۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

سینمای دانمارک در....

سینمای دانمارک در شکار چهارمین اسکار
                                                        

                                                                                    

امسال سه فیلم از دانمارک کاندیدای جایزه اسکار شده اند که فیلم شکار ((Jagtenبرای بهترین فیلم خارجی کاندید شده است. دو فیلم دیگر شامل فیلم کوتاه هلیوم (Helium)وفیلم مستند کشتار(1) (The Act of Killing) میباشد. آخرین فیلم لارس فون تریا به جشنواره برلین راه یافته است و پیر فلو(Per Fly)  جایزه بهترین کارگردان را در سال 2014 از فستیوال فیلم سوئد دریافت کرد.نگاهی کوتاه می اندازیم به چند تحول تاثیر گذار در سینمای معاصر دانمارک.
سال 1988 برای اولین بار یک فیلم دانمارکی برنده اسکار فیلم خارجی شد، مردی محجوب و لاغر اندام که به راحتی میشد حدس زد که بیش از پنجاه سال از سنش گذشته است و انگلیسی را به سختی  آن هم با لهجه فرانسوی صحبت میکرد، پس از دریافت اسکار پشت میکروفون قرار گرفت و ازهیات داوران به خاطر جایزه ای که به فیلم او داده بودند تشکر. او گابریل اکسل متولد 1918 در شهر آرهوس دانمارک و سازنده "سور بابته" ((Babettes Gæstebud بود. سال بعد در اتفاقی نادر مجددا دانمارک اسکار بهترین فیلم خارجی را برای فیلم پله فاتح*(Pelle Erobreren) به کارگردانی بیل آگوست( Bill August) دریافت کرد. هر چند داستان این دو فیلم در دومحیط کاملا متفاوت اتفاق می افتاد، ولی زمان هر دو داستان اواخر قرن نوزدهم است و هر دو فیلم به یک مساله میپردازند، نحوه برخورد جامعه دانمارک با پناهندگان و مهاجران، و این را نمیتوان یک اتفاق ساده پنداشت. از آغاز دهه هشتاد میلادی(زمان تولید هر دو فیلم) تعداد پناه جویان در دانمارک افزایش یافت و همز مان رشد گرایشهای مخالف با مهاجران و پناهندگان نیز به موازات رشد تعداد پناهجویان شکل گرفت. گابریل اکسل با انتخاب داستان سور بابته اثر کارن بلیکسن(Karen Blixen) به دانمارکی ها یادآوری کرد که روزی روزگاری مهربانی و اخلاقیت مسیحی آنها را موظف میکرد که به انسانی که از جنگ گریخته بود، پناه دهند و همزمان با تصاویری طعنه آمیز به یاد دانمارکی ها می آورد که روزی روزگاری نان جو غذای اشرافی آنها بود. بیل آگوست با انتخاب بخش اول رمان پله فاتح از مارتین آندرسون نکسو(Martin Andersen Nexø) جامعه طبقاتی دانمارک را در اواخر قرن نوزدهم به یاد دانمارکی ها آورد و اینکه چگونه سیستم طبقاتی از مهاجران سوئدی که برای کار به دانمارک می آمدند بهره کشی میکرد. اگر داستان اول  به روح مسیحیت و اخلاقیات ریشه گرفته از مسیحیت تکیه میکرد تا در برابر موج در حال رشد بیگانه ستیزی در دانمارک سدی بسازد، فیلم دوم جامعه طبقاتی و مبارزه طبقاتی را به عنوان درد مشترک جامعه به یاد دانمارکیها می آورد تا شاید از این راه در جلوی بیگانه ستیزی به ایستند. هر دو فیلم با پایبندی به اصول پذیرفته شده کلاسیک در سینما چه از نظر فنی و چه از نظر پردازش فیلم ساخته شده بودند، تنها داستان ها متفاوت بود، اما اسکار این فیلمها خون تازه ای در رگهای سینمای دانمارک تزریق کرد. جامعه دانمارک در دو دهه گذشته به شدت متحول شد، بحران دهه هشتاد جای خود را به رشد اقتصادی داد و دانمارک از اولین کشور هائی بود که اهمیت رشد فن آوری در عرصه کامپیوتر را جدی گرفت و با سرمایه گذاری در این زمینه به رشد فن آوری دیجیتال و کاربرد آن در جامعه سرعت بخشید. جامعه دانمارک تحولات پیچیده ای را پیش رو داشت و ساختار نهادینه شده احزاب طبقاتی پاسخگوی نیاز های جامعه نبود. انسان جدیدی در حال تولد بود و روابط اجتماعی کهنه در حال تغییر شکل بودند، و مراجعه به آثار کلاسیک دانمارک توان آنرا که بتواند با گرایشهای خارجی ستیزی علیه مهاجران و پناهندگان کشورهای غیر اروپائی مبارزه کند نداشت. یاد آوری انسان دوستی مسیحی و یا درد مشترک زحمتکشان ، بیشتر به یک نوستالوژی شبیه بود تا یک راه حل برای شرایط موجود. 10 سال بعد از اولین اسکار سینمای دانمارک توماس وینتربرگ(Thomas Vinterberg) با فیلم ضیافت (Festen)اولین فیلم از گروه "دگما فیلم"(Dogmafilm) را ساخت، فیلمی که با استفاده از فن آوری دیجیتال و کاربرد هوشمندانه آن در سینما محدودیتهای فیلمبرداری به شیوه کلاسیک را از جلوی پای خود برداشت و  دوربین های کوچک و انعطاف پذیر دیجیتال را همچون ناظری کنجکاو به کار گرفت، که به راحتی بتواند رابطه بین انسانها را دنبال کند و تا آنجا که میتواند به شخصیتهای فیلم نزدیک شود. داستان فیلم و شیوه بیان آن تمام معیارهای ارزشی جامعه و زیبائی شناسی فیلم را به چالش کشید. در ضیافتی که برای شصتمین سال تولد مردی از طبقه مرفه برگزار میشود پسر ارشد خانواده در سخنانی که در برابر جمع بیان میکند پرده از سوء استفاده جنسی پدرش از او و خواهر دو قلویش که خودکشی کرده است بر میدارد. وینتربرگ که خود در یک خانه اشتراکی هیپی ها بزرگ شده است بنیان خانواده های سنتی را مورد حمله قرار میدهد و تولد فردیت آزاد و رها از وابستگی های خونی و خانوادگی را به تصویر میکشد. او برای طرح مساله خارجی ستیزی لزومی نمیبیند که سر بسته حرفش را بزند، میکائیل کوچکترین فرزند خانواده ،به هیچ وجه انتظار ندارد که مهمان سیاه پوست هم به ضیافت دعوت شده باشد و فکر میکند که اشتباهی رخ داده است و مهمان را میمون خطاب میکند و زمانی که همگان را دعوت به خواندن یک ترانه نژاد پرستانه میکند، شعف مهمانان را در خواندن ترانه به خوبی میتوان دید. جنبش دگما فیلم این امکان را بوجود آورد که با بودجه کم بتوان فیلم ساخت و با این روش به خلق آثاری پرداخت که در مجموع منتقد شرایط اجتماعی بودند. در کنار سینما گرانی چون توماس وینتربرگ و لارس فون تریا که هم در محتوی و هم در فرم دست به نو آوری زدند، فیلمسازان دیگری هم بودند که به ساختن فیلم به شیوه های کلاسیک به مشکلات انسان در زمان حال پرداختند. پیر فلو با ساختن سه گانه خود (نیمکت، ارثیه و قتل) انسان را در وابستگی های طبقاتی اش به تصویر کشید، که در این سه گانه ،هر یک از فیلمها به یک طبقه اجتماعی خاص میپرداخت. شاید مشکل امروز سینمای دانمارک را بتوان در سایه سنگین لارس فون تریا بر روی آن دید، که نبوغ هنری او جلوی دیده شدن دیگر کارگردانهای دانمارک را گرفته است، ولی نسل جدید سینما گران دانمارک همچنان از ارثیه فرهنگی انسان محوری در سینمای اندیشمند اسکاندیناوی الهام گرفته و با نگاهی انتقادی به روابط اجتماعی، عدسی دوربین خود را بر روی انسان متمرکز میکنند. اینک آخرین ساخته توماس وینتربرگ، "شکار" برای دریافت بهترین فیلم به زبان غیر انگلیسی کاندید شده است، آیا وینتربرگ موفق به شکار چهارمین اسکار برای سینمای دانمارک خواهد شد؟ برای پاسخ این پرسش باید تا دوم ماه مارس 2014 صبر کنیم. 

پانوشت:  
1ـ انتخاب "کشتار" ترجمه آزاد از نام فیلم است به احتمال زیاد مترادف های بهتری برای نام این فیلم میتوان یافت
*پله فاتح نامی است که میتواند این تصور را در خواننده بوجود بیاورد که فیلم در رابطه با پله بازیگر توانای فوتبال برزیل است، در حالیکه داستان فیلم مربوط به یک خانواده مهاجر سوئدی است در اواخر قرن نوزدهم.
عباس مودب
23 زانویه 2014
کپنهاک


۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

Nymphomaniac

به بهانه نمایش آخرین فیلم لارس فون تریا  'Nymphomaniac'در کپنهاک
                                             
                                                

آخرین فیلم لارس فون تریا 25 دسامبر 2013 در سینماهای دانمارک به روی پرده رفت. این خبر میتوانست تنها یک خبر باشد در کنار خبر نمایش فیلمهای دیگر، ولی از یک ماه قبل همه منتقدان فیلم  منتظر این روز بودند تا ببیند این بار این کارگردان سنت شکن دانمارکی چه چیزی برای ارائه دارد به ویژه اینکه نام فیلم به تنهائی کافی است که کنجکاوی هر کسی را برای دیدن این فیلم بر انگیزد. "نایم فو مانیاک" را احتیاج بیمار گونه به رابطه جنسی در زنان تعریف کرده اند، شهوت سیری ناپذیر، و در فرهنگ عامه یک انحراف اخلاقی محسوب میشود و در بهترین حالت یک بیماری روانی.(1) تنها لارس فون تریا میتوانست با انتخاب چنین موضوعی، رنج انسان بودن را بر پرده سینما به تصویر بکشد و بدون رعایت معیارهای رایج اخلاقی با نشان دادن انسان عریان، به عریانی روان انسان  بپردازد. قبل از نمایش عمومی فیلم در رسانه ها این پرسش مطرح بود که آیا لارس فون تریا یک فیلم پورنو گرافیک ساخته است؟ و شاید بودند کسانی که انتظاری بیش از این نداشتند و برایشان قابل تصور نبود که با انتخاب چنین موضوعی بتوان اثری خلق کرد که چیزی بیش از جفت گیری انسانها و به تصویر کشیدن تخیلات گوناگون جنسی باشد، انتظاری که در طول نسخه 4 ساعته فیلم بر آورده نمیشود. چرا که لارس فون تریا از ظن خود به مساله نگاه نمیکند، او به دنبال دستیابی به اسرار درون است. این که تا چه حد در این دستیابی به اسرار درون موفق بوده است بحث دیگری است به ویژه اینکه نسخه تدوین شده او بیش از 5 ساعت است و او با اکراه پذیرفت که برای نمایش عمومی نسخه ای 4 ساعته تدوین کند، با این شرط که نسخه کامل فیلم در تابستان به نمایش گذاشته شود. بر مبنای همین نسخه کوتاه شده میتوان گفت که این فیلم مانند دیگر فیلمهای او از دشواری انسان بودن و رنجی که انسان بودن به همراه دارد سخن میگوید. اما کیست این دانمارکی ژولیده که پیوسته به نزد روان شناس میرود تا بر هراس خود از زندگی غلبه کند؟ به رسم معمول نگاهی به زندگینامه شناسنامه ای او میکنیم و سپس تلاش میکنیم تا شاید بتوانیم گوشه هائی از ذهن او را با مروری بر گزیده ای از فیلمهایش(2)، ببشتر بشکافیم. او در 30 آپریل 1956 در کپنهاک به دنیا آمد، مادرش اینگا تریا و پدرش اولف تریا کارمند ارشد دولت بود که در سال 1978 درگذشت. او یهودی تبار بود و به همین دلیل لارس فون تریا همیشه خود را بخشی از ملت ستم کشیده یهود میدانست، تا اینکه در سال 1989ما درش در بستر مرگ رازی را فاش کرد که زندگی لارس تریای جوان را دستخوش آشوب کرد. مادرش به او گفت که پدر واقعی او فریتز هارتمن کارمند عالی رتبه وزارت امور اجتماعی است، پدری که علاقه ای به بر قراری ارتباط با فرزندی که به یکباره ابراز وجود کرده بود از خود نشان نداد. لارس که همیشه خود را یهودی تبار تصور میکرد بخشی از هویتش به زیر سوال رفت. مادر لارس یک فمینست و کمونیست شناخته بود و زنی بود که در مسائل اجتماعی همیشه نظرات مستقل خودش را ابراز میکرد. اولین بار در سن 10 سالگی با دوربین 8 میلیمتری که هدیه گرفته بود به فیلمبرداری پرداخت و بعد ها در مدرسه عالی سینما در کپنهاک به تحصیل مشغول شد و در سال 1983 در رشته کارگردانی از این مدرسه فارغ التحصیل شد. لارس فون تریا یک فیلم ساز مولف است، او نویسنده فیلنامه ، کارگردان و در بسیاری موارد فیلمبردار فیلمهای خود است. بدون شک زمانی که مشغول ساختن سریال تلویزیونی "ریئت" ”Riget” (3) که روایت ویژه او از تاریخچه بیمارستان کشوری دانمارک بود، هرگز تصور نمیکرد 13 سال بعد به خاطر افسردگی شدید در همان بیمارستان برای مدت چند ماه بستری شود. همین نا آرامی روان اوست که در فیلمهایش ظاهر میشود و او را به آن سو سوق میدهد که فیلمسازی غیر متعارف باشد. به گفته خودش در مصاحبه های مختلفی که داشته است بار ها این مساله را عنوان کرده است که ذهن او بر خلاف ذهن همگان فاقد صافی های لازم برای تصفیه فکر ها ی نا خواسته است. در سال 1996 در فیلم " شکستن امواج"   ”Breaking the waves”  به عشق و ایمان توامان میپردازد. او هراسی ندارد که منتقدان چه میگویند و همین به او این شهامت را میدهد که حرفش را دندان نزند، صریح و واضح میگوید که نمیتوان کاسبکارانه عاشق بود، در دنیای عشق و ایمان جائی برای حسابگری نیست و باید از جان گذشت.ایمان امری است شخصی و برای رسیدن به آن نیازی به یک دستگاه دینی به نام کلیسا نیست. در رقاصه در تاریکی "”Dancer in the dark  انسان بی گناهی به سادگی در سیستم قضائی به محاکمه کشیده میشود و به سادگی اعدام میشود. دستگاه قضائی به شیوه ای بنیان گذاشته شده است که خیلی راحت میتوان با بازی با کلمات حقیقت را وارونه جلوه داد، عدالت تنها یک خیال باطل است به ویژه اگر شما انسان فقیری باشید.  سر بی گناه خیلی راحت تر بالای دار میرود. در فیلم مورد علاقه خودش "داگویل" ”Dogville” به ما میگوید که همه ما فی نفسه میتوانیم دست به جنایت بزنیم، کافی است که  امکانش را پیدا کنیم، و در یک توافق جمعی جنایت را به امری ضروری ، همگانی و قابل قبول تبدیل کنیم. او سینما گری است صاحب سبک، او یکی از بنیانگذاران جنبش "داگما فیلم" ” Dogma film”  بود، جنبشی که تیز هوشانه متوجه توانائی ویژه فیلمبرداری دیجیتال شد و این توانائی را برای ساختن فیلم با بودجه کم به کار گرفت. به کارگیری راوی در فیلمهایش و در بعضی موارد عدم رعایت اصول کلاسیک تدوین و زیر پا گذاشتن آنها همواره به تماشاچی یاد آوری میکند که آنچه میبیند یک فیلم است، اوج به کار گیری این روش را میتوان در داگویل دید که تمام فیلم بر روی صحنه اتفاق میافتد و تقسیم بندی ها با خط کشی سفید شبیه آنچه در جاده ها برای مشخص کردن مرز سمت چپ و راست استفاده میشود صورت گرفته است، کارکردی که در رقاصه در تاریکی به عهده موسیقی و رقص گذاشته شده است. در شکستن امواج با تقسیم فیلم به بخشهای مختلف و نامگذاری هر بخش به تماشاچی یاد آوری میکند که این یک داستان است که بر روی پرده سینما روایت میشود، روشی که در نایم فو مانیاک با  ترکیب با اشکال دیگر تکامل پیدا کرده است. در این رابطه میتوان کار او را به برشت در تاتر تشبیه کرد، به ویژه در داگویل واضح است که برتولت برشت تاثیر به سزائی بر او داشته است. یکی از ویژگیهای لارس فون تریا توانمندی او در کار با بازیگران است که آنها را از یک بازیگر به نقش آفرین ارتقاء میدهد، و این شامل همه بازیگران میشود. دوربین او ساکن نیست و مدام در حرکت است، او در فکر ارائه یک تابلوی نقاشی کلاسیک نیست، و از دوربین به عنوان وسیله ای  استفاده میکند که با آن تماشاچی را به انسانهای درون فیلم نزدیک میکند. آنچه که لارس فون تریا را از دیگران متمایز میکند، نگرش خاص او به انسان است. او ادامه دهنده سنت اگزیستانسیالیستی در سینمای اندیشمند اسکاندیناوی است، او ادامه دهنده کارل درایر و اینگمار برگمان است در جامعه پسا مدرن. در شکستن امواج همچون دیگر مومنان اندیشمند دانمارکی** که با تلاش خود مسیحیت را تا آنجا که ممکن بود انسانی کردند، او نیزبه این تلاش در زمان معاصر ادامه میدهد.  فون تریا بازتاب فردیت نهادینه شده در ذهنیت دانمارکی است، در فیلمهای او انسانها تنها به این دلیل که انسان هستند حق دارند آن باشند که هستند. او پیچیدگی رابطه فرد و اجتماع را به خوبی درک کرده است.  انسان لارس فون تریا نه به دنبال خوشبختی است و نه در فکر مبارزه، انسانی است که نقش خود را در ساختار موجود یافته است و در این ساختار به سر میبرد، بی آنکه آرمانگرا  و یا مملو از فضیلت های ناب اخلاقی باشد.  گوئی ما همگی به این جهان پرتاب شده ایم و نا خواسته در کناریکدیگر قرار گرفته ایم و ارکستر سمفونیکی هستیم که باید سمفونی زندگی را بنوازیم، در ارکستری که نه رهبر دارد و نه یک سمفونی از پیش نوشته شده، تا هرکس نوتهای ساز خود را ببیند و بداند که چه باید بنوازد. هر یک از ما ساز خود را میزند ولی ناچار است به ساز دیگران نیز گوش فرا دهد و تا آنجا که میتواند به گونه ای ساز خود را با دیگران همآ هنگ کند. زندگی یک بداهه نوازی جمعی است که شرایط موجود تا حدودی تعیین کرده است که این سمفونی در چه دستگاهی نواخته شود. در فیلمهای لارس فون تریا هیچ قهرمانی وجود ندارد، شخصیتهائی که داستان فیلم بر محور آنها قرار دارد به شکلی جایگاه خود را در ساختار موجود نمیشناسند، آنها به شکلی با اطرافیان خود نا همآهنگند، آنها متفاوتند. آنها سازشان درست کوک نشده است و خارج مینوازند و توان ادامه بقا را ندارند، و دیگران به راحتی آنها را له میکنند. تریا انسانها را با معیار های اخلاقی موجود به خوب یا بد تقسیم نمیکند، او در در باره آنها قضاوت نمیکند، تنها کسانی که در فیلمهای او مستحق مرگ هستند، عقل گرایانی هستند که فرصت طلبی را در پس خیر اندیشی برای دیگران پنهان کرده اند. انسانی که لارس فون تریا به تصویر میکشد به هیچ وجه موجود زیبا و دوست داشتنی نیست، او آینه ای در برابرما میگذارد که روح ما را عریان میکند و شاید همین امر است که بیش از دو انتخاب در برابر بیننده نمیگذارد، یا باید او را ستایش کرد و یا از او متنفر بود، راه سومی وجود ندارد. شما در این انتخاب آزادید.
5. januar 2014
کپنهاک


1ـ در فرهنگ عامه مردی که شهوت سیری ناپذیر جنسی دارد منحرف یا بیمار محسوب نمیشود.
2ـ فیلمهائی که مبنا قرار گرفته اند: شکستن امواجBreaking the Waves (1996)، رقاصه در تاریکیDancer in the Dark (2000)، داگویل Dogville (2003)و نایم فو مانیاک Nymphomaniac 2013  هستند.
3ـ در مرکز کپنهاک بزرگترین و مجهز ترین بیمارستان دانمارک قرار دارد به نام   ”Rigshospitalet”که در زبان مردم ”Riget”
خوانده میشود. واژه ای که شاید نزدیکترین مترادف برای آن در فارسی کشور باشد. در نسخه انگلیسی به Kingdom ترجمه شده است.
** سورن کی ئر که گورد Søren Aabye Kierkegaard1813-1855و
 نیکولای گروندویگ (N.F.S. Grundtvig (1783-1872 نقش مهمی در این زمینه داشتند