۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

عقده ادیپ


سخنی کوتاه در رابطه با ترجمه این مقاله.
نظریه عقده ادیپ یکی از ارکان روانکاوی فروید است که همواره مورد مجادله بوده و هست. اغلب در نزد فارسی زبانان با این مشکل برخورد کرده ام که شناخت دقیقی از نظریه فروید در این رابطه ندارند و در مواردی کاملا درکی خلاف نظر فروید دارند. هدف من از ترجمه این مقاله دفاع یا رد نطریه فروید نیست، بلکه فقط آشنائی با نظریه فروید و شناختی درست از عقده ادیپ است. ترجمه مقاله هائی که در رابطه با روانکاوی است دشواری خاص خود را دارد به ویژه زمانی که نویسنده یکی از مطرح ترین کارشناسان در حوزه روانکاوی باشد. دشواری ترجمه این مقاله ها بیش از هر چیز به خاطر فقر مفاهیم روانکاوی در زبان فارسی است. ما در جامعه شناسی ، فلسفه و ادبیات، مترجمین خبره ای داشته ایم و داریم که در طی سالها با تلاش خود دایره واژگان را برای مفاهیم تخصصی در زبان فارسی گسترش داده اند ولی این مساله در رابطه با روانکاوی هنوز نو پاست. روانکاوی هیچ وقت مورد مهر روشنفکران ایرانی نبوده است و تنها در سالهای اخیر است که توجه بیشتری به آن میشود. من مطمئن هستم که این ترجمه بدون نقص نیست، وامیدوارم که مترجمان خبره در این راه قدم بگذارند تا دایره واژگان روانکاوی در فارسی بهتر شود. باتوجه به همین دشواری در چند جا چاره ای جزء ترجمه آزاد از متن نبود. مقالات تخصصی روانکاوی، مانند کتابهای علمی دیگر دایره واژگان خود را دارند که در بسیاری موارد یک واژه بیان تعریف شده مفهومی خاص است که برای درک آن مفهوم باید به فرهنگ واژه های روانکاوی مراجعه کرد.چند جمله را کمی کوتاه کردم بدون اینکه به اصل مطلب لطمه ای بخورد، جمله های کوتاه شده با نقطه چین مشخص شده است. این ترجمه ای است از مقاله ای که اوله آندکه ئراولسن  Ole Andkjær Olsen (1948) در کتاب(Fokus på Freud)  که به مناسبت 150 امین سال تولد فروید در دانمارک منتشر شد، نوشته شده است. او دارای کارشناسی ارشد در ادبیات تطبیقی و دکترا در فلسفه ، استاد دانشگاه کپنهاک و یکی از مطرح ترین کارشناسان در حوزه روانکاوی و فروید است.


عقده ادیپ
"حسرت پدری"* و شورش
جوانی که دنیای کودکی را ترک میکند و قدم به دوران بلوغ میگذارد، یک مرحله بحرانی را پشت سر میگذارد. در دوران کودکی والدین و خواهر و برادرها مهم ترین افراد زندگی او هستند، اما از فرد بالغ انتظار میرود که پیوند عمیق عاطفی  با همسر و فرزندان  خود برقرار کند. اگر جوان در گذر از قاره کودکی به بلوغ، بلغزد، بقایای نفس کودکانه او را با ورود به دوران بلوغ همراهی خواهد کرد. بحران دوران بلوغ زمانی ظهور میکند که وابستگی های عاطفی کودکی نخواهند خانه شان را ترک کنند، زمانی که آموخته های دوران کودکی به اندازه کافی به سوی زندگی بزرگسالانه گام بر نمیدارند، و یا زمانی که والدین با فرزند بالغ خود همچنان کودک و نابالغ برخورد میکنند.
در اکثر جوامع مراسمی وجود دارد که دوران گذار از کودکی به بلوغ را مشخص میکند و جوانان را راهنمائی میکند تا جای پای خود را در ورود به زندگی در دوران بلوغ محکم کنند، برای مثال آزمون مردانگی در جوامع بدوی و بر گزاری جشن بلوغ در غرب. در جامعه فئودالی گذار به نسل بعدی آسان بود، چرا که  برای حفظ اتحاد قومی و منافع اقتصادی ،ازدواج از پیش تعیین شده بود، و جایگاه و نقش افراد تعریف شده و وظایف و امتیازاتی که به همراه داشتند زمان بندی شده و مشخص بود. با ظهور سرمایه داری و پیشروی اقتصادی پویا، شرایط سخت تر شد. خاندانهای اشرافی قدیمی، به فلاکت افتادند، در حالیکه سرمایه داری جدید به ثروت و افتخار دست می یافت. جامعه طبقاتی با امکان محدود جابجائی اجتماعی پدید آمد. فرد امکان پیدا کرد که شغل فردی خود را بوجود بیاورد و عشق دوجانبه مبنای ازدواج قرار گرفت. این آزادی جدید به دست آمده شگفت آور بود و نقش به سزائی در تشدید بحران دوران بلوغ داشت. رمانهای بزرگ و تاثیر گذار، در ادامه کتاب ویلهلم مایستر از گوته، ترک خانه پدری را به عنوان نقطه عطف و پویای خود بر میگزینند. در نتیجه تقسیم کار جدید اجتماعی، خانواده از کارکر دهای قبلی خود تهی شد. پدر خانواده شروع کرد در بیرون از خانه به سر کار برود، هر چند بیشتر ساعات روز در خانه نبود ولی هم چنان او بود که تصمیم میگرفت. به همین دلیل خانواده به حالتی گلخانه ای نمو پیدا کرد که در آن در گیری و تنش بین مادر و بچه ها نمایان شد. زنان خانه دار به خاطر منزوی شدن از اجتماع، منبع تمناها و آرزوهای بزرگ برآورده نشده گشتند، که همراه با عصبیتی رو به رشد، به پسران و دختران خود همچون ارثیه ای سنگین منتقل کردند. این بچه ها همچنان با ورود به زندگی بزرگسالی، وابسته و دلبسته خانه پدری ماندند، که جدا شدن را به تجربه ای دشوار و دردناک تبدیل کرد. آنان به رویا پردازانی در دنیائی خیالی تبدیل شده بودند، که معمولا در برابر جامعه مدرن خود را بیگانه حس میکردند و چاره را در پناه بردن و ستایش آرمانهای سترگ غیر واقعی یافتند. با نگاهی به ادبیات در سالهای پایانی 1800 میلادی، این موجودات ناتوانِ خانه نشین، مملو از عشقهای مایوسانه و هوسهای زنای با محارم، و خشمی موهوم به جامعه و قدرت و به طور کلی به زندگی بودند. اینان کسانی بودند که وقتی عجز شان در برابر زندگی  دیگر قابل تحمل نبود، بر روی کاناپه فروید دراز کشیدند.

شکل دادن فروید به نظریه عقده ادیپ
زمانی که فروید پس از مرگ پدرش  به روانکاوی خودش در سال 1896 پرداخت، به گوشه هائی از این مشکل دست یافت. به یاد آوردنِ حس اروتیک نسبت به مادرزیبا و جوانش   و غضَب نسبت به پدر کوچک میانسالی که او را در کودکیش سر جایش مینشاند  آغاز شد. او انگاره هائی از همین احساسات را در نزد دیگر اعضای فامیل، خدمتکاران، دوستان و بیماران نیز مشاهده کرد. زمانی که در کتاب "تعبیر خواب"(1900) بخش عمده ای از روانکاوی خودش را منتشر کرد، از افسانه ادیپ به عنوان چهار چوبی برای تفسیر استفاده کرد. زنای با مادر و قتل پدر، این دو عملی که سرنوشت برای ادیپ رقم زده است، دو آرزوی قدرتمند، که روانکاوی میتوانست جایگاه آنها را در ضمیر ناخود گاه  افشا کند. او بر این باور بود که کشاکش بین میل به زنا با محارم در کودک و ممنوعیت زنا از سوی جامعه است که باعث خلق عقده ادیپ میشود، عقده ای که آنرا هسته اصلی ایجاد حالتهای روان نژندی نامید. عقده ادیپ همچنان با آغاز دوره بلوغ گره خورده است، چرا که معمولا پس از شروع دوران بلوغ است که این کشاکش روانیِ حل نشده، به شکل روان نژندی که به درمان نیاز دارد نمایان میشود، ولی نظریه جدید وجوه دیگری را نیز در بر میگیرد. به نظر فروید، نقطه تعیین کننده در شکل گیری این مساله، دوران بلوغ نیست، بلکه شکل گیری بحران بلوغ، ریشه در مشخصه هائی شخصیتی دارند که در پنج سال نخست زندگی بوجود آمده اند. او همچنین ادعا کرد که در پسِ احساسات دردناک و عاطفی، که کودک را به والدین گره میزند و به طور مشخص به مادر، حس خشن اروتیک نهفته است که در گذشته سرکوب شده است. در پایان تاکید میکند که احساسات گرم و مثبتی که معمولا بزرگسالان از والدین خود و خانه دوران کودکی به خاطر دارند، همیشه حسی از نفرت و خشم پنهان را در خود حمل میکنند. هر چند شناخته ترین شکل حسِ ادیپی، را در نزد پسربچه ای میابیم که مادر را تنها برای خودش میخواهد و به همین دلیل آرزو میکند که پدر را به آنجائی بفرستد که عرب نی انداخت، ولی در واقع این مجموعه عاطفی، ترکیبی پیچیده و چند وجهی است. تنها عنصر ثابت در عقده ادیپ، ساختار سه وجهی آن است، که قبطه و حسادت باعث ایجاد  تنفر، رقابت و وحشت میشود تا مورد تنبیه قرار گیرد. در توتم و تابو(1912) فروید عقده ادیپ را از دیدگاه تاریخی و مردم شناسی بر رسی کرد. او فرض را با الهام از داروین و جهش از میمون به انسان را در این رابطه در نظر گرفت و آن را قبیله بدوی نامید. یک مذکر پیر به تنهائی به خاطر قدرت جسمی خود یکه تازانه به تمامی اعضای قبیله حکمرانی میکرد. حق استفاده جنسی از اعضای مونث در انحصار او بود و از همینجا او پدر تمامی اعضای قبیله بود. اما روزی  پسرهای سرکوب شده با سرخوردگی جنسی، گرد هم جمع شدند و مشترکا پدر را کشتند، او را تکه تکه کردند و خوردند، و از آن به بعد حق تصاحب مونث ها برای همگان مقدور شد. اگر کسی دوباره تلاش میکرد که حاکمیت خود را بر قرار کند، قتل پدر دوباره تکرار میشد. به همین دلیل اولین اجتماع انسانی، جامعه ای بی پدر بود که هرج و مرج و بی قانونی در آن حاکم بود. فروید ادعا میکند که اعضای این "قبیله برادریِ" بدون پدر، بار دو احساس قوی را به دوش میکشید:احساس گناه در قتل و حسرت داشتن پدر،پدری که دیگر نبود، پدری که نه تنها از او میترسیدند و متنفر بودند، بلکه همزمان او را بی نهایت تحسین میکردند. برای به واقعیت در آوردن این احساسات، جامعه توتمی را بوجود آوردند که همگی به خاطر پیروی از قانون پدری پس از مرگ او، با زنان قبیله خود رابطه جنسی برقرار نکنند، در واقع زنای با محارم منع شد و همگی از کشتن حیوان هائی که توتم قبیله بودند و نماد پدر قبیله بودند خودداری کردند تا از این طریق کَفاره گناه را بپردازند و خسران وارد شده را جبران کنند. از اینجا اولین سرکوب ـ سرکوب بدوی ـ دو آرزوی ادیپی، انجام زنا و قتل پدر آغاز میشود. از نظر فروید برای مدت کوتاهی حسرت پدری به اندازه کافی قوی بود که پدر مرحوم را در شکلهای مختلفی به غیر از توتم حیوانی نام گذاری کنند و با گذشت زمان نماد های پدری در رده های مختلف اجتماع به نمایش گذاشته شد. در پائین ترین رده پدر خانوادگی، در رده بالا تر پدران قبیله و در رده بالای آنها رئیس قبیله، شاه، رهبران مذهبی و شخص پدر خوانده. به نظر فروید حسرت بدوی داشتن پدر در عقده ادیپ، ریشه شکل گیری مذهب، اخلاقیات، اجتماعی بودن و هنر است.(1912) در روانشناسی جدید توده ای این خانواده است که نقش سازماندهی های بزرگ مثل کلیسا و ارتش را به عهده دارد. (فروید 1912) در مقاله من و ضمیر (1923) سر انجام فروید عقده ادیپ را بخشی از رشد کودک محسوب میکند، و آن را از سه سالگی تا پنج سالگی جای میدهد. بعد از سال 1923 بحثهای شدیدی در رابطه با عقده ادیپ و صحت اعتبار آن در گرفت. منتقدان از دیدگاه خودشان نوک حمله را به سوی نگاه پدر سالارانه فروید نشانه گرفتند. عقده ادیپ در رابطه با دختران چه میشود، و جایگاه آن کجاست؟ اینکه نوزاد برای مدتی طولانی در دایره قدرت مادر قرار دارد تا اینکه از وجود پدر آگاه میشود، چه معنائی میدهد؟ عقده ادیپ در جوامعی که آنها را مادر سالار مینامند چگونه است؟ این پرسشها در سالهای 20 تا 30 نقش مهمی برای روانکاوی ایفا کرد. فروید تلاش کرد تا آنجا که میتواند به این پرسشها پاسخ دهد و تا اندازه ای نیز موفق شد ولی در پایان بر اهمیت بی بدیل عقده ادیپ پایبند ماند: "من ترسی ندارم بگویم، که اگر روانکاوی تنها به خاطر نمایان کردن عقده سرکوب شده ادیپ و نه هیچ کار سترگ دیگری، احساس رضایت کند، همین کافی خواهد بود که در جایگاه خالق ارزشهای انسانی بنشیند." (1940)
مشکلهای تئوری فروید در شکل گیری فرا من
از نگاه فروید عقده ادیپ با ماهیت ضد اجتماعی اش که از همه جهت سر ناسازگاری دارد،ساختاری غیر قابل پذیرش است، که بزرگسالان با تهدید و تنبیه کودک را وادار میکنند که آن را به کناری بگذارد. در رابطه با پسر،وحشت از اخته شدن، عاملی است که او را مجبور میکند تا آرزوهای ادیپی خود را سرکوب کند؛ و برای دختران وحشت از دست دادن عشق این وظیفه را به عهده دارد. از طرفی احساسات سرکوب شده ادیپی به زندگی خود ـ تا ابدـ در ناخود آگاه ادامه میدهند، ولی به ویژه پس از دوران بلوغ، میتواند درعلائم روان نژندی اظهار وجود کند و از سوی دیگر سهم خود را در شکل گیری فرامَن ادا کند.فرامَن از نظر فروید وارث عقده ادیپ در ساختار شخصیت است، چرا که بخش بزرگی از احساسات قابل انفجارخود را در یک غلاف سخت  از اخلاقیات، متشکل از وجدان(حس گناه، تقصیر) و آرمانها (هر آنچه که ستایش میشود و آمالها) محافظت میکند. برای پسر، پدر رقیب محسوب میشود و به همین دلیل دشوار است که او را به عنوان یک قدرت بی طرف بپذیرد، فرامَن همچون تناسخِ قانونِ همان پدری است که دیگر وجود ندارد، یک جایگزین بی طرف و غیر شخصی ، بنیادی که از نظر اجتماع پذیرفته شده است و میتوان آنرا هم ردیف قانون های نوشته و نانوشته اجتماعی دانست. در عمل فرامَن اثر انگشت پدر را با خود حمل میکند، و هرچه آرزوهایِ ادیپی کودک خشن تر سرکوب و مجازات شده باشد، به همان اندازه فرامَن سخت تر و سازش ناپذیر تر خواهد بود و چنین شخصی در تربیت فرزندان خود سخت گیر خواهد بود. جالب توجه است که در نزد فروید همواره عقده ادیپ با تصوری در رابطه با زنای با محارم، قتل، اخته کردن، اعدام  و طرد همراهی میشود. این مساله در توصیف چیره گی بر عقده ادیپ و شکل گیری فرامَن نیز اثر میگذارد. فروید بر این باوربود که عقده ادیپ و شکل گیری فرامَن، یک گذار سریع و ناگهانی بود که در پنج سالگی رخ میداد. فروید هم چنان گفته است که عقده ادیپ در مسیر شکل گیری طبیعی، سرکوب نمیشود بلکه کاملا منهدم میشود،گویا هرگز وجود نداشته است. از اینجا او نتیجه میگیرد که بر خلاف عقده های سرکوب شده، دیگر توان ایجاد عوارض روان نژندی را نخواهد داشت. با این حال از این تعریف چنین برداشتی نمیتوان کرد که  تصور او از روند طبیعی چیرگی بر عقده ادیپ تفاوت اساسی با سرکوب دیگرعقده های مولد روان نژندی داشته باشد. بر عکس میتوان این نظر را داشت که انهدام عقده ادیپ،در مقایسه با عقده های سرکوب شده، نتیجه یک اقدام خشن تلافی جویانه است. زمانی که فروید تمرکز خود را بر روی زنای محارم و ممنوعیت آن، به عنوان مولدعقده ادیپ قرار داد، کاملا طبیعی به نظر میرسید که آرزوهای کودک امکان بر آورده شدن ندارند، چرا که ممنوعیت زنای با محارم از نظر اکثر مردم شناسان، بنیان اصلی اجتماع به حساب می آید، هر چند از نظرفروید ممنوعیت زنای با محارم "  شاید بزرگترین جراحتی باشد که عشق انسانی را در طول زمان مورد تعرض قرار داده است."(1930). در هر صورت راه دیگری وجود ندارد مگر فرمانبرداری بدون قید و شرط از قانون چیرگی بر عقده ادیپ. اگر فشار روی عقده های سرکوب شده کم شود، گرایشهای سرکش و ضد اجتماعی که هدف نهائی آنها زنای با مادر و قتل پدر است، سر بر خواهند داشت.نکته مهمی که باید به خاطر بسپاریم این است که نظر فروید دور نماهای مختلفی را مد نظر داشت و تنها در اندیشه  عناصری برای تکمیل نظریه جهان شمول روانکاوی ـ و نظریه فرهنگی نبود، در واقع ترسیم نقشه کاری، برای بنای جنبش روانکاوی مد نظر بود، جنبشی که فروید مقام پدر قبیله را در آن اختیار کرد، در حالیکه بسیاری از شاگردان سرکش ( آدلر، ستکل، یونگ....) تشکیل برادران آنارشیست قبیله را دادند. وقتی فروید در روزگار پیری خود را با موسی همزاد میدید و بر خلاف آنچه در تورات بیان شده بود، ادعا کرد که یهودیان موسی را کشتند ـ به همان شکل که برادران در قبیله پدر را کشتند و آنگاه به خاطر احساس گناه، او را به مقام خدائی رساندند، در واقع رابطه خود با شاگردانش را نیز این چنین میدید. پس از مرگش افکار اورا برای آینده روانکاوی چونان ده فرمان خواهند پذیرفت. در این بیان هم زمان، این حق برای فروید نهفته است که در برابر شاگردانش که به شکل گله ادیپها بر وی هجوم می آوردند، تن به سازش ندهد. فروید متوجه شد که این را به یک قاعده ثابت تبدیل کند، که اوبه  به عنوان پایه گذار روانکاوی نیازی ندارد نافرمانی را بپذیرد، چرا که ریشه در عقده ادیپ داشت و بهترین راه، انهدام عقده ادیپ است، تا فقط فرامَن باقی بماند. شاید  فروید روانکاوی را از یک مرحله بحرانی با انتخاب این سیاست نجات داد، اما بهای آن این بود که هم قدرت در شکل بغرنج آن در سلسله مراتب جنبش پذیرفته شد و هم اینکه نسخه فشرده ای از تئوری چیرگی بر عقده ادیپ و شکل گیری فرامَن مورد قبول قرار گرفت.
من راه حلی بهتربرای عقده ادیپ در نزد خود فروید میبینم، یا بهتر بگویم در نزد فروید زمانی که به عنوان تحلیل گر داستان بیماران ظاهر میشود.  زمانی که بیماران روان نژند بر روی کاناپه نزد فروید دراز میکشیدند، همان نافرمانی، پرخاشگری ،توهین و آرزوی مرگ را تجربه میکرد که شاگردانش با آنها به او حمله میکردند. در درمان "دورا" (1905) که هنوز مفهوم "انتقال" به طور کاملا تعریف نشده بود و  اجازه میداد که بیماراحساس برتری کند، روند رضایت بخش درمان واقعی ممکن نشد. روایت درمان "هانس کوچک" (1909) در واقع نقطه عطفی بود، چرا که فروید این امکان را یافت تا کار کرد روان نژندی را در حالت جنینی درک کند. در درمان "موش مرد" (1909) و "گرگ مرد" (1918) با بردباری تهاجم سنگین ادیپی را تحمل کرد و آموخت آن را تحلیل کند. در این موارد به هیچ وجه صحبت از کاربرد اقتدار برای حل تضادهای ادیپی، آنهم با یک ضربه سریع تا از شر این گره کور راحت شود نبود ،یعنی همان شیوه ای که در رابطه با شاگردانش و یا در کلاسهای تحلیلی استفاده میکرد. در رابطه با بیمارانش، فروید به خود اجازه میداد که بر روی اقتدارش قمار کند و با مقاومت بیمار کنار بیاید و انتقالهای منفی را به بهای دستیابی و بررسی تضاد های ادیپی در دراز مدت تحمل کند. این همان چیزی است که باز نگری در فرضیه عقده ادیپ و چیره شدن بر آن را ضروری میکند.
"حسرت پدری" و مشکل اقتدار در جامعه مدرن
قبلا ویلهلم رایش حدود سالهای 1930 ادعا کرد که عقده ادیپ هیچ ربطی به مساله ممنوعیت زنای با محارم ندارد، بلکه نتیجه سرکوب نیاز های جنسی توسط پدر است که آن نیز مربوط به نقش منافع اقتصادی در پیوند زناشوئی است. همچون رایش من هم بر این باورم که تمرکز بر روی نقش ممنوعیت زنای با محارم به عنوان دلیل برای شکل گرفتن عقده ادیپ، قابل قبول نیست، ولی از طرف دیگر با او و دیگرانی که با او هم عقیده اند، موافق نیستم که میتوان با آزاد گذاشتن کودک در بر آورده کردن هوسهای کودکانه جنسی با همسالان خود ویا بزرگسا لان ،از شکل گیری عقده ادیپ جلوگیری کرد. از طرفی گرایشهای سادیستی و  ماژوخیستی در این مساله هست که نباید به آنها امکان بروز بیش از نیاز داد.... به همین طریق شعار های شورش سال 68 را در رابطه با تربیت آزاد بدون ممنوعیت و تنبیه را، خواستی از روی حسن نیت میدانم ولی ساده لوحانه. خانواده هائی که نخواستند و یا نتوانستند روش تربیتی را به کار بگیرند که در آن از یک نفر حرف شنوئی وجود داشته باشد، بعدا نتیجه آن تحویل روان شناسها، مربیهای اجتماعی،مشاوران اجتماعی،پلیس و دادگاه داده شد، تا با آموزش مجدد آنها خسارت وارد شده را ترمیم کنند. از اواسط دهه هفتاد میلادی والدین و مربیان کودک  نگرانِ نسل جوانی خودشیفته و فاقد همدردی بوده اند و در دهه های بعدی رشد جامعه به سمتی متمایل شده است که همچنان رفتار های ضد اجتماعی به صورت استفاده از مواد مخدر، سازماندهی باندهای خلاف کار، باند های اوباش و خشونت افراطی  خود را نشان داده است. در این رابطه میتوان به این نکته توجه داشت که جوانان دانمارکی که در غیاب پدران، در جهانی زنانه تربیت شده اند و در آن خیلی راحت به خواسته های خود رسیده اند، و جوانان خانواده های مهاجران که در زیر اقتدار پدربا کتک سر جایش نشانده شده ، بی آنکه پدر بتواند او را کمک کند تا در جامعه برای خود موقعیتی به دست بیاورد، نسبت به اقتدار موضعی یکسان دارند. بدون تردید مساله بازگشت دوباره شخصیت اقتدارگرا،که بدون چون و چرا از مجریان قانون پیروی کند مطرح نیست، اما نشانه های زیادی وجود دارد که نسل حاضرجای خالی اقتدار پدری را حس میکند و نمیتواند جایگاه واقعی و طبیعی اقتدار را پیدا کند. کاملا به جاست، که کسی که در دوران کودکی اش توسط والدینش تحت فشار قرار میگیرد، در دوران بزرگسالی علائمی از رفتار کودکانه از خود نمایش میدهد، اما آنچه که جدید است این است که، کسی هم که زود تر از زمان معمول اجازه داشته است که وارد زندگی بزرگسالی شود و به انتخاب خود از مزایای زندگی بزگسالی بهره مند شود، نیز در سنین بزرگسالی رفتاری کودکانه دارد.من بر این باورم که تربیت به شیوه اقتدار گرایانه قدیم و تربیت جدید بدون استفاده از اقتدار در یک نقطه نتایج یکسانی به بار می آورند. هر دوی آنها شخصیتی تنها را رها میکنند با تصوری بدوی از اقتدار، در نتیجه حس دوگانه و دمدمیِ "حسرت پدری" از دوران پنج سالگی، در بیست سالگی همچنان نیازی است که باید ارضاء شود."رمان خانواده روان نژندها" که در آن نشان میدهد چگونه جوانان در رویای بازگشت به آرمانهای دوران کودکی، خود را کودکی تصور میکند که به فرزند خواندگی پذیرفته شده است، و در خیال های خود تصویری بزرگ از والدین واقعی خود ترسیم میکند که پاسخ گوی انتظار قهرمانانه ای است که او از خود دارد.قهرمان شدن در این دنیای خیالی بدون یک منشاء فوق العاده، مکن نیست. با کمی دقت متوجه میشویم، چگونه ابر قهرمانهائی مثل مسیح، تارزان و سوپرمن دارای شناسنامه ای یگانه و منحصر به فرد شده اند تا کسانی که آنها را سرپرستی کرده اند، به چشم نیایند. "حسرت پدری" نزد جوانان هم حسرت پدر نیک است و هم حسرت پدر پلید، هر چند در واقع دو جنبه از یک قضیه است. پدر نیک کسی است که باید بیاید و مشکلات را حل کند و جهان را نجات دهد، ولی در عمل پدر نماهای تقلبی در آنها حلول میکنند. پدیده ه هائی همچون جنبشهای افراطی سیاسی و مذهبی، نشان میدهد که یک بُت و یا یک رهبر، میتواند با استفاده از آوای پدر خیالی بر دیگری مسلط شود، همانطور که یک "هیپنوتیزگر" این کار را میکند. پدر پلید کسی است که باید از سر راه برداشته شود، و تنها راه پیروزی  انباشتِ پلیدی در مقیاسی عظیم در درون خویش و به کار گیری آن است. هرچند پدر پلید محو نمیشود، بلکه در قالب دشمنی جدید به زندگی ادامه میدهد. در خیابان پدر پلید در تمام کسانی که اونیفورم به تن دارند و نماینده قدرت هستند، حلول میکند، وبرای این جوانان چونان یک میدان مغناطیسی عمل میکند، به محض اینکه کوچکترین حرکتی برای نمایش قدرت را مشاهده میکنند، مهاجم میشوند و آنهائی که بی باک ترند، از این طریق در فرقه برادران به درجه ای از قهرمان نامیرا میرسند.این شیوه خاص بیان حسرت پدری در عمق خود تلاشی است برای آغاز دوباره رشدی که با خیانت اقتدار پدری متوقف شد.فروید درمانگر به ما می آموزد که میتوانیم با به کار گیری روشهای جدید آموزشی برخورد با سرکشی های ادیپی را فرا بگیریم و در نتیجه بازنگری در تئوری و درک عقده ادیپ را نیز. اگر در نظر بگیریم که آرزوهای بنیادی ادیپی در کودک نه به خاطر زنای محارم و قتل پدر، که کم و بیش خواستی است با جنبه های اروتیک و قدرت برای بر آوردن آنها همچون بزرگسالان، پس میتوان در این رابطه به گفتگو نشست.کودک نمیتواند به راحتی و با یک چرخش از منفعل بودن به فعال شدن ، قدرتی را که بزرگسالان دارند به دست بیاورد اما میتواند به تدریج به همراه رشد خود به مزایائی که میخواهد برسد.نقطه عطف تغییرشرایط و تکامل، کسب گام به گام مجموعه ای از عناصر همگام است که فرامَن را شکل میدهند. به همان شکلی که به "من" رشدی گام به گام از جوانه زدنش تا بلوغ اعطاء میشود، فرامن را باید همچون ساختاری در حال تکامل در نظر گرفت، ساختاری که میتواند موضوعی باشد برای تعلیم دادن.امکان کاهش حسرت بدوی پدری و آسیب های زیادش وجود دارد، اگر کودک بتواند با افراد بزرگسالی که گوش شنوا دارند پیوند برقرار کند و از آنها بیاموزد. قدرت نباید به شکلی خشن و بیرحم عمل کند، بلکه باید حضور داشته باشد، به این معنی که خود از قانون پیروی کند نه اینکه از آن در جهت منافع خود سوء استفاده کند. والدین باید به عنوان الگو حضور داشته باشند و از قدرت خود جهت مند برای رسیده به نتیجه مطلوب استفاده کنند. کودک در تصورات خود و شرکت در بازی از مزایای بزرگسالان بهره برداری میکند، ورزش و بازی واسطه های مناسبی هستند برای آموزاندن، چرا که قواعد بازی برای همگان یکسان است و شکست و پیروزی میتواند به تناوب رخ دهد. رقابت تا حدی لازم است چرا که به قول فروید تفاوت بین نسلها، پایه اصلی تحول های فرهنگی است. چرا که هر نسلی تلاش میکند تا از نسل قبلی پیشی بگیرد. هدف نهائی چیره شدن بر عقده ادیپ، بررسی نشانه های روحی سلطه گری است، از بین بردن کامل قدرت، وحذف نابرابری بهره مندی از قدرت بین انسانها یک وهم است و دلیلی وجود ندارد که آن را به یک هدف سیاسی بر گزینیم، ولی از انتقاد از کسانی که برای خود قدرت خاصی قائل میشوند نباید خودداری کرد. قدرت را نمیتوان از جامعه محو کرد ولی میتوان آنرا همواره به سمت دموکراسی بیشتر سوق داد.

"حسرتِ پدری" را من به عنوان یک کلمه در اینجا به کار میبرم.پسرانی که در یک تصمیم گروهی پدر را کشتند، بعدا حسرت داشتن پدر را خوردند.  
منبع:
کتاب:
Fokus på Freud2006
مقاله:
Ødipuskomplekset
Ole Andkjær Olsen
Oprør og Faderlængsel

لینک مقاله در رادیو زمانه
https://www.radiozamaneh.com/314262





۱۳۹۵ آبان ۱۳, پنجشنبه

فرهنگ و درمان


فرهنگ و درمان

این از بخت یاری من بوده است که این امکان را داشته ام که از سال 2000 میلادی تا 2015 همواره کارم در ارتباط با مهاجرین و پناهندگان بوده است و از همین رو این امکان را یافتم که با فرهنگهای مختلف از دریچه چشم افرادی که متعلق به این فرهنگها بودند آشنا شوم. بدون شک این امکانی استثنائی بود که برای من پیش آمد و همین مساله مرا به سوی مساله ای سوق داد که هنوز برای من جذابیت دارد و آن نقش فرهنگ در تعیین کُنِش فرد نسبت به جامعه به طور عام و درمان به طور خاص است. دانش روانشناسی در شکل امروزین آن در غرب، حاصل تلاش روانشناسان بسیاری است که  سنگ بنای آن را زیگموند فروید گذاشت. فروید کاری که انجام داد تعریف موضوع مورد مطالعه روانشناسی بود. فروید فرد را به عنوان اول شخص مفرد موضوع مطالعه روانشناسی قرار داد و این کار سترگی بود. از همین رو شاخه های متفاوتی که در روانشناسی بعد از فروید شکل گرفتند همگی از این اصل که موضوع مورد مطالعهِ روانشناسی ، فرد است حرکت کردند و در روانشناسی اجتماعی نیز موضوع مورد مطالعه رابطه فرد و جامعه است با مرکزیت فرد.   روشهای درمانی که بر بنیاد چنین نگرشی شکل گرفته اند، ریشه در فرهنگ غرب و وجود فردیت به عنوان امری بدیهی دارند. در طی سالهائی که با مراجعینی از کشور های خاورمیانه، افغانستان،بالکان، اروپای شرقی، آفریقا و جنوب شرقی آسیا کار میکردم نقش فر هنگهای مختلف را در برخورد با روشهای درمانی غربی به خوبی لمس کردم و همین مرا به سمت این پرسش سوق داد که فرهنگ چه نقشی در درمان پذیری مراجعین دارد. آیا فرهنگ نقش بازدارنده دارد؟ با حرکت از این اصل که موضوع روانشناسی فرد است درست ترین پرسش این است که  فرهنگ مورد نظر چه بهائی به فردیت افراد میدهد. پذیرش فردیت برای افراد در جامعه مشروط به این است که آن جامعه تا چه حد به آزادی فردی اهمیت میدهد و باور دارد، و در این مساله منظور من فرهنگ جامعه است نه نظام سیاسی حاکم. ساختار سه پاره ای که فروید از شخصیت فردی ارائه میدهد،(ضمیرـ من ـ فَرامن)(1) فرد را در برابر خودش مسئول میکند و این چالشهای درونی فرد است که در زندگی او تعیین کننده است.مترادف واژه اِگو (Ego)در فارسی "من" است، ولی آنچه که مهم است درک ما از این مترادف است.در واژه اِگو به مفهوم فرویدی آن، این مساله نهفته است که فرد بر "مَنیَت" خود واقف است."من" درمفهوم فرویدی آن تنها ضمیر اول شخص مفرد نیست، بلکه فاعل بر آورده کردن نیازهای فرد  است. آگاهی فرد بر مَنیَت خود در فرهنگ غربی در روند تاریخی خود شکل گرفته است تا به تدریج به آگاهی فرد بر فردیت خود در جامعه مدرن رسیده است. آگاهی فرد بر فردیتِ خود حفاظ محکمی است در برابر برقرای استبداد  که عبور از این حفاظ و خنثی کردن آن و یا مسخ آن میتواند برای جامعه خطر ناک باشد. به یاد داشته باشیم که فاشیستها دقیقا با مسخ "من" به "ما" و ذوب آن در ایدئولوژی موفق شدند که فرد را به موجودی فرمانبردار که از دستورات کور کورانه اطاعت میکرد، میلیونها انسان را تبدیل به آدم کشهای قصی القلبی کنند که برای ایمانشان از جان و دل از هیچ جنایتی کوتاهی نمیکردند. آنها در روز با دقت کامل در انجام وظیفه ملی خود آدمها را در کوره میسوزاندند و شب هنگام همسری مهربان و پدری دلسوز بودند که خسته از کار روزانه با نوشیدن یک گیلاس شراب ناب به رختخواب میرفتند، بدون داشتن عذاب وجدان، چرا که آن که آدم ها را در کوره میگذارَد "من" نیست بلکه "ما" است. با تبدیل "من" به "ما" به راحتی از خود رفع مسئولیت میکند و در چنین شرایطی با فرافکنی تحت نام انجام وظیفه خود را در برابر آنچه که انجام داده است مسئول نمیداند. در کار با مراجعینی که در فرهنگی متفاوت از فرهنگ غربی پرورش یافته بودند، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد تفاوت درک فرد از "من بودنِ" خود نسبت به یک فرد اروپائی بود. در بین عرب زبانها که از کشور های مختلف خاور میانه بودند، فرد هویت فردی خود را نه در فردیت خود، که در وابستگی خانوادگی، قبیله ای ، مذهبی و یا گروهی تعریف میکرد. وقتی از یک اروپائی میپرسم که مشکل چیست معمولا اینگونه شروع میکند که " من فکر میکنم که..." در حالیکه در پاسخ همین پرسش از یک عرب زبان از خاورمیانه خیلی زود مشکل فردی خود را به یک گروه ربط میدهد، برای مثال میگوید " ما شیعه ها، ما آوارگان فلسطینی، ما اهل بصره و ...."، و همین تبدیل "من" به "ما" راه را برای ادامه به کار گرفتن روش درمانی که بر مبنای فردیت شکل گرفته است مسدود میکند. افغانها وابستگی قومی خود را بخش جدائی ناپذیر هویت خود میدانند و فردیتِ فرد به طور کلی در این وابستگی قومی محو میشود و "من" تبدیل میشود به ما "هزاره ها، تاجیکها، پشتونها و..". فرد به عنوان ضمیر اول شخص مفرد وجود دارد ولی به عنوان "من" که فردی مستقل از جمع باشد و جهان بیرون را در یک فر آیند خرد ورزانه در ذهن خود بازتاب دهد در این اول شخص مفرد غایب است.او ناظر بر زندگی است نه فاعل آن. نارسائی کاربرد روشهای درمانی که در غرب به کار گرفته میشود مشکلی بود که دیگر روانشناسانی که با مهاجرین و پناهندگان کار میکردند مورد توجه قرار داده بودند و به همین دلیل در سمینار ها ی مختلف این مساله همواره مطرح میشد و راه حلهای آزموده شده مورد بررسی قرار میگرفت. هسته مرکزی مشکل ،این بود که روشهای مختلف درمانی مثل روش شناخت و معرفت(2) که بر مبنای توانائی یادگیری هر فرد قرار دارد و یا روش مبتنی بر روانشناسی اگزیستانسالیستی(3) نیز هر دو برای مخاطبی مناسب است که به فردیت خود آگاه باشد. در این میان روش روایت درمانی(4) برای جامعه هائی که فرهنگ شفائی و روایتگر، در ترکیبی از بداهه گوئی و گزینش گوئی روش غالب ارتباط اجتماعی است، نتیجه های بهتری ارائه داده بود ولی هم چنان کافی نبود. برای راهیابی به اصل مساله نیاز به نگرشی دیگر از تکوین ذهن انسان و رشد فردی در جامعه بود. این نیاز راه را در حرکت نخست به سمت لئو ویگوتسکی(5) کشاند که فرد را در رابطه ای دیالکتیکی با فرهنگی که در آن رشد کرده است قرار میدهد و انسان را موجودی تاریخی ـ فرهنگی میبیند، اما ویگوتسکی یک تئوریسن بود که متاسفانه در سنین جوانی در اثر بیماری سل درگذشت و فرصت پیدا نکرد تا کار برد نظریه خود را در درمان به کار بگیرد و پس از مرگ نیز شامل پاکسازی های استالین شد و به فراموشی سپرده شد. اما ویگوتسکی راه را به روانشناس دیگری که کمتر در جهان شناخته شده است رهنمود شد. (Urie Bronfenbrenner   1917 –2005)(6) "یوری برونفن برنر" که خانواده اش از مهاجرین روس در آمریکا بودند، پژوهشهای خود را با الهام از تئوری ویگوتسکی بنیان گذاشت و تلاش خود را برای ترسیمی جامع از رشد فرد و شکل گیری فرد در ارتباطی چند جانبه با محیط اطرافش قرار داد و با طرح تئوری زیست محیطی ( ecological systems theory) نقش موثری در درک بهتر روابط اجتماعی و سیستمی که کودک در آن رشد میکند، به همراه بر رسی نقش روابط متقابلِ بینِ انسانی در این سیستم ایفا کرد.  شاید استفاده از اقیانوس همچون تمثیلی برای سیستمی که برونفن برنر تشریح میکند ما را در درک تئوری او کمک کند. تولد یک ماهی را در اقیانوس در نظر میگیریم که با ساختار بیولو ژیکی مناسب برای زندگی در آب به دنیا می اید، هرچند محل زندگی او محدود به بخش بسیار کوچکی از اقیانوس است ولی محیط زندگی او در واقع اقیانوس است و هر تغییری در ساختار زیست محیطی اقیانوس به ناچار بر زندگی ماهی تاثیر میگذارد. بدون شک کودکی که امروز در ایالات متحده آمریکا به دنیا می آید هیچ شناختی از سیستم اجتماعی که در آن به دنیا آمده است ندارد، برای نوزادی که تازه چشم بر این جهان گشوده است مهم ترین مساله یافتن آغوش گرم مادر است. در سیستم زیست محیطی که برونفن برنر شرح میدهد کودک توسط خانواده احاطه شده است و این هسته مرکزی و نزدیکترین افراد به او والدین و خواهران و برادرانش هستند.کودک در این هسته در ارتباط مستقیم با خویشاوندان، دوستان خانوادگی، همسایه ها، کودکستان و مدرسه است. محیطهای دیگری هستند که کودک ارتباط مستقیم با انها ندارد ولی در زندگی کودک و چگونگی رشد او در اینده نقش مهمی دارند برای مثال محیط کار والدین و شغل آنها.آخرین محیط ، سیستم اجتماعی و سیاسی جامعه است. این سیستم زیست محیطی متشکل از لایه های جدا از یکدیگر نیستند بلکه در رابطه ای پویا با یکدیگر هستند و در مجموع یک سیستم در هم تنیده را تشکیل میدهند همان طور که اقیانوس محیط زیست ماهی است. نکته دیگری که برونفن برنر بر روی آن تاکید میکند، این است که انسان نوعی از انواع است. انسان همچون دیگر انواع جانوران موجودی بیولوژیک است که نیازهای مشابهی با دیگر جانوران از نظر بیولوژیک دارد. قرار دادن فرد در سیستم زیست محیطی ما را یاری میدهد که به هسته مرکزی مشکل مهاجرت نگاه کنیم. فردی که در سنین جوانی و یا میانسالی مها جرت میکند، سیستم زیست محیطی اش را که میشناسد و در آن رشد کرده است و به آن خو گرفته است،ترک میکند و به محیط جدیدی که وارد میشود همه چیز جدید است و یافتن مکانی در سیستم جدید بستگی به فرد دارد که چه توانائی هائی در سیستم خود آموخته باشد که بتواند با استفاده از آنها در سیستم جدید به زندگی ادامه دهد. برای دختر جوانی که از روستائی در اطراف قونیه به خاطر ازدواج با پسر خاله اش که در دانمارک زندگی میکند، ساکن دانمارک میشود ،ورود به سیستم جدید بیشتر شبیه به مسافرت به سیاره دیگری است. رابطه فرد مهاجر با محیط زیست جدید چگونه خواهد بود و "من" چه نقشی در فرآیند شکل گیری این رابطه خواهد داشت؟ درکی که فرد مهاجر از خود به عنوان فرد دارد، درکی است که در سیستمی که در آن رشد کرده است در طی سالهای زندگی اش شکل گرفته است. او در آن سیستم آموخته است که به عنوان فرد چه جایگاهی دارد، چه حقوقی دارد و چه وظایفی بر عهده اوست. "من" محدودیتها و مرزهای آن سیستم را برای رشد خود خوب میسشناسد و خود را با واقعیت وفق میدهد. مشکلی که برای "من" به وجود می آید عدم شناخت سیستم جدید است، مرز ها را تشخیص نمیدهد، امکانات را نمیشناسد، محدودیتها را درک نمیکند و همین او را سرگردان میکند. برای ادامه بقاء به دیگران تکیه میکند و تلاش میکند که به بقاء خود ادامه دهد. مساله زمانی پیچیده میشود که تعریفی که سیستم جدید از "من" دارد با تعریف سیستم قبلی کاملا متفاوت و در مواردی متضاد باشد.  کودکی که امروز در جامعه پسا مدرن اروپائی متولد میشود، مسئولیت تربیت او وظیفه خانواده است، ولی قانون وظایف مشخصی را برای والدین در رابطه با کودک تعریف کرده است، برای مثال خانواده نمیتواند از مدرسه رفتن فرزندان خود جلوگیری کند و فرستادن فرزندان در دوره دبستان طبق قانون اجباری است. از طرفی قانون برای حمایت از کودکان نیز قوانین ویژه ای دارد برای مثال تنبیه بدنی کودکان ممنوع است. این بدان معنی است که والدین ناچارا باید در چهارچوب قوانین کودکان خود را تربیت کنند. سیستم قانون گزاری سیاست آموزش و پرورش را با این هدف سازماندهی کرده است که نسلی را تربیت کند که چرخه تولید و اداره امور جامعه را در دست بگیرد و برای این منظور تربیت فرد با پذیرش مسئولیت فردی را هدف نهائی آموزش قرار داده است. خانواده واسطه ای است که باید فرزندان خود را فن پرواز بیاموزد تا زمانی که آماده پرواز شدند آشیانه را ترک کنند. هدف، تربیت فردی است که وقتی میگوید "من" بداند که این "من" یعنی خرد ورزیِ "من" و مسئولیتِ "من". این "من" هویت خود را با آنچه که میتواند و آنچه که فکر میکند و آزادانه انتخاب میکند، تعریف میکند. حال اگر شما در جامعه ای با ساختار پسا فئودالی متولد شوید،که بقایای فرهنگ فئودالی هم چنان در روابط اجتماعی ریشه های خود را حفظ کرده اند، آنگونه تربیت میشوید که حافظ شرف و آبروی خانواده باشید و "من" در چنین سیستمی اول شخصی است که هویتش را با پیوند های خانودگی تعریف میکند. این "من" خرد ورز نیست بلکه دنباله رو است.او خود فکر نمیکند، انتخاب نمیکند بلکه آنچه را که مقرر است انجام میدهد. مهاجرت این "من" به سیستمی که از او انتظار خرد ورزی دارد، او را فلج میکند. سر در گم میشود، به ویژه زمانی که به او میگویند انتخاب با خود اوست و او حق دارد که انتخاب کند. همین جمله که "انتخاب با خود توست" برای مهاجر ما جمله ای است مرموز و ناشناخته، او کلید ورود به این دنیای ناشناخته را ندارد، برای انتخاب باید فکر کرد، باید بداند که چه نیازی دارد و چه می خواهد و این خواستن و انتخاب کردن دنیای ناشناخته ای است برای او. در سیستمی که او تربیت شده است همه چیز از پیش تعیین شده است و کسی از او هرگز نپرسیده است که او چه میخواهد و به همین دلیل او نیازی نداشته است که فکر کند که چه میخواهد. او میدانسته است که به عنوان دختر حد اکثر باید بتواند بخواند و بنویسد، آشپزی بلد باشد و بتواند کار های خانه را انجام دهد. تا زمانی که او را به  خانه شوهر بفرستند و در آنجا او باید همانند مادرش و دیگر زنان بچه های بسیاری به دنیا بیاورد تا در آینده آنها از مادرشان نگهداری کنند. کار کردن در بیرون از خانه و در آمد خود را داشتن، عضو اتحادیه شدن، اطلاع داشتن از حقوق خود در زمان بارداری و تامین اجتماعی و .... هرگز دغدغه های او نبوده است. او انتظار دارد که شوهرش همه کار های بیرون از خانه را انجام دهد، ولی با گسترش خانواده و آمدن بچه ها نمیتوان خود را در حاشیه سیستم حفظ کرد و به ناچار باید با مدرسه در تماس بود در مواقع زایمان و بیماری با سیستم بهداشتی و درمان رو در رو شد و این ماجرا پایانی ندارد. در برابر انتظاری که سیستم جدید از فرد دارد، مهاجر خود را در برابر چالشی بزرگ میبیند که نیاز به تغییری بنیادی از شناخت خود و توانائی های خود رادارد. او باید خود را باز تعریف کند و "من" را از ناظر به فاعل تبدیل کند و این کار سترگی است و در توان هر کسی نیست. برای گریز از این چالش فرد چاره های دیگری میجوید که میتوان شکل گرفتن مناطق حاشیه نشینی از افراد با تعلق خاطر مذهبی، ملی و زبانی مشترک را تلاشی برای ایجاد یک "سیستم زیست محیطی" شبیه آنچه که میشناسند دانست، که در واقع گریز از چالشهائی است که سیستم جدید در برابر آنها قرار داده است. حاشیه نشینی بر این مبنا بازتاب وحشت از محیط جدید است و   است برای یافتن مکانی امن تا "من" بتواند در آرامش آنچنان که عادت کرده است به موجودیت خود ادامه دهد. محبوس کردن داوطلبانه خود در هسته ای مصنوعی این خطر را دارد که به تدریج با محیط اطراف رابطه ای خصومت آمیز بر قرار شود و شکافی عمیق با محیط اطراف ایجاد شود. اگر به مثال اقیانوس بازگردیم حاشیه نشینی مثل این میماند که گروهی از ماهی ها در اقیانوس برای زندگی امن برای خود آکواریوم بسازند، با این تفاوت که جدار های آکواریوم مشبک است و از آب اقیانوس تغذیه میکند و آنها هر روز ناچارند که برای تهیه غذا از آکواریوم خود بیرون بیایند.* با گزینش چنین راه حلی، امکان تغییر و رشد "من" در جهت بازسازی خود در جهت تبدیل شدن از ناظر به فاعل و انتخاب شخصی به جای دنباله روی از مقررات از پیش تعیین شده مسدود میشود و "من" با همزاد پنداری خود با دیگر ساکنان حاشیه نشینی به "ما" تبدیل میشود. مشکل اینجاست که "من" با حل شدن در "ما" به آرامش نمیرسد، چون "ما" یک جمع همگون و فارغ از تضاذ های درونی نیست. این "ما" در تخاصم و درگیری مداوم با محیط میزبان خود است که به طور دائم ایجاد تشنج در "ما" میکند و این تشنج آرامش "من" را در هم میریزد. فرد که برای یافتن آرامش و رهائی از چالش های موجود در محیط جدید به "ما" پناه برده بود در مییابد که کنج عافیتی وجود ندارد و همین او را دچار مشکلات مختلف روحی میکند. فرد دچار سرگردانی میشود چرا که "من" احساس امنیت نمیکند و از اینجا رانده و از آنجا مانده است. او همچون روحی سرگردان در جستجوی گوشه ای امن برای آسایش، پیوند خود را با واقعیت از دست میدهد و در آرزوهای ذهنی غرقه میشود. این روح سرگردان ممکن است دچار افسردگی شدید شود و یا اینکه به خود صدمه بزند تا مورد تیمار دیگران قرار گیرد، اما امکان دیگری نیز هست و آن اینکه خشمگین شود و دیگران را مورد تعرض قرار دهد و یا در بد ترین حالت آسایش خود را در نابودی همه چیز بیابد.  
تولد "منِ" گرینلندی به کمک سزارین**
در نوامبر 2015 وارد گرینلند شدم تا جوانان گرینلندی را یاری دهم که به خاطر بحران های شخصی از ادامه تحصیل منصرف نشوند. یکی از انگیزه هائی که کار در گرینلند را پذیرفتم، تجربه کار کردن در فرهنگی بود که کاملا با فرهنگهائی که میشناختم متفاوت باشد و از طرفی در درون همان فرهنگ با مردم در تماس باشم. در یک نگاه گذرا به تاریخ گرینلند نکته ای که جلب نظر میکند این است که دخالت کشور های دیگر، روند طبیعی تکامل تاریخی در این سرزمین را تغییر داده است. نخست مسیحیت در قرن هجده برای نجات فرزندان گمراه خداوند به گرینلند آمد و پس از سیصد سال تلاش شبانه روزی موفق شد آخرین ناخدا باور را غسل تعمید دهد و وظیفه الهی خود را به اتمام برساند. تغییر جامعه گرینلند به یک جامعه مدرن بعد از جنگ جهانی دوم سرعت گرفت که آن هم به خاطر جنگ سرد و موقعیت استراژیک گرینلند بود. نکته ای که در این مدرنیزاسیون سریع قابل توجه است این است که ساکنین گرینلند ناظر این تحولات بودند و خود نقشی در این روند نداشتند. نتیجه منطقی چنین رشد سریعی این بود که ساکنین گرینلند نتوانستند درک کنند چه اتفاقی افتاده است و هنوز هم برای همگان این مساله حل نشده است. مردمانی که با ماهیگیری و شکار زندگی را میگذراندند، از دهکده هایشان به سمت شهر های جدید کوچ داده شدند تا به سرعت متمدن شوند. قابله این مدرنیسم دانمارک بود و تصور میکرد که با کوچ اجباری هزاران انسان به شهر های در حال گسترش ،فرزندی شهر نشین و مدرن متولد خواهد شد که با زندگی در آپارتمان و داشتن دستشوئی و حمام مدرن از زندگی لذت خواهد برد.  اما خیلی زود متوجه شدند که نوزادی که قرار است متولد شود در رَحِم جدید اشتباهی قرار گرفته و بند ناف تمدن دورگردن جنین  پیچیده است و تنفس جنین با دشواری روبرو شده است. به ناچار تولد نوزاد پیش از موعد به کمک سزارین انجام شد و نوزاد به خاطر کم بود اکسیژن در دوران جنینی ناقص به دنیا آمد. فرزندی به دنیا آمد که لکنت زبان دارد و دو زبانه است. به زبان قابله اش میگوید "من" ولی او با این "من" بیگانه است. با زبان عاریه ای خود مفاهیم تجریدی را به کار میبرد و به شکلی عاریتی با این زبان تقلید خرد ورزی میکند و همزمان با سکوت پر معنی و حالت چهره واژه های ناگفته را به شنونده تفهیم میکند.آنجا که واژه ها قابل استفاده نیستند،ارتباط بدون کلام هزاران بار گویا تر است. نخست کلیسا با صدور مبلغین خود اقدام به صدور اندیشه های مسیحیت به گرینلند کرد، مفاهیم تجریدی چون گناه، رستگاری و غیره وارد دایره واژگان ساکنین سرزمینی شد که شرایط زیست محیطی، انسان را به عملگرائی مجبور میکرد و نیاز ویژه ای برای اندیشیدن به اینکه چرا نهنگ و یا خرس قطبی خلق شده اند در این شرایط وجود نداشت. برای شکارچی اسکیمو بقاء، در محیطی بی رحم مهمترین وظیفه ای بود که در برابر خود داشت. برای او آغاز و انجام این جهان دغدغه روزانه اش نبود، ولی اینکه چگونه نهنگ را شکار کند و آن را به محل سکونت خود برساند، مشکلی بود که باید هر روز با آن دست و پنجه نرم کند. اخلاقیات مسیحیت برای او کالائی بیگانه بود و نیازی به آن نداشت.
 اسکیمو:اگرمن در مورد خدا و دین ندانم آیا باز هم محاکمه خواهم شد و به جهنم خواهم رفت؟
کشیش :نه
اسکیمو : پس چرا اصرار داری اینها را به من بگویی؟(7)
کودکی که با لکنت زبان بزرگ شده بود وقتی به سن جوانی رسید دریافت که وقتی به زبان مادری خود سخن میگوید لکنت زبان ندارد و جهان را به مراتب با زبان مادری واقعی تر میبیند. در چنین شرایطی بود که در سالهای هفتاد میلادی نوزادی که به سن جوانی رسیده بود با بازگشت به خود، خواهان جدائی از دانمارک شد تا خود را بازیابد و "من" را آنچنان که خود درک میکند تعریف کند. "منِ" گرینلندی امروز منِ دوپاره ای است که پاره اول تلاش میکند تا زندگی روزانه خود را با واقعیت موجود همراه کند وپاره دیگر در اشتیاق آزادی در طبیعت از درون میسوزد. یکی خود را آن چنان که شرایط تحمیلی از او میطلبد به نمایش میگذارد و دیگری میخواهد آن باشد که هست. روح شکارچی گرینلندی که همواره زندگی را با مهر و کینِ طبیعت هم آهنگ کرده است، خود را در ساختاری که مهندسان جامعه مدرن به او تحمیل کرده اند اسیر میبیند و از سوئی نمیتواند از مواهبی که فن آوری مدرن در اختیارش میگذارد چشم پوشی کند. امروز لباسهای اسکیمو ها با آخرین مارک های کانادائی و اروپائی تعویض شده است، قایق های مدرن و پیشرفته جای قایق های سنتی را گرفته است و ظاهر جوانان گرینلندی تفاوتی با جوانان در کشور های اروپائی ندارد، ولی در درون همچنان پدر بزرگ اسکیمو آنها را به خود میخواند. تحمیل ساختاری مدرن به مردم این سرزمین بی آنکه آنها را در این تصمیم گیری شرکت دهند، نتایج اجتماعی ناگواری به بار آورده است که رنج دو پاره بودن "من" یکی از نتایج دردناک آن است. سیر تحول ذهن گرینلندی سندی است زنده از نتایج تلاش برای پرورش "من" در یک رَحِم مصنوعی. شکل گیری "من" نه یک امر بیولوژیکی ، که روندی تاریخی ـ فرهنگی است که از درون تحولات اجتماعی زاده میشود. زاده شدن "من" در اروپا نه در یک رحم مصنوعی که در بطن مادر واقعی خود شکل گرفت. کلیسا با برقراری فریضه اعتراف، فرد را به بازتاب اعمال خود از زبان اول شخص مفرد ـ من ـ  در نزد گماشتگانِ موسسه الهیات که واسطه بین مومنان و عرش الهی بودند موظف کرد. هر چند شخص معترف با استفاده از ضمیر اول شخص به گناهان خود اعتراف میکرد ولی این اعتراف بیش از آنکه تائید وجود شخص باشد، انکار وجودش بود، چرا که او باید به گناه کار بودن خود اعتراف میکرد و فردیت خود را در برابر دستگاه عظیم کلیسا، به موجودی حقیر و آلوده به گناه تنزل میداد. باید زمان میگذشت و رنسانس هوای تازه ای میدمید تا  شکسپیر فرد را بر روی صحنه ببرد تا به جای اعتراف بر گناهکار بودن، با قدی برافراشته خطاب به تماشاچیان تولد "من" را اعلام کند. بر صحنه تماشاخانه رنسانس، هملت با طرح پرسشهای بنیادی زندگی را به چالش کشید، کوردلیا خود را از ارث محروم کرد، چرا که نخواست همرنگ خواهران خود شود ، سرنوشت مکبث را نه خدایان که انسانهای زمینی رقم زدند و رومئو و ژولیت زندگی خود را در راه عشق از دست دادند تا عشق را از مساله ای قبیله ای به انتخابی فردی تبدیل کنند. دکارت بر سکوی خطابه رفت و نهیب زد که "من فکر میکنم پس هستم" . در چنین پس زمینه تاریخی بود که فروید فرد را به موضوع روانشناسی غسل تعمید داد و فرد اروپائی متولد شد و این نوزاد به تدریج رشد کرد، در عصر جدید به بلوغ رسید و دچار وحشت شد، وحشت از مسئولیت و تنهائی و برای نجات خویش در باتلاق فاشیسم به ما تبدیل شد. دریائی از خون جاری شد تا "من" را از سرطان فاشیسم نجات دادند. با نهادینه شدن اندیشه مدرن "من" به حقوق فردی خود دست یافت و فردیت و آزادی فردی تحت حمایت قانون قرار گرفت تا من آزادانه فکر کنم تا بدانم که هستم. انسان گرینلندی تاریخ دیگری را رقم زده است . او همواره در همراهی با طبیعت، بودن خود را تعریف کرده است، شاید اگر دکارت در گرینلند زندگی میکرد میگفت " من شکار میکنم پس هستم".
کلام پایانی
***"اگر واقعا بخواهیم در یاری کردن  انسانی برای رساندن او به نقطه معینی موفق شویم باید قبل از هرچیز به این مساله دقت کنیم که او در چه نقطه ای ایستاده است و از همان جائی که او قرار دارد شروع کنیم.این رازی است که در هنر یاری رساندن نهفته است، آن کس، که این را نداند  و فکر کند میتواند دیگران را یاری دهد خود دچار گمراهی است.در واقع برای اینکه بتوان دیگری را یاری داد ، من باید بیشتر از او بفهمم ، اما قبل از هر چیز باید آنچه را که او درک میکند درک کنم.اگر این کار را نکنم، اینکه من بیشتر از او میفهمم ،به هیچ وجه کمکی به او نمیکند.با این حال اگر بخواهم از موضع اینکه بیشتر میفهمم عمل کنم، پس به این خاطر است  که من خودپسند ویا مغرورم، ودر واقع من به جای اینکه او را یاری دهم به دنبال ستوده شدن از جانب او هستم، در حالیکه هر کمک حقیقی با تواضع آغاز میشود.یاری دهنده باید در قدم نخست به تواضع برسد، او میخواهد یاری دهد و این را باید درک کند که یاری دادن به معنی سلطه گر شدن نیست،بلکه به معنی خدمت کردن است، یاری دادن سلطه گری بیمارگونه نیست بلکه شکیبائی محض است، یاری دادن یعنی آمادگی برای پذیرش اشتباه و  اعتراف به ناتوانی در درک اینکه دیگری چه درکی دارد."(8)این نقل قول از سورن کی ئر که گورد را چندین سال پیش بر روی تابلوی یک مشاور اجتماعی در دفتر کارش دیدم که نظرم را جلب کرد. به عنوان درمانگر باید قبل از هر چیز دریافت که فرد در کجا ایستاده است و به کجا باید برود. با به کار بستن این اصل ناچاریم که قبل از هر چیز بدانیم که فرد چه مسیری را طی کرده است تا به نقطه ای که امروز ایستاده است رسیده است. باید بکاویم در فرهنگی که او رشد کرده است، آزادی فرد چه جایگاهی دارد و آزادی برای او از چه جایگاهی برخوردار است و آزاد بودن برای او چه اهمیتی دارد. بزرگترین اشتباهی که به عنوان در مانگر ممکن است انجام دهیم، این است که آرزو های شخصی خود را جایگزین آرزو و نیاز های شخص تحت درمان کنیم و تلاش کنیم که آنها را به او تحمیل کنیم.
1-    Id, Ego, Super Ego
2-    Cognitive behavioral therapy (CBT)
3-    Existential psychotherapy
4-    Narrative Therapy
5-    Lev Semonovitj Vygotskij(1896-1934)
6-    Urie Bronfenbrenner (1917-2005)
7-    Annie Dillard (born April 1945)
8-    Søren Kirkegaard(1813-1855)

*برای مثال میتوان فرقه های مذهبی که در آمریکا خود را از جامعه جدا کرده اند نام برد. آمیش ها نمونه صلح طلب این چنین راه حلی هستند

** گرینلند از نظر حقوقی تحت پوشش کشور پادشاهی دانمارک است. در سال 1979 گرینلند شورای امور داخلی خود را بر قرار کرد و در سال 1985 دارای پرچم خود شد و در سال 2009 شورای خود مختار گرینلند کشور را اداره میکند که به غیر از دادگاه و پلیس که تحت کنترل دانمارک است در بقیه امور خود مختار است.

*** ترجمه شخصی

طرحی برای نمایش تئوری زیست محیطی

لینک مقاله در رادیو زمانه

https://www.radiozamaneh.com/305595



۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

روز اول مدرسه


روز اول مهر روزی است که بیش از یک میلیون کودک ایرانی در سرزمین پهناوری چون ایران،اولین روز مدرسه خود را آغاز میکنند، والدین از اینکه فرزندانشان وارد مرحله جدیدی در زندگی شان میشوند خوشحالند و شاید همین برای آنان کافی باشد که فرزندشان امکان رفتن به مدرسه را دارد، ولی پرسشی وجود دارد که شاید کمتر کسی آن را مطرح می کند: " هدف از آموزش در سیستم آموزشی ایران چیست؟ و زمانی که آموزش با پرورش ترکیب شده است، باید بدانیم منظور از پرورش چیست؟ جای بسی تاسف است که با گذشت 51 سال از انتشار کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران، به این مساله اهمیت لازم داده نمیشود و روشنفکران ما وقت کافی برای مطالعه در این زمینه صرف نمیکنند. اگر فرض را بر این بگذاریم که "آموزش و پرورش"  را به عنوان مترادف واژه پداگوژی برگزیده اند که واژه ای یونانی است به معنی، دانشِ آموزشِ رشد توانائی ها، مهارت ها و دانسته ها به دیگری، یا به به زبان ساده به این معنی است که " چگونه به دیگری بیاموزانیم"، به ناچار منطقی ترین پرسشی که در برابر این گزاره به ذهن میرسد این خواهد بود که چه چیزی باید آموزش داده شود و برای چه؟. کودکانی که امروز وارد دبستان میشوند، شش سال بعد که دوره ابتدائی را به پایان برده اند چه آموخته اند و آنچه که آموخته اند به چه کارشان می آید و این آموخته ها چه کار بردی در جامعه دارد.آیا یاد گیری الفباء و توانائی خواندن و نوشتن، تنها هدف آموزش است؟ اگر چنین است، تفاوت مدرسه و کلاس پیکار با بیسوادی چیست؟آیا هدفهای دیگری به غیر از سواد آموزی  در برنامه آموزش کشوری وجود دارد؟. سیاست آموزشی در هر کشوری در واقع آینه ای است که ساختار سیاسی آن کشور را در خود منعکس میکند. این سیستم سیاسی کشور است که تصمیم میگیرد نسل آینده را چگونه تربیت کند و چه آموزشهائی را به آنها بیاموزد که بتوانند در آینده جامعه را بر راهی که سیاستمداران تشخیص داده اند به پیش ببرند، به زبانی دیگر آموزش کودکان تضمین ادامه حیات جامعه در آینده است، آنگونه که سیاستمداران برنامه ریزی میکنند. کودکی که امروز اولین روز مدرسه را در کلاس اول دبستان آغاز میکند تنها سواد آموزی را آغاز نمیکند، او همزمان وارد روابط اجتماعی میشود، از طرفی با ید بیاموزد که چگونه با همکلاسی های خود رابطه برقرار کند و در این کُنِش اجتماعی می آموزد که چگونه جایگاه خود را در روابط  اجتماعی بیابد. او در فرایند یادگیری روابط اجتماعی می آموزد که چگونه مقرراتی درمدرسه حاکم است و چگونه باید با این مقررات کنار بیاید. آیا باید خود را با مقررات تطبیق دهد، سرپیچی کند، یا ریا ورزی کند و خود را موافق آنها جلوه دهد؟. کودکی که تا روز قبل در چهار چوب روابط خانوادگی خود را مجاز میدانست که قهر و ناز کند و یا با خواهر و برادرانش به لجاجت بپردازد و خود را محق میدانست که برای بر آورده کردن خواسته های خود گریه کند و یا به مادرش پناه ببرد، به یکباره باید در کنار تعداد زیادی کودک هم سن و سال خود بر مبنای مقررات تعیین شده در در یک همزیستی ناخواسته به سر ببرد، و این نخستین گام برای اجتماعی شدن کودکی است که هنوز خود محور است و خود را مرکز جهان تصور میکند. آنچه که از قبل برای او مشخص شده است این است که او برای پذیرش کدامین روابط اجتماعی باید تربیت شود. اگر بخش سواد آموزی قابل لمس است و میتوان نتایج مشخص آن را اندازه گیری کرد و با دادن نمره میزان یادگیری کودک را در درسهای مختلف نمایان کرد تا در آینده حوزه استعداد او را مشخص کند، بخش فراگیری روابط اجتماعی فرآیندی پیچیده است و جوانب نا مشهود فراوانی در آن وجود دارد که چون عاملی نیرومند و قوی عمل میکند. در جامعه ای که بر مبنای  اصول دموکراتیک بنا شده است سیستم آموزشی این سیاست را پیش میبرد که نسل آینده، دموکراسی را پاس بدارد و مهارتهای لازم را برای ادراه امور کشور و گرداندن چرخه تولید فرا بگیرد.در یک نظام غیر دموکراتیک هدف، پرورش نسلی است که بدون چون و چرا از  اوامر پیروی کنند و اطاعت قدرت را به جا بیا ورند. برای شکل دادن به ذهنیتی فرمان بردار، ترکیبی از ایدئولوژی  با به کار گیری متون درسی در این راستا و ایجاد ساختاری هرمی در مدیریت مدرسه، کودک را به سمت تبدیل شدن به موجودی سلطه پذیر سوق میدهند. کودک باید بپذیرد که آموزگار همه چیز دان است و همیشه حقیقت در نزد اوست و نظام مدرسه مقدس است. پرسش گری به معنی گستاخی و بی ادبی خواهد بود و شک کردن در صحت آنچه مدیران امر میکنند بدون شک گناهی نابخشودنی به حساب خواهد آمد. کودکی که قدم به دنیای دبستان میگذارد، وارد روابط پیچیده و چند گانه ای میشود که از پیش برای او معین شده است. رابطه مستقیم  با آموزگار خود در کلاس، رابطه ای با واسطه است با سیستم آموزشی. آموزگار، خود در چهار چوب قوانینی که او را استخدام کرده است محصور است و بر مبنای ضوابطی که قانون گذاران به تصویب رسانده اند انجام وظیفه میکند. ممکن است او شخصا با آنچه اموزش داده میشود موافق نباشد، ولی در شرایطی غیر دموکراتیک حق آزادی بیان را از او سلب کرده اند و به دلایل شخصی(ترس از آینده، هزینه های زندگی و..) از قوانین سر پیچی نمیکند. این امکان هم وجود دارد که آموزگار خود از معتقدان به نظم غیره دموکراتیک باشد و با ایمانی کامل فرامین را به اجرا بگذارد و از کودکان نیز بخواهد که بدون چون و چرا از او اطاعت کنند. سوی دیگر رابطه ها در غیاب مسئولان آموزشی، رابطه بین شاگردان است که میتواند خارج از کنترل مسئولان به سوئی برود که خواست مسئولان نباشد و نطفه های خود آگاهی و اعتراض در بین کودکان شکل بگیرد و یا اینکه کودکانی باشند که با الگو قرار دادن نظم موجود تلاش کنند تا دیگردانش آموزان را تحت سلطه خود در آورند و باج خواهی کنند. به غیر از متون آموزشی و ساختار مدیریت، بنای مدرسه نیز نقش مهمی در القای سیاست آموزشی دارد. اقتدار گرایان عظمت طلب با ساختن مدارس پادگانی تلاش میکنند تا مدرسه را به پادگان تبدیل کنند و از کودکان سربازان کوچکی بسازند که با شنیدن صدای سوت مدیر، خبر دار میایستند و با فرمان او به کلاس میروند. حضور هر روزه ناظم با ترکه و یا شلاق در صف صبحگاحی تنها برای نهادینه کردن باور به قدرت و تنبیه شدن در صورت نافرمانی است. در جامعه ای که بر مبنای اصول دموکراسی بنا شده باشد، روابط دموکراتیک در مدرسه نیز حاکم خواهد شد. انتخاب نمایندگان خانواده ها در شورای مدرسه، حضور فعال اتحادیه آموزگاران در سیاست گذاری های آموزشی، برنامه ریزی آموزش با توجه به نیازهای جامعه و آینده کودکان همگی در این جهت گام برخواهند داشت که کودکان هم زمان با آموختن متون درسی و مهارت های فنی، از نظر شخصیتی، مستقل و پرسشگر تربیت شوند. کودکانی که بیاموزند به عنوان شهروند حق دارند آزاد زندگی کنند و موظفند به آزادی دیگران نیز احترام بگذارند.صمد بهرنگ در کتاب خود پرسش های بنیادی و در بسیاری از موارد، پرسشهای درستی را در رابطه با آموزش و پرورش ایران مطرح کرد، مسائلی که همچنان حل نشده باقی مانده اند و هنوز با گذشت بیش از پنجاه سال باید به همان مسائل پرداخت. بیست و دو سال بعد از انتشار کتاب کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران، عباس کیارستمی فیلم مشق شب را میسازد که در کنار دیگر فیلمهای او چون "اولی ها" نظام آموزش و پرورش را در تصویری کلوزآپ میشکافد تا من و شما این زخم چرکین را ببینیم. تنبیه بدنی، ترس از آموزگار و تلقین ایدئولوژی اصول بنیادی آموزش و پرورش ایران را تشکیل میدهد، تا کودک یاد بگیرد که هر اعتراضی که فروخورده شود ممد حیات است و چون به تمجید تبدیل شود مفرح شخص. هدف تربیت انسانهائی است که در تقدس نظام شک نکنند. نظام آموزشی را باید به نقد کشید و جامعه را  تشویق کرد به این مساله بهای لازم را بدهد، تا طرحی نو در انداخته شود. در رابطه با نظام آموزشی ایران هزاران پرسش وجود دارد که باید مطرح شوند و برای هر یک از این پرسشها نیاز به گفتمانی همه جانبه وجود دارد. شاید بنیادی ترین پرسشی که نه در گذشته و نه امروز مطرح شده است این است که "چه نیازی به تفکیک جنسیتی در مدارس وجود دارد؟"

 سپتامبر 2016
ایلولیسات


https://www.radiozamaneh.com/299217

۱۳۹۵ مرداد ۲۳, شنبه

مشق شب، کودکی های به سرقت رفته

مشق شب، کودکی های به سرقت رفته

یک شنبه بعد از ظهر، دیر وقت از خواب بیدار شده ام و به خاطر شب زنده داری شب پیش زیاد سر حال نیستم. دو لیوان چائی با مقدار فراوان شکر هم کمک زیادی نکرده است. هوای بیرون آفتابی است ولی حوصله بیرون رفتن را ندارم. برای کشتن وقت با مرتب کردن سی دی های قدیمی که مدتهاست فراموش شده اند خودم را مشغول میکنم که در بین آنها چشمم به فیلم مشق شب کیا رستمی می افتد که چندین سال پیش یکی از دوستانم برایم تهیه کرده بود. خیلی وقتها بهش فکر کرده بودم ولی یادم نبود آن را کجا گذاشته ام و حالا در بین سی دی های موسیقی پیداش کردم. همین دو هفته پیش بود که مراسم خاکسپاری کیا رستمی انجام شد و همین بهترین بهانه بود که این فیلم را دوباره ببینم. گوئی خستگی یکباره از تنم بیرون رفت، یک لیوان چائی داغ درست کردم، در صندلی راحتی خودم را رها کردم و دکمه پخش را فشار دادم. با اینکه فیلم را چند سال پیش دیده بودم، اینبار با پایان فیلم حالتی از بغض که با خشم عجین شده بود مرا از جا کند و به طرف بالکن رفتم تا نفسی عمیق بکشم تا شاید کمی آرام شوم. آسمان یک دست آبی است و در یا آرام است، در این نقطه دنیا که تقریبا دویست کیلومتر تا مدار قطبی فاصله دارد همه چیز آرام است ولی ذهن من را تصویر کودکانی که در مشق شب از زندگی و خانواده میگویند مشغول کرده است و بیش از همه مجید که در آخر فیلم از تنها بودن در برابر دوربین وحشت دارد و التماس میکند که دوستش مولائی در کنارش باشد. واژه تنبیه مرا به سال 1342 میبرد که روز اول مهر با لباسی مرتب و تمیز مرا به مدرسه فرستادند تا در کسب دانش تلاش کنم. خواهرم که فرزند ارشد خانه بود و دانش آموز دبیرستان برای من بارها توضیح داده بود که مدرسه جای خوبی است و من آنجا خواندن و نوشتن یاد میگیرم و دوستان خوبی پیدا میکنم. از یک ماه قبل یک دست کت و شلوار قهوه ای برایم به سلیقه خواهرم خریده بودند و آنرا در کمد به چوب رختی آویزان کرده بودند. و چند بار خواهرم آن را به تن من امتحان کرد که مطمئن شود که اندازه من است. شاید یک هفته قبل از شروع مدارس بود که یک پیراهن سفید که یقه اش مثل مقوا محکم بود به مجموعه کت و شلوار اضافه شد.  هنوز سفیدی پیراهن و سختی بستن دکمه یقه آن که خیلی خشک و غیر قابل انعطاف بود را میتوانم حس کنم. خواهرم تاکید داشت که در مدرسه باید مرتب و مثل یک آقا بنشینم و گوش به درس معلم بدهم. هر چقدر به مغزم فشار می آورم به خاطر نمی آورم که چه کسی مرا تا مدرسه همراهی کرد، تنها چیزی که خوب در خاطرم مانده است این است که باید در حیاط مدرسه در صف کلاس اولی ها به صف میایستادیم، هر کلاس صف ویژه خود را داشت که در یک مربع بزرگ دور تا دور حیاط مدرسه ایستاده بودیم  و بعد از سخنرانی رئیس مدرسه مثل سرباز های پادگان با راهنمائی یکی از معلمها به طرف کلاس رفتیم. وارد کلاس که شدیم ناظم مدرسه همراه معلم کلاس اول که هر دو مرد بودند آنجا ایستاده بودند و ما را طبق بلندی قد در نیمکتها که هر کدام برای چهار نفر جای کتاب داشت تقسیم کردند. من سفارش خواهرم تمام روز در ذهنم بود که آدم باید در مدرسه مرتب و منظم بنشیند و به حرف معلم گوش فرا دهد. تمام روز تمام حواسم به این بود که معلم چه میگوید. برای من او مرد بزرگی بود، که همه چیز را میدانست. آن روز معلم به ما گفت که باید فردا برای خرید کتابهایمان پول بیاوریم و وقتی کتاب ها را خریدیم درس شروع میشود. البته قبل از آن اسم تمام شاگردان را پرسید و در جلوی اسم هر دانش آموزدر یک دفتر جلد مقوائی بزرگ در قطع بزرگ که روی میزش بود علامت گذاشت. بعدا فهمیدم هر روز این کار را میکند و اسم این کار حاضر غایب است. آن روز معلم به ما گفت که ساعت 12 مرخص میشویم. به خانه که رسیدم لباسهایم را طبق سفارش خواهرم مرتب و منظم در کمد گذاشتم و احساس کردم که راحت شدم. تمام روز یقه خشک پیراهن گردنم را آزار میداد ولی فکر میکردم که مدرسه همین است. فکر کنم روز دوم یا چند روز بعد بود که اولین تصویر واقعی از مدرسه را تجربه کردم. مثل روز های قبل به صف شدیم و همچون سرباز های کوچک به کلاس رفتیم که همزمان مستخدم مدرسه همراه با ناظم و پسر بچه ای که احتمالا کلاس دوم یا سوم بود وارد شدند. نمیدانم جرم آن بچه چه بود، فقط به خاطر دارم که پاهای او را به یک چوب بلند بستند و ناظم او را با ضربه های جانانه ترکه بر کف پاهایش تنبیه کرد، من آنروز فهمیدم نام این نوع تنبیه فلک کردن است، و این آخرین باری بود که ناظم مدرسه حق داشت قانونا از فلک کردن به عنوان تنبیه استفاده کند. چون از سال بعد ممنوع شد.  تصویری که خواهرم از مدرسه برای من ترسیم کرده بود با واقعیتی که من تجربه میکردم هیچ نسبتی نداشت.فیلم مشق شب 24 سال بعد از اینکه من کلاس اول را شروع کردم تصویری از آموزش و پرورش ارائه میدهد که گوئی هیچ چیز تغییر نکرده است و در هم چنان بر همان پاشنه میچرخد.کودکان در حیاط مدرسه در صف ایستاده اند و با خواندن دعا و شعار علیه صدام حسین و دفاع از جنگ آماده رفتن به کلاس میشوند، همه چیز به یک پادگان شبیه است تا یک مدرسه.در مدرسه ای که من سال اول را شروع کردم، هر روز صبح شاگردان هر یک در صف کلاسهای خود می ایستادند، ناظم مدرسه اگر قرار بود شاگردی را تنبیه کند این کار را در برابر دیدگان همه انجام میداد، سپس یکی از شاگردهای کلاس سوم که اتفاقا نسبتی با ناظم مدرسه داشت مراسم نیایش را به جا می آورد که با "به نام خدا" آغاز میشد و با جمله "خداوندا شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ بفرما" پایان می یافت. بعد از مراسم نیایش همگی مثل سربازخانه به صف به سر کلاسها میرفتیم. البته به محض اینکه از چشم ناظم دور میشدیم صف به هم میخورد و هورا میکشیدیم و به سمت کلاس هجوم میبردیم و همیشه صدای یکی از معلمها شنیده میشد که ما را وحشی خطاب میکرد. در مشق شب از زبان کودکان با دشواری های زندگی عادی مردم و گرفتاریهای خانواده ها و مشکلات روزمره و ناتوانی پدر مادر ها در کمک به فرزندانشان در رابطه درس ها یشان آشنا میشویم و از طرفی با سیستم آموزشی کشور که گوئی تنها هدفش مجبور کردن دانش آموزان به نوشتن مشق شب است. دیدن کودکانی که برای رهائی از این عذاب تحمیلی مشق شب، به دروغ و ریا پناه میبرند و یا شرمگینانه بهانه های پیش پا افتاده ای را سر هم میکنند تا از تنبیه در امان بمانند، درناک است. چهره های معصومی که سیستم موجود آنها را وادار میکند که معصومیت خود را به ریاکاری تبدیل کنند. کیا رستمی ما را از زبان کودکان با ساختار اجتماعی جامعه آشنا میکند. مادرانی که خود بی سوادند، پدرانی که اگر سواد هم داشته باشند، خسته از کار تحمل هیچ گونه سر پیچی را ندارند و کمر بند تنها وسیله تربیتی است که میشناسند. کودکانی که تنبیه را میشناسند ولی نمیدانند تشویق چیست. مدرسه ای که من میرفتم در انتهای غربی شهر ساخته شده بود، جائی که آسفالت خیابان تمام میشد و شهر نشینی به اتمام میرسید و مسیر سیلابی که در زبان عامه به رودخونه خشکه شناخته میشد و تنها در زمستانها در آن آب بود شهر را از منطقه کشاورزی جدا میکرد. اما یک تحول بزرگ اجتماعی در حال شکل گیری بود، نتایج جانبی انقلاب سفید شاه کم کم نمایان میشد، هجوم روستائیان به شهر ها. با انقلاب سفید نظام ارباب و رعیتی در ایران ملغی شد، برای آنها که این نظام را نمیشناسند شاید بهتر باشد یک توضیح مختصر بدهم.سیستم فئودالی ایران به این شکل بود که ارباب صاحب روستا(ها) هم مالک زمین بود و هم صاحب ساکنین روستا که در واقع رعیت او بودند. فئودالهای بزرگ صاحب چندین روستا و آبادی بودند که هر آنچه در ملک آنها بود متعلق به آنها بود و رعیت ها اجازه نقل مکان از روستا را بدون اجازه ارباب نداشتند. میشود انرا به شکل خاصی از برده داری تعبیر کرد. با لغو این نظام انبوه روستائیان آزاد شده به شهر ها برای یافتن کار هجوم آوردند و از آنجا که سرمایه کافی نداشتند، در حاشیه شهر ها در خانه های محقر سکنی گزیدند. بخش زیادی از این مهاجران در آنسوی مسیر سیلاب ساکن شدند که به لب رودخونه ای ها مشهور شدند. در شهر برای اولین بار فرزندان آنها امکان سواد آموزی یافتند و نزدیکترین مدرسه به آنها مدرسه ای بود که من میرفتم. از ظاهر شاگردان به راحتی میشد حدس زد که چه کسی بزرگ شده شهر و بومی  است و چه کسی مهاجر. لباسهای ژنده و صورت های رنگ پریده نشان از حال زار خانواده ها بود. خیلی خوب به خاطر دارم روزی را که خانم معلم کلاس دوم که سعی میکرد آخرین دستاوردهای آموزشی را که در دوره تربیت معلم آموخته بود به کار ببندد و از یکا یک شاگردان خواست که خودشان را معرفی کنند و بگویند پدرشان چه کاره است، برای اولین بار با واژه فعله آشنا شدم. تقریبا تمام شاگردانی که از آن طرف رودخانه آمده بودند پدرشان فعله بود، یعنی کارگر غیر ماهر ساختمانی. به شکل غریبی احساس میکنم کودکان مشق شب که در برابر دوربین از مشکلات خانواده صحبت میکنند شبیه همان کودکان مهاجری هستند که همکلاس بودیم. شاید پدران بعضی از این کودکان همان همکلاسهای من باشند که به جای فعلگی ، صاحب وانتی شده اند و در شهربارکشی میکند. اوج فاجعه در نظام آموزشی و تربیتی ایران را میتوان در رفتار مجید، کودکی که دچار وحشت است و بدون حضور دوستش مولائی نمیتواند حرف بزند دید. دوست او مولائی توضیح میدهد که علت ترس مجید این است که در کلاس اول چون بچه خوبی نبوده است خانم معلم با خط کش او را تنبیه کرده است و خط کش شکسته است. مجید آن چنان دچار وحشت و عدم اعتماد به نفس است که دیدن چهره او انسان را شدیدا متاثر میکند. مجید مرتب انگشتش را بالا نگه میدارد تا اجازه بگیرد، اجازه ای که بیشتر التماس است تا درخواست کودکی برای رعایت احترام به نوبت دیگران. مشق شب کیا رستمی را میتوان نسخه تصویری کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران دانست که متاسفانه در هیاهوی جنگ کسی اهمیت لازم را به این فیلم نداده است. اینکه امروز نظام آموزشی ایران چه سیاستی را پیش میبرد، اطلاع خاصی ندارم، ولی آنچه که مرا متعجب میکند اینکه چرا به این مساله از سوی روشنفکران بهای کافی داده نمیشود؟ کودکان امید آینده هر  کشوری هستند و سیاست آموزشی کشور برای آینده از اهمیت حیاتی برخوردار است، حال اینکه چرا این مساله حیاتی برای روشنفکران ما اهمیت خاصی ندارد برای من تعجب انگیز است. در سالهای 50 خورشیدی جو غالب در روشنفکری ایران در دست جنبش چپ بود، که داستان پداگوژیکی ماکارنکو برای آنها آخرین دستاورد علمی آموزش و پرورش محسوب میشد به همین دلیل خواندن پیاژه ضرورتی نداشت، چرا که پیاژه متعلق به دنیای بورژوازی بود و به همین دلیل نمیتوانست کار علمی انجام دهد. در دانشسرای مقدماتی نیز دانشجویان داستان های صمد بهرنگ ،کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران  و یا داستانهای علی اشرف درویشیان را آینه  تمام نمای واقعیت زندگی کودکان میدانستند و نیازی به مطالعه عمیق تر در مورد روشهای آموزشی و به طور کلی روانشناسی کودک نمیدیدند و تنها راه حل انقلابی خلقی بود تا زمینه را برای به کار گیری روشهای ماکارنکو مهیا کند. شاید هم چنان چنین تفکری در بین روشنفکران ما حاکم است که پرداختن به مساله آموزش و پرورش را در شا ن خود نمیبیند. برای روشنفکری ایران حل مساله حاکمیت ار جحیت دارد و فعلا ضرورتی ندارد که به کودکانی که در این سیستم نابود میشوند بیندیشد. کودکانی که امروز کودکی آنها به سرقت میرود، و نظام آموزشی کشور تننها هدفش تربیت نسلی تو سری خورده و وحشت زده است تا اقتدارِ قدرت را همچون سرنوشت محتوم خود بپذیرد، همان کسانی هستند که فردا ممکن است از منِ تحقیر شده آنان جلادی متولد شود که با نابودی دیگران انتقام حقارت های تحمیل شده را بگیرد.

لینک مقاله در تریبون زمانه

https://www.tribunezamaneh.com/archives/10335