۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه


نسلی که دلتنگ است


آکادمی موسیقی گوگوش برای سومین سال متوالی به روی آنتن رفت و بنا به روایت سایت های مختلف یکی از موفق ترین برنامه های سرگرم کننده برای مردم داخل ایران بوده است و از طرفی یکی از خبر ساز ترین دوره های این برنامه بود. با این پیش در آمد شاید انتظار این باشد که مطلبی راجع به راز موفقیت و محبوبیت این برنامه در داخل ایران ویا تاریخ موسیقی پاپ و شاید هم جایگاه گوگوش و نقش او در تاریخ موسیقی ایران نوشته شود، ولی من تلاش میکنم مساله ای را مورد توجه قرار دهم که بدون شک خانواده های مهاجرین ایرانی با آن درگیرند و آن هویت نسل دوم ایرانیانی است که در خارج از ایران به دنیا آمده اند و یا در سنین کودکی همراه والدینشان مهاجرت کرده اند. آکادمی گوگوش در واقع الهام گرفته از برنامه های مشابه در ایالات متحده آمریکا و ارو پا است، ولی این برنامه یک تفاوت اصلی با برنامه های مشابه خود در اروپا و دیگر نقاط جهان دارد و آن اینکه این برنامه در همان کشوری که بینندگان خود را جستجو میکند امکان اجرا و پخش ندارد. انتخاب شرکت کنندگان از داخل ایران اگر نگوئیم صفر ولی تقریبا به صفر نزدیک است، و همین مساله انتخاب شرکت کنندگان را محدود به جوانانی کرده است که در خارج از ایران زندگی میکنند. بسیاری از این جوانان در خارج از ایران به دنیا آمده اند و بسیاری از آنها در سنین کودکی همراه با خانواده هایشان به خارج از کشور مهاجرت کرده اند. این جوانان به هیچ وجه یک گروه همگن نیستند و با انگیزه های مختلف در این مسابقه شرکت میکنند.  آنها کودکی و نو جوانی خود رادر کشور دیگری که زادگاه والدینشان نیست سپری کرده اند و در این کشورها همراه با کودکان آنجا  به مهد کودک، دبستان و دبیرستان رفته اند. آین جوانان در آلمان، بریتانیا، هلند، آلمان، سوئد و...رشد کرده اند و در آنجا زندگی میکنند، اما خود را ایرانی میدانند. ندا دختر 23 ساله ای که متولد آلمان است، در این مسابقه به مقام سوم رسید و به عنوان آخرین جمله پس از تشکر از مردم گفت:"دوست دارم یک چیز مهمی بگم، روشنا،دلسا، هلن و من دخترائی هستیم که در خارج به دنیا آمدیم، ولی ما وطنمون را فراموش نکردیم....ما هم ایرانی هستیم". به راستی نسلی که ندا از آنها با ضمیر "ما" یاد میکند، چگونه درکی از ایرانی بودن خود دارند؟ وقتی میگویند "وطن من ایران است" منظورشان چیست؟ واژه وطن چه مفهومی برای آنان دارد؟ این پرسشها و پرسشهای دیگری که به تدریج در سیر این نوشته پیش رو خواهم آورد تنها یک هدف را دنبال میکند و آن مشکل بیگانه بودن فرزندان مهاجران در کشور میزبان است.   
یک تصویر
یک بعد از ظهر پائیزی بود که از پله های ایستگاه قطار شهری مثل هر روز بالا آمدم تا قطاری را که به سمت کپنهاک میرفت بگیرم. طبق معمول چند دقیقه ای به رسیدن قطار مانده بود. در خط مجاور مسافران منتظر قطاری بودند که در جهت مخالف قطار من حرکت میکرد. آفتاب زرد پائیزی ذرات طلائی رنگ خود را بر روی مسافران می پاشید. در لابلای جمعیت چشمم به آروین پسر حسین افتاد که همراه دو پسر دیگر که تقریبا همسن خود او بودند شاد و خندان منتظر قطار بودند. آروین کلاس چهارم دبستان بود و من به خاطر دوستی با پدرش و رفت و آمد خانوادگی کودکی او را دنبال کرده بودم. نکته ای که نظر مرا جلب کرد این بود که هیچیک از دوستان او دانمارکی نبودند. آن دو پسر دیگر نیز ظاهری غیر دانمارکی داشتند. یکی چشم بادامی و دیگری شبیه کودکان خاورمیانه ای بود. در طول راه به سمت کپنهاک یک پرسش ذهن مرا مشغول کرده بود و آن اینکه این کودکان چه چیز مشترکی در یکدیگر میبیند که آنرا در بچه های دانمارکی نمیبینند؟  آروین یکی از چندین کودکی است که من از طریق روابط خانوادگی میشناسم و شاهد رشد آنان در مراحل مختلف زندگی آنها بوده ام. امروز آنها زنان و مردان جوانی هستند  که  راه زندگی خود را آنچنان که دوست داشته اند انتخاب کرده اند. بسیاری از آنان دانش آموخته دانشگاه های دانمارک هستند و زندگی موفق اجتماعی دارند. بعضی از آنان خود صاحب فرزند شده اند و چرخه زندگی بر روی مدار جاری در حرکت است. ولی همچنان یک پرسش بی پاسخ مانده است: ایرانی بودن برای این جوانان چه مفهومی دارد؟  
فرزندان مهاجرین
مهاجرت به کشوری دیگر به هر دلیلی که باشد، تصمیمی است که والدین میگیرند و کودکان چاره ای جزء پذیرش این تصمیم ندارند. مهاجرت برای اعضای یک خانواده پی آمد های متفاوتی دارد، اما همگی در یک مساله مشترکند و آن بریده شدن از محیط تاریخی ـ فرهنگی است که در آن ریشه دارند. بزرگسالان خانواده در کوله بار خود تجربه های فردی خود و ابزاری را که در فرهنگ خود برای برخورد با زندگی به همراه دارند، به کار میگیرند تا در جامعه جدید راه را برای ادامه زندگی بازیابند. آنان با استفاده از روش مقایسه، ارزشهای جامعه میزبان را با ارزشهائی  فرهنگی خود محک میزنند و تلاش میکنند که ارزشهای جدید را به شکلی عقلانی درک کنند. آنها بعضی از ارزشهای جدید را نمیپذیرند ولی به خاطر شرایط جدید به آنها احترام میگذارند. این مساله در رابطه با کودکان متفاوت است، کودکان در مسیر رشد ذهنی هستند، آنها با ورود به کودکستان زندگی در دو دنیای متفاوت را تجربه میکنند، آنها به سرعت تشخیص میدهند که محیط خانواده و کودکستان تفاوتهای بنیادی دارند، بی آنکه همچون بزرگسالان خانواده هیچ گونه معیاری برای مقایسه داشته باشتد.والدین آنها نیز هیچگونه سابقه ذهنی و یا تجربه شخصی از دوران کودکستان در کشور میزبان ندارند که با انتقال آن آموخته ها به فرزندان خود بتوانند بین آنها و جامعه پلی ارتباطی بر قرار کنند و این آغاز یک خلاء برای کودک است. والدین او هیچ پیوندی با کشور میزبان ندارند. این کودکان با این خلاء رشد میکنند و همواره از والدین خود میشنوند که آنها از کشور دیگری آمده اند. والدین آنها خود را مهاجر میدانند و هویت ملی خود را به کشوری که از آن مهاجرت کرده اند پیوند میدهند. آنها هر از چند گاهی با دوستان خود دور هم جمع میشوند وبه زبان مادری با یکدیگر گپ میزنند و یا به مهمانی میروند تا در کنار هموطنان خود باشند. آنها با صرف عذای ملی خود تلاش میکنند تا غم غربت را فراموش کنند. برای جوانانی که از کودکی در کشور میزبان رشد کرده اند "صرف غذای ملی" همان مفهومی را ندارد که برای والدین آنها دارد. اگر والدین برای رفع دلتنگی هایشان ،دوستانشان را دعوت میکنند تا دور هم باشند و با هم کباب کوبیده درست کنند، برای فرزندان آنها کباب کوبیده تنها نوع متفاوتی از همبرگر است که به سیخ کشیده شده است. مسافرت این جوانان در تعطیلات تابستان به سرزمینی که والدینشان آنرا ترک کرده اند، بدون شک برای این جوانان جذابیت خود را دارد. این مسافرت ها پیوند های عاطفی آنها را با خویشان و نزدیکان عینیت میبخشد، ولی آنها با عینکی که از کشور میزبان به چشم دارند به سرزمین آباء و اجدادی نگاه میکنند. به دیدار پدر بزرگ، مادر بزرگ، عمو، خاله و... رفتن، با بچه های آنها آشنا شدن برای فرزندان مهاجران تجربه زیبائی میتواند باشد، ولی عوارض جانبی هم دارد. آنها درک میکنند که در سرزمین والدینشان نیز به شکل دیگری بیگانه هستند.  بدون شک تلاش والدین و اینکه آنها چه مقدار وقت صرف آموزش زبان مادری و آشنائی فرزندانشان با گذشته خود و دلیل مهاجرت کنند، در آشنائی فرزندانشان با فرهنگ سرزمینی که والدینشان به آن تعلق دارند، نقش به سزائی خواهد داشت، هر چند در رقابت با جامعه ای که کودکان آنها در آن رشد میکنند، رقابتی است نا برابر. فرزندان مهاجرین همواره در یک خلاء عاطفی به سر میبرند، از یک سو آنها پیوستگی فرهنگی خود را با زادگاه پدرانشان از دست داده اند، و از سوی دیگر جامعه میزبان پیوسته به آنها یاد آوری میکند که متعلق به آن جامعه نیستند. آنها در سرزمین میزبان هیچ نوع پس زمینه تاریخی ندارند. به خاطر داشته باشیم که مرزهای سیاسی بر مبنای ملیت در تاریخ معاصر شکل گرفته است و چه خونهائی که برای چند وجب خاک ریخته شده است تا مرز یک کشور چند متر آن طرف تر پذیرفته شود. جوانی که از پدر مادر ایرانی در دانمارک به دنیا آمده و از کودکستان تا دانشگاه همچون یک شهروند دانمارکی تربیت شده است و پاسپورت دانمارکی دارد، قانونا یک دانمارکی محسوب میشود. این بخش حقوقی مساله است، بخش عاطفی مساله به گونه دیگری است. در کشوری چون دانمارک که در مسیر تحولات تاریخی خود "هویت ملی" در ذهن مردم نهادینه شده است، فرزندان مهاجرین همواره باید به این پرسش تکراری که "از کجا آمده ای؟" پاسخ گو باشند.هرچند این پرسش در ظاهر پرسش معصومانه ای به نظر میرسد، اما در این پرسش خبری نهفته است که به زبان نمی آید، این پرسش همواره به فرزندان مهاجران یاد آوری میکند که " تو دانمارکی نیستی". این پرسش حس بیگانه بودن و غریبه بودن را در فرزندان مهاجران بیدار میکند،آنها احساس میکنند که جامعه ای که در آن زندگی میکنند آنها را بخشی از خود نمیداند، حس میکنند که متعلق به این جامعه نیستند. اگر از این جوانان بپرسید که ملیتشان چیست، به شما خواهند گفت: من ایرانیم. حدس من این است که همین مساله در باره همین گروه از جوانان در کشورهای دیگر نیز صادق است.
زبان و فرهنگ
رابطه درونی میان اندیشه و واژه، لازمه رشد تاریخی آگاهی انسان نیست، بلکه حاصل آن است. (ویگوتسکی)
ما اندیشه هایمان را به زبان می آوریم و با زبان می اندیشیم. ماده بنیادی که زبان را تشکیل میدهد واژه است، که نیاکان ما آنها را آفریده اند و ما این فر آورده های آماده را در محیطی که زندگی میکنیم کسب میکنیم. ما به تدریج زبان و دستور زبان را همزمان با گسترش مجموعه واژه هائی که کسب میکنیم، فرا میگیریم. آموزگار ما در این مسیر محیطی است که در آن زندگی میکنیم. ما همزمان با فراگیری زبان ،فرهنگی را که آن زبان را آفریده است می آموزیم. زبانی که امروز کودک از مادر خود یاد میگیرد محصول تاریخی زندگی انسانهائی است که در یک منطقه جغرافیائی در طول هزاره ها زندگی کرده اند. این زبان همگام با تکامل و تحول روابط اجتماعی رشد کرده است و تکامل پیدا کرده است. این زبان در پیوند تنگانگ با تکامل روابط اجتماعی میدان واژگانش را بنا بر نیاز اجتماع گسترش داده است تا کاربرانش که همزمان آفرینندگان آن نیز هستند بتوانند در کار، زندگی، عشق و جنگ یکدیگر را درک کنند. این زبان در طول تاریخ فرا گرفته است که شجاع باشد، دروغ بگوید، ریاکار باشد، عشق بورزد و به زندگی ادامه دهد و از انسانها بیاموزد که چگونه بیندیشد. واژگان در شکل آوائی و نوشتاری، وسیله بیان عواطف و انتقال آنها به دیگری شدند. جملات درک انسانها از زندگی و هستی را بر روی الواح گلی و کاغذ به ثبت رساندند. واژگان آفریده شده به نسلهای بعدی امانت داده شد و کودکان از مادران خو آموختند که وقتی احساس میکنند که باید غذا بخورند با واژه "گرسنه" جمله ای بسازند که مادر نیاز آنها را درک کند.  کودکی که زبان مادری خود را در زادگاه زبان مادری فرا میگیرد به طور طبیعی فرهنگ نهفته در زبان را نیز به طور همزمان می آموزد. او همزمان که واژه ها را یاد می گیرد، بار عاطفی و وزن اجتماعی آنها را نیز می آموزد. او یاد میگیرد که چگونه زبان مناسب را در عزا و عروسی به کار گیرد. آنچه که برای بسیاری از بچه های دو زبانه پیش می آید این است که آنها همزمان فرهنگ کشوری را که در آن زندگی میکنند همراه با زبان آن کشور می آموزند. آنها زبان را در مدرسه، خیابان، مترو و روابط اجتماعی که دارند به کار میگیرند و با فرهنگ آن زبان رشد میکنند، در حالیکه محیط مراوده فرهنگی برای زبان مادریشان بسیار محدود است و در بسیاری از موارد محدود به محیط خانواده میشود. در بسیاری از خانواده ها خواهر و برادر ها نه به زبان مادری که به زبان رسمی کشوری که در آن زندگی میکنند با یکدیگر صحبت مبکنند. آنها همین زبان را برای بیان احساساتشان انتخاب میکنند، چرا که زبانی است که آنرا در بستر تاریخی و فرهنگی همان زبان آموخته اند و به کار برده اند و به همین دلیل وزن عاطفی واژه ها را حس میکنند.آنها به زبان رسمی کشوری که زادگاه والدینشان نیست می اندیشند. آن جوان ایرانی که در دانمارک به دنیا آمده است و یا در سنین کودکی همراه پدر مادر خود به دانمارک مهاجرت کرده است، درکی که از انسان و روابط بین انسانها دارد نشات گرفته از فرهنگ دانمارک است. او از نظر فرهنگی دانمارکی است، ولی اگر از ملیتش بپرسید خود را دانمارکی نمیداند.
زبان مادری
واژه "زبان مادری" که ترکیبی از دو واژه "زبان" و "مادر" است به اندازه کافی رسا هست که مفهوم خود را به شنونده منتقل کند. "زبان مادری" زبانی است که مادر با نوزاد خود ارتباط بر قرار میکند. دوران کودکی انسان نسبت به دیگر انواع پستانداران دورانی است نسبتا طولانی. وابستگی کودک از بدو تولد به مادر به دلیل دوران شیرخوارگی شرایطی را بوجود می آورد که نوزاد بیشترین ارتباط را با مادر دارد. آواهای مادر آشنا ترین آوا برای نوزادند و صدای مادر ایمن ترین صدا در گوش کودک است. در جوامع مختلف نسبت به سطح رشد آن جوامع نقش مادر در نگهداری کودکان متفاوت است. در جامعه ای همچون دانمارک که 75% زنان آماده به کار وارد بازار کار شده اند کودکان از یک سالگی در شیر خوارگاه ها مورد مراقبت قرار میگیرند تا مادر بتواند به شغلش ادامه دهد. در چنین حامعه ای هر چند آوای مادر آشنا ترین آوا در گوش کودک است ولی مربیان شیر خوارگاه و کودکستان در ساعاتی که مادر سر کار است جایگزین او میشوند، رابطه ای که رشد زبان مادری را از انحصار مادر بیرون می آورد. برای کودکان دو زبانه که زبان مادری آنها با زبان رسمی جامعه متفاوت است این مساله شکل متفاوتی به خود میگیرد، چرا که ورود این کودکان به مهد کودک آنها را با آواهائی آشنا میکند که شباهتی به آواهای مادری ندارد. زبان رسمی جامعه درآعاز زبان دوم این کودکان است، زبانی که به تدریج در یک فرآیند طبیعی و در روند رشد کودک و آغاز برقراری روابط اجتماعی او با محیط خارج از خانه، جایگزین زبان مادری می شود و زبان مادری به زبان دوم او تبدیل میشود.یادگیری زبان در کودکان سیری تکاملی دارد که در مراحل مختلف آن، زبان کارکردهای مختلفی دارد. در آغاز یاد گیری زبان ،کودک با واژگانی که می آموزد دنیای بیرونی را نام گذاری میکند، و در ادامه رشد کودک زبان وسیله ارتباط او با دیگران میشود. با آغاز دوران بلوغ مغز به آن مرحله از رشد رسیده است که بتواند مفاهیم نهفته در واژه ها را درک کند. واژه هائی چون عشق، محبت، دوستی، همیاری، خشونت، مبارزه و غیره دیگر اشاره به شئی مشخصی برای نامگذاری آن نیست، برای درک مفاهیم نهفته در این واژگان باید مغز به رشد لازم خود رسیده باشد. یکی از کارکردهای زبان نقش ابزاری آن در برقراری ارتباط است. من و شما با تبادل واژگان یکدیگر را از مختصات زمانی و مکانی یکدیگر آگاه میکنیم. به هنگام کار زبان را به کار میگیریم تا دیگری بداند من چه بخشی از کار را انجام میدهم و دیگری نیز مرا در جریان کار خود قرار میدهد. آنچه که در فرآیند فراگیری زبان باید مورد توجه قرار گیرد رابطه زبان و اندیشه است، رابطه زبان و اندیشه رابطه دو کارکرد مستقل مغز انسان نیست، این دو همزاد یکدیگرند و در فرآیند رشد کودک و گذار به دوران بلوغ در یکدیگر تنیده میشوند که وجود یکی بدون دیگری امکان ندارد. آنچه که برای بسیاری از کودکان دو زبانه رخ میدهد، اندیشیدن به زبان کشور میزبان است. آنها در مدرسه نه به زبان مادری که با زبان رسمی آن کشور یاد میگیرند که فکر کنند و از آنجا که بسیاری از خانواده ها فرصت کافی برای آموزش همزمان زبان مادری را در کنار زبان رسمی کشور میزبان، به فرزندان خود ندارند، زبان مادری در سطح  ابزاری برای برقراری ارتباط  با پدر و مادر نزول میکند و سیر تکاملی آن به زبان اندیشه متوقف میشود. کاربرد زبان مادری محدود به برقراری ارتباط در خانواده و عرض ادب به پدر بزرگ و مادر بزرگ در تماسهای تلفنی میشود و اینکه هر سال در نخستین روز نوروز در جلوی دوربین اسکایپ به پدر بزرگ و مادر بزرگ در ایران با لهجه شیرین خود بگویند " عید شما مبارک".
هویت
برای فردی که در جامعه پسا مدرن اروپا زندگی میکند هیچ چیز طبیعی تر از این نیست که هویت فردی خود را آنچنان که خود درک میکند تعریف کند. انسان در چنین جامعه ای فردی است آزاد و همزمان مسئول در برابر آزادی. او باید آزادانه و با خرد ورزی دریابد که کیست و با تلاش برای رسیدن به خود آگاهی و شناخت از مختصات تاریخی و جقرافیائی جامعه در راه رشد فردی خود از امکانهای موجود بهره بگیرد. در چنین حامعه ای افراد با نسبت دادن خود به پیوندهای خونی و یا قبیله ای هویت فردی خود را تعریف نمیکنند. اگر برای اشراف زادگان اروپا در روزگاری نه چندان دور پیوند های خونی با خانواده های اشراف برای فرد شرافت به ارمغان می آورد، در جامعه پسا مدرن تنها توانائیهای فرد است که برای او امتیاز محسوب میشود، با این وجود سیر تحولات تاریخی در اروپا به گونه ای بوده است که بخشی از هویت فرد را ملیت وی تشکیل میدهد.  فرانسوی ها به فرانسوی بودن خود افتخار میکنند و دانمارکی ها بر دانمارکی بودن خود کاملا آگاهی دارند. فرزندان مهاجران در محاصره افرادی هستند که در هویت ملی خود شک ندارند و از طرفی هر روز به این مهمانان نا خوانده یاد آوری میکنند که " شما مثل ما نیستید". پرسش بی وقفه محیط از فرزندان مهاجران در رابطه با ملیت آنها، ذهن فرزندان مهاجران را با این پرسش که "ملیت من چیست" مشغول میکند و آنان را برای جبران این کمبود به جستجوی ریشه های خود سوق میدهد. ملیت در واقع بازتاب احساس تعلق فرد است به بخشی از جامعه انسانی که با آنها تاریخ، زبان و فرهنگ مشترکی را در پهنه مشخص جقرافیائی از اجدادشان به ارث برده اند. این احساس تعلق در طول تاریخ تغییر شکل داده است و امروز به شکل تعلق به یک ملت بروز بیرونی دارد، این یک مساله حقوقی نیست که بتوان با تعویض پاسپورت و ادای سوگند وفاداری، به محل دیگری منتقل کرد. شکل گیری این تعلق خاطر در مسیر رشد کودک و پیوند او با محیط اجتماعی و روابط خانوادگی صورت میپذیرد و در نهایت بخشی از هویت فرد میشود. فرزندان مهاجران با پا گذاشتن به سن بلوغ همواره با این پرسش روبرویند که به کجا تعلق دارند. والدین آنها این مشکل را ندارند، آنها می دانند که مهاجرند و به کشور دیگری تعلق دارند ولی این پرسش همواره برای فرزندان آنها مطرح است که هویت ملی آنها چیست. آنها میدانند که متعلق به کشور میزبان نیستند، این کشور ها هرگز آنها را نه تنها فرزند خود ندانسته اند ،بلکه در بسیاری از موارد آنها را به فرزند خواندگی هم قبول نکرده اند. آنها نیاز دارند که خود را متعلق به جائی بدانند و تنها یک انتخاب دارند و آن سرزمینی است که والدینشان از آنجا کوچ کرده اند. آنها از نظر حقوقی و رنگ پاسپورت میتوانند دانمارکی ، نروژی، انگلیسی و یا آلمانی باشند، ولی از نظر عاطفی خود را متعلق به سرزمین آباء و اجدادی میدانند، اما در واقع آنان نه اینند و نه آن. این دو گانگی در مسیر شکل گیری هویت برای فرزندان مهاجران ایجاد یک خلاء عاطفی میکند، احساس عدم تعلق به هیچ یک از کشورها و عدم پذیرش از سوی هیچ یک از آنها، باعث سرگردانی در فرزندان مهاجران میشود. سرزمین پدری جذابیت های خود را دارد ولی در انجا نیز فرزندان مهاجران احساس بیگانگی میکنند، همان احساسی که همواره در کشور میزبان دارند. بدون شک این مشکل در نسلهای بعدی به تدریج از بین خواهد رفت، ولی اولین نسل فرزندان مهاجران بهای سنگینی برای مهاجرت میپردازند، سر در گمی در هویت. والدین مسئولیت بزرگی در برابر شکل گیری هویت فرزندان خود دارند. آنها باید به خاطر بسپارند که مهاجرت انتخاب آنها بوده است و نه فرزندانشان. آنها باید وقت و نیروی کافی برای آموزش زبان مادری و آشنائی فرزندانشان با دلایل مهاجرت صرف کنند. کودکانی که تسلط کافی به زبان مادری خود دارند، در درک رابطه فرهنگ و زبان کشور میزبان موفق تر خواهند بود. زبان مادری پلی خواهد بود بین دو فرهنگ مختلف ، پلی که به کودکان اعتماد به نفس میبخشد که می توانند به راحتی بر روی آن، بین فرهنگ حاکم در خانواده و فرهنگ کشور میزبان رفت و آمد کنند، بی آنکه پایشان بلغزد و سقوط کنند. بدون شک نسل سوم و نسلهای بعدی با چنین مشکلی روبرو نخواهند بود، ولی برای اولین نسل، زندگی در بین دو فرهنگ همواره دشواری های خاصی به همراه به خواهد داشت. با آرزوی آن روز که همگی خود را انسانهائی متعلق به این سیاره بدانیم و انسان بودن را در مرزهای سیاسی محصور نکنیم. ولی تا آن روز بهتر است به یاد داشته باشیم که: مهاجرت انتخاب فرزندان نبوده است
تصویر پایانی
صبح زود ـ ایستگاه مرکزی کپنهاک
طبق معمول باید ده دقیقه صبر کنم تا قطار بیاید، هوا کمی سرد است، مسافرها همه عجله دارند، همه باید به قطارشان برسند. جوان قد بلندی با موهای ژله زده که به شکل غیر متقارن مثل میخ در سرش ایستاده است به طرفم می آید، همزمان گوشی سفید رنگ آیفونش را از گوشش بیرون می آورد و با لهجه دلنشینی به فارسی میگوید:" سلام عباس، اینجا چکار میکنی؟" نگاهش میکنم آروین پسر حسین است. وقتی خواست توضیح بدهد که از طرف مدرسه باید یک هفته برای آشنائی با کار گرافیک به یک شرکت تولید فیلم برود، خیلی زود فهمید که به زبان فارسی برایش مشکل است و همه چیز را به دانمارکی آن هم با لهجه غلیظ کپنهاکی برایم توضیح داد، گوشی سفید رنگ را در گوشش گذاشت و خدا حافظی کرد. با خودم فکر کردم او و بسیاری از جوانان مثل او، در مسیر زندگی و شرکت در روابط اجتماعی راه خود را پیدا خواهند کرد، ولی بدون شک اگر والدین آنها دانش خود را از دشواری های مسیری که طی کرده اند در اختیار آنان قرار دهند، این جوانان آسان تر بر مشکلات راه چیره خواهند شد.
عباس مودب
27 مارس 2013
مالمو سوئد

PTSD


برزخیان روی زمین




زمانی که در ماه مه 2010  به عنوان روانشناس در درمانگاه ویژه مداوای پناهندگان مبتلا به "تراوما"1 کارم را شروع کردم هیچ تصور واقعی از عمق فاجعه نداشتم.  دانمارک یکی از اولین کشورهائی بود که به مساله یاری به قربانیان شکنجه و تلاش برای درمان اثرات روحی و جسمی به جا مانده از شکنجه توجه ویژه نشان داد2 و دولت بودجه خاصی را به این مساله اختصاص داد. پس از گشایش رسمی مرکز توانبخشی قربانیان شکنجه، تعداد مراجعان به این مرکز نشان داد که تنها یک مرکز با امکانات محدود نمیتواند پاسخگوی نیاز موجود باشد، چرا که تنها شکنجه شدگان نبودند که نیاز به درمان داشتند بلکه بخش بزرگی از پناهندگان از عارضه " تراوما" رنج میبردند که هیچ مرکز تخصصی برای درمان آنان وجود نداشت. با توجه به این مساله بود که بیمارستانها مراکز ویژه ای برای این گروه از آسیب دیدگان روحی را گشودند که بتوانند با ارائه روشهای مدرن درمان ،آن ها را درمان کنند. من از روز اول ماه مه 2010 در "درمانگاه ویژه پناهندگان مبتلا به تراوما"3 درجنوب جزیره شیلاند مشغول به کار شدم. تصور من این بود که بدون شک با توجه به پیشینه شخصی خودم و آشنائی که با فرهنگ های مختلف دارم خواهم توانست مرهمی بر زخمهای انسانهائی بگذارم  که روحشان مورد هجوم قرار گرفته است، ولی دیری نپائید که زیر لب زمزمه کردم " که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"4. بگذارید با تعریف واژه " تراوما" در روانشناسی مساله را آغاز کنیم. تراوما واژه ای است یونانی به معنی جای زخم که در جراحی استفاده میشود. در واقع هر عمل جراحی پس از بهبود اثری از خود بر جای میگذارد که یاد آور آن خواهد بود. این واژه را روانشناسی از جراحی در واقع امانت گرفته است و در مفهومی دیگر به کار میبرد. تراوما در روانشناسی آسیبی است که از یک ضربه نا خواسته روحی به جای میماند. برای مثال می توان از عوارض بعد از یک تصادف، تجاوز و یا مورد حمله افراد نا شناس قرار گرفتن به عنوان تراوما نام برد. البته اتفاق های طبیعی مثل زلزله و یا سونامی هم می توانند سبب شکل گیری تراوما در افراد بشوند. بدون شک هیچ نیروئی در این جهان توان آنرا ندارد که آنچه را که روی داده است تغییر دهد. پرسش بعدی این است که روانشناسی چه میتواند انجام دهد؟ در نگاه نظری به این مساله ،هدف روانشناسی درمان نیست بلکه جلوگیری از مسلط شدن تراوما بر روح فرد است، چرا که در صورت پیش آمدن چنین حالتی فرد از یک زندگی عادی محروم خواهد شد و تراوما همچون بختکی بر زندگی او مسلط خواهد شد. فردی که اسیر این بختک شود همواره با هراس و کابوس زندگی میکند، توان تمرکز بر زندگی روزمره را از دست میدهد و دچار بی خوابی مفرط میشود. در یک کلام زندگی فرد فلج میشود. در روند گفتگو با فرد دچار تراوما روانشناس تلاش میکند که فرد بر تراوما مسلط شود و بتواند از تسخیر جان حویش توسط این بختک جلوگیری کند. فرد باید فرا بگیرد که با گذشته و آنچه که برای او پیش آمده است زندگی کند بی آنکه گذشته مانع زندگی امروز او شود. بدون شک در نگاه نظری همه چیز آسان به نظر میرسد ولی در واقعیت و  به کار گیری آن، مساله پیچیده تر از آن است که تصور میشود، چرا که هر انسانی اگر چه از نطر زیست شناسی همانند انسانهای دیگر است ولی زندگی از او شخصیتی یگانه ساخته است که تنها متعلق به شخص خود اوست و همین یگانه بودن است که کار را پیچیده میکند. هیچ انسانی خود محل و زمان تولد خود را انتخاب نمی کند، این یک اتفاق است که زهرا در سال 1979 در شهر بصره چشم به این جهان میگشاید و در همان زمان دختری در بیمارستان کپنهاک به دنیا می آید. دو جامعه متفاوت در واقع دو امکان متفاوت در پیش پای هریک از این دو نفر میگذارد. زهرا در خانواده ای سنتی و جامعه ای مستبد زندگی را آغاز میکند. جامعه ای که گروهی خاص قدرت سیاسی را قبضه کرده اند و مردم را چونان افرادی صغیر تحت قیمومیت خود گرفته اند، در این جامعه زهرا هیچ وقت  به عنوان یک شهروند از حقوق شهروندی برخوردار نمیشود، او به عنوان یک زن باید مطیع سنتهای خانوادگی نیز باشد و بپذیرد که پدر و برادرانش قیم او هستند و حق دارند که برای آینده او تصمیم بگیرند. شرایط اجتماعی حاکم بر زندگی زهرا امکان رشد فردیت را در او، در نطفه خفه میکند. دختر دیگری که همزمان با زهرا در کپنهاک چشم به جهان میگشاید تمامی آنچه را که زهرا از آن محروم است در اختیار دارد که بتواند شخصیتی مستقل و آزاد در او شکل بگیرد. رشد شخصیتی هر یک از آنها در محیط فرهنگی زادگاهشان شکل میگیرد.  فرهنگ واژه کلیدی حل معمای روابط انسانی است. انسان موجودی است تاریخی ـ فرهنگی، او همزمان ساخته فرهنگ و سازنده فرهنگ است. انسان از لحظه ای که قدم به این جهان میگذارد وارث آن فرهنگی است که پیشینیان برایش ساخته اند و در چهار چوب این فرهنگ به او امکان میدهند که رشد کند و زندگی کند و آن شود که جامعه از او انتظار دارد. هسته مرکزی هر فرهنگی جهان بینی حاکم در آن فرهنگ است که حهان را تبیین میکند و روابط اجتماعی حاکم در جامعه بر مبنای آن هسته مرکزی تعریف میشوند. در جامعه ای که فرعون قادر مطلق است و اطاعت از او بر تمامی بندگان واجب است، جهان این گونه تبیین شده است که فرعون به مقام الوهیت رسیده است و دیگران تنها در رابطه با بندگی او وجودشان معنی پیدا میکند. در چنین جامعه ای صحبت از آزادی فردی به گفتاری مالیخولیائی شبیه خواهد بود که بدون شک به مرگ خواهد انجامید. یکی از کارکردهای عمده هر فرهنگی تعریف روابط انسانی است، این فرهنگ است که تعیین کرده است که پدر و برادران زهرا حق دارند برای او تصمیم بگیرند، حقوق شهروندی برای زهرا واژه ای ناشناخته است. حقوق فردی و داشتن عقیده شخصی در ذهن او جائی ندارند. در چنین فرهنگی، فردیت  به رسمیت شناخته نمیشود و کودکان با این هدف تربیت میشوند که پاسدار نظام موجود باشند.  
  این که من دیگری را فارغ از جنسیت، موقعیت اجتماعی و اعتقاداتش هم نوع خود بدانم آموزه ای است فرهنگی  که به من آموخته میشود و بدون شک این آموزه زائیده یک فرهنگ استبدادی نیست، بلکه آموزه ای است که یک فرهنگ مدارا گر به ما می آموزد. در یک فرهنگ استبدادی دایره مدارا و پذیرش دیگرگونی افراد به شکلهای مختلف محدود میشود. افراد به خودی و غیر خودی تقسیم میشوند، این تقسیم بندی میتواند بر مبنای نژاد، مذهب، ایدئولوژی و یا وابستگی طبقاتی باشد، فاجعه ای  که در طول تاریخ شکل گرفته است و همچنان ادامه دارد.  و این آغاز فاجعه است، حذف انسانیتِ انسان. در تاریخ معاصر جهان بر پائی کوره های آدم سوزی، با به کارگیری همین مکانیسم ساده روانشناسی شکل گرفت. با تعریف کمونیستها به عنوان خائن و یهودیان به عنوان یهودی، انسان بودن آنها را حذف کردند و همین مساله هر جنایتی را بر علیه آنها مشروعیت بخشید. جنایتی عظیم با یک تقسیم بندی ساده آغاز شد، روشی به ظاهر پیش پا افتاده ولی فاجعه بار که همچنان در گوشه کنار دنیا به کار گرفته میشود. هوتوها در رواندا در طول چند ماه یک میلیون توتسی را میکشند، مسیحیان، شیعیان، فالانژها، دست راستی ها... در لبنان یکدیگر را قتل عام میکنند. طالبان هر کسی را که کافر تشخیص دهند از دم تیغ میگذرانند. تمامی این جنایت ها با یک کج فهمی کوچک آغاز میشود و آن اینکه من به خود اجازه میدهم که معیار انسان بودن من باشم و دیگرانی که در تعریف من از انسان جای نگیرند حق زیستن ندارند، چرا که انسان نیستند و این به من این اجازه را میدهد که  انجام هر جنایتی را بر علیه آنان برای خودم وظیفه ای "انسانی" بدانم. این جنایات قربانیان فراوانی میگیرد، تعداد زیادی کشته میشوند و گروهی از مهلکه میگریزند و جان خود را نجات میدهند.در میان بازماندگان کم نیستند، زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند، کودکانی که شاهد قتل عزیزان خود بوده اند و یا زندانیانی که مورد آزار جسمی و روحی قرار گرفته اند. بخشی از بازماندگان  با هزار مشقت خود را به کشور امنی میرسانند تا بتوانند به دور از وحشت زندگی را ادامه دهند. این بازماندگان شاهدان زنده مرگ انسانیت هستند که هر یک با روایت خود از آنچه که بر سر آنان آمده است داستان به قتل رسیدن انسانیت را روایت میکنند. این راویان در برزخی به سر میبرند که ساخته انسانهای دیگر است. این راویان برزخیان روی زمینند. آنان در برزخی به سر میبرند که انسانهای دیگر برای آنان ساخته اند برزخی که روانشناسی به آن نام "تراوما" داده است
برزخی به نام تراوما
از جمله رفتگان این راه دراز 
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
خیام چون شاهدی از زندگی پس از مرگ ندارد در چند و چون آن زندگی شک میکند، اما در وجود برزخ تراوما و چگونگی زندگی در آن جای شک نیست، چرا که ساکنان این برزخ زنده اند وبسیاری از آنان روایت های خود را چندین و چند بار بیان کرده اند. با رنگی پریده برای اولین بار روبروی من زنی نشسته است در سالهای نخست پنجاه سالگی ، هیچ گونه آرایشی بر چهره ندارد و رگه های خاکستری موهایش، شاهدان رنجهائی هستند که متحمل شده است. از فرارش به ایران میگوید و اینکه چگونه توانست فرزندانش را از چنگال نیروهای ددمنش متعصب نجات دهد. او که زمانی دختر یکی یک دانه پدرش بوده است، اینک مادری است درد کشیده، که سالهای زیادی را در وحشت فرود بمب ها  بر روی آشیانه اش در میهن خود با این امید زندگی کرده است که روزی صلح پیروز خواهد شد. این دختر یکی یک دانه پدر که از معدود زنانی بوده است که دوران دبیرستان را به پایان رسانده بوده است با این امید که بتواند به میهنش و مردمش خدمت کند، اینک زنی است در آغاز نیمه دوم زندگیش و پناهنده در کشوری که هزاران کیلومتر از میهنش  فاصله دارد. او سالهای زیادی در ایران برای تامین زندگی فرزندانش در خانه خیاطی و گلدوزی کرده است. او مسیر پر رنجی را طی کرده است تا فرزندانش را به سرزمینی امن رسانده است و اینک که از آینده فرزندانش آسوده خاطر شده است، خوابش به کابوس تبدیل شده است. اگر چه نگران جان فرزندانش نیست ولی ارواحی مرموز زندگی را به کامش زهر کرده اند. او زنی است که هر شب از وحشت  دیدار مجدد با مردانی با ریشهای سیاه بلند که برادرش را در برابر چشمان او میکشند نمیتواند بخوابد. وحشت از مردانی متعصب که  "در رویای ِ شان هر شب زنی در وحشت ِ مرگ از جگر بر می کشد فریاد"5. هر چند امروز او در سرزمینی زندگی میکند که امنیت او تامین است ولی نه مغز و نه جسم او هنوز نپذیرفته اند که زندگی میتواند بدون وحشت از کشته شدن نیز وجود داشته باشد. مهمانان نا خوانده و نا خواسته ای بی اذن ورود، به حریم خانه او وارد میشوند، آنها هر موقع که میخواهند وارد میشوند و آرامش او را به هم میریزند. مردانی با ریشهای بلند و چهره های کریه که بوی گند پاهایشان تمامی اتاق نشیمن را پر میکند، در برابر او رژه میروند. آنان اشباحی هستند که به چشم دیگران نمی آیند ولی برای او آنان آنقدر واقعی هستند که حتی بوی گند دهانشان را نیز حس میکند. برای او مفهوم زمان و مکان در هم ریخته است و زندگی در یک پیوستگی زمانی پیش نمیرود. گذشته بختکی است که بر حال چنگ انداخته است تا آرامش را بزداید. یک چهره، یک شئی، یک حرکت، یک بو، یک صدا و یا یک کلام میتواند رابطه او را با زمان حال قطع کند و ذهن را نه در شکلی اختیاری که در حالتی هذیانی و پریشان گونه به گذشته ببرد. برای او که یکی یک دانه پدرش بوده و در خانواده ای بزرگ شده است که احترام به دیگران و محبت به انسانها بنیانهای اخلاقی خانواده بوده اند، واقعیتهای زندگی تمامی زیربنای فکری اش را در هم ریخته است. هجوم غار نشینان به تمدن آنچنان وحشت آفرین بوده است که او دیگر به هیچ ارزشی باور ندارد. هر انسانی میتواند گرگ دیگری باشد. زندگی شاید میتوانست امید بخش تر از این باشد اگر این فاجعه به یک منطقه کوچک جغرافیائی محدود میشد. در عراق، لبنان و جمهوری سابق یوگوسلاوی فاجعه به شکلهای دیگری تکرار شده است. زنی که برای نجات فرزندش تجاوز سربازان را به جان خریده است و هرگز نتوانسته است دردش را با کسی تقسیم کند. مردی که در نوجوانی در جنگهای داخلی اسیر شده است بی آنکه طرفدار هیچ گروهی باشد و تنها به خاطر وابستگی قومی اش مورد تجاوز قرار گرفته است و همچنان مبهوت است و درک نمیکند که چرا دنیا جای امنی نیست. برای او پذیرفتن مسئولیت پدر شدن به کابوسی همیشگی تبدیل شده است. مادری در آغاز چهل سالگی ، با یاد پدرش میگرید. آخرین تصویری که از پدرش در ذهن او مانده است نگاه مردی است که نیمه شب توسط مامورین دیکتاتور حاکم، به سمت در خروجی خانه برده میشود و او چشم از فرزندان خود بر نمیگیرد، سعی میکند با نگاهش فرزندانش را که به صف ایستاده اند دلداری دهد. پدر هرگز به خانه باز نگشت و آن دختر پنج ساله امروز در آغاز چهل سالگی پذیرفته است که پدرش دیگر زنده نیست، چرا که اگر زنده بود بدون شک پس از سقوط دیکتاتور برای یافتن فرزندانش از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. او تمام دوران کودکی اش را با این رویا زندگی کرده است که روزی پدرش باز خواهد گشت. او همچنان آخرین نگاه پدر را به یاد دارد که گوئی به او امید میداد که به زودی باز میگردد. پدر هرگز بازنگشت و دختر خردسال در محیطی رشد کرد که اعتماد به انسانها میتوانست مرگ آور باشد. او که همیشه آرزو داشت که معلم بشود از کلاس پنجم ناچار شد که مدرسه را ترک کند، چرا که او فرزند یک خائن بود.هیچ کس جرات نداشت که با خانواده آنها رفت و آمد کند، آنها همچون جزامیان مطرود شده بودند و حتی نزدیک ترین وابستگان آنها نیز مخفیانه با آنها دیدار میکردند. کودکی او با وحشتِ از دیگر آدمها آغاز شد و با این وحشت بزرگ شد ،که انسانها میتوانند انسانهای دیگر را نابود کنند. زن جوان دیگری که بیشترین سالهای جوانی اش را در اسکاندیناوی به سر برده است، از اعتماد به نفس عاری است. او خود را ناتوان و کوچک حس میکند. تا هفت سالگی در یکی از کشورهای بالکان زندگی کرده است، جائی که پدر هر از چند گاهی مادر را در زیر ضربات کمر بند سیاه میکرد و بچه ها نظاره گران ثابت این خشونت بودند، و گاهی پدر آنها را وادار میکرد که در جرم او شریک شوند. مردی زندگی زناشوئی اش را از دست داده است، چرا که پس از گذشت سالها اشباحی با خنده های وقیح به اتاق خواب او هجوم آوردند تا او فراموش نکند که آنگاه که در نو جوانی زندانی آنان بود، چگونه از جسم او برای ارضاء شهوت خود استفاده کردند. جنگجوی دیگری که بازمانده جنگهای داخلی است،  هر شب با کابوس جسدهائی که در زیر پایش افتاده اند واو بی توجه به آنها، پای بر سرهاشان میگذارد و میگریزد از خواب میپرد و تا صبح با فرو دادن نیکوتین در ریه های خود تلاش میکند از این کابوس رهائی یابد. چهره تکیده مردی که ده سال از سن واقعی اش بزرگتر به نظر میرسد، در واقع چهره پدری است که خستگی از کار را بهانه میکند که از وظیفه بازی با تنها پسرش شانه خالی کند.او چندین سال با انتخاب کار شبانه توانسته است خود را از چشم خانواده و دیگران پنهان کند، تا اینکه کارش را از دست میدهد و نا چارا خانه نشین میشود. بیکاری آغاز هجوم اشباح را به ارمغان می آورد، او که با پنهان کردن خود در سنگر کار شبانه توانسته بود سالها این اشباح را از خود براند، اینک تنها و بی دفاع مورد هجوم آنها قرار گرفته است. در پشت جبهه او و چند تن دیگر از دانش آموزان را در تعطیلات تابستان جهت جمع آوری اجساد کشته شدگان اعزام کرده بودند. بوی جنازه ها، صدای گوش خراش شلیک توپ ها و تانکها، بدنهای مثله شده و جنازه های تلنبار شده در بیابان، با تاریک شدن هوا وجود او را تسخیر میکنند. افسر مسئول، او را به دلیل کوتاهی در انجام وظیفه به باد کتک میگیرد. ضرب و شتم افسر برایش کمر بند پدر را تداعی میکند که هفته ای چند بار بر جانش مینشست و کمر بند پدر دستهای سنگین صاحب دکانی را که در کودکی در آنجا کار میکرد به خاطرش می آورد، دستهائی که برای کوچکترین خطا صورت کودکانه او را سرخ میکرد و آنگاه سکوت و اشکی که نمیتوان پنهان کرد. اشکی که نه به خاطر تنبیه جسمی، که به خاطر وقاحت صاحب دکان در سوء استفاده جنسی از کودک بر گونه مرد جاری میشود، مردی که برای بازی با پسر خود به خودش اعتماد ندارد.  اینان تنها چند نمونه از خیل انسانهائی هستند که در این برزخ گرفتارند، انسانهائی که در ظاهر هیچ مشکل خاصی ندارند ولی در درون آنها وحشت لانه کرده است. اشباحی موهوم، خواب و آسایش آنها را از آنها ربوده اند و زندگی را برای آنها به کابوسی دهشتناک تبدیل کرده اند. برزخی که برای این انسانها بوجود آمده است، ساخته و پرداخته ذهن آنان نیست بلکه نتیجه عمل انسانهای دیگری است که زندگی را برای آنها به برزخی غیر قابل تحمل تبدیل کرده اند. نه علم پزشکی و نه روشهای روانشناسی هنوز راهی برای درمان این قربانیان جنایت های انسانی ندارد، و تنها میتواند مرهمی باشد بر زخم دل این قربانیان، هرچند در بیشتر موارد این زخم آنچنان چرکین شده است که با اولین نیشتر چرک وخون از آن جاری میشود. اگر با دقت به پیرامون خود بنگریم شاید باشند کسانی که با این بختک کریه دست به گریبانند. باشد روزی فرا رسد که انسان دیگر گرگ انسان نباشد.

عباس مودب
16 نوامبر 2012
مالمو
1ـ در اینجا واژه تراوما در واقع جایگزین Posttraumatic stress disorder (PTSD) شده است
در سال 1985 مرکز بین المللی توان بخشی قربانیان شکنجه(IRCT) رسما در دانمارک آغاز به کار کرد

Klinik For Traumatiserede Flygtninge-3
4ـ حافظ
5ـ شاملو

لینک مقاله در زمانه: https://www.radiozamaneh.com/52107