۱۳۹۸ دی ۹, دوشنبه

داستایوقسکی

داستایوفسکی و رنج انسان بودن



فروید در مقاله داستایفسکی و پدر کشی می نویسد: "در شخصیت غنی داستایفسکی چهار بعد مختلف را میتوان از هم متمایز کرد: هنرمند خلاق،فرد روان رنجور، موعظه گر، مفسده جو. چگونه میتوان به ابعاد شگفت آور این شخصیت پیچیده پی برد؟ در واقع داسایفسکی دست کمی از شکسپیر ندارد، برادران کارامازوف عالی ترین رمانی است که تا کنون نوشته شده است و برای ارزش نهادن به قطعه مشهور "مفتش اعظم" که در ادبیات جهان کم نظیر است هر چه گفته شود کم است. افسوس که روانکاوی را یارای همآوردی با هنر خلاق نیست."(ترجمه حسین پاینده)
باید به فروید حق داد که درک شخصیت داستایفسکی کاری است بس دشوار و هم زمان باید اعتراف او را که روانکاوی توانائی همآوردی با خلاقیت هنری داستایفسکی را ندارد متواضعانه پذیرفت ولی روان شناسی از داستایفسکی بسیار آموخته است و هم چنان میتواند از او بیاموزد. در این نوشته تلاش خواهم کرد تا با نگاهی به منتخبی از آثار او تصویری از انسانی که او می بیند رسم کنم و همراه با داستایفسکی با عبور از دالانهای تنگ وتاریک ذهنیت نمونه هائی از شخصیت هائی که آفریده است تلاش کنیم که شاید او ما را به پستوها و سردابه های ظلمانی ذهن انسانها راهگشا شود تا با هم  پرده از انگیزه های پنهان و آشکار آنها در کنش های اجتماعی شان برداریم. پیش از آنکه او را در رمانهایش دنبال کنیم ضروری است که به چند اتفاق مهم در زندگی او اشاره کنم. فئودور داستایفسکی در سال 1821 متولد شد و در سال 1881 در شصت سالگی درگذشت. او که افسر ارتش بود در آپریل 1849 به جرم شرکت در یک جمع روشنفکری دستگیر و به اعدام محکوم شد. در 22 دسامبر 1849 به او چشم بند زدند و به همراه دیگران در برابر جوخه اعدام قرار گرفت، ولی چند لحظه قبل از اعدام فرمان تزار خوانده شد که محکومین مورد عفو ملوکانه قرار گرفته اند و حکم اعدام داستایفسکی به 5 سال زندان تبدیل شد. از 1849 تا 1854 محکوم به کار اجباری در زندان بود و یک سال نیز در تبعید در سیبری به سر برد.[1] بدون شک برای او تجربه قرار گرفتن در برابر جوخه اعدام و مرگ را با تمام وجود لمس کردن یک تجربه استثنائی بوده است. در رمان ابله از زبان پرنس میشکین داستان مردی را نقل میکند که قرار است اعدام شود و در پای چوبه دار چنین آرزو میکند "چه میشد اگر نمی مردم؟ چه می‌شد اگر زندگی به من بازداده می‌شد؟ آن وقت این زندگی برایم بی نهایت می‌بود و این بی نهایت مال من می‌بود از هر دقیقه آن یک قرن می ساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقه آن را نگه می‌داشتم تا یکی‌شان را تلف نکنم." زندگی در زندان و ذهن خلاق و پرسشگرش او را به سوی اندیشیدن و تلاش برای شناختن انسان سوق داد. کتاب "خاطرات خانه اموات" شرح زندگی او و تجربه هایش در زندان است، اما این کتاب یک گزارش خبری از وضع زندان نیست که توصیفی است موشکافانه از شخصیت انسانهائی که نه به اختیار خود بلکه به اجبار به زندگی با یکدیگر محکوم شده اند. همین اجبار با یکدیگر زیستن زندان را به محیطی برای بقاء تبدیل میکند، محیطی که هر کس تنها به خود می اندیشد و زنده ماندن در شرایطی که، دیگری تنها میتواند گرگ تو باشد. در چنین شرایطی رفتار انسانها نه بر مبنای ارزش های جاری در جامعه، که بر مبنای غریزه بقاء شکل میگیرد. بزرگترین مشکل زندانی بودن این است که حق آزادانه انتخاب از زندانی سلب شده است. او نمیتواند زندان را ترک کند، او نمیتواند هم سلولی های خود را انتخاب کند، او نمیتواند غذای خود را انتخاب کند در یک کلام زندانی از آزادی محروم شده است. برای داستایفسکی زندگی در چنین محیطی جزء رنج چیز دیگری نیست." برای تحمل تمام بدبختی های این زندگی لعنت زده، نیروی جسمانی کمتر از نیروی اخلاقی مورد لزوم نیست" (خ ـ ص 334). آنچه را که در "خاطرات خانه اموات" میتوان اثر انگشت داستایفسکی نامید نگاه او به زندانیان و زندانبانان به عنوان انسان است. حتی زندانبانان نیز که ظاهرا آزاد زندگی میکنند خود زندانی شرایط اجتماع هستند. با اینکه در اولین سال دوران زندانی بودنش دیگر زندانیان که تقریبا تمامی آنان به دلایل بزه کاری و بسیاری به دلیل ارتکاب جنایت و قتل محکوم شده اند او را از خود نمی دانند و به گونه ای رفتار میکنند که او خود را در انزوا حس میکند با این حال داستایفسکی به خود اجازه نمی دهد که در جایگاه قاضی بنشیند و آنان را موجوداتی بی سر و پا خطاب کند. با دقت در خصوصیت های شخصیتی زندانیان آنها را توصیف میکند و روابط بین زندانیان را در محیطی بسته بدون اینکه خود را برتر از آنان بداند با دقت برای خواننده تصویر میکند.      
 " زندان ما در یک ضلع از قلعه‌ای نظامی و در کنار خاکریز قرار داشت. آیا هیچ شده از میان شکاف حصاری به جهان آزاد خداوند نگاه کنی به این امید که چیزی ببینی؟ ... محوطهٔ بزرگی را تجسم کن به‌درازای حدود سیصد متر و پهنای دویست‌وبیست متر که از هرطرف با حصار بلندی به‌شکلِ شش‌ضلعی نامنظمی محصور است، یعنی، درواقع، با حصاری از تیرهای سربه‌فلک‌کشیده که عمیقاً در زمین فرورفته‌اند و به‌وسیلهٔ الوارهایی، که به‌طور متقاطع به‌هم بسته شده‌اند و سرِ مخروطی‌شکل تیزی دارند، محکم درهم چفت شده‌اند. این حصارِ بیرونیِ زندان محسوب می‌شد. در یک طرف از حصار، دروازهٔ بزرگی بود که همیشه قفل بود و دیدبان‌ها در تمام شبانه ‌روز از آن محافظت می‌کردند. این دروازه فقط موقع رفت‌وآمد زندانی‌ها به سرِ کار باز می‌شد. در پس این دروازه دنیای روشن و آزاد و زندگی عادی و چیزهایی از این دست جریان داشت، اما زندانی‌ها، در این‌سوی حصار، آن دنیا را به‌گونه‌ای در ذهن می‌پروراندند که گویی افسانه است. این‌سوی حصار هم دنیای خاص خود را داشت، دنیایی که به هیچ دنیای دیگری شبیه نبود و قوانین مخصوص خود را داشت و پوشش و آداب و رسوم خاص خود را می‌طلبید: خانهٔ مردگانی زنده با زندگی‌ای که شبیه به هیچ زندگی دیگری در هیچ کجا نبود و مردمی متفاوت داشت. این است آن گوشهٔ خاصی که من به توصیفش می‌پردازم.(یاداشتهائی از خانه مردگان ترجمه سعیده رامز)
زندانی که داستایفسکی توصیف میکند در سیبری واقع شده است اما موقعیت جغرافیائی این زندان در روسیه قرن نوزدهم نسبت به زندانیانی که در آن به سر می برند از اهمیتی درجه دوم برخوردار است. محکومینی که در این زندان از آنها بیگاری کشیده میشود جمع ناهمگونی انداز دزدان، کلاه برداران، قاتلان و غیره که اگر داستایفسکی زندانی نمی شد امکان اینکه با چنین افرادی هم صحبت شود تقریبا غیر ممکن بود و حالا محکوم شده بود که با آنها زندگی کند. اما همین زندان به او این فرصت را می دهد تا انسان را  در یک شرایط استثنائی آن چنان که هست نه آنچنان که ادعا می کند کشف کند."جهانی که تا آن موقع از وجودش به کلی بی خبر بودم – ناگهان بر من منکشف گردید و من با توجه و علاقه زیاد نکات عجیب و غریبی راجع به اشخاصی که مردم عادت دارند آنها را نخاله و مطرودین اجتماع بخوانند در آن یافتم"(خ ـ ص 18). زندان نماد قدرت سیاسی است، مکانی است که انسانها را در آن به بند می کشند چرا که قوانین را زیر پا گذاشته اند. نوع مجازاتی که انتخاب میشود نمایانگر دیدگاه قدرت سیاسی به انسان است.غل و زنجیر بر پای زندانیان نهادن، بیگاری کشیدن از زندانیان، شلاق زدن آنها و محروم کردن آنان از هر نوع حقوق اجتماعی دیدگاهی بود که تنبیه را صحیح ترین راه تربیت خلافکاران میدانست، شرایطی که انسانها به آن واکنشهای متفاوتی نشان میدهند و این بستگی به شخصیت فردی زندانی دارد. یکی شرایط را می پذیرد و دیگری آن را نا عادلانه می یابد و یکی دیگر امکان دارد دست به طغیان بزند در حالیکه دوستش ممکن است تحمل این همه عذاب را نداشته باشد و خودکشی را راه رهائی بیابد."ممکن است یکی از محکومین مانند شمع بگدازد و ذوب شود در حالی که دیگری حتی خواب ان را ندیده بوده است که زندان چنین جای دنج و مسرت بخشی تواند بود و در آنجا  این همه دوستان و یاران موافق و دلشاد پیدا تواند کرد." (خ ـص 86)

 اگر در ساختار زندان زندانیان همگی اسیر حکومت هستند، در درون زندان وقتی زندان بانان به خواب میروند قوانین دیگری حکم فرما میشود ومبارزه قدرت در درون زندان برای بقاء شکل می گیرد. اگر در جامعه قوانین نوشته و نا نوشته قواعد بازی را تعیین میکنند و هر فردی با آگاهی بر رعایت این قوانین از سوی بقیه افراد جامعه میداند چگونه باید روابط خود را با دیگران تنظیم کند و با رعایت و شاید احترام به ارزشهای مرسوم در جامعه تلاش میکند تا از طرف دیگران پذیرفته شود، در زندان قوانین و ارزشهای پذیرفته شده در جامعه تنها ارزش صوری دارند چرا که زندان محل اسکان اجباری انسانهائی است که هیچ آرمان مشترکی با یکدیگر ندارند، با این حال باید برای بقاء در این بودن به اجبار با یکدیگر قواعدی بنا نهاد، زندانیان قوانین نا نوشته خود را دارند و تنها راه مجبور کردن دیگران به قبول این قوانین زور بازو است. در چنین شرایطی زندگی برای داستایفسکی جوان که پیشینه جنائی ندارد و از طرفی اجدادش از اشراف روسیه بوده اند و خود درطبقه متوسط شهری روسیه تربیت شده است همه چیز نا آشنا است برای او زندگی در زندان از یک سو فرصتی است برای کشف چهره های متفاوتی از انسان بودن و از سوی دیگر تجربه زیستن در شرایطی بسیار دشوار و یافتن توانمندی ها و ناتوانی های خود. او انسانی است"  تحصیل کرده و مهذب که دارای وجدان است و خطا و ثواب را تشخیص میدهد و محروم از احساسات لطیف انسانی نیست، دردی که مانند خوره قلبش را میخورد  به تنهایی کافی است او را بکشد و به وادی نیستی نشاند"(با کمی تغییر از خ ـ ص 86). داستایفسکی نه تنها در زندان به دیار نیستی کشانده نشد بلکه از نظر فکری رشد کرد و در این سالهای زندانی بودن بدون پیش داوری و قضاوت در باره انسانهائی که مجبور بود با آنها زندگی کند از آنها بسیار در مورد انسان آموخت. او در زندان  با زندگی واقعی مطرودین جامعه روبرو شد، جائی که هر چند دنائت، حسادت، انتقام، رذالت و بسیاری دیگر از صفتهای پست انسانی غذای روحی روزانه انسان است ولی هر از چند گاهی رایحه های زیبای جوانمردی، بخشش، مروت، دوست داشتن و دیگر احساسات لطیف انسانی نیز بروز میکند. برای مثال جشن کریسمس در زندان و ارزش عاطفی آن برای زندانیان، شبی که گویا همگی دوست دارند ببخشند و مهربان باشند. شبی که رابطه زندانیان و زندانبانان نیز انسانی میشود و یا همدردی و محبت پزشکان که زندانیان از آنان به نیکی یاد میکنند.
 شاید گفتن این حرف بیش از اندازه خشن و بیرحمانه باشد ولی وسوسه این پرسش قوی تر از آن است که آن را بیان نکنم: " اگر داستایفسکی صحنه اعدام شدن خود را تجربه نمیکرد و در سیبری به زندان با اعمال شاقه محکوم نمی شد، میتوانست داستایفسکی شود؟". آیا بدون چنین تجربه دردناکی میتوانست به خلق آثاری چون جنایت و مکافات، ابله، قمار باز و برادران کارامازوف که هر یک به نوبه خود از شاهکارهای ادبیات جهان هستند نائل آید؟ پاسخی قطعی برای این پرسش وجود ندارد ولی بدون شک زندگی در زندان و تبعید چهره دیگری از انسان را در برابر دیدگان او به نمایش گذاشت، انسانی چند ساحتی با زیبائی ها و زشتی های خود. انسانی با خودخواهی ها، خشونت ها، حسادت ها، نفرت ها، ترس ها، عشق ها، آرزو ها، شجاعت ها، شادی ها و مهربانی های خود که در شخصیتهای رمانهای او برای ما زنده میشوند. انسانی که هم زمان پلیدی و نیکی را میتواند در خود داشته باشد. راسکلنیکوف در جنایت و مکافات تنها جوانی با دستان خون آلود که دچار عذاب وجدان شده است نیست، او یک قاتل بی رحم نیست ولی مرتکب قتل عمد شده است و حالا تلاش میکند تا دلیلی برای دست زدن به این قتل بیابد تا بتواند خود را راضی کند. من نمیدانم که واژه مکافات دقیقا مترادف واژه روسی در عنوان کتاب است یا نه، چون  در عنوان دانمارکی و انگلیسی کتاب واژه ای که انتخاب شده است مترادف واژه مجازات در فارسی است که توانائی کشیدن بار مکافاتی را که راسکلنیکف گرفتار آن است ندارد. مجازات بیشتر جنبه بیرونی دارد، امری است که جامعه و یا مذهب بر فرد تحمیل میکند تا جزای عمل خلاف خود را ببیند، اما مکافات گوئی تنبیهی است که از درون بر ما چیره میشود و هیچ راهی برای رهائی آز ان نداریم. نیروئی ناشناخته از درون مثل خوره به جان آدم می افتد تا مکافات شری را که انجام داده ایم بکشیم. داستایفسکی در زندان با جانیانی برخورد کرد که مرتکب جنایات وحشتناکی شده بودند اما از کرده خود پشیمان نبودند و خیلی راحت به زندگی ادامه میدادند، این عدم حس مسئولیت در برابر دیگری تعجب او را بر انگیخت و برای او معمائی بود.

 راسکلنیکف اما هر چه تلاش میکند تا خود را از مکافات جنایتی که مرتکب شده است رها سازد موفق نمیشود. هر چند او به دلیل تنگدستی و رفع احتیاج مالی خود دست به سرقت زده است و همه چیز برنامه ریزی شده بوده است به غیر از ورود غیر منتظره خواهرِ مقتول که او نیز به دست راسکلنیکف کشته میشود، بقیه ماجرا طبق نقشه پیش رفته بود، ولی او دچار آن چنان اضطراب و وحشتی شد که هرچه را که سرقت کرده بود چونان اشیائی ناپاک در زیر سنگی پنهان کرد. سرقت و قتلی که مرتکب شد مشکل مالی او را حل نکرد ودر عوض همه چیز به کابوسی وحشتناک برای او تبدیل شد که هر لحظه چون پتک بر سر او میکوفت و به او یاد آوری میکرد که او انسان پستی است. اگر بگوئیم او دچار عذاب وجدان شده بود همه ابعاد این جنگ نا برابر را بیان نکرده ایم، او از جنایتی که مرتکب شده است عذاب میکشد، او مرتکب گناهی بزرگ شده است اما نه در برابر خدا و کلیسا که در برابر انسان ها. هراس او بیش از آنکه از جزای الهی باشد از طرد شدن از جامعه انسانی است. او با اینکه سخت نیازمند پول است اندک پولی را که دارد برای برگزاری مجلس ترحیم مردی دائم الخمر که تنها یک بار با او در میکده ای صحبت کرده است می بخشد. مردی که دختر جوانش برای تامین معاش خانواده به تن فروشی تن در داده است. رنجی که راسکلنیکف بر جان دارد رنج انسانی است که نه می تواند همرنگ جماعت شود و نه داعیه آن را دارد که جماعت را به سوی یک جامعه آرمانی هدایت کند. او سرگردان است واز قتلی که مرتکب شده است در عذاب، نه میتواند آن را فراموش کند و نه می تواند به خود بقبولاند که آنکه به دست او کشته شد انسان نبود بلکه "شپشی پلید و مضر" بود. سونیا دختری که تن خود را به فروش میگذارد تا خواهر و برادر نا تنی اش از گرسنگی نمیرند یک مسیحی مومن است که تن دادن به گناه را تنها راه چاره یافته است. هر چند داستان حول محور یک شخصیت یعنی راسکلنیکف بنا شده است اما دیگر افرادی که در داستان وارد میشوند سیاه لشگر نیستند که برای پر کردن فضای خالی به میدان آورده شده باشند، داستایفسکی با مهارت یک نقاش پرتره شخصیت هر یک از کسانی را که وارد داستان میکند به تصویر میکشد و با کند و کاو در گذشته آنها ما را نه با یک نام و یا موجودی گذرا که با انسانی با تاریخچه ای از آرزوها، موفقیتها و شکستها روبرو میکند بی آنکه شکل گیری شخصیت آدمها را در سطح روابط ساده علت و معلولی تنزل دهد. 

این شیوه معرفی اشخاص را در آغاز کتاب ابله و معرفی "پرنس لی یو نکلایویچ میشکین" به وضوح می بینیم. از همان آغاز رمان با گذشته او و راگوژین خیلی خوب آشنا میشویم. "پرنس میشکین" شخصیت مرکزی ابله است و همانند جنایت و مکافات داستان حول محور شخصیت اصلی بنا میشود ولی تنها زندگی او نیست که در داستان پرداخته میشود بلکه او مهره مفقود شده ای است که بدون او دیگران نمیتوانستند یکدیگر را بیابند. او که پس از سالها زندگی در خارج از کشور به ناچار به روسیه برگشته است چونان موجودی است فضائی که هیچ درک واقع بینانه ای از روابط اجتماعی و انگیزه های دیگران در برقراری روابط با یکدیگر ندارد. او نه تنها دروغ نمیگوید که نظرش را در مسائلی که پیش می آید همانگونه که فکر میکند به زبان می آورد بی آنکه حرفهایش را در لفافه بپیچد. برای او دیگران انسانهای شریفی هستند و حتی در کارهای زشت آنها نیت خوبی می بیند و همین صداقت ساده لوحانه است که او را در چشم دیگران ابله نشان میدهد. او کودن نیست، ولی در روابط اجتماعی ابله است. او خیر خواه همگان است بی آنکه درک کند که دیگران تنها به منافع شخصی خود فکر میکنند و هر موقع که فرصتی بیابند میتوانند گوشت یکدیگر را نیز بجوند. او قلبی رئوف دارد و درد دیگران را حس میکند، مخالف حکم اعدام است و آن را خلاف فرمان "قتل مکن" از ده فرمان تورات میداند. مهربانی او برای دیگران احمقانه به نظر می آید و آن را به حساب بلاهت او میگذارند. در جامعه ای که همه برای به دست آوردن مقام سروری به دنبال به دست آوردن پول هستند، اندیشیدن به دیگران وخیر خواه دیگران بودن امری غیر واقعی و رویائی جلوه میکند.

 برادران کارامازوف آخرین رمان داستایفسکی بر خلاف دو رمانی که در اینجا مثال زدیم بر محور یک شخصیت نمی چرخد و در عوض محور داستان بر پدر کشی قرار گرفته است. پسر ارشد فئودور پاولوویچ کارامازوف که ثمره ازدواج ناموفق اول اوست دمیتری نام دارد و دو پسر دیگرش ایوان و آلکسی نتیجه ازدواج دوم اوست که با مرگ همسر دومش این ازدواج نیز خاتمه یافت. فئودور کارامازوف یک مالک خوش گذران است و نقشی در تربیت فرزندانش نداشته است. اسمیردیاکف که احتمال داده میشود فرزند نامشروع فئودور کارامازف باشد توسط خدمتکار وفادار فئودور کارامازوف بزرگ شده است. داستایفسکی با مهارتی بی بدیل شخصیت کارامازوف پدر و پسرانش را برای ما کالبد شکافی میکند.   سه برادر که هریک شخصیتی منحصر به فرد دارند و هر یک به راهی میروند که انتخاب شخصی آنهاست. دمیتری و ایوان هر دو از پدر خشمگینند ولی به دونحو مختلف، اگر دمیتری خشم خود را از پدر مخفی نمی کند و در برابر دیگران به وضوح میگوید که او را به قتل میرساند، ایوان این خشم را در درون خود نگه میدارد و با حفظ ظاهری احترام به پدر از بروز بیرونی نفرت خود از پدر جلوگیری میکند. الکسی که در بین برادران جوان ترین است برداشتی عرفانی از مسیحیت و عشق به دیگری را راه نجات خود یافته است. اسمردیاکف تمامی نفرت خود را در پس پشت چهره ای مطیع و خدمتگزار مخفی کرده است و نه در حرفهایش و نه در حالت صورتش نمیتوان تشخیص داد در درون او چه میگذرد.

انسان آنگونه که داستایفسکی می بیند
    

 زمانی که داستایفسکی رمان ابله را منتشر کرد به او ایراد گرفتند که این داستان با واقعیت فاصله زیادی دارد و خیال پردازی است این انتقاد داستایفسکی را خشمگین کرد و در جواب آنها گفت که "او واقع بین تر و واقعیت نگار تر از آنها است". داستایفسکی واقعیت را آن چنان که هست بیان میکند نه آن چنان که آرزو میکند. در هر سه رمانی که در این نوشته از آنها نام برده شده است انسانها در روابط اجتماعی و کنش اجتماعی متقابل شکل می گیرند تغییر میکنند و در زندگی یکدیگر تاثیر میگذارند. نبوغ داستا یفسکی دقیقا در نمایاندن پیچیدگی روابط انسانها و کارکرد این روابط در شکل گیری شخصیت افراد است. پرسش بنیادی در روابط بین انسانها همیشه این بوده است که دیگری برای من کیست؟ آیا دیگری هم خون من است، هم قبیله من است، هم شهری من است، هم وطن من است، و یا هم نوع من است؟ شاید هم گرگ من باشد.دیگری می تواند زندگی را برای من جهنم کند، میتواند بازجوی من باشد، میتواند شکنجه گر من باشد میتواند زندانبان من باشد میتواند جلاد من باشد. داستایفسکی تمامی این دیگران را در زندگیش تجربه کرده بود. اما دیگری می تواند یاور من باشد، هم درد من باشد، غمخوار من باشد،دوست من باشد و یا همراه من باشد. راسکلنیکف در باره سونیا از خود میپرسد"این یکی دیگر چه میگوید؟ مگر من برایش چه هستم؟ چرا میگرید؟". سونیا زنی که جامعه او را فاسد میداند فرشته نجات راسکلنیکف میشود و در برادران کارامازوف نیز پروشنکا که او هم از چشم جامعه زنی نجیب محسوب نمیشود جانانه از دمیتری دفاع میکند. داستایفسکی نظریه پرداز و یا فیلسوف نیست، اما نویسنده ای است که انسانها را در کنش اجتماعی آنها با دقت زیر زره بین میگذارد و قلم را به فکر سیال میسپارد تا هر آنچه که فکر میکند بر کاغذ بیاورد.[2] منبعی که فکر سیال او را تغذیه میکند واقعیت های جامعه، تجربه های شخصی او و توانائی او در کنار زدن صورتکهائی است که دیگران به ناچار به چهره زده اند تا روزگار بگذرانند. انسانها به دو گروه نیک و بد تقسیم نمیشوند، زندگی بر مبنای دو رنگ سیاه و سفید بنا نشده است چرا که در بین این دو رنگ طیف وسیعی از رنگهای دیگر وجود دارد که باید دیده شوند. گذشته هر فردی گهواره ای است که شخصیت او را شکل داده است و این گذشته همیشه بهشت برین نبوده است که در آن جویهای شیر و عسل روان باشد تا در سایه درخت سیبی بنشینی و حوریان بهشتی برایت چنگ بنوازند. پرنس میشگین از کودکی تحت سرپرستی دیگران قرار میگیرد و از بیماری صرع رنج میبرد، پدر راگوژین یک بازاری حریص است که او را به خاطر پول به شلاق میکشد، سونیا از طرف نا مادریش مورد تبعیض واقع میشود و پدرش بیشتر شیفته بطری مشروب است تا مسئولیت پدر بودن، ناستاسیا فیلپوونا با آغاز بلوغ جنسی اش به شکلی برده جنسی میشود. برادران کارامازوف هم از مهر مادری محروم بوده اند و هم از سایه پدری. دمیتری کودکی بیش نبود که مادرش آنها را ترک کرد و پدر آنچنان در عیاشی خود غرق شده بود که فرزندش را به کلی فراموش کرده بود. ایوان و آلکسی هم خیلی زود مادر خود را از دست میدهند و پدر آنها را نیز فراموش میکند. با چنین پدری میتوان با دمیتری و نفرتش از پدر همدردی کرد. خشونتی بس بی رحم در بطن جامعه جاری است، خشونتی که خود را در پس القاب و عناوین به ارث برده از جامعه فدودالی خود را پنهان کرده است. داستایفسکی نویسنده ای است شهرنشین و آنچه که میبیند روابط انسانها در شهر است، در روزگاری که فردیت در حال تولد است. هر کس تنها به خود فکر میکند و دیگری تنها وسیله ای است برای رسیدن به هدف. همبستگی واژه ای است نا آشنا و خشونت در شکلهای مختلف خود امری است بدیهی. آگاهی بر این خشونت افسار گسیخته در رفتار انسانها با یکدیگر است که داستایفسکی را به سوی ایمان به خدا سوق میدهد تا با روایتی انسانی از اخلاق مسیحی بر این حجم عظیم پلیدی افسار بزند. در برادران کارامازوف میپرسد " آخر بر سر آدمها چه می آید؟بدون خدا و زندگی جاودان؟ آن وقت دیگر هر چیز مجاز میشود، میتوانند هر کاری دلشان خواست بکنند" (ص 828) و در همانجا حساب خدا را از کلیسا جدا میکند، کلیسا در هیبت مفتش اعظم ظهور میکند،تا مسیح را که به زمین بازگشته است بازجوئی کند. بازجو از مسیح می پرسد برای چه برگشته ای؟ و در ادامه بازجوئی میگوید "اما فردا محکومت خواهم کرد، و همچون بد ترین رافضی بر دار خواهمت سوزاند. و همان مردمی که امروز بر پایت بوسه میزدند، فردا به یک اشاره از من خواهند شتافت تا خیمه های آتشت را تلنبار کنند. این را میدانی؟ و در همان حال که لحظه ای هم چشم از زندانیش بر نمیگرفت، اندیشناک و با فراست افزود: " آری شاید هم بدانی".(ص 352) هر چند در زندگی، انسانها به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار میگیرند ولی این تقابل های بین فردی  اگر چه در ظاهر اتفاقی هستند و از نظم خاصی تبعیت نمیکنند ولی با ساختار فرهنگی جامعه آن چنان در هم تنیده شده اند که از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. پرنس میشگین و راژوگین کاملا اتفاقی در یک واگون درجه سه قطار در زمستانی سرد با یکدیگر آشنا میشوند بی آنکه تصور کنند که این آشنائی زندگی آنها را آن چنان در یک دیگر خواهد تنید که تنها با به قتل رسیدن ناستاسیا فیلوپوونا از بند یک دیگر رهائی خواهند یافت. گوئی زندگی میز قماری است که چرخش تاس آدمها را به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار میدهد و همه چیز بستگی به این  دارد که تاس ما خوش بنشیند، چرا که در هر صورت همه چیز یک قمار است. شاید به خاطر چنین بینشی بود که او چندین بار زندگی اش را در قمار باخت. برای داستایفسکی زندگی تنها رنج است رنجی که باید به دوش کشید. "الان آن چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم میتوانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که " هستم" در میان هزاران عذاب – هستم"( ص 832) میتوان این جمله را اینگونه نیز نوشت " من رنج می برم پس هستم". اما این جمله این خطر را در بر دارد که از آن برداشت خود آزاری شود. در حالیکه رنجی که او میکشد جسمی نیست و از آن لذت نمی برد بلکه چون می اندیشد رنج می برد. دانائی رنج به همراه دارد. شاید برای تحمل سنگینی  این رنج بود که داستایفسکی به مسیحیت پناه برد.   

لینک مقاله در زمانه
  
مفتش بزرگ 
https://www.youtube.com/watch?v=om6HcUUa8DI   



[1] هدف این مقاله بررسی زندگی و سیر تحول ادبی داستایفسکی نیست.  در این رابطه مقالات و کتابهای بسیاری وجود دارد از آن جمله میتوان به کتاب "داستایفسکی، جدال شک و ایمان از ادوارد هلت کار، ترجمه خشایار دیهیمی مراجعه کرد
[2] داستایفسکی رمانهایش را به شکل داستانهای پاورقی در روزنامه ها منتشر میکرد

۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه

انسان نا به هنجار


کسب و کار ایشان مرگ است


پیش در آمد
این روزها همه جا خبر از اعتراض مردم و کشتار مردم است. از شیلی تا عراق، لبنان، فرانسه و ایران. در اخبار به راحتی تعداد کشته شدگان را می‌گویند. گویی مرگ نیز کسب و کاری است برای بعضی ها. لباس‌های ویژه نیرو‌های ضد شورش، اسلحه‌‌های مختلف برای سرکوب و آخرین دست آورد‌های فن آوری برای شناسایی و شنود مردم همگی به یک کسب پر در آمد تبدیل شده‌اند. این وضعیت برای من تداعی عنوان رمانی شد به نام «مرگ کسب و کار من است» اثر روبر مرل که احمد شاملو آن را ترجمه کرده است. هر چند نمی‌‌توان شرایط امروز جهان را با آلمان در جنگ دوم جهانی مقایسه کرد ولی در یک نکته پرسش یکسانی را در هر دو زمان می‌‌‌توان مطرح کرد و آن مسئولیت فرد در برابر اجرای فرمان مافوق است. هیچ تفنگی خود به خود به قلب انسان دیگری شلیک نمی‌کند مگر اینکه انسانی ماشه را بکشد.
رمان با الهام از واقعیت

در مقدمه کتاب مترجم توضیح می‌‌‌دهد که شحصیت اصلی داستان، رودلف لانگ، کسی نیست جز «رودلف فرانتس هوس» یک جلاد مدرن که در سال ۱۹۴۶ به جرم سر به نیست کردن دو و نیم میلیون انسان به دار آویخته شد. هر چند نمی‌توان به یک رمان، از آنجا که ترکیبی از روایت ذهن سیال با واقعیت‌‌های زندگی است، همچون سندی برای تحلیل زندگی یک فرد مراجعه کرد، ولی می‌‌‌توان از سیرتحول شخصیت اول داستان پرسشهایی را که در بطن داستان وجود دارد به چالش کشید، با این امید که طرح آنها ما را به سوی پاسخی در خور رهنمون شود.
داستان در آستانه حنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۳ در آلمان آغاز می‌‌‌‌شود و با شکست فاشیسم و دستگیری رودلف لانگ در مارس ۱۹۴۶ پایان می‌‌‌‌یابد تا ما چگونگی شکل‌گیری شخصیت یک جلاد مدرن را دنبال کنیم. در فصل‌های آغازین کتاب با شیوه تربیت در یک خانواده مسیحی کاتولیک مقید به آئین کلیسا آشنا می‌‌‌‌شویم و با پدری سخت‌گیر که اطاعت از فرمان‌‌های کلیسا را برای خود و فرزندانش به ویژه پسرش رودلف امری لازم الاجرا می‌‌‌داند و خود را مسئول می‌‌‌‌داند که پسرش فرایض مذهبیاش را به جا بیاورد. اطاعت از پدر برابر است با اطاعت از فرامین الهی. با اینکه در همان اوان نوجوانی رودلف ایمانش را از دست می‌‌‌دهد با این حال باورش را به اطاعت از دست نمی‌دهد. دوران نوجوانی او هم‌زمان می‌‌‌‌شود با شروع جنگ جهانی اول و تلاش پی گیر او برای رفتن به جبهه. سر انجام با کمک یک افسر ناسیونالیست موفق می‌‌‌‌شود به جبهه برود تا در راه مام میهن بجنگد. با شکست آلمان، سر شکسته به وطن باز می‌‌گردد، به آلمانی شکست‌خورده و محیطی مناسب برای رشد ناسیونالیسم افراطی. در سال‌های بعد از جنگ و رشد بیکاری و فقر در آلمان گروه‌‌های فاشیستی به تدریج شکل می‌‌گیرند و با تقدس گرایی ملی و تبلیغ برتری آلمانی بودن بر هر چیز دیگری مأمنی می‌‌‌شوند برای افرادی چون رودلف لانگ که تنها با اطاعت از امری مقدس می‌‌توانند به زندگی خود معنی دهند. پس از به قدرت رسیدن فاشیستها مراتب ترفیع در سیستم را طی می‌‌کند. مسئولیت برپایی اردوگاه آوشویتس را به او می‌سپارند تا روند نابودی یهودیان را سرعت بخشند، و او همچون سربازی مطیع با به کار گیری آخرین دستاورد‌های فنی کوره‌‌های آدم سوزی بر پا می‌‌‌کند تا آرزوی رهبر را به شکل احسن برای نابودی یهودیان بر آورده کند.
هدف این نوشته نه نقد ادبی که طرح پرسشهایی است بر مبنای این رمان برای درک چکونگی شکل‌گیری شخصیت چنین فردی.
در رمان ما با ‌شخصیتی آشنا می‌‌‌شویم که فاقد حس همدردی با دیگر انسان‌ها است. با انسانی روبرو هستیم که برای او پیروی از ایمان بر به کار گرفتن خرد مقدم است. او عادت به اندیشیدن و شک کردن ندارد و تنها در اطاعت از اوامر است که احساس امنیت می‌‌کند. از بطن رمان می‌‌توان چنین برداشت کرد که پرورش در یک خانواده کاتولیک و پدری بسیار سخت‌گیر و متعصب ریشه اصلی شکل‌گیری چنین شخصیتی است که در شرایط خاص زمان خود امکان این را یافت که در سلسله مراتب یک حزب اقتدار گرای تمامیت خواه ترفیع یابد و تجسم یک جلاد مدرن شود.
نخستین پرسشی که پیش می‌‌‌آید این است: آیا می‌‌توان خانواده را مسبب اصلی شکل‌گیری چنین شخصیتی دانست؟
برای پاسخ به این پرسش باید بدانیم در باره کدامین خانواده صحبت می‌‌کنیم. خانواده با ساختار امروزی آن پدید‌های است متعلق به جهان مدرن که در گذشته وجود نداشته است. خانواده در جامعه فئودالی ساختاری کاملاً متفاوت با خانواده در جامعه مدرن داشته است. آنچه امروز از آن با عنوان کانون خانواده نام می‌بریم و در غرب از پدر، مادر و معمولاً دو فرزند تشکیل شده است به خاطر ضرورت‌های جامعه صنعتی و نیاز بازار کار به اشتغال زنان بود که شکل گرفت. با شکل‌گیری چنین خانواد‌های بود که تربیت کودک به عهده پدر مادر قرار گرفت. همچنین ضرورت ایجاد کودکستان و شیر خوارگاه برای نگه داری از کودکان شکل گرفت تا مادران بتوانند بر سر کار بروند. گذار از ساختار کهنه به نو تغییری است که به تدریج و در روند تغییرات اقتصادی ضرورت پیدا می‌‌کند ولی این به آن معنی نیست که همه چیز بدون مقاومت کهنه در برابر نو و پذیرش بدون قید و شرط هر تغییر نویی صورت می‌‌‌پذیرد، به ویژه سرسختی و مقاومت فرهنگ کهنه در برابر ارزشها و باور‌های جدید می‌‌تواند برای هر جامعهای چالش بر انگیز باشد که نحوه پرورش و تربیت کودکان که ریشهای عمیق در فرهنگ دارد می‌‌تواند به سنگرمستحکمی برای مقاومت کهنه در برابر نو تبدیل شود. جامعه مدرن با آزادی فردی عجین شده است و همین دیدگاه ضرورت شکل دیگری از تربیت کودک را ایجاد می‌‌کند. "کودکی" به آن صورت که ما می‌‌شناسیم در قرون وسطی وجود نداشته است. در روستاها بچه‌ها با خاک و گل بازی می‌‌کردند وتنبیه بدنی و استفاده از کار کودکان امری بدیهی بود. رفتن به مدرسه و نشستن پشت نیمکت درس برای همگان، پدیده‌ای متعلق به جامعه مدرن است. هر چند مدرسه نقش مهمی در آموزش کودکان بر عهده دارد ولی خانواده بزرگترین نقش را در شکل‌گیری شخصیت کودک ایفا می‌‌کند. شکل روابط درونی خانواده نمایانگر بینش آن خانواده به روابط انسانی است که کودکان بی‌آنکه حق انتخاب داشته باشند آن را می‌آموزند. آموزه‌های خانواده همیشه با فرهنگ رسمی همسو نیست و می‌‌تواند فرهنگی موازی با فرهنگ غالب در جامعه را به پیش ببرد. این فرهنگ موازی می‌‌تواند در یک جامعه مستبد کودکان را با فرهنگ مدارا و نوع دوستی پرورش دهد و یا در جامعه مدرن با تقدیس گذشته به نشر فرهنگ ارتجاع دامن بزند. در هر دو مورد، مسئله این است که کودکان خود انتخاب نکرده‌اند در چه خانواد‌ه ای قدم به این جهان بگذارند. نقش پدر در خانواده و رابطه پدر با فرزندان به ویژه رابطه پدر و پسر رابطه ای است بسیار پیچیده که تأثیری بنیادی در شکل‌گیری شخصیت پسران، این مردان آینده جامعه دارد. هر چند خانواده نقشی تعیین کننده در پرورش و شکل‌گیری شخصیت فرد دارد ولی شرایط اجتماعی که کودک در آن رشد می‌‌کند نقش به سزایی در جهت دادن و ایجاد انتخاب بین امکان‌های متفاوت در آینده و دوران جوانی شهروندان خود دارد. در یک جامعه به سامان با امکان انتخاب آزاد در فرا گرفتن حرفه و دانش و آزادی در انتخاب کار و شغل، میدان برای یکه تازی افراد نابهنجار آن‌چنان باز نیست که بتوانند ازقدرت سوء‌استفاده کنند. در چنین جامعهای امکان اینکه افراد قدرت طلب با نیت‌های پلید بتوانند قدرت را تماماً در اختیار بگیرند به حد اقل می‌‌رسد، هر چند که این غیر ممکن هم نیست.
ذوب شدن دررهبر
روبر مرل در به تصویر کشیدن زندگی رودلف لانگ، نقش خانواده و شرایط نابهسامان زمانهای را که امکان صعود چنین آدمکشی را در دستگاه دولتی فراهم می‌‌کند به خوبی بیان می‌‌کند. در پایان برای ما این پرسش پیش می‌‌‌آید که: چگونه می‌‌‌شود انسانی به این حد از شقاوت برسد که کشتن میلیون‌ها انسان برایش وظیفه باشد، کسب و کار باشد؟ آیا تنها اطاعتپذیری و اجرای اوامر فرمانده منشاء این همه شقاوت است؟ آیا هیچ نوع انگیزه فردی در این جنایت وجود ندارد؟
فروید در کتاب "روان‌شناسی تود‌ه ای و تحلیل اگو" به بررسی رابطه فرد و توده می‌پردازد و به این مسئله اشاره می‌‌کند که زمانی که فرد جذب توده می‌‌‌شود رفتارش کاملاً تغییر می‌‌کند، پیوستن به توده بهترین مخفیگاه برای فرد است تا آرزو‌های سرکوب شده خود را بروز دهد بی‌آنکه مورد باز خواست قرار گیرد.
نکته مهمی که فروید به آن می‌‌‌پردازد هم ذات پنداری فرد با رهبر است، رهبری که تجسد ایده‌آل فرد می‌‌‌شود وبا ذوب شدن در رهبرمامنی می‌‌‌یابد تا به آرزو‌های سرکوب شده در ناخود آگاه خود جامه عمل بپوشاند.
فروید در سال ۱۹۲۱ با انتشار "روان‌شناسی تود‌های و تحلیل اگو" خطر به قدرت رسیدن فاشیستها را پیش‌بینی کرده بود. در این زمینه او تنها نبود. هنرمندانی هم که با شاخک‌های حسی خود خطر را حس کرده بودند کم نبودند. سینمای آلمان که دوران طلایی خود را سپری می‌‌کرد، در این زمان شاهکار‌های ماندگاری به جا گذاشت که در آن‌ها هراسی پنهان از به قدرت رسیدن دیوانهای را می‌‌توان دید. در این فیلمها "قدرت ستمگرانه در شکل ملموس اجتماعی آن تصویر نمی‌شود، بلکه به عنوان موجودی اسرار آمیز نشان داده می‌‌‌شود که دارای قدرتی جادویی است و در تاریکی فعالیت دارد و شخصاً زیر فشار روانی است."1 "مطب دکتر کالیگاری" (۱۹۲۰) و "وصیت‌نامه دکتر مابوزه" (۱۹۳۳) هر یک هراس از روحی پلید، مرموز و ناشناخته را که می‌‌‌رود تا بر همه چیز مسلط شود را به تصویر می‌‌کشند. این هراس سرانجام با به قدرت رسیدن فاشیستها چهره‌ای واقعی به خود می‌‌گیرد و رهبر حزب تجسد آمال و آرزو‌های سرکوب شده‌ میلیونها آلمانی می‌‌‌شود که با رهبر همذاتپنداری می‌‌کنند و او را تجسم آرمان‌های خود می‌یابند.
ذوب شدن دررهبر آزادی اندیشیدن را از فرد می‌‌گیرد و اطاعت از رهبر فراتر ازهر قانونی می‌شود. در چنین شرایطی میدان برای جولان افراد حقیری که نفرت، تنها نیروی محرکه آن‌ها است فراهم می‌‌شود. باند‌های آدمکش خود قانونگذار و مجری قانون می‌‌‌شوند و افرادی چون رودلف لانگ با به تن کردن یونیفورم و نصب سردوشی خود را متمایز از کل بشریت حس می‌‌کنند و با تلاشی خستگی ناپذیر و به کار گیری آخرین دستاورد‌های فنی زمان خود کوره‌‌های مدرن آدم سوزی بر پا می‌سازند، بی‌آنکه حتی برای یک لحظه فکر کنند کاری که می‌‌کنند اشتباه است.
ناهنجاری شخصیتی

در اینجا لازم است که تفاوت بین دو مفهوم "ویژگی‌‌های شخصیتی" و "ناهنجاری شخصیتی" را مشخص کنیم تا بتوانیم کسی چون رودولف لانگ را بهتر بشناسیم و بدانیم با چه پدید‌های روبرو هستیم.
در مورد اول برای مثال می‌‌گوییم فلانی آدم متواضعی است یا دیگری آدم قاطعی است. تواضع و قاطعیت ویژگیهایی هستند که در آن افراد به چشم می‌‌خورند. طبعاً خصوصیات دیگری هم در این افراد هست که در شرایط مشخص خود را بروز می‌‌دهند. ممکن است فرد متواضع در برابر بی‌عدالتی خشمگین شود ولی این خشم نافی تواضع او نیست. نکته کلیدی در رابطه با ویژگی‌‌های شخصیتی این است که فرد از نظر عقلانی سالم است و بر آنچه انجام می‌‌دهد آگاه است و بین خیر و شر، درست و نا درست تمایز قائل است و در صورت انجام عملی اشتباه دچار عذاب وجدان می‌‌‌شود و مسئولیت اشتباه خود را می‌پذیرد. برای او دیگری نیز حق حیات دارد. ساختار شخصیتی او با وجود ویژگی‌‌های منحصر به فردش واحدی پیوسته و یکپارچه است؛ به زبان عامیانه یک روح است در یک بدن.
در مورد ناهنجاری شخصیتی ما با انسانی بیمار روبرو هستیم، انسانی که بیماری‌اش از حوزه روانشناسی خارج است و در موضوع روانپزشکی قرار می‌گیرد. واژه "سایکوپات2" (روان‌‌نژند) که از سال ۱۹۴۱ وارد دایره مفاهیم روان پزشکی شد سال‌های متمادی به شخصیت‌هایی گفته می‌‌شد که فاقد حس هم دردی و وجدان هستند، قاتلانی که از کرده خود پشیمان نیستند و کلاً جنایتکارانی که هیچ سویه ناروایی در اِعمال جنایت نمی‌بینند. اما شکست فاشیستها در جنگ دوم جهانی و افشای جنایت‌های آن‌ها پرسش‌های جدیدی را در حوزه علوم انسانی مطرح کرد. پدیده انحلال فرد در درون توده و حذف فردیت را فروید دوازده سال قبل از به قدرت رسیدن هیتلر دیده بود. نکته قابل تأمل شباهت عجیبی بود که بین وحشتی که فاشیستها با سرکوب بیرحمانه خود ایجاد کردند وهراسی که در فیلم‌های نامبرده به نمایش گذاشته میشد،هراس از اینکه موجودی دیوانه به قدرت برسد و دیوانگی امری عادی باشد.
در مورد آدولف هیتلر امروز به راحتی می‌‌توان گفت که او طبق تعریف "سایکوپات" بود، روان‌نژندی بود که توانست قدرت را به دست بگیرد. او همان رهبری بود که رودلف لانگ کمر خدمت به او را بسته بود و امر او برایش همان تقدسی را داشت که انجیل در کودکی‌اش. فروید این اطاعت محض را ناشی از این توهم می‌‌داند که "رهبری والامقام وجود دارد که با عشقی یکسان به تک تک افراد توده عشق می‌‌ورزد. همه چیز به این توهم بستگی دارد"3، توهمی که اگر از بین برود همه چیز به سرعت ازهم خواهد پاشید.
آدولف هیتلر بدون میلیونها نفر همچون رودلف لانگ نمی‌توانست کوره‌‌های آدم سوزی را بنا کند، رودلف یانگ هم به تنهایی نمی‌‌توانست فرمان هیملر را به واقعیت تبدیل کند. بدون مهندسان، کادر فنی، و هزاران نفر نیروی متخصص او هرگز نمی‌توانست کوره‌‌های مدرن آدم سوزی را بر پا کند.
دوباره به سینمای آلمان قبل از حکومت نازی‌ها بر می‌‌گردیم. سال ۱۹۲۷، در فیلم "متروپولیس"4 توده در قالب نیروی انبوه کار ظاهر می‌شود. کارگران موجوداتی شبیه عروسک‌های کوکی هستند که تنها باید کار کنند. و مردی صاحب تمامی شهر است، شهری با آدمهایی ماشین‌وار، که تولید می‌کنند و فرصتی برای فکر کردن ندارند.
فروید تحلیل خود را از انبوه انسانی با نقل قول‌های طولانی از کتاب "روان‌شناسی توده" اثر گوستاو لوبون آغاز می‌‌کند و تأکید می‌‌کند که هر چند با گفته‌‌های لوبون موافق است اما درک متفاوتی که او و لوبون از ضمیر نا خود آگاه دارند آن‌ها را از یکدیگر متمایز می‌‌کند. آیا توده موجودیتی خارج از افرادی که آن را تشکیل داده‌اند دارد و هم چون یک سیاه چال فضایی هر کسی را که از نزدیکی آن عبور کند در خود می‌بلعد؟ یا اینکه فرد با انگیزه‌های شخصی چه آگاهانه و چه نا خود آگاه به توده می‌‌پیوندد؟ "همه آنچه می‌‌خواهیم بگوییم این است که فرد در توده خود را در وضعیتی می‌‌‌بیند که به او اجازه می‌‌دهد از سرکوب محرک‌‌های غریزی نا خود آگاه دست بکشد. ظاهراً ویژگی‌‌های جدیدی که فرد از این پس از خود نشان می‌‌دهد تجلیات همان ناخودآگاه اند، نا خود آگاهی که همان‌طور که می‌‌دانیم حاوی همه گرایش‌های شرورانه ذهن آدمی است، ناپدید شدن خود آگاه یا حس مسئولیت در چنین شرایطی ما را با دشواری رو به رو نمی‌کند. ما مدت‌ها ست، مدعی ایم که هسته آنچه ناخودآگاه خوانده می‌‌‌شود «اضطراب اجتماعی» است."5
"آخرین خنده" یکی دیگر از فیلم‌های عصر طلایی سینمای آلمان است که سال ۱۹۲۴ ساخته شده است. آنچه فروید آن را اضطراب اجتماعی می نامد، می‌‌توان در این فیلم در سرنوشت دربان هتل دید که موقعیت شغلی خود را از دست می‌‌دهد و با از دست دادن یونیفورم دربانی منزلت اجتماعی‌اش نیز از بین می‌‌رود. همین اضطراب را در فیلم دیگری از فریتز لانگ با نام M که در سال۱۹۳۱ ساخته شده می‌‌‌بینیم. هراس تمام جامعه را در بر گرفته است. پلیس به دنبال قاتلی می‌گردد که دختر بچه‌ها را میرباید، جستجوی پلیس برای پبدا کردن قاتل مزاحم کار باند‌های تبهکار نیز شده است و همین سبب می‌‌‌شود که باند‌های مافیایی خود اقدام به یافتن این قاتل مرموز کنند تا از مزاحمت پلیس خلاص شوند ودر این کار موفق می‌‌‌شوند و خود برای محاکمه او دادگاه تشکیل می‌‌دهند. قاتل اعتراف می‌‌کند نمی‌تواند میل به کشتن کودکان را در خود کنترل کند و وکیل او می‌‌گوید بیمار است و باید درمان شود.
فضای اکسپرسیونیستی، خاکستری و نا مطمئن حاکم بر این فیلمها بازتاب شرایط روحی جامعه آلمان در آن مقطع زمانی است. در چنین زمانه‌ای توده انباشته از کسانی چون رودلف لانگ با جمع شدن در تشکل‌های حزب نازی‌ها از یک جمع عددی افراد به گروهی با کیفیتی ویژه تغییر ماهیت می‌‌دهد. در آن انبوه هر فرد تنها با ذوب شدن در جمع وبا به گورسپردن فردیت و عقل سلیم خود احساس قدرت می‌‌کند، قدرتی که به او این امکان را می‌‌دهد تا شرارتی راکه در ناخود آگاه خود سرکوب کرده است رها کند. برای او همذاتپنداری با افراد جمع و رهبر، پناهگاهی است که در آن دست به جنایت بزند، بدون اینکه خود را مسئول بداند، چرا که او تنها از فرامین پیروی می‌‌کند.
رودلف لانگ در دادگاه می‌گوید: "هیچ وقت به فکر نیفتادم که از اطاعت امر مافوق شانه خالی کنم."6 افرادی چنین فرمان بردار هم چون ارواح سرگردان به یکدیگر متصل می‌‌‌شوند تا طبق وصیت دکتر مابوزه با ایجاد هرج و مرج زمینه را برای بر قراری "امپراطوری بی پایان جنایت" مهیا کنند، چرا که بدون آن‌ها امپراطوری جنایت نمی‌‌تواند موجودیت پیدا کند.
انسان نا هنجار

آنچه قبلاً زیر عنوان "سایکوپات" ادراک می شد، امروز به کلی تغییر کرده است. ناهنجاری‌‌های شخصیتی تدقیق شده‌اند و هر یک نام خاص خود را دارند. در مورد رودلف لانگ وقتی از ناهنجاری شخصیتی نام می‌‌بریم با معیار‌های امروز می‌‌توان بیماری او را نژندی "شخصیت ضد اجتماعی"7 نامید. در اینجا بر روی استفاده از کلمه «بیماری» تأکید می‌‌کنیم تا بدانیم با یک بیمار روانی روبرو هستیم. مشکلی که در برخورد با این بیماران وجود دارد این است که آن‌ها نه تنها خود را بیمار نمی‌دانند بلکه مطمئن هستند که این دیگرانند که سالم نیستند.
هر چند نمی‌‌توان رودلف لانگ را کاملاً با «رودولف هوس» یکی دانست ولی می‌‌توان با تحلیل شخصیت او به تحلیلی از شخصیت جلاد واقعی آیشویتس دست یافت. دفاعیات او در دادگاه به خوبی نشان می‌‌دهد که با چگونه موجودی روبرو هستیم:
دادستان گفت:
این را از روی اظهارات خود شما می‌‌خوانم:
زن‌های یهودی غالباً بچه هاشان را به جای آنکه با خود به اتاق گاز ببرند زیر البسه شان مخفی می‌‌کردند. روی این حساب کوماندو‌های مخصوص ـ که از افراد زندانی تشکیل شده بود ـ دستور داشت تحت مراقبت اس اس‌ها توده البسه را بگردند و اگر بچه ای پیدا شد به اتاق گاز پرت کنند.
سرش را بلند کرد و پرسید:
این عین اظهارات شماست، نه؟
ـ بله
و اضافه کردم:
منتها باید یک نکته را تصحیح کنم.
با دست اشاره کوچکی کرد، و من گفتم:
عبارت من "بچه‌ها را پرت کنند" نبود: من گفته بودم”بچه‌ها را به اتاق گاز بفرستند”.
دادستان از روی بی حوصلگی گفت:
کلمه چندان اهمیتی ندارد.
و بعد ادامه داد:
آیا شما از رفتار این زن‌های بینوای بیچاره‌ای که به مرگ خودشان تن می‌‌‌دادند اما نومیدانه می‌‌کوشیدند جان بچه‌‌های شیر خوارشان را نجات دهند و در‌واقع آن‌ها را به آقایی و بزرگواری مقامات اردوگاه واگذار کنند، دلتان به رحم نمی‌آمد؟ متأثر نمیشدید؟
گفتم:
من نمی‌توانستم به خودم اجازه متأثر شدن بدهم. من دستور داشتم. بچه‌ها فاقد قدرت کار تشخیص داده شده بودند و من جز اینکه آن‌ها را با اتاق گاز بفرستم چار‌های نداشتم.
در ادامه محاکمه دادستان از او می‌‌پرسد که آیا او فرزندان خودش را دوست دارد و او می‌‌گوید بله و دادستان ادامه می‌‌دهد:
عشق به بچه‌‌های خودتان را با رفتارتان در حق بچه‌های یهودی چه‌جور با هم آشتی می‌‌دهید؟
لحظ‌های فکر کردم و گفتم:
هیچ ربطی به هم ندارند. رفتار من در اردوگاه رفتار یک سرباز بود، و البته در خانه رفتار دیگری داشتم.8


ما در اینجا با انسانی روبرو هستیم که فاقد حس همدردی با انسان‌های دیگر است. با انسانی که با برچسب زدن یک عنوان بر انسان‌های دیگر آن‌ها را دیگر انسان نمی‌شمارد وبا همین روش خیلی راحت چند میلیون انسان را راهی اتاق‌های گاز می‌‌کند.
اینکه این بیماری چگونه شکل می‌‌گیرد موضوع این مقاله نیست ولی لازم به یادآوری است که ما اینجا با انسانهایی بیمار روبرو هستیم که نه تنها باور ندارند که بیمار هستند بلکه یقین دارند که این دیگران هستند که احمقاند، هر چند به زبان نمیآورند. افرادی مثل رودلف لانگ در‌واقع نمونه احمق این بیماران هستند که خیلی راحت مجری اوامر نمونه‌های باهوش این بیماران می‌‌شوند. در‌واقع نمونه‌‌های باهوش این بیماران هستند که خطر ناک هستند، چرا که آن‌ها در آلت دست قرار دادن دیگران استاد هستند و هیچ وقت نیات واقعی خود را عیان نمی‌کنند. نمونه‌های با هوش این بیماران علاقه خاصی به ریاست و قدرت دارند و مدیریت و سیاست برای آن‌ها جذابیت خاصی دارد. در شرایط مناسب اجتماعی آن‌ها استعداد بالایی برای تهییج و فریب توده مردم دارند. آنان شخصاً دستانشان را به خون کسی آلوده نمی‌کنند ولی خیلی راحت فرمان کشتار صادر می‌‌کنند و افرادی چون رودلف لانگ فرامین را به حرکت در می‌آورند. این افراد قابل معالجه نیستند و تنها راه جلوگیری برای خنثی کردن آن‌ها منزوی ساختن آن‌ها است. آن‌ها در همه جا و در هر جامعهای وجود دارند.
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می‌‌ریخت
آنها به خود فرو می‌‌رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌‌کشید
اما همیشه در حواشی میدان‌ها
این جانیان کوچک را می‌‌دیدی
که ایستاده‌اند
و خیره گشته‌اند
به ریزش مداوم فواره‌‌های آب9


1 تاریخ سینمای هنری، اولریش گرگور و انو پاتالاس، ترجمه هوشنگ طاهری.
2 psychopath
3 روانشناسی تود‌ه‌ای و تحلیل اگو، ص ۴۴
4 در باره فریتس لانگ، سازنده فیلم، نظر‌های متفاوتی وجود دارد و تفسیر‌های مختلفی از فیلم او شده است که موضوع این مقاله نیست.
5 روانشناسی تود‌های و تحلیل اگو ص ۱۹.
6 مرگ کسب و کار من است ص 366.
7 Antisocial personality disorder
8 مرگ کسب و کار من است ص 365ـ366
9 از شعر "آیه‌‌های زمینی" فروغ فرخزاد
لینک مقاله در زمانه https://www.radiozamaneh.com/478008