۱۴۰۰ فروردین ۲۹, یکشنبه

رویاهای کوروساوا

 



 رویاهای زمینی آکیرا کوروساوا

1998ــ1910 Akira Kurosawa 

سال 1990 کوروساوا در هشتاد سالگی خود فیلم "رویاها"را می سازد، رویاهائی که همواره او را تعقیب کرده اند.آنچه که این فیلم را از دیگر فیلمهای او متمایز میکند ساختار این فیلم است که از هشت فیلم کوتاه بر مبنای رویاهائی که برای او تکرار می شده اند ساخته شده است.هشت فیلم کوتاه که هر یک بدون وابستگی به دیگر فیلمها قابل نمایش جداگانه است. آنچه که این فیلمهای کوتاه را به یکدیگر ربط میدهد در واقع راوی این رویا ها یعنی آکیرا کوروساوا است. رویاهای کوروساوا آسمانی و رسولانه نیست، رویاهای او کاملا زمینی است و ریشه در زندگی انسان، ارتباط بین انسانها و روابط متقابل آنها با یکدیگر دارد.

این نوشته نیز ساختاری همچون فیلم رویا ها خواهد داشت.نخست خلاصه ای از این هشت فیلم برای آشنائی با رویاها ارائه می شود،پس از آن تلاش میشود محتوی هر یک از این فیلمها شکافته شود و در پایان نگاهی کلی به این مجموعه رویاها به عنوان یک فیلم واحد خواهد شد.این نوشته نقد فیلم نیست و به همین خاطر به جنبه های سینمائی و تصویری فیلم نمی پردازد.

کوروساوا این رویاها را شماره گذاری نکرده است و هر رویا را"رویائی دیگر مینامد" که در اینجا نیزاز شماره گذاری آنها خوداری می شود.

هوای بارانی و آفتابی



در یک روز افتابی که باران هم می بارد پسر بچه ای در ایوان ایستاده است مادرش وارد ایوان میشود و به او میگوید که در خانه بماند چون وقتی هوا آفتابی و بارانی است نشان از آن است که روباه ها در تدراک مراسم عروسی هستند و دوست ندارند کسی مراسم آنها را ببیند و از این کار خیلی ناراحت میشوند. پسر از هشدار مادر سرپیچی میکند و به جنگل میرود و شاهد مراسم پر رمز و راز تدارک عروسی روباهان میشود که روباهان متوجه حضور او میشوند. پسر کمی هراسان میشود و محل را ترک میکند. دل نگران به خانه بر میگردد، مادر در ورودی ایوان منتظر اوست و میگوید کاری را که نباید میکردی انجام دادی و به تماشا رفتی. سپس از آستینش شیئی را بیرون می آورد و به پسر میدهد و میگوید که این را یک روباه عصبانی برای تو آورد.ظاهرا باید به زندگی خودت خاتمه بدهی. پسر آن شئی را که خنجری است در غلاف، ا زهم باز میکند، مادر میگوید که باید به دیدار روباهان بروی و این را به آنها بدهی و طلب بخشش کنی و تا زمانی که آنها تو را نبخشند من نمیتوانم تو را به خانه راه بدهم و اضافه میکند که به ندرت کسی را میبخشند. مادر در تصمیم خود کاملا قاطع به نظر می آید و در را به روی پسر می بندد ولی قبل از اینکه در کاملا بسته شود پسر می گوید"ولی من نمیدانم روباه ها کجا هستند" مادر میگوید روزی مثل امروز که رنگین کمان است روباه ها را در زیر رنگین کمان پیدا میکنی و در را میبندد. پسر به سمت دشت پر از گل در دامنه کوه میرود جائی که رنگین کمان خیمه زده است.

 

رویائی دیگر: مزرعه هلو



پسری در آغاز کشف قراردادهای اجتماعی در روز جشن عروسکها مطمئن است که مهمانان خواهر بزرگترش که در سنین نو جوانی هستند شش نفر بودند نه پنج نفر.پسر آن دختر را می بیند و به دیگران نشان میدهد ولی دیگران او را نمی بینند. پسر به دنبال دختر روان میشود تا به باغ هلوی خانوادگی میرسند، باغی که درختانش را قطع کرده اند. عروسکها در اندازه انسان جلو می آیند و مانع ورود پسر به باغ میشوند. آنها خود را روح نگهبان باغ هلو و شکوفه های آن می نامند.عروسکها پسر را سرزنش میکنند چرا که خانواده او درختهای باغ را قطع کرده اند و با اینکار باغ نابود شده است و از این پس دیگر عروسکها به خانه آنها نخواهند آمد. پسر غمگین میشود و گریه را سر می دهد یکی از عروسکها میگوید که او پسر خوبی است و از قطع درختان غمگین شده بود. عروسکها با دیدن تاثرپسر از نابودی باغ، تصمیم میگیرند تا یک بار دیگر به او فرصت دیدن باغ پر از شکوفه را بدهند.آنها با اجرای موسیقی و رقص پسر را به باغ پر از شکوفه های صورتی هلو می برند، جائی که به ناگاه دختر گم شده پدیدار میشود، پسر به دنبال او میرود و در این رفتن است که به واقعیت باز میگردد و خود را درباغی می یابد که تنها با تنه بریده درختان پوشیده شده است بی هیچ شکوفه ای. اما در این قتلگاه درختان شاخه ای از زمین سر برون کرده است با شکوفه های صورتی. در این باغ بی برگی گلی جوانه زده است.

 

رویائی دیگر: کولاک 



چهار مرد کوهنورد در کولاکی سخت گرفتار شده اند. آنها برای اینکه یک دیگر را گم نکنند با ریسمان بلندی به یکدیگر وصل شده اند. تا خود را به محلی که چادر شان را برافراشته اند برسند. سه روز است که هوا توفانی است، ترک کردن کمپ و بازگشت به آن در این هوا کاری است طاقت فرسا آنها به نقطه ای رسیده اند که یکی پس از دیگری تسلیم را تنها راه چاره میدانند.سرپرست گروه تلاش میکند تا آنها را تشویق به مقاومت کند اما آنها دیگر رمقی برای راه رفتن ندارند، دچار توهم شده اند و از فرط خستگی زمین گیر میشوند و از هوش میروند.سرپرست گروه نیز از پا در می آید و بیهوش میشود. در عالم بیهوشی زنی را می بیند که به بالین او آمده زنی زیبا که به او میگوید برف گرم است و او را با الیافی زیبا میپوشاند. مرد تلاش میکند که از جای برخیزد ولی زن مانع او میشود و این جدال ادامه دارد تا اینکه مرد متوجه میشود آن زن "زن برفی"* است که جان مردان را میگیرد. با هوشیار شدن مرد، زن زیبا به موجودی ترسناک و زشت تغییر شکل میدهد و هم چون گردبادی به آسمان می رود. توفان فرو نشسته است مرد همراهان خود را که در زیر انبوهی از برف بی هوش شده اند بیرون میکشد. در روشنائی روز می بیند که تنها چند قدم با کمپ خود فاصله دارند.

 

رویائی دیگر: تونل       



مردی با لباس ارتشی به تن و کیسه ای برزنت مانند بر دوش در جاده ای خارج از شهر به سمت تونلی که برای عبور عابر پیاده ساخته شده است میرود.در یک نگاه او شبیه به سربازی است که مغلوب شده است. به نزدیک تونل که می رسد صدای پارس سگی از داخل تونل که کاملا تاریک است او را متوقف میکند. سگی از درون تاریکی هویدا میشود و پارس کنان به سمت مرد میرود. سگ جلیقه ای که در آن نارنجک نصب شده است به تن دارد.همه چیز گواه آن است یک سگ تربیت شده ارتشی است. مرد به راه خود ادامه میدهد تا به انتهای تونل می رسد. صدای پائی که به قدم های ارتشی شبیه است نظر مرد را به سوی تونل جلب میکند.از درون تاریکی سربازی با صورتی سفید ظاهر میشود و ادای احترام میکند. سرباز از مرد که فرمانده او بوده است میپرسد:"آیا این صحت دارد که من مرده ام؟". برای سرباز باور کردن این مساله که دیگر زنده نیست قابل پذیرش نیست چون به یاد دارد به دیدار مادرش رفته و از کیکهائی که مادرش برای او پخته بوده است خورده است. فرمانده به سرباز میگوید این که میگوئی آخرین رویائی بود که دیدی و در آغوش من در اثر جراحات وارده از دنیا رفتی. سرباز نور چراغی را در دل شهر نشان میدهد و میگوید این چراغ خانه ماست و مادرم منتظر من است. فرمانده از سرباز میخواهد که مرگ خود را بپذیرد و برگردد. سرباز غمگین به درون تاریکی میرود. هنوز فرمانده چشم از تونل بر نداشته است که صدای رُپ رُپ رژه سربازان از داخل تونل بلند میشود. تمام سربازان هنگ با همان هیبت سرباز اول ظاهر میشوند و اعلام آمادگی میکنند. فرمانده به آنها توضیح میدهد که همه آنها کشته شده اند و ای کاش خود او هم کشته شده بود. چرا که او اسیر شد و رنجی که کشید بسیار دردناک بود. فرمانده لباس ارتشی اش را مرتب میکند و به سربازن دستور میدهد که به دنیای خود برگردند، دستوری که سربازان اطاعت می کنند.فرمانده توان ایستادن را از دست میدهد به زانو می افتد که با صدای پارس سگ دوباره از درون تاریکی بلند میشود، سگ بیرون می آید به طرف فرمانده میرود و به پارس کردن ادامه میدهد.

 

رویائی دیگر: کلاغ     



یک نقاش جوان محو تماشای نقاشی های ونگوگ در موزه است. او از طریق تابلوی "پُلِ آرلِس" به زمان ونگوگ سفر میکند و از زنانی که در که در کنار پل هستند سراغ ونگوگ را می گیرد.یکی از زنها به او می گوید که ونگوگ را کجا می تواند پیدا کند و هم زمان به او هشدار میدهد که مراقب خودش باشد چون ونگوگ در تیمارستان بستری بوده و زنان دیگربا صدای بلند می خندند.نقاش ونگوگ را در گندم زاری در حال نقاشی می یابد. گفتگوی آنها زیاد طول نمی کشد و ونگوگ میرود. نقاش به جستجوی او ادامه میدهد تا اینکه او را در گندم زاری می یابد جائی که کلاغها به یکباره به پرواز در می آیند و ونگوگ در انتهای جاده از دیده محو میشود..نقاش به خود می آید خیره بر تابلوی مزرعه گندم و کلاغها در موزه.

 

رویائی دیگر: کوه فوجی در رنگ سرخ  



نیروگاه هسته ای در جوار کوه فوجی از کنترل خارج شده است و راکتورهای آن یکی پس از دیگری منفجر میشوند. مردم وحشت زده می گریزند. مردی که نمیداند چه اتفاقی افنتاده است می پرسد"فوجی فوران کرده است؟" زنی با دو فرزند کوچکش او را در جریان مساله میگذارد. مردی میان سال که کت و شلوار شیکی به تن دارد توضیح میدهد که هر یک از رنگها نمایانگر کدام ماده رادیو اکتیو هستند. نور قرمز نمایانگر ایزوتوپ پلوتونیوم 239 است که سرطان زا است و زرد نمایانگر سترونتیوم 90 است که باعث سرطان خون میشود و رنگ بنفش معرف سزیوم 137 است و سبب تولد بچه های ناقص الخلقه میشود. مردم برای فرار از فاجعه خود را به دریا میزنند.

 

رویائی دیگر:دیوگریان 

 


مرد جوانی که از ظاهرش و راه رفتنش میتوان حدس زد که از فاجعه ای گریخته و یا هم چنان می گریزد با ساکی به دوش که شاید در آخرین لحظه وسایل لازم را در آن ریخته است خود را به بالای تپه ای می رساند،منطقه ای برهوت بی هیچ نشانی از زندگی،شاید برای نجات خود. در پشت سر او نمائی به چشم میخورد که شبیه به شهری مدرن است که نابود شده است. مرد هر از گاهی به پشت سر خود می نگرد و به راهش در این محیط نامانوس که اثری از زندگی در آن به چشم نمی خورد ادامه میدهد. در این مکان به ناگاه با موجودی روبرو میشود ژنده پوش که در چند قدمی او ایستاده، هر دو از یکدیگر می ترسند. موجود ژنده پوش می گوید"تو باید انسان باشی" مرد به او نزدیک میشود و او دوری می گزیند تا اینکه به یک دیگر می رسند و مرد می بیند که آن موجود شاخ کوچکی در سر دارد از او می پرسد تو دیو هستی و جواب می شنود"آره اینطور باید باشد".  دیو برای مرد شرح میدهد که در اثر یک انفجار اتمی همه چیز از بین رفته است و جهش های عجیبی در گلها صورت گرفته است. دیو از سلسله مراتب در جامعه دیو ها صحبت میکند و اینکه آنها که یک شاخ دارند زیر دست دیوهائی هستند که دو یا سه شاخ دارند. دیوها عمر جاودان دارند و این جزای آنان است که زنده بمانند. دیو مرد را به محلی میبرد که دیوها درد دارند ولی نمی توانند درد را چاره کنند و از درد بر خود می پیچند. مرد پیشنهاد میکند به دیو کمک کند ولی  دیو خشمناک او را از خود می راند و میگوید برو مگر میخواهی تو هم دیو شوی.مرد با تمام توان می گریزد.

 

رویائی دیگر: دهکده آسیابهای آبی  

 


مرد جوانی ازروی پلی چوبی که آب زلالی در زیر آن جریان دارد در محاصره درختان سبز و آسیاب های آبی عبور میکند. چند دختر و پسر از پهلوی او رد میشوند و به او روز به خیر میگویند. این بچه ها هر یک گلی می چینند و آن را بر روی سنگی که در انتهای پل در کنار رودخانه قرار دارد می گذارند و به راه خود ادامی می دهند. مرد جوان وارد دهکده میشود و پس از عبور از کنار چند کلبه روستائی با پیرمردی رو برو میشود که سرگرم تعمیر پره های آسیاب آبی است. به پیر مرد روز به خیر میگوید و از او میپرسد نام این دهکده چیست پیر مرد میگوید نامی ندارد ما آن را دهکده می نامیم و لی بعضی ها آن را دهکده آسیاب های آبی می نامند. مرد جوان دلیل گذاشتن گل بر روی سنگ کنار رودخانه را میپرسد. پیر مرد میگوید که از پدرش شنیده است که  خیلی سال پیش مسافری بیمار در کنار پل از دنیا رفت و مردم او را در آنجا به خاک سپردند و سنگی بر روی مزارش گذاشتند و چند گل نیز بر روی آن نهادند و این به سنتی تبدیل شد که هنوز ادامه دارد و خیلی ها نمی دانند چرا این کار را میکنند.با شنیدن آوای  موسیقی مرد می پرسد آیا جشن خاصی در جریان است که پیر مرد می گوید آه بله امروز مراسم تدفین است. در آن دهکده مراسم تدفین جشن گرفته می شود. پیر مرد با شاخه ای گل و لباسی به رنگ شاد در مراسم تدفین شرکت میکند. مرد جوان گلی بر مزار کنار رودخانه میگذارد و می رود.

 

این رویاها به ما چه میگویند



شاید بسیاری از ما با دیدن آن پسر بچه که در روز آفتابی ـ بارانی بر خلاف دستور مادر به دیدن عروسی روباه ها می رود به یاد یباوریم اولین باری را که این پدیده را تجربه کردیم، تجربه ای که کودکی را در آغاز درک جهان بیرون از خود متعجب میکند و به یاد بیاوریم که برای خاموش کردن حیرت ما مادر گفت:"گرگها دارند بچه به دنیا می آورند" و همین جمله به ما آرامش می داد چرا که دلیل هم زمانی تابش آفتاب و بارش باران را توضیح می داد، توضیحی که کنجکاوی ما را در برابر پدیده ای غیر متعارف آرام می کرد هر چند برای  باورش دوست داشتیم به دیدار گرگها برویم تا با چشم خود ببینیم. به یاد می آوریم زمانی را که بر خلاف فرمان مادر از روی کنجکاوی دست به کاری میزدیم که از آن منع شده بودیم و مادر می دانست که باید قاطعانه ما را از دست زدن به این ماجراجوئی های خطرناک منع کند. قاطعیت مادر نه از روی بی رحمی که بر مبنای عشق بود که در را به روی ما می بست تا بدانیم خانه آنجائی است که به ما امنیت می دهد و اگر می خواهی عضوی از خانه باشی باید از مقررات آن پیروی کنی.هرچند تماشای مراسم عروسی روباه ها دیدنی است ولی بدان که ممکن است ناچار شوی که بهای سنگینی برای آن بپردازی. آنها موجودات بی رحمی هستند و اگر ترا نبخشند تنها مرگ در انتظار توست.

 آن پسر بچه کمی که بزرگتر میشود وظایفی در خانه به عهده می گیرد،جایگاهی در سلسله مراتب خانوادگی می یابد، در این خانه دلبستگی هائی شکل می گیرد،گردش فصلها برایش مفهوم پیدا میکنند و هر فصلی با جشنی و یا مراسمی برای او روزهای شاد و پر نشاط می آفرینند. در ساختار خانواده دلبستگی هائی مشترک هم زمان او را به دیگر اعضای خانواده پیوند می دهد و از سوئی دیگر ممکن است سبب اختلاف او با دیگران در خانواده شود. حسرت باغ هلوبا انبوه شکوفه های صورتی در هنگام جشن عروسکها که اینک از بین رفته است او را به دنبال دختری که رنگ لباس او با رنگ شکوفه های درختان هلو همخوانی دارد می کشاند.دختر او را به سوی باغ میبرد، دختر وارد باغ میشود اما عروسکها مانع ورود پسربه باغ میشوند. عروسکها که در قد و قواره انسان به باغ آمده اند رو به پسر کرده و سر سخن را باز میکنند:

عروسک اول: آهای پسرک، ما با تو حرف داریم

عروسک دوم: خوب گوش کن ما دیگر هیچ وقت به خانه شما نمی آئیم

عروسک سوم: به خاطر خانواده ات که تمام درختان هلو را در این باغ قطع کردند

پسر باید به خاطر آن چه خانواده او انجام داده اند تنبیه شود.آیا کودکان باید مسئولیت عملی را که نقشی در آن نداشته اند به دوش بکشند؟ در تصمیمهای خانوادگی معمولا نظر کودکان را نمی پرسند و کم نیستند مواردی که بزرگترها علت کاری را که صورت می گیرد برای بچه ها توضیح نمی دهند و همین نگفتن ها سبب میشود تا کودکان در دنیای خیالی خود دلیلی برای آن بیابند. در رویای کوروساوا داستان با امید به رویش جوانه های نو پایان می یابد.

انسان همواره با طبیعت برای بقاء خود در مبارزه بوده است. اما در شرایط ویژه که توانائی انسان نسبت به قدرت طبیعت ناچیز می نماید انسان راهی جز پذیرش برتری طبیعت ندارد. در چنین شرایطی بودن با هم برای نجات از مهلکه انسان ها را به یکدیگر پیوند می دهد.آنگاه که گروه کوچکی در نقطه ای از این سیاره بر کوهی پوشیده از برف اسیر کولاکی سهمگین میشود هیچ راه فراری ندارند. تنها راه چاره استقامت و ادامه دادن راه برای رسیدن به مامنی است که در آن احساس امنیت کنند. بودن در نقطه ای از این سیاره که هیچ امیدی به رسیدن یاری از بیرون نیست تنها یک راه در برابر این گروه کوچک می گذارد،با یکدیگر بودن. در این کولاک سهمگین که به سختی میتوان جلوی پای خود را دید باید در فکر نجات گروه بود چرا که نجات هر یک از افراد گروه وابسته به نجات گروه است.افراد یک گروه توانائی های متفاوتی دارند که در شکل دادن توانائی گروه تاثیر میگذارد.توانائی گروه، سازماندهی توانائی های افراد گروه در کنشی مشترک است.در این مبارزه هر چند اراده گروهی برای نجات مهم است ولی توان جسمی هر یک از افراد این گروه نیز مهم است. هر چند تمام اعضای گروه کوه نوردان ورزیده ای هستند ولی این بدان معنی نیست که توانائی های آنان کاملا یک سان است و در این نبرد نا برابر زمانی فرا میرسد که جسم انسان تسلیم میشود و اراده را به زانو در می آورد.هر چند انسان خود را به ابزار مختلف مجهز میکند تا ناتوانی های خود را در برابر طبیعت به کمک ابزار بهبود ببخشد هم چنان این انسان است که باید ابزار را به کار بگیرد.در این پیکار نا برابر تنها قدرت جسمی انسان نیست که از پای در می آید، ذهن انسان نیز سرگیجه می گیرد،دچار توهم میشود و از رصد کردن درست زمان و مکان عاجز میشود.  در رویای کوروساوا چهار مرد در نبردی نا برابر با هوائی توفانی و سرمای شدید توان ادامه راه را ندارند. سرپرست گروه تلاش میکند که گروه را تحت فرمان خود به پیش ببرد ولی برای اعضای گروه دیگر رمقی باقی نمانده. نافرمانی شروع میشود و گروه از ادامه پیروی از فرامین سرپرست گروه سر باز میزند. آنها در برابر قدرت طبیعت تسلیم میشوند. سرپرست گروه که هم چنان تلاش میکرد تا روی پا به ایستد نیزبیهوش میشود. کوروساوا با به کار گیری افسانه های کهن ژاپنی این امیدواری همیشگی انسان را به پیروزی بر طبیعت زنده نگاه می دارد.

 

نبرد با طبیعت تنها میدانی نیست که می تواند باعث هلاک انسان شود،میدان جنگ نیز قربانی های خود را می گیرد و میتوان گفت بسیار بی رحم تر از طبیعت دست به کشتار انسان میزند.جنگ در تمام تاریخ بشریت زشت ترین پدیده انسانی بوده است با ثبت کشتارهای فراوان و قتل عام های بی حساب. روندی که هم چنان ادامه دارد. جنگ ساخته انسان است،ماشه تفنگ را در نهایت یک انسان باید فشار دهد تا گلوله ای شلیک شود و مغز انسان دیگری را بشکافد.برای اجرای فرمان های فرمانده باید سربازانی فرمان بردار نیز وجود داشته باشند. شاید در لحظه ای که فرمانده به نام نامی: میهن، مذهب، نژاد و یا عدالت فرمان حمله می دهد مست از باده وظیفه شناسی و انجام وظیفه باشد،بی آنکه به این بیندیشد که بعد از اتمام جنگ زندگی دوباره به روال عادی باز میگردد و مستی جنگ از سر آدمی می پرد. زندگی تونل تاریکی میشود که روشنائی را در انتهای آن نمی توان دید، تونلی که سگی مسلح به نارنجک و بمب به استقبال ما می آید. با گذر از این تونل هراس انگیزفقط از تاریکی رها می شویم بی آنکه قدم در روشنائی خیره کننده ای بگذاریم.هر چند از تونل به بیرون راه پیدا میکنیم ولی گذشته ما را رها نمی کند و از دل تاریکی چهره می نمایاند تا ما را پاسخگو کند. سربازی هم چنان وفادار به فرمانده خود از دل تاریکی از جهان دیگر هم چنان مسلح و گوش به فرمان از فرمانده خود خواهان پاسخی روشن است. گذشته هم چون بختکی سنگین از قعر تاریکی بیرون می آید تا فرمانده را به گفتن حقیقت وا دارد.آن سرباز تنها یکی از خیل بی شماران است که اینک از دنیای مردگان به حضور فرمانده می رسند تا آینه ای باشند در برابر فرمانده برای بازتاب حقیقت. سرگیجه های مستی هنگام جنگ در زمان صلح خود را نمایان میکنند تا زندگی را برای فرمانده به برزخی ابدی تبدیل کند.

 

انسان در حضور کوتاه خود بر روی این سیاره نیروی خود را به کار بسته است تا طبیعت را به نفع خود رام کند. در این پیکار با استفاده از خلاقیت خود دست به ساختن ابزار زده است از ساختن اولین ابزارهای سنگی تا سفینه فضائی این قدرت خلاقیت انسان و به کار گرفتن توانائی های مغز خود برای اختراع وسائل بوده است که او را در پیکار با طبیعت به جلو رانده است.این انسان از همان آغاز زندگی غار نشینی مشاهدات خود را بر دیوار غارها نقاشی کرده است. هنر در شکلهای متنوع آن بازتاب نیاز انسان بوده است. نقاشی بازتاب مشاهده ذهن خلاق نقاش است.او آنچه را که می بیند در یک فرایند پیچیده ذهنی تبدیل به خلق اثری هنری می کند. آنچه که نقاش بر بوم نقاشی نقش میزند تجسم بازتاب واقعیت بیرونی است که در ذهن او پرداخته شده است تا در معرض تماشای ما قرار گیرد، پردازش واقعیت بیرونی در ذهن نقاش تابلوی نقاشی را از عکاسی متمایزمیکند. تابلوی نقاشی نمایش دقیق و ثبت لحظه بدون دخالت در آن نیست، ثبت لحظه است آن چنان که نقاش حس کرده است. تعداد آثار هنری خلق شده توسط انسان بی شمار است اما آن آثاری که از زمان و مکان فراتر رفته اند و با گذشت زمان با ما ارتباط بر قرار میکنند نسبت به تعداد آنچه که خلق شده است در صد کوچکی هستند. شناخت روزگار خالق این آثار ما را یاری میدهد با شرایط اجتماعی هنر مند آشنا شویم اما حرف نهائی را اثر هنری آنها میزند. هنرمندی که بتواند آن چه را که حس میکند در اثر هنری خود آن چنان به معرض نمایش بگذارد که با گذشت قرنها هر انسانی در هر گوشه از این سیاره  با مشاهده آن اثر، حسی را که خالق اثر داشته است در خود زنده کند،هنرش  شامل گذر زمان نمی شود. تابلوهای ونگوگ از این گروه هستند.

 

 در نبرد برای رام کردن طبیعت، انسان بر دانش خود تکیه میکند. تلاش میکند تا با استفاده از روشهای علمی دانش خود را در مورد طبیعت گسترش دهد،برای پدیده های طبیعی توضیحی عقلانی بیابد تا با علم بر رمز و راز جهان هستی بتواند از طبیعت به نفع خود بهره بگیرد. در این تلاشِ آدمی در جهت به خدمت گرفتن طبیعت در راستای تحقق بخشیدن به آرزوها و بلند پروازی های خود نمونه های بسیاری وجود دارد که محاسبات انسانی دچار اشتباه شده است و در مواردی طبیعت مشت محکمی به غرور انسان زده است.فاجعه چرنوبیل و فوکوشیما نمونه هائی هستند که به یاد داریم. اما شکستهای انسان او را مایوس نکرده است و به تلاش خود ادامه می دهد.بهره برداری انسان از انرژی هسته ای با دمیدن در بوق و کرنا اندر منافع آن سالها صفحات نشریه های مختلف را پر کرد و خطر های استفاده از این انرژی به حاشیه رانده شد. کوروساوا هراس خود را نه از انرژی هسته ای که از خطای انسانی در رویائی که کوه فوجی در اثر انفجار راکتور اتمی سرخ پوش شده است به تصویر کشیده است. مردم هراسان از هر سوئی به سمت دریا فرار میکنند راه نجاتی نیست همه اسیر فاجعه ای شده اند که منشاء آن خطای انسانی است نه بی مهری طبیعت. زنی که با دو بچه کوچک برای فرار از فاجعه به ساحل دریا آمده می گوید " آنها به ما گفتند که نیروگاه هسته ای ایمن است. خطای انسانی خطر ناک است، نه نیروگاه هسته ای.آنها به ما گفتند که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، دروغگو ها. اگر آنها به این خاطر اعدام نشوند من خودم آنها را می کشم."

هراس از یک فاجعه اتمی در رویاهای کوروساوا حضور پر رنگی دارد.می توان حدس زد که فاجعه هیروشیما و ناکازاکی در این رویای هراس انگیز کوروساوا بی اثر نبوده است. صحنه آغازین "دیو گریان" تداعی گر پایان زندگی بر روی این سیاره است.مردی که وارد صحنه میشود به نظر می آید تنها کسی است که از یک فاجعه جان سالم به در برده است. همه چیز بی روح است از زندگی نشانی نیست و مرد هر از گاهی به پشت سر خود نگاه میکند. برای چه؟ شاید آخرین نگاه و خداحافظی برای همیشه.در این برهوت عاری از هر نشان زندگی از پس مِه سنگینی موجودی ژنده پوش به چشم مرد میخورد. دیوی با شاخی بر سر که میگوید روزی انسان بوده است که در اثر بمباران اتمی تبدیل به دیو شده است. حماقت انسانی ریشه فاجعه ای است که رخ داده است. دشت پر از گل اینک تبدیل به زمینی برهوت شده است گلهای عجیبی تک و توک در شکلی غیر متعارف رشد کرده اند. گلهای قاصدکی از زمین میروید به بلندی  قامت انسان. غذائی برای خوردن نیست و دیوها یک دیگر را میخورند.دیو حسرت روزهائی را که انسان بوده است می کشد،نادم از سود جوئی ها، خودخواهی ها و حماقت های خود به عنوان انسان. تصویری که کوروساوا از یک فاجعه اتمی به تصویر میکشد نه یک بیان آخر زمانی که تاکید و تائیدی است از این که چنین فاجعه ای تنها زاده حماقت انسانها است. همین حماقت انسانی است که مساله را هراس انگیز میکند.

 

با وجود تمامی این هراسها،دل نگرانی ها و وحشت ها کوروساوا امید خود را از دست نمی دهد.عشق به زندگی و زیستن در یگانگی و احترام به طبیعت را در دهکده آسیاب های آبی در روایت مردی سالخورده که به گقته خودش یکصد سال و سه سال زندگی کرده است و آن را سن خوبی برای مردن می داند می یابد. دهکده ای که مردمانش برای طبیعت احترام قائلند و انتخاب کرده اند که ساده زیست باشند. دهکده ای که در آن مراسم تدفین را جشن می گیرند و اهالی دهکده بر روی سنگی که در کنار پل قرار دارد گل قرار می دهند. در زیر آن سنگ در روزگار گذشته مرد ناشناسی دفن شده است و سنت قرار دادن گل بر مزار او نسل اندر نسل ادامه یافته است. پیر مرد می گوید". بعضی ها میگن زندگی سخته اما این فقط حرفه. در حقیقت این خوبه که زنده بمونی. هیجان انگیزه". حرف این پیر مرد توصیه کوروساوا به انسان ها است. زندگی را دوست بداریم.

 

رویاهای کوروساوا زمینی اند

 

در نگاه نخست اینگونه به نظر می آید که این فیلم جمع هشت فیلم کوتاه است بی آنکه هیچ ربطی به یک دیگر داشته باشند. هشت داستان پراکنده است که در یک مجموعه جمع آوری شده اند.این نظردر رابطه با ساختار فیلم درست است ولی اگر آنها را در مجموعه ای ببینیم که روایت های یک راوی است از رویاهای خود در می یابیم که این رویاها یک نقطه مشترک دارند و آن فردی است به نام آکیرا کوروساوا. آنها بازتاب شادی ها، نگرانی ها، اضطرابها و آرزوهای یک انسان است که در این مورد مشخص این انسان فردی است که از امکان به نمایش گذاشتن رویاهای خود بهره مند است تا من و شما و یا هر انسان دیگری بتواند در این رویاها بخشی از خود را بیابد.اما مساله به این سادگی نیست چرا که فردی که رویاهایش را به تصویر کشیده است آکیرا کوروساوا است، یکی از معدود فیلمسازان مولف که میتوان او را در کنار استانلی کوبریک،اینگمار برگمان و لوئیس بونوئل یکی از تاثیر گذارترین کارگردانهای سینما بعد از جنگ جهانی دوم دانست. راشومون، هفت سامورائی،زیستن،ریش قرمز،سریرخون، دودسکادن و درسواوزالا تنها نام چند فیلم از او هستند که هر یک به نوبه خود شاهکاری محسوب میشوند. نگرانی ها، هراس ها، آرزوها و امیدهای چنین انسانی با ذهنی پویا یک واکنش غیر ارادی و غریزی نیست.آنها ریشه در اندیشیدن در مورد انسان و آینده انسان ها دارند. هراس او از فاجعه اتمی نه یک مساله شخصی که هراس اندیشمندانه انسانی است که به آینده بشریت می اندیشد.فیلم با رویائی از دوران کودکی آغاز میشود و با رویائی در مراسم تدفین پایان می یابد. در بین کودکی و کهنسالی زندگی میدان آزمون انسان بودن است بی آنکه هیچ نسخه ای برای آن وجود داشته باشد.در اولین رویا وقتی مادربه فرزندش هشدار می دهد که به تماشای عروسی روباهان نرود او را از خطراتی که پا گذاشتن در عرصه زندگی دارد خبر می دهد. وقتی مادر در را بر روی فرزند می بند راه دیگری برای پسر باقی نمی ماند به غیر از یافتن رنگین کمان تا شاید روباهان به او رخصت زندگی کردن را بدهند. کوروساوا نگران قطع درختان، کشتن یک دیگر در میدان جنگ،رخ دادن فاجعه ای بزرگ در اثر خطای انسانی و تبدیل شدن همه ما به دیو های شاخدار است.او به ما نشان میدهد که فاجعه های بشری عذاب الهی نیست بلکه نتیجه حماقت انسانی است. با تمام این هراس ها او هنوز امید وار است که انسان به یاد داشته باشد که بخشی از طبیعت است و زندگی را ارج بنهد. شاید روزی انسانها یاد بگیرند که شمشیر بر روی یک دیگر نکشند، طبیعت را پاکیزه نگه دارند و زیبائی زندگی را هم چون ونگوگ خلق کنند.

لینک مقاله در زمانه

 https://www.radiozamaneh.com/663718

*  https://en.wikipedia.org/wiki/Yuki-onna

فیلم رویا های کوروساوا هم نسخه کامل آن و هم نسخه فیلمهای کوتاه آن در یوتیوب در دسترس است. 

https://www.youtube.com/watch?v=RcXk_PLrHp8

 با زیر نویس انگلیسی

https://www.youtube.com/watch?v=yX4f0LEvbM0 

فیلم دهکده آسیابهای آبی با زیر نویس فارسی