۱۳۹۸ بهمن ۶, یکشنبه

زنان سرکش ایبسن

زنان سرکش ایبسن


"خانه عروسک معروف به نورا که در سال 1879 منتشر میشود، فصل نوئی در ادبیات اروپا ئی میگشاید و ایبسن را بزرگترین نمایش نویس عصر خود میکند" این توصیفی است که امیر حسین آریان پور از ایبسن در کتاب ایبسن آشوب گرای میکند. آشوب گری و اسکاندیناوی اصلا با یکدیگر همخوانی ندارند ولی ایبسن بدون شک یک استثناء است که صفت آشوبگر واقعا برازنده اوست و این مساله را آریان پور به خوبی شکافته است. از میان نمایشنامه های ایبسن چهار نمایشنامه را که شخصیت اصلی آنها زنان هستند انتخاب کرده ام تا با نگاهی به این زنان نمونه از دید ایبسن نطفه های آغازین شکل گیری اندیشه برابری زنان در اسکاندیناوی را بهتر بشناسیم. این چهار نمایشنانه به ترتیب سال انتشار اینها هستند: خانه عروسک 1879،اشباح1881، روسمرس هولم 1886، هدا گابلر 1890 . با نگاهی به سال انتشار نمایشنامه ها می بینیم که همگی در نیمه دوم قرن نوزدهم نوشته شده اند، روزگاری که چرخ صنعت در اروپا به حرکت درآمده است و ساختار اقتصادی نوئی شکل گرفته است که هر روز به سمت تحول پیش میرود. در این سیر تحول اجتماعی انسان جدیدی در حال تولد است انسانی که به تدریج به سوی باور به فردیت خود پیش میرود، انسانی که از یک سو از روابط جامعه فئودالی رها شده شده است و از طرف دیگر هنوز جایگاه خود را در جامعه به خوبی باز نیافته است. تعریف جدیدی برای انسان بودن لازم است و در این تعریف جدید زنان نیز باید جایگاه خود را در جامعه در حال تحول باز تعریف کنند. مادام بواری (1857)اثر فلوبر نمونه بسیار خوبی از زنی است که "تولدی دیگر" می یابد اما بند ناف سنت که دور گلوی او پیچیده بود سبب مرگ او میشود. نکته ای که باید به آن توجه کنیم این است که مردانی چون فلوبر و ایبسن که با دیدی انتقادی به مساله زنان و ازدواج پرداختند هزینه طرح نظرات خود را که در زمان خود توهین به ساحت مقدس خانواده محسوب می شد نیز بر دوش کشیدند. آنها مورد حملات شدید کلامی،تمسخر و لعن و نفرین از طرف مخالفین قرار گرفتند.
خانه عروسک


صحنه منزل توروالد هلمر و همسرش نورا است که با سه فرزند شان در شهر کریستیانیا (اسلو) زندگی میکنند. در شروع نمایش ما با خانواده ای آشنا می‌شویم که میتواند نماد کانون گرم خانواده باشد. همه چیز برمبنای قراردادهای پذیرفته شده اجتماعی سامان داده شده است، نقشها کاملا بر مبنای سنت حاکم بین زن و مرد تقسیم شده است و هر دو از این تقسیم کار راضی به نظر می رسند. تامین هزینه های زندگی به عهده مرد است و خانم خانه نیز مسئول خرید، مدیریت خانه و تربیت بچه ها است.مردی مهربان و زنی کدبانو. آرامشی که در آغاز بر صحنه می آید، آرامشی است ساختگی و مصنوعی همچون خانه عروسکی. داستان از شب کریسمس آغاز میشود با نوید روزهای بهتر برای خانواده چرا که توروالد هملر که وکیل است از سال نو شغل جدیدش را که ریاست بانک است شروع می کند با حقوقی به مراتب بیشتراز در آمد کنونی که دارد و همین دست ”نورا” را برای خرج کردن باز میگذارد و دیگر لزومی ندارد در خرج کردن حساب یک شاهی و صنار را داشته باشد. توروالد مردی است مهربان که از شوهر بودن خود احساس رضایت میکند و همسرش را با نامهائی چون "چکاوک" من و یا "سنجاب کوچولوی" من خطاب میکند. نورا نیز از اینکه با آواز خواندن و رقصیدن شوهرش را خوشحال میکند احساس رضایت میکند. اما در پس پشت این خوشبختی دنیای شکننده ای بنا شده است که با اولین ضربه از بیرون، همه چیز در هم میریزد. نورا در می یابد که دیگر شوهرش را دوست ندارد و شبانه خانه و زندگی را ترک میکند.
نورا در خانه عروسک زنی است که بر مبنای ارزشهای حاکم بر جامعه پذیرفته است که زن خانه باشد و از هرگونه فداکاری برای شوهرش دریغ نکند.او زنی است خانه دار، همسری است وفادار و مادری وظیفه شناس که انتظار دارد شوهرش نیز در وقت نیاز همین خصوصیات را داشته باشد.انتظاری که در شرایط بحرانی بر آورده نمی شود، تجربه ای که نگاه او را به شوهرش، زندگی و اجتماع تغییر میدهد،او در جواب شوهرش که وظایف او را به عنوان همسر یادآوری میکند میگوید"دیگر به این قبیل وظایف اعتقادی ندارم، عقیده من این است که قبل از هر چیز"من" بشوم. همانطور که تو "تو" هستی. یا به هر صورت باید سعی کنم من هم مثل تو جزء افراد بشر حساب شوم."(ص100) نورا در می یابد که در زندگی زناشوئی اش عروسک ملوس شوهرش بوده و خودش نیز از اینکه عروسک باشد لذت میبرده است و حالا دیگر نمیخواهد عروسک کسی باشد. آنچه که در نورا باعث تغییر میشود تاثیر اندیشه های روشنفکری از بیرون نیست بلکه نتیجه مستقیم تجربه های شخصی اوست. زمانی که در شرایط بحرانی شوهرش تنها به حفظ آبروی خود فکر میکند چشمان”نورا” بر روی واقعیت باز میشود و در می یابد که او تنها عروسکی است برای بازی."خانه ما همیشه حالت یک اتاق بازی را داشته است، من عروسک تو بوده ام. موقعی که با پدرم زندگی میکردم عروسک او بودم. در اینجا بچه های من هم عروسک من بودند"(ص98) نورا حلقه ازدواجش را تحویل میدهد و حلقه خودش را پس میگیرد و میگوید "ما باید کاملا آزاد باشیم" و خانه شوهر را شبانه بدون خدا حافظی از بچه هایش ترک میکند.
اشباح


خانم هلن آلوینگ بیوه کاپیتان آلوینگ است که در ویلای خود همراه با خدمتکارش رژین آنگستراند زندگی میکند. او برای احترام به شوهراز دست رفته اش هزینه ساخت یک پرورشگاه را تامین کرده است و در حال تدارک مراسم افتتاح پرورشگاه است به همین دلیل تنها فرزندش که او را برای تحصیل از کودکی به پاریس فرستاده است و امروز نقاش شناخته شده ای است برای شرکت در مراسم افتتاح پرورشگاه به نروژ آمده است. رژین خدمتکار خانواده دختر انگستراند است که مادرش را از دست داده و از کودکی نزد هلن زندگی کرده است، پدر روژین نجار است و ساخت پرورشگاه به عهده او بوده است و از طرفی به خاطر زیاده روی در مصرف مشروب چندان مورد احترام دیگران نیست." ماندرز" کشیش منطقه که رابطه نزدیکی با خانواده داشته است مسئول رسیدگی به حساب و کتاب های پرورشگاه است و قرار است در مراسم افتتاحیه نیز سخنرانی کند. صحنه نمایش خانه ییلاقی خانم آلوینگ در منطقه ای ساحلی در غرب نروژ است.
در مسیر نمایش، پرده ها یکا یک به کنار میروند و تصویر زیبائی که جامعه از کاپیتان آلوینگ دارد رنگ می بازد. هلن که همچنان عنوان بیوه آلوینگ را با خود حمل میکند تصوری که کشیش از زندگی زناشوئی او داشته است را به کلی در هم میریزد و شرح میدهد که شوهرش مردی عیاش و هرزه بوده و تنها به خاطر وظیفه ای که کشیش بر گردن او انداخت به ادامه زندگی با او تن داد. بر خلاف تصور مردم که فکر میکردند کاپیتان مرد مسئول و مدبری است این او بود که خانه را مدیریت میکرد نه شوهرش. هلن راز سر به مهری را نیز برای کشیش افشا میکند و میگوید دلیلی که رژین را در خانه خود نگاه داشته است این است که او دختر کاپیتان است از رابطه نا مشروعی که با کلفت خانه بر قرار کرده بود. راز دیگری که بر ملاء میشود بیماریi پسر خانم آلوینگ است که از پدرش به ارث برده، بیماری که به خاطر عیاشی پدرش به او انتقال داده شده است. پرورشگاهی که قرار بود افتتاح شود در اثر بی مبالاتی کشیش (شاید بی مبالاتی عمدی) شب قبل از افتتاح آتش میگیرد و بنائی که قرار بود چهره ای زیبا از مردی هرزه ارائه دهد خاکستر میشود.
کشیش متوجه چند کتاب درمنزل خانم آلوینگ میشود که از بودن آنها در این خانه تعجب میکند و اولین سوالی که از خانم آلوینگ میکند این است:
کشیش: خانم آلوینگ این کتابها از کجا آمده است؟
خانم آلوینگ: این کتابها؟ اینها کتابهائی است که من میخوانم.
در ادامه صحبت کشیش و خانم آلوینگ متوجه میشویم که این کتابها مورد تائید کلیسا نیستند و کار مشتی روشنفکر است که افکارشان جائی در نروژ ندارد. کتاب نماد فکر نو و جستجوی راهی جدید برای زندگی است. هلن زنی است که در برابر سنتهای جامعه راه گریزی برای خود نیافته است و تسلیم "تمام افکار و عقاید منسوخ" پدران خود بوده است. در جامعه ای که از دید کشیش باید به وظایف مادری اش بیشتر فکر کند تا اینکه دنبال افکار گمراه کننده برود. هلن خود را با مادر رژین که با گرفتن مبلغی پول حاضر شد مهر سکوت بر لب بزند مقایسه میکند با این تفاوت که قیمت بهتری برای فروش خود دریافت کرده است. وقتی کشیش او را از این مقایسه منع میکند در جواب میگوید:" نه اینقدرها هم تفاوت ندارند، فقط قیمتش فرق میکند، در آن مورد هزار و صد و بیست کرون نا قابل و در این مورد ثروت هنگفت."(ص 149) هلن به خاطر رعایت سنتها وپبروی از امر کشیش آمال و رویاهای خود را پایمال کرده است،ولی رژین تن به این تسلیم نمیدهد و به دنبال آرزوهای خود میرود، تصمیمی که خانم آلوینگ از آن حمایت میکند،شاید به این امید که نسل جدید مانند او قربانی ارزشهای منسوخ نشود.
رژین : نه، نمیخواهم، یک دختر بیچاره باید از جوانی خودش حد اکثر استفاده را بکند و گرنه پیش از اینکه متوجه شود فرصت از دستش رفته است. من هم نشاط زندگی را در خود احساس میکنم.(ص 188). خواننده با خانم آلوینگ هم زمان هم احساس همدردی میکند و هم او را سزاوار سرزنش میداند.
رسمرس هلم


"رسمرس هلم" نام عمارتی اربابی است که نسل اندر نسل محل سکونت خانواده‌ای بوده است که همواره پاسدار ارزشهای طبقه حاکم بوده اند و اینک محل سکونت ” یوهانس اسمر” آخرین بازمانده این خانواده است. او کشیشی است که ردای کشیشی را از تن به در کرده است و ایمان خود را نیز از دست داده است. در این عمارت به غیر از او" ربکا وست" که معلم سرخانه همسر کشیش بوده است نیز زندگی میکند. همسر کشیش در اثر فشار های روحی از روی پلی که در کنار آسیاب است با پریدن در رودخانه خودکشی کرده است. ربکا وست پس از مرگ همسر کشیش در این خانه مانده است و مدیریت عمارت را به عهده دارد. در مسیر نمایش به تدریج رازهای پنهان هر یک از شخصیتها عیان میشود و به تدریج در طول نمایش سرپوش های سنگینی که بر روی احساسات و امیال ربه کا و کشیش قرار دارد به کناری میرود و با عیان شدن عمق این عواطف پایان دادن به زندگی را تنها راه رهائی برای خود می یابند وهر دو به شیوه همسر کشیش خود را به آب میسپارند. رهائی را در مرگ با یکدیگر می یابند.
"ربه کا وست" نقطه مقابل” نورا” در خانه عروسک است،اونه به دنبال تشکیل خانواده و بر آورده کردن نیاز های شوهر که تشنه قدرت و تسلط بر مرد است.او زنی است بی رحم که برای رسیدن به هدف خودهمسر کشیش ”به آته” را به سوی جنون سوق داده است تا آنجا که او دست به خود کشی زده است. او زنی است تیز هوش که خوب میداند چگونه دیگران را بازیچه دست خود قرار دهد،او در این عمارت اشرافی که هر گوشه آن یاد آور پاسداری از ارزشهائی است که در برابر موج تجدد طلبی به وحشت افتاده است هیچ ریشه ای ندارد. گذشته او در هاله ای از ابهام است، گذشته‌ای که او با تمام قوا تلاش میکند که به یاد نیاورد و حتی اگر بتواند آن را انکار کند. کرول مدیر مدرسه به این نقطه ضعف او پی برده است، نقطه ضعفی که میتواند برگ برنده ای برای کرول باشد. ربه کا راهی برای رهائی از گذشته ندارد گذشته ای که سایه سنگین خود را بر ذهن او چیره ساخته است تا آنجا که او در چنگال گذشته اسیراست. او که به گفته خودش زمانی در تب شهوت آلود دست یابی به کشیش میسوخته است دست رد بر سینه کشیش میزند چرا که زندگی در رسمرس هلم در او تحولی ایجاد کرده است که انتظارش را نداشته است. تمنای جسمی به عشق مبدل شده است. او که قبل از این تحول خود را اینگونه توصیف میکند:" گمان میکنم اون زمان هر کاری را میتونستم پیش ببرم. چون اون زمان هنوز اراده بی باک و آزاده ام رو داشتم. ملاحظه سرم نمی شد، در برابر هیچ چیزی پس نمی نشستم ـ ولی بعد سر اون چیزی باز شد که اراده ام را شکوند و ـ من رو سخت برای همه عمر ترسوند".(ص203) به گفته رسمر "ربه کا" که به تنهائی از او و "به آته" روی هم، قوی تر بود و کرول به او میگوید " شما اگر دنبالش بودید کی رو نمی تونستین جادو کنید" در برابر عشق شکست میخورد. اما در پایان برای اثبات باور به آنچه میگوید همراه با کشیش به همان راهی میرود که خود در جلوی پای همسر کشیش گذاشته بود و همراه با کشیش به زندگی خود پایان میدهد.
هِدا گابلر


صحنه، خانه هِدا گابلر و همسرش جورج تسمان است که شب پیش از ماه عسل برگشته اند. هِدا گابلر دختر ژنرال گابلر که در ناز و نعمت بزرگ شده است پس از فوت پدرش از میان تمامی کسانی که خواهان او بودند جورج تسمان را برگزیده است.مردی که به او دکترای افتخاری داده اند و میخواهد که با ادامه تحقیقاتش پروفسور شود. در نگاه نخست همه چیز نوید یک زندگی خوب و تشکیل خانواده ای خوشبخت را میدهد. زوج نسبتا جوانی که از یک ماه عسل طولانی به خانه مورد علاقه شان آمده اند تا زندگی مشترک خود را آغاز کنند. اما با ورود شخصیتهای دیگرِ نمایشنامه، گذشته هم چون اختاپوس بر زندگی آنان چنگ می اندازد و همه را اسیر خود میکند. همچون توروالد در خانه عروسک جورج تسمان مرد مهربانی است که میخواهد شوهری وفادار باشد و این را وظیفه خود میداند که آسایش همسرش را فراهم کند اما مشکل اینجاست که هِدا گابلر هیچ وجه مشترکی با ” نورا” ندارد او برای خانه دار بودن آفریده نشده است او بر خلاف هلن در اشباح، زنی است که نمیتواند در تملک کسی باشد و ازدواج او نیز از روی مصلحت بوده است نه عشق، او صریحا میگوید که " چون میخواست زندگی مرا تامین کند دلیلی نبود که پیش نهاد ازدواجش را رد کنم".او مردی را انتخاب کرده است که خوره کتاب است و در تمام شش ماهی که در ماه عسل به سر برده بودند راجع به تاریخ تمدن و صنایع دستی قرون وسطی صحبت کرده است، مردی که خیلی راحت میتوان تحت کنترل گرفت.هدا زنی است با اعتماد به نفس و آگاه به زیبائی خود، اما جذابیت او برای مردان نه زیبائی چهره او که شخصیت اوست، او عروسکی نیست که بتوان آن را به راحتی به دست آورد، او گربه ملوس کسی نیست و بر خلاف ” نورا” برای خانه داری و آشپزی نیز آفریده نشده است. او زنی است تیز هوش، جاه طلب و بی رحم که در این مشخصات به ربه کا وست خیلی شبیه است با این تفاوت که او در خانواده‌ای متمول بزرگ شده است. او زنی نیست که بدون مرد خود را ناقص تصور کند، در او نوعی سرکشی موج میزند که مردان را به مبارزه میطلبد. او زن "خوب فرمان بر پارسا" نیست که مرد درویش را پادشاه کند و از طرفی زنی است که برای رسیدن به هدف خود هیچ لزومی نمی بیند که به اخلاقیات پایبند باشد و به راحتی دیگران را آلت دست خود قرار میدهد. او زن سرکشی است که رام شدنی نیست. سر انجام زمانی که حس میکند در تله افتاده است و ممکن است مجبور شود بر خلاف میلش شرایطی را بپذیرد که در گروگان کسی باشد، شرایطی که نتواند آزادانه آنچه را که میخواهد انجام دهد، با شلیک گلوله از طپانچه ای که به ارث برده است خود را میکشد. برای اوزندگی در اسارت دیگری قابل تصور نیست و تنها راه آزادی را پایان دادن به زندگی می یابد.

به غیر از اشباح صحنه آغازین سه نمایشنامه دیگربه ما فضائی را معرفی میکند که افراد در تفاهم با یکدیگر در آرامش زندگی میکنند و همه چیز بر وفق مراد است.” نورا” از خرید کریسمس وارد خانه میشود،ربه کا وست در صندلی راحتی سرگرم قلاب دوزی است و هِدا گابلر شب پیش از یک ماه عسل طولانی باز گشته است. اشباح هم هرچند با مزاحمت نجار آغاز می‌شود ولی در آنجا نیز همه چیز برای برگزاری یک مراسم بزرگ در حال آماده شدن است. در مسیر نمایش‌ها اسرار از پرده برون می‌افتند و توفان جای گزین آرامش میشود وجه مشترک چهار زنی که نقش محوری را در این نمایشنامه ها دارند این است که هر یک رازی سر به مهر دارند که عیان میشود. ” نورا” پنهان از شوهرش از یک نزولخوار وام گرفته است و پنهانی از پولی که باید برای خود خرج کند وام را میپردازد. هلن در اشباح سالها بر عدم خوشبختی خود و عیاشی های شوهرش سرپوش گذاشته است تا دیگران از آن بوئی نبرند. هِدا گابلر عشق خود را به لاوبرگ پنهان میکند و "ربه کا وست" گذشته خود را.در اشباح نقش مذهب در سرکوب آزادی زنان تحت عنوان وظیفه کاملاً عیان است و در سه نمایشنامه دیگر قرار دادهای اجتماعی وشرایط اقتصادی است که سد راه آزادی زنان است.
چهار زن چهار شخصیت متفاوت


هر یک از این چهار نمایشنامه به نوبه خود شایسته تحلیل جداگانه هستند تا عمق بینش ایبسن را نسبت به جامعه و روابط بین انسانها بشناسیم که موضوع این مقاله نیست. در اینجا تلاش خواهد شد تا با بررسی شخصیت چهار زنی که نقش محوری در این نمایشنامه دارند با نخستین اندیشه های برابری بین زن و مرد در نروژ که میتوان با کمی گشاده دستی آن را به اسکاندیناوی تعمیم داد آشنا شویم.
ایبسن در این چهار نمایشنامه زنان را قبل از اینکه به عنوان زن از دیگر انسانها متمایز کند، آنان را به عنوان انسان بر روی صحنه می‌آورد.نگرشی که برابری را از یک امر حقوقی به عنوان مساله ای انسانی مطرح میکند و ساختار اجتماعی، مذهب و فرهنگ به موانع دست و پا گیری که ذهن ما را اشغال کرده‌اند تقلیل پیدا میکنند.” نورا” میگوید ” به هر صورت باید سعی کنم من هم مثل تو جزء افراد بشر حساب شوم”. زنان قبل از اینکه زن باشند انسان هستند با تمام خصوصیاتی که هر انسان دیگری میتواند داشته باشد به همین دلیل ما با چهار شخصیت مختلف روبرو هستیم که با بعضی از آنها احساس هم دردی میکنیم و از بعضی دیگر خوشمان نمی آید. همدردی یا عصبانیت ما از این شخصیتها نه به خاطر زن بودن آنهاست که به خاطرشخصیت آن‌ها است، به خاطر رابطه آنها با زندگی و دیگران است. با ” نورا” احساس همدردی میکنیم چرا که فداکاری های بی دریغ و صادقانه اش از طرف شوهرش بی پاسخ می ماند. برای شجاعت او احترام قائلیم و به او حق میدهیم که خانه را ترک کند حتی بدون خداحافظی از بچه هایش.هلن بیوه آلوینگ در اشباح با اینکه در سالهای اولیه ازدواجش تصمیم جدائی از همسرش را داشته ولی با یک تشر کشیش از خواست خود کوتاه آمده است و برای احترام به ارزشهای اجتماعی تن به ادامه زندگی با شوهرش داده است و حالا همه چیز را به گردن دیگران می اندازد. او از پذیرفتن مسئولیت خودش در‌انتخاب” سوختن و ساختن”در زناشوئی اش سر باز میزند. او شجاعت” نورا” را ندارد که به رفاه اقتصادی پشت پا بزند و به دنبال یافتن «خود» برود.هلن زنی است پای بند به تعهد حتی اگر به زیان او باشد، او با تمام رنجی که شوهرش به او تحمیل کرده است هم چنان پس از مرگ او نیز با بنا کردن پرورشگاهی به نام او میخواهد از افشای چهره واقعی شوهرش جلوگیری کند تا دیگران همچنان باور داشته باشند که او مرد شریفی بود. هیچ یک از صفات هلن و” نورا” در” ربه کا وست” وجود ندارد،اوزنی است سنگدل بدون پایبندی به اخلاقیات جاری و یاغی علیه سنتها و ارزشهای منسوخ اجتماعی، ولی حاضر نیست در راه باورهایش دست به فداکاری بزند و ترجیح میدهد که دیگران را جلو بیندازد تا آرزوهای او را بر آورده کنند.” نورا” و هلن از تمناهای جسم سخنی به زبان نمی آورند، ولی ربه کا از تمناهای جنسی خود سخن میگوید.او زنی نیست که خود را وسیله‌ای برای ارضاء جنسی مرد بداند و یا مادینه ای که برای تولید بچه به وجود آمده است. ربه کا یک مبارز راه آزادی نیست، ولی از شرایط موجود کینه به دل دارد و به دنبال انتقام شخصی است. هِدا گابلر زنی است خود شیفته که دوست دارد شمع مجلس باشد و مردان پروانه وار دور او بگردند وهر گاه بیش از اندازه مجاز به او نزدیک شوند آن‌ها را بسوزاند. او زنی است متکبر، خود خواه و مکار که هیچ گونه همدلی با زنان دیگر نیز ندارد.برای او زنان دیگر موجودات ساده لوحی هستند که خود را پایبند مردان میکنند. هِدا آزادی عمل را تنها برای خود میخواهد. هِدا گابلر شخصیتی است بسیار پیچیده که با هر عمل او دچار حیرت می‌شویم، برای تماشاگرغیر ممکن است حدس بزند قدم بعدی او چه خواهد بود و در نهایت با خود کشی ناگهانی خود تماشا گر را در یک خلاء عاطفی قرار میدهد. نه میتوان او را دوست داشت و نه میتوان از او متنفر بود.
این چهار زن با چهار شخصیت مختلف، چهار زندگی مختلف و چهار گذشته متفاوت در یک چیز با هم مشترکند، تلاش برای رهائی از چهار دیواری خانه که آن‌ها را از آزاد بودن محروم کرده است. آنها به چهار روش مختلف، برای رسیدن به چهار شکل مختلف از رهائی تلاش میکنند که نشان از تولد انسان نوئی دارد که بر فردیت خود آگاه شده است و دیگر نمیخواهد در بند بماند.جمع شدن تدریجی همین حرکتهای انفرادی بود که سر منشاء جنبش های مختلف اجتماعی در قرن بیستم برای به دست آوردن حقوق مساوی با مردان شد.
17 ژانویه 2020
27 دیماه 1398
نمایشنامه هائی که نام برده شده است:
خانه عروسم و اشباح
نوشته هنریک ایبسن ترجمه مهدی فروغ
انتشارات زوار چاپ دوم 1387
روزمرس هلم
نوشته هنریک ایبسن مترجم: میر مجید عمرانی
نشر شور آفرین 1396
هِدا گابلر
نوشته هنریک ایبسن ترجمه مینو مشیری
بنگاه ترجمه و نشر کتاب 1351
ایبسن آشوب گرای
کاوشی در زمینه جامعه شناسی هنر
ا.ح آرین پور
انجمن تاتر ایران و مرکز نشر سپهر 1348

لینک جستار در زمانه


iنشانی های بیماری به سفلیس اشاره میکند
لینک نسخه تلویزیونی هدا گابلر با بازی اینگرید برگمن




۱۳۹۸ بهمن ۵, شنبه

تهران فلینی


                                                                 تهران فلینی                                                                                                                     
طرح فیلمنامه

صحنه اول ـ روز ـ لاله زارـ جمعه است
زمان اردیبهشت 1358
ساعت 5 صبح هوا تاریک روشن است. رفتگری خیابان را جارو میکند. جمشید(دانشجوی سینما 22 ساله) با دوربین 8 میلیمتری آخرین صحنه های مستندش را از لاله زار فیلمبرداری میکند. پرده های سر در تاترهای لاله زار کاملا تغییر چهره داده اند و انقلابی شده اند. صدای جارو کردن رفتگر موزیک متن صحنه است که گاه گداری با صدای بوق ماشینها در هم می آمیزد. از جمشید دور شده ام جلوی یکی از تاترها ایستاده ام گیشه باز میشود بهروز وثوقی گوزنها دارد چرت میزند پک عمیقی به سیگارش میزند میکروفون را روشن میکند و با همان صدای خمارمیگوید " بشتابید بشتابید، مرگ مجاهد، شکنجه گر ساواک و توبه رقاصه با یک بلیط، امشب و هر شب". سرش را بلند میکند و میپرسد با وفا چیکار داری؟ میگم یک بلیط میخوام. یک بلیط میخرم و داخل میشوم هیچ کس در تاتر نیست من تنها تماشاچی هستم. بازیگران که از بیکاری در صحنه نشسته اند و تخته نرد بازی میکنند از جا بلند میشوند زن بازیگر بلافاصله چادر سیاه به سر میکند و آماده بازی میشود. پیر مردی وارد صحنه میشود میگوید عزیز نمیشد تو حالا بلیط نمیخریدی؟ حالا ما مجبوریم برای تو تیارت در بیاریم. میگویم نه من برای تماشای تاتر نیامده ام برای تجدید خاطره آمده ام.
صحنه عوض میشود عارف قزوینی و گروهش بر صحنه می آیند و عارف میخواند:
از خون جوانان وطن لاله جانم لاله خدا لاله دمیده
و تصنیف ادامه پیدا میکند.
ـ کجائی بابا یک ساعته دارم دنبالت میگردم
صدای جمشید است که مرا از عارف جدا میکند.
جمشید: من کارم تمام شد فکر کنم شات های خوبی گرفتم برای پایان فیلم عالی میشه.
هوا بهاری است در طبقه دوم اتوبوس نشستیم تا خیابانها را از بالا ببینیم. آه این اتوبوسهای سبز چقدر خاطره به همراه دارند.

یک روز افتابی ـ تابستان سال 42 یا 43
من شش یا هفت سال دارم برای اولین بار به تهران آمده ام، پدرم اکیدا سفارش کرده که به هیچ وجه دست او را رها نکنم. به ساختمان پلاسکو میرسیم پدرم میگوید این ساختمان پلاسکو است بلندترین ساختمان تهران، سرم را بالا میگیرم تا همه ساختمان را ببینم اما سرم گیج میرود و نزدیک است که زمین بخورم پدرم متوجه میشود دستم را محکم میگیرد تا زمین نخورم. چقدر آدم در خیابانها است. چقدر ماشین در خیابانها هست. صدای جمشید است که میگوید رسیدیم. میدان بهارستان باید فیلم ها را برای ظهور به آلمان بفرستیم. به پستخانه میرویم به اطراف نگاه میکنم تصاویر شهدای انقلاب بر در و دیوار زده شده است. جمشید در صف می ایستد تا فیلم ها را بسته بندی کند. یکمرتبه میدان شلوغ میشود مردم جلوی مجلس تجمع کرده اند، دکتر مصدق از مجلس بیرون می آید و برای مردم سخنرانی میکند.

این میتواند شروع فیلمی باشد راجع به تهران به روایت من. جمشید یک مستند ساز است که فیلمهای مستندش را هیچ وقت منتشر نمیکند. ولی دنبال کردن او تکه های فیلم را به یکدیگر وصل میکند.فیلمهای او ثبت واقعیت است در زمان حال و رویاهای من سیری است در گذشته. با او میتوان در زمان نوسان داشت و بین حال و گذشته در رفت و آمد بود. با او میتوان به کاخ گلستان رفت و با کمال الملک نقاشی کرد، به شهر نو رفت و فلاکت را دید،کشته شدن ملک المتکلمین را دید، بر تپه های اوین تیرباران زندانیان را دید،به کاباره رفت و رقص جمیله را دید، شعبان جعفری را سوار بر کامیون دید،با تیمور تاش شطرنج بازی کرد، 17 شهریور در میدان ژاله بود، به خاوران رفت و....همزمان زندگی روزانه مردم را دنبال کرد.

آخرین صحنه فیلم راوی را نشان میدهد که با ماسک به دلیل آلودگی هوا در راه دربند از کوه بالا میرود، شدت آلودگی آنقدر زیاد است که مردم مثل اشباح در مه حرکت میکنند. در میان رهگذران نصر الهه کسرائیان را راوی شناسائی میکند.

راوی: نصر الله توئی
کسرائیان:آره
راوی: دوربینت کجاست، باید این وضعیت را ثبت کنی
کسرائیان: دیگه کار از کار گذشته بهتره فقط به همین لحظه فکر کنی. فردا روشن نیست.

    تصویر تهران از بالا که در آلودگی هوا ناپدید شده است.

پایان

لینک به نوشته در زمانه