۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

کوروساوا و پرسشی بی پاسخ



زیستن

به روایت آکیراکوروساوا

 Akira Kurosawa 1998 ـ 1910

 


نوشتن در باره آکیرا کوراساوا آسان نیست،چرا که او بدون شک در گروه معدود فیلمسازان مولف جای دارد که تاثیری به سزا در کشف و به کار گیری توانائی های ناشناخته این هنر نو پا و خلق آثار با ارزش هنری داشته اند. در مورد او به عنوان کارگردان سینما کتابها و مقاله های بسیاری نوشته شده است*. این نوشته جستجوی خود را بر روی یافتن پاسخ کوروساوا به پرسشی متمرکز میکند که او در فیلم زیستن مطرح میکند."زندگی چیست؟"

 

سال 1952 میلادی آکیرا کوروساوا(از این به بعد کوروساوا)  فیلم زیستن را ساخت در آن سال او 42 سال داشت، مقطعی از زندگی که جوانی پشت سر گذاشته شده است ولی پیری هنوز گریبان انسان را نگرفته است، به زبان دیگر میان سالی و پرسشی بنیادی: زندگی چیست؟آقای "واتانابه" که سی سال است رئیس بخش خدمات عمومی در شهرداری است هر روز بر سر کارش حاضر میشود در محاصره انبوه پرونده  هائی که بر روی میزش و اطرافش قرار دارند می نشیند و هم چون یک ماشین، نامه ها را میخواند و مهر می زند.او یک کارمند وظیفه شناس است که همیشه بر سر کار خود حاضر میشود.پسرش به همراه عروسش در خانه او زندگی میکنند برنامه او برای زندگی این است که تا آخرین روز کاری اش قبل از بازنشستگی انجام وظیفه کند تا پس از آن با حقوق بازنشستگی و پس اندازی که دارد به یک زندگی آرام و آسوده ادامه دهد. این آرزو زمانی که در می یابد به سرطان معده مبتلا است و تنها چند ماهی از زندگی اش باقی مانده است نقش بر آب می شود. زندگی به یکباره برای او به کابوسی وحشتناک تغییر شکل می دهد. کوروساوا گفته است که: "گاهی از اوقات برایم پیش می آید که در باره مرگ فکر میکنم و، سپس از تصور این همه کار انجام نشده، وحشت میکنم. من خیلی کم زندگی کرده ام... زیستن بیان این احساس است"(آکیرا کوروساوا ص/191). در "زیستن" پرسش اصلی فیلم چگونه زندگی کردن است و اینکه زندگی چیست.در تلاش برای یافتن پاسخی به این پرسش کوروساوا شخصیت اصلی فیلم را بی رحمانه با به کار بردن تشبیهاتی همانند " او اصلا زنده نیست" و یا "او زندگی نمی کند وقت را می کشد" و دادن لقب مومیائی به او و اینکه تنها به فکر حفظ جایگاه خود است مورد سرزنش قرار می دهد.این موجود مومیائی، این مرده متحرک با آگاه شدن از اینکه مدت کوتاهی از زندگی اش باقی مانده است دچار هراس میشود.حضور در پست ریاست برایش بی معنی می شود،پس اندازش را که قرار بود زندگی آسوده ای در زمان بازنشستگی برایش تامین کند وحالا دیگر برایش ارزشی ندارد به تمامی از بانک بیرون می کشد. برای تسکین دردهایش به الکل پناه میبرد.با آشنائی با مرد جوانی در یک میخانه و بازگشائی رنج خود برای او به زندگی شبانه و خوش گذرانی های مردم راه پیدا میکند بی آنکه تمامی اینها هراس او را التیام دهد.غیبت بی دلیل او بر سر کار حدس و گمانهای مختلفی در بین کارمندان بخش شایع میکند.دختر جوانی که کارمند آن بخش است برای تائید استعفای خود احتیاج به مهر رئیس دارد و به طور اتفاقی در خیابان با او برخورد میکند. تصمیم  دختر برای استعفاء از کار در شهرداری به این دلیل که برایش اتلاف وقت است او را تحت تاثیر قرار می دهد اما راه حلی در مقابل او نمی گذارد. در این دوره سر گردانی به ناگاه به یاد می آورد زنانی را که با مراجعه به بخش او از آلودگی محیط اطراف محله ای که در آن زندگی میکنند شکایت داشتند و خواهان این بودند که شهرداری باید برای سلامت بچه های آنها محوطه ای را که محل آلودگی است به فضای سبز تبدیل کند. درخواستی که در سیستم بوروکراتیک شهرداری به نتیجه ای نرسید. به انجام رساندن خواست آن زنان انگیزه کار کردن را در او زنده میکند اما نه به شیوه سابق، که با جدیت و تلاشی پی گیر تا خواست آن زنان را از هزار توی اداری و کاغذ بازی به ثمر برساند. داشتن هدف به زندگی او معنی می دهد و شوق بر آورده کردن آرزوی آن زنان به او نیرو می دهد که رنج بیماری را تحمل کند.هدفمند زندگی کردن از مرد خموده ای که هر روز وقت را در پشت میز ریاست می کشت انسانی می سازد که با شوق و شعف دل به کار میدهد، به جای نشستن پشت میز از اداره بیرون می زند تا بر روند کار نظاره کند. هر چند در این فیلم کوروساوا تائید می کند که داشتن هدف به زندگی ما معنی میدهد و آنجا که هدف را در رابطه ای اجتماعی وساختن محیطی بهتر برای زندگی دیگران انتخاب کنیم زندگی معنای دیگری به غیر از حفظ موقعیت و مقام شخصی می یابد و یاری به دیگران ما را یاری می دهد که احساس زنده بودن کنیم، اما این پاسخ او را قانع نمی کند و این پرسش که زندگی چیست از ذهن او رخت بر نمی بندد. پرسشی که در فیلمهای دیگر او تکرار می شود که با نگاه به چند فیلم او تکرار این پرسش را بر رسی میکنیم.



دو سال بعد پرسش را به گونه ای دیگر در هفت سامورائی به روی پرده می آورد.سامورائی هائی که او انتخاب می کند، یک گروه بزن بهادر نیستند که هم چون قهرمان هائی فرا انسانی و به خاطر جوان مردی به یاری روستائیان درمانده بروند تا آنها را از شر راهزنان بی رحم نجات دهند.در روند سازماندهی دهقانان برای دفاع از روستا در برابر راهزنان به تدریج جنبه های پنهان شخصیت سامورائی ها عیان میشود. آنها یک گروه همگن و فاقد انگیزه های شخصی نیستند.هر یک از آنها درک شخصی خود را از سامورائی بودن دارند.اگر چه در ظاهر همگی شمشیر سامورائی حمل میکنند ولی هر یک به شیوه خود این شمشیر را به کار می گیرد، شیوه ای که نمایانگر شخصیت هر یک از آنها است. سامورائی مرد عمل است،زیستن او با جنگیدن معنی پیدا میکند در مقابل آنها دهقانان هر چند محافظه کار، شکاک و پنهان کار هستند ولی برای زیستن و کار نیاز به امنیت دارند. برای کشت وداشت و برداشت، داشتن امنیت برای دهقانان ضروری است تا آنجا که حاضرند این امنیت را از راهزنان گدائی کنند و با دادن جزیه به آنها زندگی خود را نجات دهند. وابستگی دهقان به زمین شجاعت را از او می گیرد و سامورائی فارغ از این وابستگی مسافر رهگذری است که چند صباحی رحل اقامت در روستا می افکند شمیرش را در نبرد می آزماید و پس از انجام ماموریت،آنها که زنده مانده اند راهی دیار دیگری می شوند. اما برای سامورائی جوان دلبستگی به دختر زیبائی در روستا میتواند او را پای بند زندگی روستائی کند. تنها وابستگی به زمین نیست که دام ره میشود، دلبستگی به دیگری نیز می تواند سامورائی را زمین گیر کند.جمله پایانی فیلم اعتراف به شکست انسان در برابر یافتن پاسخی جهان شمول برای زیستن است.آلدو تاسونه به زیبائی این شکست را این چنین تفسیر می کند " کامبه ئی،شیشیروجی و کاتسو شیرو، بی حرکت و خاموش، این نمایش را مدت زیادی نظاره می کنند. در پشت آنها تپه/قبرستان کوچکی قرار دارد،جائی که تل خاکی چهار دوست کشته شده شان را در بر می گیرد. کابه ئی ناگهان زمزمه میکند: "ما باز هم باختیم". دوستانش شگفت زده او را نگاه می کنند. کامبه ئی ضمن برگشتن به طرف تپه/قبرستان، به تلخی نتیجه گیری میکند:"برنده،روستائیان هستند،نه ما..."(ص 230)



کوروساوا که قبلا بر مبنای رمان ابله از داستایفسکی علاقه خود را به ادبیات کلایسک و توانائی خود را در ارائه نسخه ای ژاپنی از یک اثر کلاسیک به نمایش گذاشته است در سال 1957 با انتخاب مکبث نشان میدهد که مرزهای جغرافیائی مرزهای خصایل مشترک انسانی را تعیین نمی کند. او با ارائه نسخه ای ژاپنی از مکبث با وفاداری به اصل نمایشنامه و تغییری اندک در آن سریر خون را می سازد. در سریر خون با سرداری روبرو میشویم که شهامت انتخاب ندارد. او اگر چه سرداری است شجاع و جنگجوئی بی نظیر اما مردی است سست اراده در برابر وسوسه قدرتمند جلوس بر تخت پادشاهی. وسوسه ای که در ناخود آگاه او حضوری بی بدیل دارد تا با اولین تلنگری که بر شیشه عمر این وسوسه وارد میشود بشکند و غول جاه طلبی آزاد شود. این تلنگر را همسر او (لیدی مکبث در نمایشنامه اصلی) به شیشه عمر جاه طلبی پنهان وی وارد می کند تا دیوی از شیشه برون آید که شبانگاه شمشیر خود را به خون ولی نعمتی که به او اعتماد کرده است بیا لاید. سرداری که سریر قدرت خود را شکست ناپذیر می داند چرا که جادوگران به او ضمانت داده اند که تا زمانی که جنگل به حرکت در نیاید قدرت او پا بر جاست. قدرت او را دچار جنون می کند و شاید درست تر باشد بگوئیم قدرت جنون او را نمایان می کند. زیستن برای تکیه زدن بر سریر قدرت تا بتوان دستان خود را تا مرفق در خون دیگران فرو کرد.آیا این زیستن شایسته انسان است؟ بدون شک نه، جنون و قدرت همزاد یک دیگرند و ثمره ای به غیر از مرگ و نابودی به ارمغان نمی آورند. اگر قدرت و حکومت بر دیگران موضوع مرکزی در سریر خون است، خدمت به رانده شدگان جامعه انتخاب پزشک در درمانگاه ریش قرمز است. پزشکی که می داند چه می خواهد و انتخاب کرده است که جانب دار باشد. او به جاه و مقام پشت کرده است تا درمانگر مستمندانی باشد که توانائی پرداخت هزینه های درمان را ندارند. در ریش قرمز بر روی مساله انتخاب فرد برای نوع زندگی خود و آزادی او در انتخاب راه خود تکیه ویژه ای میشود.انتخابی که در آسمان رخ نمی دهد بلکه بر روی زمین در کنار دیگران و زندگی با دیگران صورت می گیرد. در کنش متقابل با انسانهای دیگر است که امکانهای مختلفی را در برابر خود می یابیم و از میان آنها انتخاب می کنیم به کدام راه برویم و آن چنان زندگی کنیم که فکر میکنیم برای ما بهترین است.انتخاب ما به این معنی نیست که بهترین راه ممکن را انتخاب کرده ایم، ولی نمایانگر تعریف ما از زندگی است.

 


ریش قرمز در سال 1965 ساخته شده است و پس از آن وقفه ای در زندگی هنری کوروساوا پیش می آید که پرداختن به آن از موضوع این نوشته خارج است. شش سال بعد از ریش قرمز "دُداسکادن" را خلق میکند، اولین تجربه اودربه کارگیری فیلمبرداری رنگی.شاید بتوان دُداسکادن را جمع بندی او برای یافتن پاسخی برای پرسش آغازین که زندگی چیست دانست. در این فیلم گذشته را رها می کند و به ژاپن در زمان حال می نگرد. ژاپن معاصر، ژاپن پیشرفتهای صنعتی و زندگی در شهر های مدرن.در این جهان مدرن او طرد شدگان این جامعه را بر می گزیند. نو جوانی که در دنیای تخیلی خود زندگی میکند هر روز واگن تراموای خیالی خود را سوار میشود و مسیر کاری خود را در زاغه نشینی که محل سکونت حاشیه نشینان جامعه است طی می کند. در این فیلم از سامورائی خبری نیست و نجات دهنده ای نیز نمی آید، چرا که کسی به فکر نجات خود نیست.ساکنین این زاغه نشین از زندگی خود شکایتی ندارند. اگر در ریش قرمز همدلی و همدردی بین انسانها وجود دارد در دُداسکادن هر کس تنها به فکر خود و زندگی خویش است،بی تفاوتی به رنج دیگری امری پذیرفته است.شخصیت اصلی فیلم رابطه ای با دنیای واقعی ندارد و در عالم خیالی خود زندگی بی دغدغه ای را سپری میکند. هر یک از ساکنان این حلبی آباد زندگی را آن چنان که عادت دارند سپری می کنند، زندگی یک عادت است. هیچ کس در این محله آرزوئی ندارد، جمعی است اتفاقی از آدمهائی  که دیگر هیچ آرزوئی ندارند و هیچ هدفی را دنبال نمی کنند و هر یک ویژگیهای شخصیتی خود را دارند. تنها کسی که در این جمع آرزوهائی دارد گدای دیوانه ای است که همراه پسر خرد سالش در اتاقک پوسیده یک ماشین زندگی میکند و آن پسر خردسال شبها با جمع آوری ته مانده غذاهای کافه ها مسئول تامین خوراک خود و پدرش است. پدر در خیالبافی های خود هر شب برای پسرش از طرح خانه ای رویائی که قرار است بسازد می گوید. خانه ای رویائی بر روی تپه ای سبز، ایوانی بزرگ که پسرش به راحتی در آن بازی کند و استخری برای شنا.در همسایگی اومرد نابینائی زندگی میکند که نمیتواند همسرش را ببخشد و خشم خود را با سکوتی مرگبار بر سر زن نادم فرود می آورد.کمی آن طرف تر پینه دوزی زندگی میکند با چندین فرزند که همه می دانند پدر این فرزندان مردان دیگری هستند ولی مرد اهمیتی به این مساله نمی دهد و بچه ها را صمیمانه دوست دارد. در این زاغه نشین پیرمرد صنعتگری زندگی میکند که وقتی شبانه دزد به خانه اش می آید و جعبه ابزار او را میخواهد با خود ببرد،همچنان که در بستر خوابیده است به دزد می گوید آن را نبر چون جعبه ابزار من است و بعد با دادن پول به دزد از او می خواهد که دوباره هم بیاید ولی بهتر است بار دیگر از در وارد شود نه از پنجره.کوروساوا با به تصویر کشیدن ساکنین این حلبی آباد رنگین کمانی از شکلهای مختلف انسان بودن را بر پرده می آورد بی آنکه در هیچ موردی دست به قضاوت بزند. دُداسکادن فیلم تلخی است، شاید نمایانگر تلخکامی کوراساوا از جامعه مدرن باشد.او که در "زیستن" یافتن معنی برای زندگی را در داشتن هدف و یاری به دیگران می بیند در دُداسکادن تسلیم شرایط شده است و زنده بودن بی هیچ هدف مشخصی را نیز نوعی انتخاب برای زیستن می داند. می توان همانند آن مرد الکلی سر بار دیگران بود و آن را حق طبیعی خود دانست.او که در ریش قرمز هم چون معلم اخلاق انسان را فرا می خواند تا کینه به دل نگیرد و بزرگوار باشد و ناروائی دیگران را ببخشد و به ما غیر مستقیم می گوید لذتی که در عفو هست در انتقام نیست، در دُداسکادن می پذیرد که نبخشیدن وکینه به دل گرفتن نیز می تواند انتخاب هر کسی باشد. کوروساوا در اولین تجربه خود با فیلم رنگی، رنگ را به خدمت می گیرد تا رنگین کمانی از انسان بودن را با رنگهای متنوع آن بر پرده سینما نقاشی کند و در این کار موفق شده است.



 چهار سال پس از دُداسکادن تلخکامی او جای خود را به ستایش زندگی و تلاش بی وقفه انسان در مبارزه با طبیعت و از سوئی دیگر یگانگی و احترام به طبیعت در "درسواوزالا" میدهد."گوئر آسیموف،سینماگر روس طی سفری در 1972 به توکیو،از کوروساوا پرسید:"چرا نزد ما فیلم نمی سازی؟" عدم موفقیت دُد اسکادن،تحریم تهیه کنندگان و بیماری، فیلمساز را محکوم به سکوت کرده بود. تضمینهای اطمینان بخش تهیه کنندگان روس که اختیار کامل را به او واگذار کرده بودند و آشنائی عمیقش به فرهنگ آن سرزمین به کوروساوا اجازه داد تا به بد گمانی غریزی اش نسبت به تولیدات مشترک با کشور های خارجی که بیش از اندازه خطرناک هستند و چندان ثمری هم ندارند،فائق بیاید.هنگامی که کوروساوا موضوع فیلم را به روسها اعلام کرد،از حیرت و تحسین آنها شگفت زده شد"(ص 354)



25 سال پس از ساختن فیلمی بر مبنای ابله داستایفسکی با انتخاب "درسواوزالا" رمانی از ولادیمیر آرسنی یف روایت دیگری از زیستن را به تصویر می کشد که بیانگر زندگی انسان در طبیعت و همراه با طبیعت است. روایت زندگی انسانی که ازطمع،حسادت، کینه و نفرت عاری است و با احترامی قلبی به طبیعت، سهم خود را برای زندگی کردن از طبیعت بر می گیرد. مردی که به هنگام ترک پناه گاه برای کسانی که شاید روزی گذارشان به آنجا بیفتد آذوقه می گذارد تا اگر گرفتار سرما و توفان شدند از گرسنگی تلف نشوند.مردی که رمز و راز زبان طبیعت را می شناسد و هشدارهای طبیعت را با تواضع می پذیرد. مردی که بی آنکه مدرسه رفته باشد در روند زندگی آموخته است که تنها یاور او انسانهای دیگر هستند و تنها به این دلیل که انسان هستیم باید یاور یک دیگر باشیم. برای زیستن در طبیعت و همراه با طبیعت به یاری یک دیگر نیازمندیم.مردمانی که بی هیچ چشم داشتی مردان خسته را غذا می دهند بی آنکه آنها را بشناسند. هر چند راهزنانی هم هستند که تحمل آسایش دیگران را ندارند و هر از گاهی با شبیخون زدن به جان و مال دیگران آسایش را از آنها سلب می کنند.درسواوزالا در زمانی زندگی میکند که شهر نشینی رو به رشد است و برای گسترش شهر ها درختها را قطع می کنند. او که نمی تواند خود را با زندگی در شهر تطبیق دهد با جسمی رو به ضعف به طبیعت بر میگردد بی آنکه بداند که تفنگ جدیدی که هدیه گرفته است تا او را نجات دهد دزدان را به کشتنش ترغیب میکند. در درسواوزالا اثری از نا امیدی وتسلیم در برابر سرنوشت نیست،نگاه تلخی که در دُداسکادن به زندگی وجود دارد در درسواوزالا دیده نمی شود. اما از رویا پردازی نیز در آن نیز اثری دیده نمی شود. هر چند کوروساوا شخصیت درسواوزالا را می ستاید ولی به این واقعیت نیز که نمیتوان مانع پیشرفت صنعت و شهر نشینی شد هم اعتراف میکند.انسان با کار خود همواره محیط زندگی خود را تغییر داده است و همواره ناچار بوده است زیستن خود را با محیطی که خود ساخته است سازگار کند، اما سازگار شدن با شرایط جدید همواره نیاز به پاسخی مناسب به این پرسش دیرینه دارد که "زندگی چیست"؟ پرسشی که کوروساوا پاسخی برای آن ندارد ولی بر یک نکته تاکید دارد و آن اینکه انسان حق انتخاب دارد.میتوان در پشت میز ریاست وقت را کشت و به تدریج تبدیل به یک مومیائی شد یا اینکه انتخاب را به دست جاه طلبی های پنهان خود داد و اسیر جنون سلطه بر دیگران شد و یا دل در گروی خدمت به طرد شدگان و محرومان گذاشت و معنی زندگی را در یاری به دیگران یافت و یا تسلیم شرایط شد و در حاشیه جامعه روز را به شب رساند بی هیچ هدف و آرزوئی ولی میتوان دل به کار بست و در طبیعت و همراه با طبیعت فارغ از دلبستگی به اشیاء آزاد زندگی کرد.   

 


*نقل قولها در این نوشته از کتاب" آکیرا کوروساوا،آلدو تاسونه ترجمه نادر تکمیل همایون انتشارات زرین پائیز1372 " است.

 لینک مقاله در زمانه: https://www.radiozamaneh.com/669502


به دنبال فیلمهای کوروساوا با زیر نویس فارسی و یا دوبله آنها به فارسی در اینترنت جستجو کردم که چند نمونه سانسور شده یافتم. به ویژه دُداسکادن که دیگر نمیتوان به آن نام سانسور نهاد، چرا که فیلم را سلاخی کرده اند که دیگر نمی توان آن را اثری از کوروساوا نامید. فیلم درسواوزالا با زیر نویس انگلیسی بدون سانسور در یوتیوب در دسترس است. 

 

https://www.youtube.com/watch?v=2EWdAnJsfdc 

۱۴۰۰ فروردین ۲۹, یکشنبه

رویاهای کوروساوا

 



 رویاهای زمینی آکیرا کوروساوا

1998ــ1910 Akira Kurosawa 

سال 1990 کوروساوا در هشتاد سالگی خود فیلم "رویاها"را می سازد، رویاهائی که همواره او را تعقیب کرده اند.آنچه که این فیلم را از دیگر فیلمهای او متمایز میکند ساختار این فیلم است که از هشت فیلم کوتاه بر مبنای رویاهائی که برای او تکرار می شده اند ساخته شده است.هشت فیلم کوتاه که هر یک بدون وابستگی به دیگر فیلمها قابل نمایش جداگانه است. آنچه که این فیلمهای کوتاه را به یکدیگر ربط میدهد در واقع راوی این رویا ها یعنی آکیرا کوروساوا است. رویاهای کوروساوا آسمانی و رسولانه نیست، رویاهای او کاملا زمینی است و ریشه در زندگی انسان، ارتباط بین انسانها و روابط متقابل آنها با یکدیگر دارد.

این نوشته نیز ساختاری همچون فیلم رویا ها خواهد داشت.نخست خلاصه ای از این هشت فیلم برای آشنائی با رویاها ارائه می شود،پس از آن تلاش میشود محتوی هر یک از این فیلمها شکافته شود و در پایان نگاهی کلی به این مجموعه رویاها به عنوان یک فیلم واحد خواهد شد.این نوشته نقد فیلم نیست و به همین خاطر به جنبه های سینمائی و تصویری فیلم نمی پردازد.

کوروساوا این رویاها را شماره گذاری نکرده است و هر رویا را"رویائی دیگر مینامد" که در اینجا نیزاز شماره گذاری آنها خوداری می شود.

هوای بارانی و آفتابی



در یک روز افتابی که باران هم می بارد پسر بچه ای در ایوان ایستاده است مادرش وارد ایوان میشود و به او میگوید که در خانه بماند چون وقتی هوا آفتابی و بارانی است نشان از آن است که روباه ها در تدراک مراسم عروسی هستند و دوست ندارند کسی مراسم آنها را ببیند و از این کار خیلی ناراحت میشوند. پسر از هشدار مادر سرپیچی میکند و به جنگل میرود و شاهد مراسم پر رمز و راز تدارک عروسی روباهان میشود که روباهان متوجه حضور او میشوند. پسر کمی هراسان میشود و محل را ترک میکند. دل نگران به خانه بر میگردد، مادر در ورودی ایوان منتظر اوست و میگوید کاری را که نباید میکردی انجام دادی و به تماشا رفتی. سپس از آستینش شیئی را بیرون می آورد و به پسر میدهد و میگوید که این را یک روباه عصبانی برای تو آورد.ظاهرا باید به زندگی خودت خاتمه بدهی. پسر آن شئی را که خنجری است در غلاف، ا زهم باز میکند، مادر میگوید که باید به دیدار روباهان بروی و این را به آنها بدهی و طلب بخشش کنی و تا زمانی که آنها تو را نبخشند من نمیتوانم تو را به خانه راه بدهم و اضافه میکند که به ندرت کسی را میبخشند. مادر در تصمیم خود کاملا قاطع به نظر می آید و در را به روی پسر می بندد ولی قبل از اینکه در کاملا بسته شود پسر می گوید"ولی من نمیدانم روباه ها کجا هستند" مادر میگوید روزی مثل امروز که رنگین کمان است روباه ها را در زیر رنگین کمان پیدا میکنی و در را میبندد. پسر به سمت دشت پر از گل در دامنه کوه میرود جائی که رنگین کمان خیمه زده است.

 

رویائی دیگر: مزرعه هلو



پسری در آغاز کشف قراردادهای اجتماعی در روز جشن عروسکها مطمئن است که مهمانان خواهر بزرگترش که در سنین نو جوانی هستند شش نفر بودند نه پنج نفر.پسر آن دختر را می بیند و به دیگران نشان میدهد ولی دیگران او را نمی بینند. پسر به دنبال دختر روان میشود تا به باغ هلوی خانوادگی میرسند، باغی که درختانش را قطع کرده اند. عروسکها در اندازه انسان جلو می آیند و مانع ورود پسر به باغ میشوند. آنها خود را روح نگهبان باغ هلو و شکوفه های آن می نامند.عروسکها پسر را سرزنش میکنند چرا که خانواده او درختهای باغ را قطع کرده اند و با اینکار باغ نابود شده است و از این پس دیگر عروسکها به خانه آنها نخواهند آمد. پسر غمگین میشود و گریه را سر می دهد یکی از عروسکها میگوید که او پسر خوبی است و از قطع درختان غمگین شده بود. عروسکها با دیدن تاثرپسر از نابودی باغ، تصمیم میگیرند تا یک بار دیگر به او فرصت دیدن باغ پر از شکوفه را بدهند.آنها با اجرای موسیقی و رقص پسر را به باغ پر از شکوفه های صورتی هلو می برند، جائی که به ناگاه دختر گم شده پدیدار میشود، پسر به دنبال او میرود و در این رفتن است که به واقعیت باز میگردد و خود را درباغی می یابد که تنها با تنه بریده درختان پوشیده شده است بی هیچ شکوفه ای. اما در این قتلگاه درختان شاخه ای از زمین سر برون کرده است با شکوفه های صورتی. در این باغ بی برگی گلی جوانه زده است.

 

رویائی دیگر: کولاک 



چهار مرد کوهنورد در کولاکی سخت گرفتار شده اند. آنها برای اینکه یک دیگر را گم نکنند با ریسمان بلندی به یکدیگر وصل شده اند. تا خود را به محلی که چادر شان را برافراشته اند برسند. سه روز است که هوا توفانی است، ترک کردن کمپ و بازگشت به آن در این هوا کاری است طاقت فرسا آنها به نقطه ای رسیده اند که یکی پس از دیگری تسلیم را تنها راه چاره میدانند.سرپرست گروه تلاش میکند تا آنها را تشویق به مقاومت کند اما آنها دیگر رمقی برای راه رفتن ندارند، دچار توهم شده اند و از فرط خستگی زمین گیر میشوند و از هوش میروند.سرپرست گروه نیز از پا در می آید و بیهوش میشود. در عالم بیهوشی زنی را می بیند که به بالین او آمده زنی زیبا که به او میگوید برف گرم است و او را با الیافی زیبا میپوشاند. مرد تلاش میکند که از جای برخیزد ولی زن مانع او میشود و این جدال ادامه دارد تا اینکه مرد متوجه میشود آن زن "زن برفی"* است که جان مردان را میگیرد. با هوشیار شدن مرد، زن زیبا به موجودی ترسناک و زشت تغییر شکل میدهد و هم چون گردبادی به آسمان می رود. توفان فرو نشسته است مرد همراهان خود را که در زیر انبوهی از برف بی هوش شده اند بیرون میکشد. در روشنائی روز می بیند که تنها چند قدم با کمپ خود فاصله دارند.

 

رویائی دیگر: تونل       



مردی با لباس ارتشی به تن و کیسه ای برزنت مانند بر دوش در جاده ای خارج از شهر به سمت تونلی که برای عبور عابر پیاده ساخته شده است میرود.در یک نگاه او شبیه به سربازی است که مغلوب شده است. به نزدیک تونل که می رسد صدای پارس سگی از داخل تونل که کاملا تاریک است او را متوقف میکند. سگی از درون تاریکی هویدا میشود و پارس کنان به سمت مرد میرود. سگ جلیقه ای که در آن نارنجک نصب شده است به تن دارد.همه چیز گواه آن است یک سگ تربیت شده ارتشی است. مرد به راه خود ادامه میدهد تا به انتهای تونل می رسد. صدای پائی که به قدم های ارتشی شبیه است نظر مرد را به سوی تونل جلب میکند.از درون تاریکی سربازی با صورتی سفید ظاهر میشود و ادای احترام میکند. سرباز از مرد که فرمانده او بوده است میپرسد:"آیا این صحت دارد که من مرده ام؟". برای سرباز باور کردن این مساله که دیگر زنده نیست قابل پذیرش نیست چون به یاد دارد به دیدار مادرش رفته و از کیکهائی که مادرش برای او پخته بوده است خورده است. فرمانده به سرباز میگوید این که میگوئی آخرین رویائی بود که دیدی و در آغوش من در اثر جراحات وارده از دنیا رفتی. سرباز نور چراغی را در دل شهر نشان میدهد و میگوید این چراغ خانه ماست و مادرم منتظر من است. فرمانده از سرباز میخواهد که مرگ خود را بپذیرد و برگردد. سرباز غمگین به درون تاریکی میرود. هنوز فرمانده چشم از تونل بر نداشته است که صدای رُپ رُپ رژه سربازان از داخل تونل بلند میشود. تمام سربازان هنگ با همان هیبت سرباز اول ظاهر میشوند و اعلام آمادگی میکنند. فرمانده به آنها توضیح میدهد که همه آنها کشته شده اند و ای کاش خود او هم کشته شده بود. چرا که او اسیر شد و رنجی که کشید بسیار دردناک بود. فرمانده لباس ارتشی اش را مرتب میکند و به سربازن دستور میدهد که به دنیای خود برگردند، دستوری که سربازان اطاعت می کنند.فرمانده توان ایستادن را از دست میدهد به زانو می افتد که با صدای پارس سگ دوباره از درون تاریکی بلند میشود، سگ بیرون می آید به طرف فرمانده میرود و به پارس کردن ادامه میدهد.

 

رویائی دیگر: کلاغ     



یک نقاش جوان محو تماشای نقاشی های ونگوگ در موزه است. او از طریق تابلوی "پُلِ آرلِس" به زمان ونگوگ سفر میکند و از زنانی که در که در کنار پل هستند سراغ ونگوگ را می گیرد.یکی از زنها به او می گوید که ونگوگ را کجا می تواند پیدا کند و هم زمان به او هشدار میدهد که مراقب خودش باشد چون ونگوگ در تیمارستان بستری بوده و زنان دیگربا صدای بلند می خندند.نقاش ونگوگ را در گندم زاری در حال نقاشی می یابد. گفتگوی آنها زیاد طول نمی کشد و ونگوگ میرود. نقاش به جستجوی او ادامه میدهد تا اینکه او را در گندم زاری می یابد جائی که کلاغها به یکباره به پرواز در می آیند و ونگوگ در انتهای جاده از دیده محو میشود..نقاش به خود می آید خیره بر تابلوی مزرعه گندم و کلاغها در موزه.

 

رویائی دیگر: کوه فوجی در رنگ سرخ  



نیروگاه هسته ای در جوار کوه فوجی از کنترل خارج شده است و راکتورهای آن یکی پس از دیگری منفجر میشوند. مردم وحشت زده می گریزند. مردی که نمیداند چه اتفاقی افنتاده است می پرسد"فوجی فوران کرده است؟" زنی با دو فرزند کوچکش او را در جریان مساله میگذارد. مردی میان سال که کت و شلوار شیکی به تن دارد توضیح میدهد که هر یک از رنگها نمایانگر کدام ماده رادیو اکتیو هستند. نور قرمز نمایانگر ایزوتوپ پلوتونیوم 239 است که سرطان زا است و زرد نمایانگر سترونتیوم 90 است که باعث سرطان خون میشود و رنگ بنفش معرف سزیوم 137 است و سبب تولد بچه های ناقص الخلقه میشود. مردم برای فرار از فاجعه خود را به دریا میزنند.

 

رویائی دیگر:دیوگریان 

 


مرد جوانی که از ظاهرش و راه رفتنش میتوان حدس زد که از فاجعه ای گریخته و یا هم چنان می گریزد با ساکی به دوش که شاید در آخرین لحظه وسایل لازم را در آن ریخته است خود را به بالای تپه ای می رساند،منطقه ای برهوت بی هیچ نشانی از زندگی،شاید برای نجات خود. در پشت سر او نمائی به چشم میخورد که شبیه به شهری مدرن است که نابود شده است. مرد هر از گاهی به پشت سر خود می نگرد و به راهش در این محیط نامانوس که اثری از زندگی در آن به چشم نمی خورد ادامه میدهد. در این مکان به ناگاه با موجودی روبرو میشود ژنده پوش که در چند قدمی او ایستاده، هر دو از یکدیگر می ترسند. موجود ژنده پوش می گوید"تو باید انسان باشی" مرد به او نزدیک میشود و او دوری می گزیند تا اینکه به یک دیگر می رسند و مرد می بیند که آن موجود شاخ کوچکی در سر دارد از او می پرسد تو دیو هستی و جواب می شنود"آره اینطور باید باشد".  دیو برای مرد شرح میدهد که در اثر یک انفجار اتمی همه چیز از بین رفته است و جهش های عجیبی در گلها صورت گرفته است. دیو از سلسله مراتب در جامعه دیو ها صحبت میکند و اینکه آنها که یک شاخ دارند زیر دست دیوهائی هستند که دو یا سه شاخ دارند. دیوها عمر جاودان دارند و این جزای آنان است که زنده بمانند. دیو مرد را به محلی میبرد که دیوها درد دارند ولی نمی توانند درد را چاره کنند و از درد بر خود می پیچند. مرد پیشنهاد میکند به دیو کمک کند ولی  دیو خشمناک او را از خود می راند و میگوید برو مگر میخواهی تو هم دیو شوی.مرد با تمام توان می گریزد.

 

رویائی دیگر: دهکده آسیابهای آبی  

 


مرد جوانی ازروی پلی چوبی که آب زلالی در زیر آن جریان دارد در محاصره درختان سبز و آسیاب های آبی عبور میکند. چند دختر و پسر از پهلوی او رد میشوند و به او روز به خیر میگویند. این بچه ها هر یک گلی می چینند و آن را بر روی سنگی که در انتهای پل در کنار رودخانه قرار دارد می گذارند و به راه خود ادامی می دهند. مرد جوان وارد دهکده میشود و پس از عبور از کنار چند کلبه روستائی با پیرمردی رو برو میشود که سرگرم تعمیر پره های آسیاب آبی است. به پیر مرد روز به خیر میگوید و از او میپرسد نام این دهکده چیست پیر مرد میگوید نامی ندارد ما آن را دهکده می نامیم و لی بعضی ها آن را دهکده آسیاب های آبی می نامند. مرد جوان دلیل گذاشتن گل بر روی سنگ کنار رودخانه را میپرسد. پیر مرد میگوید که از پدرش شنیده است که  خیلی سال پیش مسافری بیمار در کنار پل از دنیا رفت و مردم او را در آنجا به خاک سپردند و سنگی بر روی مزارش گذاشتند و چند گل نیز بر روی آن نهادند و این به سنتی تبدیل شد که هنوز ادامه دارد و خیلی ها نمی دانند چرا این کار را میکنند.با شنیدن آوای  موسیقی مرد می پرسد آیا جشن خاصی در جریان است که پیر مرد می گوید آه بله امروز مراسم تدفین است. در آن دهکده مراسم تدفین جشن گرفته می شود. پیر مرد با شاخه ای گل و لباسی به رنگ شاد در مراسم تدفین شرکت میکند. مرد جوان گلی بر مزار کنار رودخانه میگذارد و می رود.

 

این رویاها به ما چه میگویند



شاید بسیاری از ما با دیدن آن پسر بچه که در روز آفتابی ـ بارانی بر خلاف دستور مادر به دیدن عروسی روباه ها می رود به یاد یباوریم اولین باری را که این پدیده را تجربه کردیم، تجربه ای که کودکی را در آغاز درک جهان بیرون از خود متعجب میکند و به یاد بیاوریم که برای خاموش کردن حیرت ما مادر گفت:"گرگها دارند بچه به دنیا می آورند" و همین جمله به ما آرامش می داد چرا که دلیل هم زمانی تابش آفتاب و بارش باران را توضیح می داد، توضیحی که کنجکاوی ما را در برابر پدیده ای غیر متعارف آرام می کرد هر چند برای  باورش دوست داشتیم به دیدار گرگها برویم تا با چشم خود ببینیم. به یاد می آوریم زمانی را که بر خلاف فرمان مادر از روی کنجکاوی دست به کاری میزدیم که از آن منع شده بودیم و مادر می دانست که باید قاطعانه ما را از دست زدن به این ماجراجوئی های خطرناک منع کند. قاطعیت مادر نه از روی بی رحمی که بر مبنای عشق بود که در را به روی ما می بست تا بدانیم خانه آنجائی است که به ما امنیت می دهد و اگر می خواهی عضوی از خانه باشی باید از مقررات آن پیروی کنی.هرچند تماشای مراسم عروسی روباه ها دیدنی است ولی بدان که ممکن است ناچار شوی که بهای سنگینی برای آن بپردازی. آنها موجودات بی رحمی هستند و اگر ترا نبخشند تنها مرگ در انتظار توست.

 آن پسر بچه کمی که بزرگتر میشود وظایفی در خانه به عهده می گیرد،جایگاهی در سلسله مراتب خانوادگی می یابد، در این خانه دلبستگی هائی شکل می گیرد،گردش فصلها برایش مفهوم پیدا میکنند و هر فصلی با جشنی و یا مراسمی برای او روزهای شاد و پر نشاط می آفرینند. در ساختار خانواده دلبستگی هائی مشترک هم زمان او را به دیگر اعضای خانواده پیوند می دهد و از سوئی دیگر ممکن است سبب اختلاف او با دیگران در خانواده شود. حسرت باغ هلوبا انبوه شکوفه های صورتی در هنگام جشن عروسکها که اینک از بین رفته است او را به دنبال دختری که رنگ لباس او با رنگ شکوفه های درختان هلو همخوانی دارد می کشاند.دختر او را به سوی باغ میبرد، دختر وارد باغ میشود اما عروسکها مانع ورود پسربه باغ میشوند. عروسکها که در قد و قواره انسان به باغ آمده اند رو به پسر کرده و سر سخن را باز میکنند:

عروسک اول: آهای پسرک، ما با تو حرف داریم

عروسک دوم: خوب گوش کن ما دیگر هیچ وقت به خانه شما نمی آئیم

عروسک سوم: به خاطر خانواده ات که تمام درختان هلو را در این باغ قطع کردند

پسر باید به خاطر آن چه خانواده او انجام داده اند تنبیه شود.آیا کودکان باید مسئولیت عملی را که نقشی در آن نداشته اند به دوش بکشند؟ در تصمیمهای خانوادگی معمولا نظر کودکان را نمی پرسند و کم نیستند مواردی که بزرگترها علت کاری را که صورت می گیرد برای بچه ها توضیح نمی دهند و همین نگفتن ها سبب میشود تا کودکان در دنیای خیالی خود دلیلی برای آن بیابند. در رویای کوروساوا داستان با امید به رویش جوانه های نو پایان می یابد.

انسان همواره با طبیعت برای بقاء خود در مبارزه بوده است. اما در شرایط ویژه که توانائی انسان نسبت به قدرت طبیعت ناچیز می نماید انسان راهی جز پذیرش برتری طبیعت ندارد. در چنین شرایطی بودن با هم برای نجات از مهلکه انسان ها را به یکدیگر پیوند می دهد.آنگاه که گروه کوچکی در نقطه ای از این سیاره بر کوهی پوشیده از برف اسیر کولاکی سهمگین میشود هیچ راه فراری ندارند. تنها راه چاره استقامت و ادامه دادن راه برای رسیدن به مامنی است که در آن احساس امنیت کنند. بودن در نقطه ای از این سیاره که هیچ امیدی به رسیدن یاری از بیرون نیست تنها یک راه در برابر این گروه کوچک می گذارد،با یکدیگر بودن. در این کولاک سهمگین که به سختی میتوان جلوی پای خود را دید باید در فکر نجات گروه بود چرا که نجات هر یک از افراد گروه وابسته به نجات گروه است.افراد یک گروه توانائی های متفاوتی دارند که در شکل دادن توانائی گروه تاثیر میگذارد.توانائی گروه، سازماندهی توانائی های افراد گروه در کنشی مشترک است.در این مبارزه هر چند اراده گروهی برای نجات مهم است ولی توان جسمی هر یک از افراد این گروه نیز مهم است. هر چند تمام اعضای گروه کوه نوردان ورزیده ای هستند ولی این بدان معنی نیست که توانائی های آنان کاملا یک سان است و در این نبرد نا برابر زمانی فرا میرسد که جسم انسان تسلیم میشود و اراده را به زانو در می آورد.هر چند انسان خود را به ابزار مختلف مجهز میکند تا ناتوانی های خود را در برابر طبیعت به کمک ابزار بهبود ببخشد هم چنان این انسان است که باید ابزار را به کار بگیرد.در این پیکار نا برابر تنها قدرت جسمی انسان نیست که از پای در می آید، ذهن انسان نیز سرگیجه می گیرد،دچار توهم میشود و از رصد کردن درست زمان و مکان عاجز میشود.  در رویای کوروساوا چهار مرد در نبردی نا برابر با هوائی توفانی و سرمای شدید توان ادامه راه را ندارند. سرپرست گروه تلاش میکند که گروه را تحت فرمان خود به پیش ببرد ولی برای اعضای گروه دیگر رمقی باقی نمانده. نافرمانی شروع میشود و گروه از ادامه پیروی از فرامین سرپرست گروه سر باز میزند. آنها در برابر قدرت طبیعت تسلیم میشوند. سرپرست گروه که هم چنان تلاش میکرد تا روی پا به ایستد نیزبیهوش میشود. کوروساوا با به کار گیری افسانه های کهن ژاپنی این امیدواری همیشگی انسان را به پیروزی بر طبیعت زنده نگاه می دارد.

 

نبرد با طبیعت تنها میدانی نیست که می تواند باعث هلاک انسان شود،میدان جنگ نیز قربانی های خود را می گیرد و میتوان گفت بسیار بی رحم تر از طبیعت دست به کشتار انسان میزند.جنگ در تمام تاریخ بشریت زشت ترین پدیده انسانی بوده است با ثبت کشتارهای فراوان و قتل عام های بی حساب. روندی که هم چنان ادامه دارد. جنگ ساخته انسان است،ماشه تفنگ را در نهایت یک انسان باید فشار دهد تا گلوله ای شلیک شود و مغز انسان دیگری را بشکافد.برای اجرای فرمان های فرمانده باید سربازانی فرمان بردار نیز وجود داشته باشند. شاید در لحظه ای که فرمانده به نام نامی: میهن، مذهب، نژاد و یا عدالت فرمان حمله می دهد مست از باده وظیفه شناسی و انجام وظیفه باشد،بی آنکه به این بیندیشد که بعد از اتمام جنگ زندگی دوباره به روال عادی باز میگردد و مستی جنگ از سر آدمی می پرد. زندگی تونل تاریکی میشود که روشنائی را در انتهای آن نمی توان دید، تونلی که سگی مسلح به نارنجک و بمب به استقبال ما می آید. با گذر از این تونل هراس انگیزفقط از تاریکی رها می شویم بی آنکه قدم در روشنائی خیره کننده ای بگذاریم.هر چند از تونل به بیرون راه پیدا میکنیم ولی گذشته ما را رها نمی کند و از دل تاریکی چهره می نمایاند تا ما را پاسخگو کند. سربازی هم چنان وفادار به فرمانده خود از دل تاریکی از جهان دیگر هم چنان مسلح و گوش به فرمان از فرمانده خود خواهان پاسخی روشن است. گذشته هم چون بختکی سنگین از قعر تاریکی بیرون می آید تا فرمانده را به گفتن حقیقت وا دارد.آن سرباز تنها یکی از خیل بی شماران است که اینک از دنیای مردگان به حضور فرمانده می رسند تا آینه ای باشند در برابر فرمانده برای بازتاب حقیقت. سرگیجه های مستی هنگام جنگ در زمان صلح خود را نمایان میکنند تا زندگی را برای فرمانده به برزخی ابدی تبدیل کند.

 

انسان در حضور کوتاه خود بر روی این سیاره نیروی خود را به کار بسته است تا طبیعت را به نفع خود رام کند. در این پیکار با استفاده از خلاقیت خود دست به ساختن ابزار زده است از ساختن اولین ابزارهای سنگی تا سفینه فضائی این قدرت خلاقیت انسان و به کار گرفتن توانائی های مغز خود برای اختراع وسائل بوده است که او را در پیکار با طبیعت به جلو رانده است.این انسان از همان آغاز زندگی غار نشینی مشاهدات خود را بر دیوار غارها نقاشی کرده است. هنر در شکلهای متنوع آن بازتاب نیاز انسان بوده است. نقاشی بازتاب مشاهده ذهن خلاق نقاش است.او آنچه را که می بیند در یک فرایند پیچیده ذهنی تبدیل به خلق اثری هنری می کند. آنچه که نقاش بر بوم نقاشی نقش میزند تجسم بازتاب واقعیت بیرونی است که در ذهن او پرداخته شده است تا در معرض تماشای ما قرار گیرد، پردازش واقعیت بیرونی در ذهن نقاش تابلوی نقاشی را از عکاسی متمایزمیکند. تابلوی نقاشی نمایش دقیق و ثبت لحظه بدون دخالت در آن نیست، ثبت لحظه است آن چنان که نقاش حس کرده است. تعداد آثار هنری خلق شده توسط انسان بی شمار است اما آن آثاری که از زمان و مکان فراتر رفته اند و با گذشت زمان با ما ارتباط بر قرار میکنند نسبت به تعداد آنچه که خلق شده است در صد کوچکی هستند. شناخت روزگار خالق این آثار ما را یاری میدهد با شرایط اجتماعی هنر مند آشنا شویم اما حرف نهائی را اثر هنری آنها میزند. هنرمندی که بتواند آن چه را که حس میکند در اثر هنری خود آن چنان به معرض نمایش بگذارد که با گذشت قرنها هر انسانی در هر گوشه از این سیاره  با مشاهده آن اثر، حسی را که خالق اثر داشته است در خود زنده کند،هنرش  شامل گذر زمان نمی شود. تابلوهای ونگوگ از این گروه هستند.

 

 در نبرد برای رام کردن طبیعت، انسان بر دانش خود تکیه میکند. تلاش میکند تا با استفاده از روشهای علمی دانش خود را در مورد طبیعت گسترش دهد،برای پدیده های طبیعی توضیحی عقلانی بیابد تا با علم بر رمز و راز جهان هستی بتواند از طبیعت به نفع خود بهره بگیرد. در این تلاشِ آدمی در جهت به خدمت گرفتن طبیعت در راستای تحقق بخشیدن به آرزوها و بلند پروازی های خود نمونه های بسیاری وجود دارد که محاسبات انسانی دچار اشتباه شده است و در مواردی طبیعت مشت محکمی به غرور انسان زده است.فاجعه چرنوبیل و فوکوشیما نمونه هائی هستند که به یاد داریم. اما شکستهای انسان او را مایوس نکرده است و به تلاش خود ادامه می دهد.بهره برداری انسان از انرژی هسته ای با دمیدن در بوق و کرنا اندر منافع آن سالها صفحات نشریه های مختلف را پر کرد و خطر های استفاده از این انرژی به حاشیه رانده شد. کوروساوا هراس خود را نه از انرژی هسته ای که از خطای انسانی در رویائی که کوه فوجی در اثر انفجار راکتور اتمی سرخ پوش شده است به تصویر کشیده است. مردم هراسان از هر سوئی به سمت دریا فرار میکنند راه نجاتی نیست همه اسیر فاجعه ای شده اند که منشاء آن خطای انسانی است نه بی مهری طبیعت. زنی که با دو بچه کوچک برای فرار از فاجعه به ساحل دریا آمده می گوید " آنها به ما گفتند که نیروگاه هسته ای ایمن است. خطای انسانی خطر ناک است، نه نیروگاه هسته ای.آنها به ما گفتند که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، دروغگو ها. اگر آنها به این خاطر اعدام نشوند من خودم آنها را می کشم."

هراس از یک فاجعه اتمی در رویاهای کوروساوا حضور پر رنگی دارد.می توان حدس زد که فاجعه هیروشیما و ناکازاکی در این رویای هراس انگیز کوروساوا بی اثر نبوده است. صحنه آغازین "دیو گریان" تداعی گر پایان زندگی بر روی این سیاره است.مردی که وارد صحنه میشود به نظر می آید تنها کسی است که از یک فاجعه جان سالم به در برده است. همه چیز بی روح است از زندگی نشانی نیست و مرد هر از گاهی به پشت سر خود نگاه میکند. برای چه؟ شاید آخرین نگاه و خداحافظی برای همیشه.در این برهوت عاری از هر نشان زندگی از پس مِه سنگینی موجودی ژنده پوش به چشم مرد میخورد. دیوی با شاخی بر سر که میگوید روزی انسان بوده است که در اثر بمباران اتمی تبدیل به دیو شده است. حماقت انسانی ریشه فاجعه ای است که رخ داده است. دشت پر از گل اینک تبدیل به زمینی برهوت شده است گلهای عجیبی تک و توک در شکلی غیر متعارف رشد کرده اند. گلهای قاصدکی از زمین میروید به بلندی  قامت انسان. غذائی برای خوردن نیست و دیوها یک دیگر را میخورند.دیو حسرت روزهائی را که انسان بوده است می کشد،نادم از سود جوئی ها، خودخواهی ها و حماقت های خود به عنوان انسان. تصویری که کوروساوا از یک فاجعه اتمی به تصویر میکشد نه یک بیان آخر زمانی که تاکید و تائیدی است از این که چنین فاجعه ای تنها زاده حماقت انسانها است. همین حماقت انسانی است که مساله را هراس انگیز میکند.

 

با وجود تمامی این هراسها،دل نگرانی ها و وحشت ها کوروساوا امید خود را از دست نمی دهد.عشق به زندگی و زیستن در یگانگی و احترام به طبیعت را در دهکده آسیاب های آبی در روایت مردی سالخورده که به گقته خودش یکصد سال و سه سال زندگی کرده است و آن را سن خوبی برای مردن می داند می یابد. دهکده ای که مردمانش برای طبیعت احترام قائلند و انتخاب کرده اند که ساده زیست باشند. دهکده ای که در آن مراسم تدفین را جشن می گیرند و اهالی دهکده بر روی سنگی که در کنار پل قرار دارد گل قرار می دهند. در زیر آن سنگ در روزگار گذشته مرد ناشناسی دفن شده است و سنت قرار دادن گل بر مزار او نسل اندر نسل ادامه یافته است. پیر مرد می گوید". بعضی ها میگن زندگی سخته اما این فقط حرفه. در حقیقت این خوبه که زنده بمونی. هیجان انگیزه". حرف این پیر مرد توصیه کوروساوا به انسان ها است. زندگی را دوست بداریم.

 

رویاهای کوروساوا زمینی اند

 

در نگاه نخست اینگونه به نظر می آید که این فیلم جمع هشت فیلم کوتاه است بی آنکه هیچ ربطی به یک دیگر داشته باشند. هشت داستان پراکنده است که در یک مجموعه جمع آوری شده اند.این نظردر رابطه با ساختار فیلم درست است ولی اگر آنها را در مجموعه ای ببینیم که روایت های یک راوی است از رویاهای خود در می یابیم که این رویاها یک نقطه مشترک دارند و آن فردی است به نام آکیرا کوروساوا. آنها بازتاب شادی ها، نگرانی ها، اضطرابها و آرزوهای یک انسان است که در این مورد مشخص این انسان فردی است که از امکان به نمایش گذاشتن رویاهای خود بهره مند است تا من و شما و یا هر انسان دیگری بتواند در این رویاها بخشی از خود را بیابد.اما مساله به این سادگی نیست چرا که فردی که رویاهایش را به تصویر کشیده است آکیرا کوروساوا است، یکی از معدود فیلمسازان مولف که میتوان او را در کنار استانلی کوبریک،اینگمار برگمان و لوئیس بونوئل یکی از تاثیر گذارترین کارگردانهای سینما بعد از جنگ جهانی دوم دانست. راشومون، هفت سامورائی،زیستن،ریش قرمز،سریرخون، دودسکادن و درسواوزالا تنها نام چند فیلم از او هستند که هر یک به نوبه خود شاهکاری محسوب میشوند. نگرانی ها، هراس ها، آرزوها و امیدهای چنین انسانی با ذهنی پویا یک واکنش غیر ارادی و غریزی نیست.آنها ریشه در اندیشیدن در مورد انسان و آینده انسان ها دارند. هراس او از فاجعه اتمی نه یک مساله شخصی که هراس اندیشمندانه انسانی است که به آینده بشریت می اندیشد.فیلم با رویائی از دوران کودکی آغاز میشود و با رویائی در مراسم تدفین پایان می یابد. در بین کودکی و کهنسالی زندگی میدان آزمون انسان بودن است بی آنکه هیچ نسخه ای برای آن وجود داشته باشد.در اولین رویا وقتی مادربه فرزندش هشدار می دهد که به تماشای عروسی روباهان نرود او را از خطراتی که پا گذاشتن در عرصه زندگی دارد خبر می دهد. وقتی مادر در را بر روی فرزند می بند راه دیگری برای پسر باقی نمی ماند به غیر از یافتن رنگین کمان تا شاید روباهان به او رخصت زندگی کردن را بدهند. کوروساوا نگران قطع درختان، کشتن یک دیگر در میدان جنگ،رخ دادن فاجعه ای بزرگ در اثر خطای انسانی و تبدیل شدن همه ما به دیو های شاخدار است.او به ما نشان میدهد که فاجعه های بشری عذاب الهی نیست بلکه نتیجه حماقت انسانی است. با تمام این هراس ها او هنوز امید وار است که انسان به یاد داشته باشد که بخشی از طبیعت است و زندگی را ارج بنهد. شاید روزی انسانها یاد بگیرند که شمشیر بر روی یک دیگر نکشند، طبیعت را پاکیزه نگه دارند و زیبائی زندگی را هم چون ونگوگ خلق کنند.

لینک مقاله در زمانه

 https://www.radiozamaneh.com/663718

*  https://en.wikipedia.org/wiki/Yuki-onna

فیلم رویا های کوروساوا هم نسخه کامل آن و هم نسخه فیلمهای کوتاه آن در یوتیوب در دسترس است. 

https://www.youtube.com/watch?v=RcXk_PLrHp8

 با زیر نویس انگلیسی

https://www.youtube.com/watch?v=yX4f0LEvbM0 

فیلم دهکده آسیابهای آبی با زیر نویس فارسی