۱۳۹۸ بهمن ۵, شنبه

تهران فلینی


                                                                 تهران فلینی                                                                                                                     
طرح فیلمنامه

صحنه اول ـ روز ـ لاله زارـ جمعه است
زمان اردیبهشت 1358
ساعت 5 صبح هوا تاریک روشن است. رفتگری خیابان را جارو میکند. جمشید(دانشجوی سینما 22 ساله) با دوربین 8 میلیمتری آخرین صحنه های مستندش را از لاله زار فیلمبرداری میکند. پرده های سر در تاترهای لاله زار کاملا تغییر چهره داده اند و انقلابی شده اند. صدای جارو کردن رفتگر موزیک متن صحنه است که گاه گداری با صدای بوق ماشینها در هم می آمیزد. از جمشید دور شده ام جلوی یکی از تاترها ایستاده ام گیشه باز میشود بهروز وثوقی گوزنها دارد چرت میزند پک عمیقی به سیگارش میزند میکروفون را روشن میکند و با همان صدای خمارمیگوید " بشتابید بشتابید، مرگ مجاهد، شکنجه گر ساواک و توبه رقاصه با یک بلیط، امشب و هر شب". سرش را بلند میکند و میپرسد با وفا چیکار داری؟ میگم یک بلیط میخوام. یک بلیط میخرم و داخل میشوم هیچ کس در تاتر نیست من تنها تماشاچی هستم. بازیگران که از بیکاری در صحنه نشسته اند و تخته نرد بازی میکنند از جا بلند میشوند زن بازیگر بلافاصله چادر سیاه به سر میکند و آماده بازی میشود. پیر مردی وارد صحنه میشود میگوید عزیز نمیشد تو حالا بلیط نمیخریدی؟ حالا ما مجبوریم برای تو تیارت در بیاریم. میگویم نه من برای تماشای تاتر نیامده ام برای تجدید خاطره آمده ام.
صحنه عوض میشود عارف قزوینی و گروهش بر صحنه می آیند و عارف میخواند:
از خون جوانان وطن لاله جانم لاله خدا لاله دمیده
و تصنیف ادامه پیدا میکند.
ـ کجائی بابا یک ساعته دارم دنبالت میگردم
صدای جمشید است که مرا از عارف جدا میکند.
جمشید: من کارم تمام شد فکر کنم شات های خوبی گرفتم برای پایان فیلم عالی میشه.
هوا بهاری است در طبقه دوم اتوبوس نشستیم تا خیابانها را از بالا ببینیم. آه این اتوبوسهای سبز چقدر خاطره به همراه دارند.

یک روز افتابی ـ تابستان سال 42 یا 43
من شش یا هفت سال دارم برای اولین بار به تهران آمده ام، پدرم اکیدا سفارش کرده که به هیچ وجه دست او را رها نکنم. به ساختمان پلاسکو میرسیم پدرم میگوید این ساختمان پلاسکو است بلندترین ساختمان تهران، سرم را بالا میگیرم تا همه ساختمان را ببینم اما سرم گیج میرود و نزدیک است که زمین بخورم پدرم متوجه میشود دستم را محکم میگیرد تا زمین نخورم. چقدر آدم در خیابانها است. چقدر ماشین در خیابانها هست. صدای جمشید است که میگوید رسیدیم. میدان بهارستان باید فیلم ها را برای ظهور به آلمان بفرستیم. به پستخانه میرویم به اطراف نگاه میکنم تصاویر شهدای انقلاب بر در و دیوار زده شده است. جمشید در صف می ایستد تا فیلم ها را بسته بندی کند. یکمرتبه میدان شلوغ میشود مردم جلوی مجلس تجمع کرده اند، دکتر مصدق از مجلس بیرون می آید و برای مردم سخنرانی میکند.

این میتواند شروع فیلمی باشد راجع به تهران به روایت من. جمشید یک مستند ساز است که فیلمهای مستندش را هیچ وقت منتشر نمیکند. ولی دنبال کردن او تکه های فیلم را به یکدیگر وصل میکند.فیلمهای او ثبت واقعیت است در زمان حال و رویاهای من سیری است در گذشته. با او میتوان در زمان نوسان داشت و بین حال و گذشته در رفت و آمد بود. با او میتوان به کاخ گلستان رفت و با کمال الملک نقاشی کرد، به شهر نو رفت و فلاکت را دید،کشته شدن ملک المتکلمین را دید، بر تپه های اوین تیرباران زندانیان را دید،به کاباره رفت و رقص جمیله را دید، شعبان جعفری را سوار بر کامیون دید،با تیمور تاش شطرنج بازی کرد، 17 شهریور در میدان ژاله بود، به خاوران رفت و....همزمان زندگی روزانه مردم را دنبال کرد.

آخرین صحنه فیلم راوی را نشان میدهد که با ماسک به دلیل آلودگی هوا در راه دربند از کوه بالا میرود، شدت آلودگی آنقدر زیاد است که مردم مثل اشباح در مه حرکت میکنند. در میان رهگذران نصر الهه کسرائیان را راوی شناسائی میکند.

راوی: نصر الله توئی
کسرائیان:آره
راوی: دوربینت کجاست، باید این وضعیت را ثبت کنی
کسرائیان: دیگه کار از کار گذشته بهتره فقط به همین لحظه فکر کنی. فردا روشن نیست.

    تصویر تهران از بالا که در آلودگی هوا ناپدید شده است.

پایان

لینک به نوشته در زمانه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر