی سنتی ایران در جامعه ارائه داد و از آنجا که رادیو کاملا انحصاری بود امکان شکل گیری بدیلی در برابر برنامه گلها وجود نداشت و از این رومردم موسیقی اصیل را با برنامه گلها همزاد میدانستند. صدای تار فرهنگ شریف ویلن اسد الله ملک تار جلیل شهناز و دیگر نوازندگانی که در برنامه گلها و رادیو پرورش پیدا کرده بودند بخشی از حافظه موسیقی من را تشکیل میدهند که همیشه تداعی یک حوض پر از آب که دور تا دور آن را گلدانهای شمعدانی پوشیده بودند و تختی در زیر سایه درخت و عطر چای با هل را میکرد. صدای دلنشین دلکش و آوای گرم مرضیه نیز در گوشه های این حافظه جای خود را دارند.صدای پوران، الهه و ویگن بیشتر ازدیگران تداعی شادی میکرد. اما این موسیقی پاسخ گوی نیاز دوران نو جوانی من نبود و از طرفی رادیو با یک رقیب نیرومند روبرو شد، جعبه ای مبلمان شده به نام تلویزیون به خانه راه یافت و حالا دیگر نه تنها صدای خواننده را می شنیدیم بلکه هم زمان او را در حال اجرای برنامه می دیدیم. تام جونز نه تنها آواز میخواند بلکه هم زمان در محاصره دختران شوخ شیرین کار شهر آشوب میرقصید و نعره های عجیب غریب میزد که برای بسیاری از جوانان جذاب تر از خواننده موسیقی سنتی در تلویزیون بود که با کت و شلوار و کرواتی با گرهی به بزرگی یک پیاله، مجسمه ای بود که دقایق بسیاری بی حرکت می ایستاد تا پیش در آمد تمام شود بی آنکه بداند با دستهایش چه باید بکند.در فیلمهای آمریکائی به چشم خود می دیدی که موسیقی ریتمی موزون است که زن و مرد میتوانند با آن برقصند و یا در کافه ای به شاد خواری بپردازند و هیچ لزومی ندارد سکوت مطلق را رعایت کنی و سرا پا گوش باشی تا پیام معنوی این صوت قدسی را دریابی و با درک معنی عمیق نهفته در شعر شاید پرتوی از روح عرفان در تو دمیده شود. موسیقی پاپ ایرانی و برنامه هائی مثل چشمک در تلویزیون با معرفی خواننده های جوان مثل داریوش، افشین، مارتیک، اونیک، سلی، گوگوش و دیگران به سرعت جوانان را به خود جذب کردند و موسیقی اصیل به تدریج میدان را به رقیب باخت. تحولات سریع جامعه نیاز به موسیقی های متنوع را افزایش داد و در کنار موسیقی پاپ موسیقی بزمی سنتی نیز به رادیو تلویزیون راه پیدا کرد تا در شب یلدا با پخش مستقیم از تلویزیون هنرمندان با تکیه بر مخده های زیبا با نقش ایرانی و آوای تار و سنتور و تنبک و صرف آجیل و انار، سنتها را نیز پاسداری کنند. حتی در بزرگداشتهای مذهبی نیز موسیقی سنتی به کار گرفته میشد، هایده در مدح امام اول شیعیان می خواند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
 رادیو در برابر تلویزیون توان رقابت را نداشت شو میخک نقره ای با اجرای فریدون فرخزاد برنامه ای بود که در بسیاری از زمینه ها سنت شکنی میکرد و به جوانان میدان میداد تا هنر خود را ارائه دهند و تنوع موسیقی پاپ را برای پوشاندن سلیقه های مختلف در جامعه اشاعه می داد. به موازات سیاست رسمی موسیقی که رادیو و تلویزیون سخنگوی آن بودند موسیقی های بدیل نیز در بین روشنفکران و معترضان نیز جای خود را باز میکرد. بی دلیل نبود که ترانه های فرهاد، موزیک متن فیلم هائی چون حکومت نظامی و پدر خوانده مورد استقبال قرار میگرفت. کار های اسفندیار منفرد زاده برای فیلم تحول بزرگی در ساخت موزیک متن فیلم ایجاد کرد و آهنگ بسیاری از فیلمها در بین جوانان از محبوبیت ویژه ای برخور دار شدند(موزیک متن فیلمهای: رضا موتوری،تنگنا، خدا حافظ رفیق از این جمله بودند). در چنین شرایطی موسیقی سنتی احساس کرد که از قافله عقب مانده است واولین جرقه های تلاش برای پاسخ به نیاز زمان و شاید نجات خود از فراموشی شروع شد. در آغازِ سالهای جوانی بودم که اجرای متفاوت پریسا در جشن هنر شیراز با آهنگ الا ای پیر فرزانه طنین تازه ای از موسیقی اصیل را در فضا پخش کرد. تاری که نواخته میشد شباهتی به تار فرهنگ شریف و یا جلیل شهناز نداشت، خواب آور نبود و شوری در آن بود که انسان را به وجد می آورد. نوازنده آن تار علیزاده بود که در سال 57 همراه با لطفی، شجریان و مشکاتیان هسته اصلی گروه چاووش را تشکیل دادند و در عمر کوتاه این گروه خونی تازه در رگ موسیقی سنتی جاری کردند و نشان دادند که آنجا که آهنگ ساز به نیاز زمان پاسخ درست میدهد و همگام با جامعه پیش میرود در موسیقی سنتی هم امکان شادی و شور زندگی وجود دارد و از تار به غیر از صوت خلسه آور میتوان فریاد آزادی نیز بیرون آورد. گروه چاووش با درک درست از وظیفه موسیقی در اشاعه دوستی، برابری و برادری در جامعه ترانه های بسیاری ساختند که اکثر آنان از رادیو نیز پخش میشد و بیهوده نبود که حاکمان جدید خیلی زود متوجه این خطر شدند و سرود هائی را که پیام دوستی و مهربانی را اشاعه میداد به تدریج با نوحه های مذهبی جایگزین کردند و جنگ بهترین بهانه بود تا رادیو و تلویزیون نوحه های آهنگران را جایگزین تمامی آن سرود های زندگی بخش کنند. چه دلنشین بود شنیدن صدای ناظری همگام با ضرب تند تار لطفی از رادیو که ندا سر میداد: کرد و ترک و بلوچ ای دلاور
ترکمن آذری ای برادر
ای عرب ای عجم شیعه سنی
ای به هم روز غم یار و یاور
و یا آوای گروه کر که یک دل و یک صدا ندا سر می دادند که:

ای انسان ها در زندگی باشید با هم مهربان 

كنيد با هم برابری در هر كيش و هر زبان

ای انسان ها گردهم آئيد، نغمه سرائید در برهم
 
با دست یگانگی بیفکنيد دیو غم

با نيروي عزم و اراده باشید آماده بهر فردا
سرود زندگانی را خوانيد با هم يك صدا

 و این واژگان بر روی سنفونی 9 بتهون جاری میشد. چه دردناک بود به جای مهربانی انسانها با یکدیگر، جنگ هر روز کاروان شهیدان را به زادگاهشان روانه میکرد و آنک صدای ناظری بود که با سوگی ازعمق دل مثنوی ابتهاج را میخواند میگذرد کاروان
روی گل ارغوان
قافله سالار آن
سرو شهید جوان
 هم زمان با جنگ سرکوب دگر اندیشان نیز شدت گرفت آزادی نسبی مطبوعات که در سال اول انقلاب به وجود آمده بود دیگر وجود نداشت و در چنین شرایطی بود که زخمه تار بیگجه خانی نیشتری بود به بیدادی که بر آزادی رفته بود و بر دل آدمی می نشست. شاید بتوان گفت آلبوم بیداد آخرین شاهکار همکاری مشکاتیان و شجریان بود که فریاد زبانهای بریده بود از بیدادی که بر آزادی می رفت. هر چند شعر از حافظ بود ولی شکل اجرای آن و موسیقی آن به گونه ای بود:
 که خفقان موجود را حس میکردی"حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد"
حس غریب تنهائی را لمس میکردی "گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند ـ کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد"
و طعم تلخ شکست را بر لبان بر آماسیده مزه میکردی "مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش"
 و این "تحمل بایدش" تکرار میشود تا تاکید کند چاره دیگری به غیر از صبر وتحمل وجود ندارد و چه تلخ بود پذیرش این درد. تقریبا یک سال بعد از انتشار آن آلبوم من از ایران مهاجرت کردم و رابطه ام با موسیقی ایرانی در مهاجرت مسیر دیگری را طی کرد و به تدریج خلاصه شد در شرکت در جشن نوروز که معمولا گروه های موسیقی پاپ محلی در آن برنامه اجرا میکردند.تغییر محیط زندگی موسیقی دیگری می طلبید و صدای بم لئونارد کوهن (1) ترانه های انتقادی ترسی چاپمن (2)صدای جادوئی جان لی هوکر(3)و آوای پر از رنج ادیت پیاف(4) جایگزین موسیقی ایرانی شدند. موسیقی پاپ لوس آنجلس چیزی برای من نداشت و موسیقی سنتی هم دیگر برایم تکرار مکرر در خود فرو رفتن و زانوی غم در بغل گرفتن بود، هر چند هر گاه کنسرت شجریان در نزدیکی محل سکونتم بر گزار میشد سعی میکردم که حتما در آن شرکت کنم ولی بیشتر یک نیاز نوستالژیک بود همان طور که گوش فرا دادن به آهنگهای محمد نوری شکل دیگری از همان نوستالژی بود. در چنین شرایطی بود که اولین بار یکی از دوستانم لینکی در یو تیوب برایم ارسال کرد که یکی از آهنگهای محسن نامجو بود، فکر کنم آهنگ ترنج بود که در جا در دلم نشست و کنجکاو شدم که بیشتر با آهنگهای او آشنا شوم. حدس میزنم(مطمئن نیستم) سال 96 میلادی بود.همان روز به چندین آهنگ دیگراز او گوش دادم و حس غریبی به من دست داد با خودم گفتم او یا دیوانه است یا نابغه. برای منِ مصرف کننده موسیقی در نحوه اجرای او چیزی بود که جدید بود، نو آوری بود اما در این نو آوری چیزی بود که در نو آوری های دیگر نبود.( برای مثال در جنوب ایران ابراهیم منصفی با به کار گیری گیتار اشعارمحلی خود را به صورتی زیبا اجرا کرده بود که در زمان خود نو آوری موفقی بود.) گوئی اتفاقی افتاده بود که همیشه بی آنکه بدانم در انتظار وقوع آن بوده ام و حالا به واقعیت پیوسته بود.من که مصرف کننده موسیقی هستم در انتظار چه تحولی بوده ام که آن را در موسیقی نامجو یافتم؟ بدون شک من تنها کسی نیستم که انتظار چنین تحولی را داشته است و استقبال از موسیقی نامجو تائیدی است بر ضرورت این تحول. دیگران نیز به ضرورت تحول در موسیقی سنتی پی برده بودند و شاید بتوان گفت سخنان شاملو در دانشگاه کالیفرنیا در سال 1990 در رابطه با موسیقی سنتی واضح ترین شکل بیان این ضرورت بود که الهام بخش نامجو نیز بوده است. هنرمند اگر زمانه خود را نشناسد و هنرش با زندگی گره نخورد اثری که خلق میکند به محض تولد نمیتواند نفس بکشد و به مرگ محکوم میشود. یک اثر هنری زمانی به زندگی ادامه میدهد که همواره انسانها خود را در آینه آن ببینند و با آن رابطه ای عاطفی بر قرار کنند. جامعه موجودی است پویا که پیوسته در حال تغییر است که هم پای این تغییر فرد نیز تغییر میکند. شرایط زندگی تغییر میکند و نیاز های معنوی انسانها نیز تغییر میکند.اگر در یک جامعه روستائی موسیقی با کاشت وداشت و برداشت، عروسی و عزا و آئین های جامعه گره خورده است و با همان شرایط رشد میکند و بنا به شرایط پاسخ لازم را میدهد در یک جامعه شهری مدرن با تغییراتی مداوم روبروست که رابطه ای مستقیم با فصل های سال و کاشت و برداشت ندارد. موسیقی زمان قاجار با زندگی من در اروپا همراهی نمیکند و دل بستن به آن تنها میتواند از توقف من در گذشته خبر دهد. اگر موسیقی سنتی بخواهد با زمان پیش رود باید خود را از سنت رها کند و بازتاب زمان حال جامعه باشد. آنچه نامجو انجام میدهد رهائی این موسیقی از سنت گذشته است، اما چگونه و چرا؟ کمی به عقب بازگردیم به زمان نیما یوشیج و کاری که او با شعر فارسی کرد. نیما نیز به این نتیجه رسید که عروض و قافیه دست و پای شعر فارسی را برای همگام شدن با زمان بسته است و برای اینکه شعر فارسی بتواند شعری برای زمان معاصر خود باشد چاره ای ندارد جزء اینکه خود را از قید عروض و قافیه رها کند. نیما تنها یک نظریه پرداز نبود بلکه شاعری بود که این نظریه را در عمل به کار برد و با سرودن "افسانه" به دیگران نشان داد که راه کدام است و بدون پیروی از دستگاه عروضی و مفاعیلن مفاعیل نیز میتوان شعر گفت بی آنکه عرش اعلی به لرزه درآید و دیدیم که آن ساختار شکنی چه انرژی عظیم و خلاقی را در شعر فارسی رها ساخت که بدون چنین شهامتی در رهائی از سنت دست و پا گیر عروض و قافیه زمستان اخوان خلق نمی شد، شاملو قطعنامه را منتشر نمی کرد فروغ فرخزاد تولدی دوباره نمی یافت و آن دریای عظیم شعر نو با تنوع بی شمارش به وجود نمی آمد. نامجو به نحوی همان کار را دارد با موسیقی سنتی میکند، او میداند که تا زمانی که موسیقی سنتی خود را از قید و بند ردیف نرهاند این موسیقی قدرت خلاقه هنرمند را در نطفه خفه میکند و مانع شکل گیری سیال خلاقیت هنری میشود. او میداند که موسیقی سنتی در طول تاریخ با شعر کهن فارسی آن چنان در هم تنیده شده است که بدون شکستن ساختار هر دوی آنها دردی درمان نمیشود. او نیز هم چون نیما تنها نظریه پرداز نیست بلکه مانند نیما با ارائه کار های خود شکل بیرونی نظریه خود را به نمایش میگذارد. او راه را برای سه تار باز میکند تا آنچنان که هنر مند حس میکند آن را بنوازد و موسیقی را از بند کلام می رهاند تا واژه ها بتوانند آزادانه به کار گرفته شوند. او خود را به دستگاه های سنتی محدود نمیکند تا بتواند از موسیقی اطراف و اکناف ایران نیز الهام بگیرد و بیاموزد و این همه نه از برای بازگشت به یک شکوه ملی که برای رهائی از قید و بندهای موسیقی سنتی است تا راه برای خلاقیت آزاد هنر مند گشوده شود.نامجو به ضرورت نو آوری در موسیقی سنتی پی برده است و این ضرورت یک ضرورت فنی نیست بلکه ضرورتی است تاریخی و امری است اجتماعی، او بین استبداد سیاسی و ردیف موسیقی سنتی همخوانی می بیند به همین خاطر رهائی از این ردیفها را نیاز جامعه ای میداند که میخواهد به آزادی دست یابد. او نقش ردیفها را به یک قانون اساسی تشبیه میکند که حتی جای فلفل و نمک شهر وندان را در آشپزخانه از پیش تعیین کرده باشد و این مثال تداعی نقشی است که توضیح المسائل ها در زندگی خصوصی مومنین دارند که حتی جزئیات آداب غذا خوردن و دستشوئی رفتن را نیز برای آنها تعیین کرده است تا آنجا که تنها انتخاب آزادی که برای  فرد مومن باقی میماند انتخاب مرجع تقلید است تا مسائل خود را با رجوع به کتاب آن مرجع حل کند.(هر چند تفاوت خاصی در بین این کتابها نیست، ممکن است یکی غذا خوردن با دست را ثواب بداند و دیگری آن را مباح بداند). آنچه ساختار شکنی محسن نامجو را از دیگر تلاشهای قبل از او برای ایجاد تحول در موسیقی سنتی ایران جدا میکند دانش او در رابطه با موسیقی سنتی است که آن را با پژوهش در مورد ریشه های تاریخی و اجتماعی شکل گیری ردیف های موسیقی پیوند زده است. اگر در شعر فارسی عروض و قافیه را به کنار میگذاریم همچنان برای سرودن شعر از واژه های فارسی استفاده میکنیم و در موسیقی هم باید با آوا هائی به کار ادامه دهیم که به گوش ما آشنا تر هستند.شاید همخوانی همین آوا ها با واژه هائی چون "جبر جغرافیائی" و " عقاید نو کانتی" بود که برای اولین بار در گوش من کاملا طبیعی جلوه کرد و متوجه شدم با ساز ایرانی نیز میتوان موسیقی برای زمان معاصر ساخت که واژه هائی را به غیر از سروده های موزون "اوحدی مراغه ای" یا " وحشی بافقی" نیز در آن به کار گرفت بی آنکه حس کنی این واژه های جدید با آهنگی که همراهی میکنند بیگانه اند . واژه هائی که ریشه در زندگی معاصر دارند و برای من آشنا هستند. هدف آزادی خلاقیت هنر مند است، ساز وسیله هنر مند است وسیله ای که او باید آزادانه آن را به کار گیرد تا اثر خود را خلق کند.
نامجو نیمای موسیقی ایران است که آب در خوابگه مورچگان ریخته است، همین و بس.
leonard Cohen-1
Tracy Chapman-2
John Lee Hooker -3
Edith Piaf -4

پنجم دسامبر 2018
14 آذر 97
ایلولیسات

لینک مقاله در تریبون زمانه
https://www.tribunezamaneh.com/archives/179141


۱۳۹۷ آذر ۶, سه‌شنبه

پوز خند برتولوچی

پوزخند برتولوچی




در یک مصاحبه تلویزیونی برناردو برتولوچی توضیح میدهد که صحنه مشهور فیلم آخرین تانگو در پاریس که در آن مارلون براندو با استفاده از کره به ماریا اشنایدر تجاوز مقعدی میکند بدون در جریان گذاشتن ماریا اشنایدر صورت گرفته است. مصاحبه کننده از او می پرسد آیا از این کار پشیمان هستید؟ او در جواب میگوید نه، ولی خود را مقصر میدانم. در توجیه این که چرا پشیمان نیست میگوید که برای اینکه میخواستم ماریا تحقیری را که به او روا میشود حس کند نه اینکه آن را بازی کند.  من میخواستم که او به عنوان یک دختر در برابر این تحقیر واکنش نشان دهد نه یک بازیگر. برتولوچی این کار را برای خلق یک اثرهنری جایز می شمارد. فیلم در سال 1972 ساخته شده است، فیلمی که به خاطر همین صحنه تجاوز برای برتولوچی شهرت کسب کرد. در زمان فیلمبرداری ماریا اشنایدر 19 ساله بوده، دختری در آغاز جوانی و حتما جویای نام. برتولوچی دهه سوم زندگی خود را آغاز کرده بوده است و مارلون براندو 48 سال از زندگی اش می گذشته است. در آپارتمان محل فیلمبرداری برتولوچی و براندو هنگام صرف صبحانه به کره ای که برای صبحانه استفاده می کنند  نگاه میکنند و بدون اینکه چیزی بگویند به این نتیجه میرسند که " ترتیبش را با کره میدهیم". هر چند دقیقا چنین جمله ای را برتولوچی نمی گوید ولی این جمله بهترین تفسیری است که میتوان برای این توافق بین او و براندو به کار برد. دو مرد بالغ تصمیم میگیرند دختر جوانی را مورد تجاوز قرار دهند و صحنه تجاوز را فیلمبرداری کنند تا یک شاهکار هنری بیافرینند. در این مصاحبه وقتی برتولوچی ار این توافق صحبت میکند پوزخندی میزند که دردناک است و از آن دردناک تر این است که حاضرین در این سالن نیز با این پوزخند سادیستی همراهی میکنند. گوئی همگی بر این تجاوز مهر تائید میزنند و از اینکه یک صحنه واقعی تجاوز را برتولوچی برای ثبت در تاریخ بر روی نوار سلولوئید ظبط کرده است شادمانند. دردناک است که مصاحبه گر نیز خیلی عادی از کنار این مساله میگذرد. شاید برتولوچی و براندو انتظار داشته اند که ماریا اشنایدر باید از اینکه براندو به او تجاوز کرده است سپاس گذار هم باشد چرا که این افتخاری نیست که نصیب هر کسی شود. قصد تقبیح یا تمجید از آن صحنه فیلم در اینجا مطرح نیست، بلکه مساله این است که بنا به اعتراف مستقیم برتولوچی آنچه انجام شده است یک تجاوز بوده است که برتولوچی آن تجاوز را توجیه میکند و فتوا صادر میکند که برای خلق یک اثر هنری این تجاوز نه تنها مباح که واجب است. مساله چه از جنبه حقوقی و چه از جنبه اخلاقی قابل دفاع نیست. شما حق ندارید دیگری را به کاری که او مایل به انجام دادن آن نیست مجبور کنید. در کدامین دستگاه اخلاقی من به خود این اجازه را میدهم تا دیگری را برای رسیدن به اهداف خود مورد تجاوز قرار دهم و آنگاه آن را با این توجیه که در راه هنر هدف وسیله را توجیه میکند به امری مقدس تبدیل کنم؟ اینکه یک هنر مند در زندگی خصوصی اش چگونه رفتار میکند امری است شخصی، ولی اینکه در استودیوی تلویزیون با وقاحت کامل شرح تجاوز به بازیگر فیلم خود را برای عموم تعریف کند دیگر یک امر شخصی نیست چرا که من نیز با سکوتم به آن تجاوز مهر تائید میزنم و از آن بد تر در این رذالت خود را شریک میکنم و از شنیدن آن به ارگاسم هنری دست می یابم.اگر داوینچی لبخند مونالیزا را جاودانه کرد، برتولوچی با پوز خند خود نشان داد چگونه انسانی است.

لینک مصاحبه در یو تیوب




۱۳۹۷ آبان ۲۱, دوشنبه

آقای برشت و روزگار ما





آقای برشت و روزگار ما

آیا خواندن برشت در این روزگار به کار ما می آید؟ این مقاله همچون آقای برشت  که ادعا میکند "آدم آدم است"این ادعا را دارد که خواندن/تماشای آثار آقای برشت ما را به کار می آید. آثار برشت میتواند همچون آینه ای که از گذشته به زمان حال آمده است حال و روز ما را در خود منعکس کند. آینه او صحنه تاتر است که در آنجا ما را به تماشای خودمان دعوت میکند تا خود را بهتر بشناسیم.این آینه درد را درمان نمیکند چرا که آقای برشت هر چند در رشته پزشکی تحصیل کرده است ولی ادعای شفا بخشی و معجزه ندارد، چرا که او به هیچ معجزه ای اعتقاد ندارد. برتولت برشت که نام کامل او "اویگن برتولت فریدریش برشت" است، در تاریخ دهم فوریه‌ى ۱۸۹۸ در شهر آگسبورگ آلمان زاده شد.دوران جوانی او با جنگ جهانی اول و تحولات اجتماعی آلمان همراه شد.او شاعری است مردمی و نمایشنامه نویسی که تحولی بزرگ در تاتر ایجاد کرد. در باره برشت و تاتر اوبه اندازه کافی کتاب و مقاله به زبان های مختلف و فارسی نوشته وترجمه شده است که علاقه مندان میتوانند به آنها مراجعه کنند. هانا آرنت برشت را به عنوان یکی از شخصیتهای کتاب خود " انسانها در عصر ظلمت" انتخاب میکند، کتابی که عنوان آن نیز از برشت امانت گرفته شده است. در اینجا با نگاهی به بعضی از نمایشنامه های برشت تلاش میکنیم تا ادعای خود را که که این "انسان عصر ظلمت" با افکندن نور بر صحنه تاتر ما را به تماشای زشتی و زیبائی خودمان دعوت میکند به اثبات برسانیم.
انسان در تراژدی یونانی اسیر سرنوشت است، سر نوشت انسان از پیش تعیین شده است و از این سرنوشت گریزی نیست. روزی که به دنیا می آئیم سر انجامِ ما نیز بر پیشانی ما حک شده است پس هر تلاشی برای تغییر این سرنوشت بیهوده است و تنها راه چاره تسلیم در برابر سرنوشتی است که خدایان برای ما نوشته اند. انسان برشت در پیکار دائمی با سرنوشت است تا سر نوشت خود را به دست خود بنویسد، پیکار انسان نه با خدایان که با ساختار نا بسامان اجتماعی است که در آن می زید او در این اجتماع در چالشی دائمی است تا بهتر زندگی کند. جدالی است مداوم با شرایطی که محیط زندگی برای او ساخته است. موضوع مورد مطالعه برای برشت انسان است، انسانی که در شرایط زمانی و مکانی خود در ساختار اجتماعی موجود در هزار توی روابط اجتماعی زندگی میکند او با دقت جامعه ای را که در آن به سر میبرد برسی میکند و تحولات آن را به دقت ثبت میکند. هنرمندان شاخکهای حسی جامعه اند که تحولات اجتماعی را زود تر از جامعه شناسان با شاخکهای حسی خود دریافت می کنند و آنچه را که پیش خواهد آمد حس میکنند چرا که هنر مندان بر خلاف جامعه شناسان که به داده های عینی برای تحلیل علمی نیاز دارند به تحولات ذهنی جامعه و افراد دقت میکنند. هنر مندان در شکل لباس پوشیدن، نوع موسیقی، انتخاب سرگرمی، روابط عاطفی و چگونگی رابطه با دیگران تغییر و تحول ذهنی فرد و مسیر تحول جامعه را حس میکنند، آنها در رنگهائی که بر دیوار های شهر نقش میبندد کیفیتی را میبینند که جامعه شناسان توجه لازم را به آن نمیکنند. شاید بتوان گفت که جامعه شناسان مو را میبینند و هنر مندان پیچش مو. برشت نه تنها پیچش مو را میبیند که پیچ و تابهای آن را در شب تاریک و گرداب حایل و امواج سهمگین نیز با دقت به تصویر میکشد.
 در آدم آدم است(1924) رابطه فرد با محیط و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر در صحنه ای که جنگ در آن جاری است به نمایش در می آید. هیچ تضمینی وجود ندارد که ما بتوانیم آن باشیم که می خواهیم، خیلی راحت این امکان هست که در گیر و دار زیستن با دیگران به تدریج بی آنکه حس کنیم تبدیل به جلاد شویم و همواره برای جلاد بودن خود توجیهی بیابیم. این مسخ تدریجی در ارتباطی دو جانبه بین محیط اطراف و انگیزه های آشکار و پنهان خود ما صورت میگیرد که انداختن تمام بار گناه به روی شانه های اجتماع ذره ای از بار مسئولیت فردی ما نمی کاهد و این هشداری است که آقای برشت به ما میدهد که باید هشیار باشیم، هشیار بودن م سئولیت فردی است و اگر هشیار نباشیم همچون گالی کی ایرلندی روزی از خانه برای خرید ماهی بیرون می آئیم و نه تنها ماهی نمی خریم که وارد ارتش بریتانیا میشویم لباس سربازی به تن میکنیم و اسم جدیدی به ما میدهند تا برای منافع دولت بریتانیا بجنگیم، به همین راحتی. اما آقای برشت در نمایشنامه کوتاه آموزشی "آنکه گفت آری آنکه گفت نه" به ما میگوید که ما میتوانیم بگوئیم نه، حق انتخاب با ماست. سنتها وحی منزل نیستند کافی است به عقل خود مراجعه کنیم و با محک عقل آنچه را که درست میدانیم انتخاب کنیم. اطاعت از قدرت و پذیرفتن سلطه ما را به سوی بردگی برای لقمه ای نان میکشاند. کرنش در برابر قدرت و پذیرفتن سلطه به خاطر لقمه ای نان به این امید که سلطه گران از ما راضی خواهند بود و به ما رحم خواهند کرد ساده لوحی محض است چرا که سلطه گران همواره برای حفظ قدرت و جایگاه خود در قوانین خود نوشته، تفسیر های استثنائی پیدا میکنند تا در شرایط لازم از قاعده به نفع خود سر باز زنند، همانگونه که باربر در استثناء و قاعده جان خود را از دست داد بی آنکه عدالتی در کار باشد. جنگ موضوعی است که مورد توجه خاص برشت است که با توجه به برهه تاریخی که او در آن زندگی میکرد قابل فهم است. برشت جنگ را تقبیح میکند بی آنکه شعار های دهن پر کن سر دهد.

جانی می گفت ویسکی اش یه کم گرمه
جیمی می گفت پاهام درد میکنه
ولی ژرژ روی دوششون میزد و می گفت
ارتش نمیتواند پاهایش درد بگیره 
جیمی کشته شده، جانی مرده، ژرژ مفقود الاثر شده
خون جاری میشه و باز هم جاری میشه (1)  
 ننه دلاور و فرزندان او در زمان جنگهای سی ساله به سر می برند. ننه دلاور وجود جنگ را پذیرفته است و با این پذیرش از مرحمت وجود جنگ کار و کاسبی اش میچرخد. او استعداد شگرفی در وفق دادن خود با شرایط دارد و هر وقت لازم باشد در زیر پرچم فاتحان سنگر میگیرد. او با تمام زرنگی خاص خود سر انجام بازنده واقعی جنگ است، او هر سه فرزندش را در جنگ از دست میدهد. آیا جنگ امری غیر قابل اجتناب است؟ ننه دلاور نمیداند با جنگ چه باید بکند از یک طرف کاسبی اش وابسته به ادامه جنگ است و از طرف دیگر جنگ یکی یکی فرزندانش را می بلعد.زمانی که دخترش مورد ضرب و شتم قرار میگیرد از جنگ ابراز انزجار میکند:
قاضی عسگر: مارشال را دارند دفن میکنند. یک لحظه تاریخی است
 دلاور: صورت دخترم را زخم کرده اند، لحظه تاریخی برای من یعنی این! نصف صورتش را از بین برده اند، طوری که دیگر نمیتواند شوهر کند. بیچاره خل هم هست. از آن گذشته اگر لال شده باز هم تقصیر جنگ است. وقتی بچه بود یک سرباز، نمیدانم چی تپاند تو دهنش.سویسی را دیگر هیچ وقت نمیبینم! هیچ وقت! ایلیف هم خدا میداند کجاست. لعنت به جنگ!(2)
اما او نانش را از جنگ تامین میکند، او تنها میخواهد گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و مطمئن است با استعداد شگرف انطباق پذیری که دارد موفق خواهد شد.
دلاور: شما نمیتوانید مرا از جنگ بیزاز کنید. میگویند جنگ آدمهای ضعیف را از بین میبرد، اما آدمهای ضعیف در زمان صلح هم از بین میروند. در هر صورت جنگ شکم کس و کارش را خوب سیر میکند. (3)
او سر انجام هر سه فرزندش را از دست میدهد و با ترک جنازه دخترش به راهش ادامه میدهد، تنهای تنها.
دلاور: انشا الله بتوانم خودم گاری را بکشم. میتوانم. دیگر چیز قابلی توش نمانده. باز باید زودتر بروم دنبال کاسبیم.
به سوئیش شادی به سوئی خطر
رود لنگ لنگان و آرام جنگ
بلی جنگ را عمر صد ساله است
ولی مردم بینوا را چه سود
از ایشان کس از جنگ طرفی نبست
خوراکش پلیدی، لباسش پلاس
حقوقش به تاراج سردار هاست
ندانم، مگر رخ دهد معجزی
که گرم است بازار لشگر کشی (4)



برشت انسان هوشیار زمان خویش است که تنها نظاره گر آنچه که میگذرد نیست، او با دقت همه چیز را زیر نظر دارد و به طور مداوم آنچه را که می بیند تحلیل میکند و آن را در شعر و نمایش باز تاب میدهد. آنجا که به تاریخ مراجعه میکند هم چنان به خاطر شرایط حال است تا ما روزگار خود را در آیینه تاریخ بنگریم. جنگ، دادگاه و شریعت مسائلی هستند که ذهن او را به خود مشغول کرده اند در گالیله و محاکمه ژندارک او کلیسا و عدالت کلیسائی را هم زمان در برابر ما میگذارد. او نه مسیح که کلیسائی را که خود را نماینده خدا بر روی زمین میداند به صحنه می آورد تا چهره واقعی آنان را نمایان کند. گالیله دانشمندی است که بنا بر حرفه اش تنها به مشاهدات خود باور دارد. مشاهداتی که در تضاد با الهیات کلیسا است. مبارزه ای نا برابر بین او و دستگاه عریض و طویل کلیسا آغاز میشود  او در سوی دفاع از واقعیت بر درستی مشاهدات خود پای می فشارد و کلیسا در دفاع از آنچه در کتاب مقدس نوشته شده است به انکار آنچه با چشم مشاهده میشود قد علم میکند و برای دفاع از حقانیت کتاب مقدس گالیله را تهدید به شکنجه میکنند تا او حقیقت را آن چنان که کلیسا می خواهد بپذیرد.
صدای جارچی: " من گالیله ئو گالیله ئی، استاد ریاضیات و فیزیک در فلورانس، از همه تعالیم خود در باره اینکه خورشید مرکز جهانست و از جای خود نمیجنبد و زمین مرکز جهان نیست و میجنبد، توبه میکنم.من از سر صدق و با ایمانی که از شائبه ریا مبراست، همه این خطاها و عقاید کفر امیز و نیز هر گونه خطا و عقیده دیگری را که مخالف آیین کلیسای مقدس باشد، طرد و لعن میکنم و به دور می افکنم."* (6)
گالیله از وخشت شکنجه منکر نظریه خود میشود و در حصر خانگی قرار میگیرد. او نمیخواهد به سر نوشت جوردانو برونو دچار شود و زنده در آتش خشم پاپ و کاردینالها سوزانده شود.
آندره آ: پس چرا توبه کردید؟
گالیله: توبه کردم چون از درد جسمی میترسیدم.
آندره آ: نه!
گالیله: آلات شکنجه را به من نشان دادند.
آندره ا: پس هدفی در کار نبود؟
گالیله: هیچ هدفی در کار نبود(6)
 در محاکمه ژاندارک نیز چهره خشن، ریاکار و بی رحم الهیات کلیسائی را به نمایش میگذارد تا من و شما بدانیم درک کلیسا از عدالت به چه معنی است.دستگاه کلیسا با ژاندارک نخست با ملاطفت و تهدید ضمنی سخن میگوید:
اسقف: اقای ژان شاتیون استاد دانشکده الهیات پاریس
شاتیون: ژان! در کمال خشوع و تواضع و بی هیچ اندیشه انتقام جوئی یا مکافات و تنها به خاطر رستگاری و تعلیم تو، ما آخرین کوشش خود را برای نجات جسم و روح تو به عمل می آوریم.(7)
و او را به عذاب الیم مراجعه میدهند:
اگر امروز در برابر کلیسا تسلیم نشوی، روحت در آتش جاودانی و جسمت در شعله های فانی خواهد سوخت.(8)
برای کلیسا گرفتن اعتراف از ژاندارک یک امر حیاتی است تا راه را بر هر نوع بدعت گذاری ببندد، آنها به شکلی دقیق برای ژاندارک روشن میکنند که جایگاه کلیسا بر روی زمین در کجا قرار دارد.
لافونتن: ژان تو باید بدانی که ما بین اولیاء کلیسا و مبارزین کلیسا تفاوت مینهیم. اولیائ کلیسا عبارتند از خداوند، قدیسین او و تمامی ارواح رستگار و مبارزین کلیسا کاردینال ها، اسقف ها، کشیشان و همه کاتولیکها تشکیل میدهند. این کلیسا که بر روی کره خاک گرد آمده است و از سوی روح القدس رهبری میشود بدون خطا و خدشه ناپذیر است. آیا به آن تسلیم میشوی؟(9)
ژاندارک سر تسلیم فرود نمی آورد و کلیسا لزومی نمی بیند که مظهر لطف الهی و مهربانی مسیح باشد، پس نقاب از چهره بر می گیرد و راه مستقیم رستگاری را به ژاندارک نشان میدهد.
شاتیون: ژان! شکنجه گران حاضرند تا بخاطر رستگاری روحت ترا به جبر با حقیقت رو برو کنند.(10)
تنها  دادگاه های قرون وسطائی نیستند که با عذابِ متهم عدالت الهی را بر قرار میکنند در زمان معاصر نیز دادگاه هها برای برشت مرجع عدالت نیست. در عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی او صریح و واضح دادگاه را به بنگاهی که در دست ثروتمدان است به روی صحنه به تمسخر می گیرد، دادگاهی که هر حکمی را میتوان با پول به نفع خود خرید. برشت به ما میگوید حکم دادگاه را تنها به این دلیل که توسط یک قاضی صادر شده اشت نباید بی چون و چرا بپذیریم و شک کردن، پرسش و اعتراض حق مسلم ماست.
بازیگران:
بدین سان گزارش یک سفر به پایان می یابد
شما خود دیده اید و شنیده اید
آنچه دیدید یک حادثه معمولی بود
از انگونه که هر روز اتفاق میافتد
با این همه از شما خواهش داریم،
در پس امور هر روزه آنچه را که نا موجه است کشف کنید.
باش تا آنچه معمولی میپندارید نگرانتان کند
در لفاف رسم و قاعده اجحاف را بجوئید.
و هر جا که احجافی در نظر آوردید،
درمان آن را بیابید.(11)
در دایره گچی قفقازی بر خلاف رسم معمول یک قاضی نه از سوی حاکمان که توسط سربازان انتخاب میشود قاضی "آزداک" و دلیل انتخاب آنها این است که " تا حالا همیشه قاضی ها حقه باز میشدن، حالا بذار یک حقه باز قاضی بشه".(ص166 ) آزداک علنا رشوه میگیرد، می گساری میکند و حکم های عجیب و نا متعارف صادر میکند.کتاب قطور قانون را برای راحتی نشیمنگاهش مورد استفاده قرار میدهد. او نه بر مبنای قانون که تنها بر مبنای قضاوت شخصی اش رای صادر میکند و با اینکه رشوه میگیرد ولی خودش را نمی فروشد. ردای قضاوت را میتوان بر تن هرکسی پوشاند بی آنکه عرش اعلی به لرزه در آید. در زن خوب ایالت سچوان بر خلاف دیگر دادگاه ها رای صادره نظر واقعی قضات است، تنها به این خاطر که قضات خدایانی هستند که نفع مادی بر روی زمین ندارند.انسان بر خلاف خدایان تنها زمین را برای زندگی دارد و زندگی بر روی زمین زندگی در یک جزیره متروکه نیست، که زیستن با دیگران است و این زیستن زیستی گیاهوار نیست که زندگی در اجتماع است با ارزش ها و قراردادهایش و زندگی با و در جوار دیگران امر آسانی نیست، به ویژه اگر این انسان زن خوب ایالت سچوان باشد.
آه که زندگی کردن در دنیای شما چه دشوار است
بسی فقر،بسی حرمان،
دستی که به قصد کمک به سوی مستمندان دراز شود
بلا درنگ از کتف جدا می کنند
کسی که در مانده ای را یاری دهد خود درمانده می شود (12)
برشت انسانها را در روابط متقابل اجتماعی به روی صحنه می آورد تا ما بتوانیم خود را در آن جمع بیابیم و یا حد اقل به فکر فرو رویم که دیگری چه معنی ای برای ما دارد و رفتار ما چه تاثیری بر دیگران میگذارد.
این فرمان شما
که خوب باش و در عین حال زندگی کن
هم چون آذرخشی مرا به دو پاره کرد
نمیدانم چه شد که نتوانستم در آن واحد
هم در حق دیگران نیکی کنم و هم در حق خودم (13)
برشت هنر مندی است جانبدار، او در جبهه عدالت خواهان قرار دارد و خواهان رفع محرومیت و فقر است ولی او در باور های خود سخت کیش نیست و واقعیت را آنچنان که هست میبیند نه آنچنان که آرزو میکند. او از محرومان ارتشی از فضیلت و فرهیختکی نمیسازد. فقر و محرومیت شرط لازم و کافی برای فرهیختگی نیست. در اپرای چهار پنی تبهکاران، گدایان و فاحشه ها مجموعه کاملی از رانده شدگان جامعه را به نمایش میگذارد بی آنکه حس ترحم و ما را بر انگیزد و یا از آنان قهرمان های آزادی خواهی بسازد. آنها برای بقاء خود دست به هر حیله ای میزنند و در سوء استفاده از یکدیگر پیشی میگیرند. در زن خوب ایالت سچوان، محرومین و تهی دستان در برابر مهربانی "شن ته" تا آنجا که میتوانند سوء استفاده میکنند و هم آنها وقتی با "شوی تا" روبرو میشوند که نه تنها مهربانی "شن ته" را ندارد بلکه تنها به منافع خود می اندیشد عقب نشینی میکنند و حتی برای دریافت کمک حقیر میشوند. "گروشه" زن پاک دل روستائی در دایره گچی قفقازی شباهتهای بسیاری با "شن ته" دارد با این تفاوت که او در جامعه ای فئودال با سنت استبداد شرقی در روزگار جنگ و خون ریزی انسانی است که مهربانی برایش ارزشی انسانی است و هزینه این مهربانی را صادقانه به دوش میکشد.برشت به ما میگوید انسان بودن در جامعه نا بسامان دشوار است. در آدم آدم است او ما را مستقیم مورد خطاب قرار میدهد و با بی رحمی کامل به ما هشدار میدهد.
آقای برتولت برشت ادعا میکند: آدم آدم است
و این چیزی است  که هر کس میتواند ادعا کند
ولی آقای، برتولت برشت ثابت هم میکند
که با انسان به دلخواه، خیلی کار ها میتوان کرد
ولی اقای برشت ثابت هم می کند که با انسان به دلخواه، خیلی کارها میتوان کرد.
امشب این جا انسانی مانند اتوموبیلی اوراق خواهد شد.
بی آنکه در این میان چیزی از کف بدهد. (14)
این هشدار را برشت در سال 1924 به ما میدهد، شاخکهای هنری او فاجعه را حس کرده است، همان فاجعه ای که در ترس و نکبت رایش سوم زمانی که در تبعید است مینویسد. ترس و نکبت رایش سوم یاداشتهای گه گاهی برشت است در تبعید که اخبار میهن را دنبال میکند. بی آنکه بداند مخاطب کیست، شاید تنها برای دل خودش نوشته است.
پاسداران همه جا را می پویند
فرار، فرار برای کسی میسر نیست
مگر به قیمت جان
چه قلعه را به چهار حصار بر آورده اند
ما سربازان مردابیم
که بیل به دست به مرداب میرویم (15)
با به قدرت رسیدن فاشیستها ترس و وحشت همه جا حاکم میشود، هیچ کس از گزند متهم شدن در امان نیست. آنها که با فاشیست ها موافق نیستند در این وحشت اسیر میشوند و هیچ کس به دیگری اعتماد نمیکند. حتی پدر و مادر به فرزند دبستانی خود نمیتوانند اعتماد کنند. ترس زمانی که بر روابط اجتماعی سایه می افکند به تدریج به وحشت تکامل پیدا میکند با سلطه وحشت دیگر ما آزادی انتخاب را از دست میدهیم و در یک دگردیسی روانی به عروسکی کوکی تبدیل میشویم که با دیدن صلیب شکسته دستمان به علامت هایل هیتلر بالا میرود و این همان هشداری بود که برشت در آدم آدم است داده بود.
آدم از نزدیک معاینه میشود
از او با پا فشاری، بی هیچ ناراحتی خواهند خواست
که خود را با گذران دنیا همآ هنگ سازد
و به نواله خود برسد
به هر منظوری که اوراقش کنند، و سوارش کنند
باز پشیمانی ببار نخواهد آمد.
اگر مراقب نباشیم
یکشبه ممکن است از او قصابی بسازند.
اقای برشت امید وار است
زمینی را که روی آن ایستاده اید
چون برف آب شدنی بدانید
و از دیدن گالی گی حمال دریابید
که زندگی در این دنیا چه خطر ها دارد.  (16)
شاید همین شناخت عمیق برشت از فاشیستها بود که آینده ای ظلمانی را دیده بود و بلافاصله پس از به آتش کشیده شدن رایشتاک آلمان را ترک کرد و تبعیدی نا خواسته را انتخاب کرد. تا هشداری را که داده بود تاریخ بر آن مهر تائید بزند.
زندان بانان براه افتاده اند
با جاسوسان و قصابان
کمر به خدمت خلق بسته
عذاب میدهند و شکنجه میکنند
به شلاق میبندند و گردن میزنند
با مزد های نا چیز(17)
آقای برشت به ما میگوید که باید هوشیار باشیم و روزگار خود را بشناسیم، باید آگاه بود وشناخت کافی از جامعه ای که در آن زندگی میکنیم داشته باشیم. انسان بودن "دشواری وظیفه است"** به صف جویندگان طلا پیوستن برای یافتن خوشبختی توهمی بیش نیست، در شهر ماهاگونی که پول ضامن خوش گذرانی و خوش باشی است تنها معیار ارزش گذاری انسانها نیزهست. در چنین جامعه ای خوشبختی حبابی است که با تلنگری از هم می پاشد.اگر ندانیم در کجا و در چه شرایطی زندگی میکنیم به سرنوشت مهاجرین روستائی که با رویای زندگی راحت به شهر آمده بودند "در انبوه شهر" همه چیز خود را از دست میدهیم و برای زنده ماندن تن به هر پلیدی و پلشتی میدهیم. باید همواره شرایط موجود را مورد تردید قرار داد، باید از خود بپرسیم به کجا میرویم و چه میخواهیم اگر نه به مهره ای در یک نظام مبدل میشویم تا چرخ نظام بگردد و زرادخانه ها شبانه روز اسلحه تولید کنند و ما گوشت دمِ توپ  سوداگران مرگ شویم. آقای برشت به ما میگوید که اگر هوشیار نباشیم ترس و وحشت بر ما حکومت خواهد کرد و نکبت به سرا پای جامعه چنگ می اندازد. جامعه ای که در نکبت زندگی کند به تدریج آن را به عنوان امری اجتناب نا پذیر و یا معیشت الهی می پذیرد.در جامعه نکبت زده دیگر کسی تحمل تنفس در هوای بهاری با عطر گلها را ندارد چرا که تعفن فاضلاب را به جای عطر به او فروخته اند.وقاحت وجاحت معنی میشود، سفاهت دانائی محض قلمداد میشود، رمالی علم ناشناخته هزاره نوین اعلام میشود، جن گیری درمان الهی نام می گیرد و از هر گوشه کناری امامزاده ای ظهور میکند که هر کوری را شفا میدهد."هر گاو گند چاله دهانی"*** مدال دکترا به سینه میزند تا از پشت میکروفون های ملی بشریت را ارشاد کند. زندگی در جامعه ای که نکبت در تمامی تار و پودش ریشه دوانده است ما را به تدریج به یک زندگی نکبتی عادت میدهد و کم کم خود به نکبت تبدیل میشویم دیگر اعدام دیگری در ملاء عام نه تنها ما را ناراحت نمیکند بلکه دست کودکمان را میگیریم و با او به تماشای اعدام میرویم تا برای او درسی شود از واقعیت جاری در جامعه. بی هیچ ناراحتی وجدان از کنار فقر و بدبختی میگذریم تا آنجا که دیگر نکبت نه یک امر تحمیلی که بر ما غلبه یافته است بلکه به باور ما تبدیل میشود و آنجاست که دیگر نکبت چیزی جدا از ما نیست و نکبت خود مائیم . فاجعه آنجاست که در نکبت زندگی کنیم و احساس کنیم خوشبختی محض نصیب ما شده است. اقای برشت ادعا میکند که... 

* پاپ پل دوم در سال 1992 پس از سیزده سال که یک کمیسیون تحقیق روی حکم گالیله تحقیق کرده بود به بی گناهی گالیله صحت گذاشت.
** امانت از شاملو. شعر بدرود از مجموعه در آستانه
*** اصطلاح از شاملو است
1 اپرای چهار پنی ص34
2ـ ننه دلاور ص 115
3ـ ننه دلاور ص 117
4ـــ  ننه دلاور ص 167
5ـ زندگی گالیله ص 262
6 ـ زندگی گالیله ص 275
7 ـ  محاکمه ژاندارک ص 45
8 ـ محاکمه ژاندارک ص 46
9 ـ محاکمه ژاندارک ص 47
10 ـ محاکمه ژاندارک ص 49
11 ـ استثناء و قاعده ص 51
12 ـ زن خوب سچوان ص 210
13 ـ زن خوب سچوان ص 209
14 ـ آدم آدم است ص 86
15 ـ ترس و نکبت ص 49
16 ـ آدم آدم است ص 86
17 ـ ترس و نکبت ص 53



شناسه نمایشنامه هائی که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفته اند:
آدم ادم است. برتولت برشت، ترجمه شریف لنکرانی، انتشارات خوارزمی 1347
ننه دلاور و فرزندان او، برتولت برشت،ترجمه: مصطفی رحیمی ، انتشارات: زمان ، چاپ پنجم 1353
آنکه گفت آری آنکه گفت نه، برتولت برشت، ترجمه مصطفی رحیمی انشارات فرمند 1348 انتشار الکترونیکی در اینتر نت
اپرای چهار پنی(اپرا برای بی نوایان)، برتولت برشت، ترجمه حمید محوی پاریس 2012 میلادی
زندگی گالیله، برتولت برشت، ترجمه: عبد الرحیم احمدی، انتشارات نیلوفر 1385 چاپ ششم
ترس و نکبت رایش سوم، برتولت برشت، ترجمه شریف لنکرانی، انتشارات مروارید چاپ چهارم 1356
زن خوب ایالت سچوان، برتولت برشت، ترجمه: مهدی زمانیان، انتشارات خانه کتاب 1353
استثناء و قاعده، برتولت برشت، ترجمه م. ا به آذین 1348 چاپخانه رز
دایره گچی قفقازی، برتولت برشت، ترجمه حمید سمندریان، نشر قطره 1392
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی، برتولت برشت، ترجمه مهدی اسفندیار فرد و مینو ملک خانی، انتسارات امیر کبیر 1352
در انبوه شهر، برتولت برشت، ترجمه: عبدالرحمن صدریه
محاکمه ژاندارک، برتولت برشت. نسخه پی دی اف این کتاب در دسترس بود که متاسفانه مشخصات مترجم، سال انتشار و ناشر از آن حذف شده بود.

چند لینک به نمایشنا مه هائی از برشت برای علاقه مندان
ننه دلاور و فرزندان او با نقش افرینی بی نظیر هلنه وایگل
زن خوب ایالت سچوان
اپرای سه پولی
دایره گچی قفقازی
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی

https://www.radiozamaneh.com/419289