۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

هنر شنونده بودن



در زبان دانمارکی اصطلاحی وجود دارد که میگوید" گفتارنقره است ولی گفتگو طلاست". در فارسی می توان گفتگو را به، با هم سخن گفتن و یا گفت و شنود معنی کرد. برای گفتگو حد اقل به دو نفر نیاز هست تا بتوانند با هم سخن بگویند و گفت و شنودی با یکدیگر داشته باشند. برای اینکار باید یکی بگوید و دیگری بشنود، ولی این بدان معنی نیست که همواره یکی از طرفین گوینده یاشد و دیگری شنونده، بلکه یکی میگوید، دیگری میشنود و صبر میکند تا گوینده حرفهایش را بزند و سپس او که شنونده بوده، گویند میشود و دیگری شنونده. این اصول اولیه یک گفتگو است. گفتگو میتواند بین چندین نفر صورت بگیرد که در آن صورت برای بر قراری نظم و رعایت حقوق شرکت کنندگان احتیاج به حد اقلی از توافق بر سر نحوه اداره گفتگو وجود دارد. گفتگو از پویائی درونی خود انرژی میگیرد و این انرژی صرف باروری و رشد گفتگو در جهتی سازنده میشود تا ثمره گفتگو که گسترش افق دید ما در رابطه مساله خاصی است به بار بنشیند. پویائی درونی گفتگو از افرادی که در گفتگو شرکت میکنند سر چشمه میگیرد که عامل تعیین کننده در این فرآیند، شرکت فعال شرکت کنندگان در شنیدن حرفهای دیگری است. در واقع شنونده فعال بودن بیشترین نقش را در رشد پویائی یک گفتگو دارد. یک شنونده خوب به آنچه که میشنود با دقت گوش فرا میدهد، در حالت چهره اش میتوان جدیت او را در شنیدن تک تک واژه ها دید و همزمان احترام او را به  گوینده میتوان در چشمهای او دید. یک شنونده خوب تنها به واژه هائی که میشنود، گوش فرا نمیدهد، او با کنجکاوی و علاقه به آنچه که میشنود سرا پا گوش میشود و برایش معنی جملات و مفاهیم است که ارشمند هستند،علاقه مندی او را به درک آنچه که میشنود گوینده حس میکند. شنونده فعال، عجله ای برای قطع گفتار گوینده ندارد و با بردباری به گوینده این آرامش را میدهد که سخنانش را آنچنان که میخواهد به پایان برساند. این کنش و واکنش بین گوینده و شنونده فضائی را ایجاد میکند که گوینده حس میکند شنونده حرفهای او را جدی میگیرد و برای حرفهای او ارزش قائل است، همین احساس در گوینده این انگیزه را بوجود می آورد که حرفهای خود را سنجیده تر بزند و تلاش کند که سخنانش را عمق ببخشد و اگر ادعائی در سخنانش عنوان میکند، دلایل عقل پسند برای اثبات مدعای خود بیاورد. هنرِ بزرگِ، شنونده بودن در این است که که گوینده حس کند شنونده نسبت به آنچه کی میشنود پیش داوری ندارد و سخنان گوینده را با عقل محک میزند نه پیش داوری. آنچه که انگیزه گوینده را برای عمق بخشیدن به سخنان خود بیشتر میکند، این است که در حالت چهره و واکنش های آوائی کوتاه از جانب شنونده، احساس کند سخنانش آنچنان که گفته  میشوند شنیده میشوند، بی آنکه آنها را به خاطر شخصیت گوینده  تفسیری دیگر کنند و شنونده نه آنچه را که میشنود، بلکه آنچه را که آرزو میکند بشنود، میشنود. شنونده آنگاه که گوینده میشود در سخنان خود نشان میدهد که با دقت به سخنان گوینده گوش داده اشت و این را با متمرکز کردن سخنان خود در چهارچوب آنچه که شنیده است نمایان میکند. او با دیدی مو شکافانه نظر شخصی خود را در رابطه با آنچه که شنیده است بیان میکند، بی آنکه تعصب در حقانیت خود نشان دهد با دلیل عقلانی آنچه را که شنیده است تائید یا رد میکند. نکته ای که همیشه میتواند گفتگو را از تبدیل شدن به جدل نجات دهد، شروع سخن با بیان تائید آن بخشها از سخنان شنیده شده است که مورد تائید شنونده است. فرض کنید که شما بیش از پنج دقیقه به سخنان یک طرفدار استفاده از انرژی اتمی گوش فرا داده اید و اکنون نوبت شماست که دلایل مخالفت خود را با استفاده از انرژی اتمی بیان کنید. اگر شما با این جمله آغاز کنید که " من کاملا با شما موافقم که این انرژی بسیار پاک و ارزان تر از سوخت های فسیلی است، ولی...". شما با تائید بخشی از سخنانی که شنیده اید نشان میدهید که فرد متعصبی نیستید ولی این انرژی مضراتی هم دارد و میتواند به فاجعه ختم شود. شما با تائید بخشی از سخنان او او را از جبهه گیری و رفتن به حالت دفاعی، به سمت فکر کردن سوق میدهید تا دلایل بیشتری برای بهتر بودن انرژی اتمی بیاورد. گفتگو همیشه بین دو نظر مختلف سیاسی اجتماعی که در آن طرفین در ارائه راه حل اختلاف دارند نیست، گفتگو میتواند هزاران  دلیل مختلف داشته باشد، بین دو دوست، والدین و فرزند ان، آموزگار و محصل، هنر مندان و در کل بین انسانها به دلایل مختلف باشد. ولی اگر به یاد داشته باشیم که شنونده خوبی باشیم، بدون شک گفتگو به سمت گفتگوئی سازنده پیش خواهد رفت. هنر شنونده بودن راهگشای رشد فرهنگی جامعه میتواند باشد.  

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

سهراب اُدیپ شرقی


­سهراب، اُدیپِ شرقی


در زندگی لحظاتی هستند که برای همیشه در ذهن ما باقی میمانند، برای من با گذشت بیش از پنجاه سال هنوز آن احساس دردناکی را که از کشته شدن سهراب به دست رستم برای اولین بار با خواندن داستان رستم و سهراب در کتاب فارسی دبستان به من دست داد فراموش نکرده ام و هر بار با یاد آوری این داستان همان احساس در من زنده میشود.هنوز آن تلخی بغضی را که در تمام مسیر مدرسه تا خانه در آنروز مرا همراهی میکرد با تمام وجود لمس میکنم. از دست رستم عصبانی بودم و تصویر سهراب زخمی در آغوش پدر در برابرم بود. خوب به خاطر دارم که زمستان سردی بود و بعد از شام که همه زیر کرسی نشسته بودیم و پدرم طبق معمول مشغول خواندن روزنامه اطلاعات بود با احتیاط کامل پرسیدم " بابا چرا رستم سهراب را کشت" و پدرم بدون اینکه به من نگاه کند به خواندن روزنامه اش ادامه داد و خیلی خونسرد گفت " چون نمیدونست سهراب پسرشه". جواب پدرم به من آرامش داد چرا که او میدانست من پسر او هستم. این جواب در آن سن به من آرامش داد ولی برای من کافی نبود و این پرسش همیشه ذهن مرا مشغول کرد که چرا رستم سهراب را کشت.؟
رابطه فرزندان با پدر و مادر رابطه ای است که در نگاه اول عادی و طبیعی به نظر می آید، ولی در عمق بسیار پیچیده است. در این میان رابطه پدر و پسر از ویژگی خاصی در فرهنگهای مختلف بر خور دار است. در پاسخ به این پیچیدگی در فرهنگ غرب زیگموند فروید اصطلاح عقده ادیپ را به دایره مفاهیم روانکاوی افزود و بسیاری بر این باورند که عقده ادیپ جهانشمول است و شامل تمامی انسانها میشود. فروید نام عقده ادیپ را از نمایشنامه ادیپ شهریار اثر سوفوکل گرفت. "هاتفان به لائیوس میگویند بر فرزند وی مقدر است که پدر خود را بکشد و مادرش را به زنی گیرد. چون ادیپوس زاده میشود، از آنجا که پدر و مادر نمیخواستند دست به خون پسر بیالایند، وی را در دور دست، بر کوه کیتاریون رها میکنند تا خود بمیرد. شبانی اورا می یابد و به کورینتوس نزد پولیبوس شهریار میبرد. ادیپوس در آنجا به سر میبرد و چون جوانی برومند میشود، از تقدیر خود آگاه میگردد. وی چون پدر خوانده و مادر خوانده اش را والدین  واقعی خود می پنداشت از کورینتوس گریخت تا سرنوشت شوم و شرمبارش را دگرگون سازد. در راه شهر تبای به لائیوس پدر راستین و ناشناخته خود میرسد، او را میکشد و در برخورد با ابوالهولی، مردم آن شهر را از مصیبتی بزرگ میرهاند، و به شکرانه آن جانشین شهریار پیشین، پدر کشته خود و همسر شهبانوی شهر، مادر خویش میگردد. تیر تقدیر به آماج مینشیند."(افسانه های تبای ص 51). فروید داستان ادیپ شهریار را اینگونه تفسیر کرد که ادیپ عاشق مادر خود است و برای دست یافتن به او، میل به کشتن پدر دارد ولی از آنجا که آن عشق و این میل هردو ممنوعه هستند ادیپ آنها را سرکوب میکند، ولی در ناخود آگاه او به موجودیت خود ادامه میدهند. فروید میل به کشتن پدر و همبستری با مادر خود را به همه انسانها عمومیت میدهد و آنرا عقده ادیپ نامگذاری میکند. آیا عقده ادیپ در فرهنگ ما نیز معتبر است؟ برای یافتن پاسخ به شاهنامه رجوع میکنیم.اگر بپذیریم که شاهنامه بیانی اسطوره ای از تاریخ باستان ماست، که همزمان هم در آرزوهای پدران ما ریشه دارد و از این نظر با واقعیت فاصله زیادی دارد و هم اینکه آنچنان بیان تلاش، جدال، عشق، نفرت، مبارزه و رنجهای انسانی است، که برای ما کاملا واقعی جلوه میکند و ما در این اسطوره ها نیاز ها، رنجها، آرزو ها و باور های خود را متجلی میبینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که هسته های بنیادین فرهنگی مان را در آنجا باید جستجو کنیم  تا شاید پاسخی برای پرسشمان بیابیم. " نه عمر رستم واقعیت است نه روئین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی << خیالی.>> زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری و شاید بتوان گفت غیر بشری است. اما در عین حال آدمی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن اونیست. او تجسم روحیات و آرزو های ملتی است. این پهلوان، تاریخ ـ آنچنانکه رخ داد ـ نیست ولی تاریخ است آنچنانکه آرزو میشد. و این <<تاریخ>> برای ساختن اندیشه های ملتی که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتار هاست. از این نظرگاه افسانه رستم از اسناد تاریخ نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است زیرا این یکی نشانه ایست از تلاطم امواج و آندیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق."(مقدمه ای بر رستم و اسفندیارـشاهرخ مسکوب) برای یافتن امواج متلاطم در اعماق روح انسانهائی که وارث فرهنگ شاهنامه هستند به شاهنامه مراجعه میکنیم. در میان داستانهای شاهنامه داستان رستم و سهراب یکی از درد انگیز ترین داستان ها است. داستانی که ما در خانه، مدرسه و یا در برابر پرده نقالی شنیده ایم و تنها متاسف شده ایم. در پس پشت این داستان چه رازی نهفته است که گوئی کسی شهامت نزدیک شدن به آن را ندارد؟ در این داستان چه سری نهفته است که از رو در رو شدن با آن وحشت داریم، و با طعم گَس سوگواری  بر سهراب، میپذیریم که رستم ندانسته دست به کشتن فرزند زد؟ گوئی پیمانی ناگفته و نا ننوشته بین مردمان هست که بر جفای رستم سر پوش بگذارند. با هم داستان را مرورمیکنیم.
  
       رستم و سهراب

داستان اینگونه آغاز میشود که روزی رستم "غمین بود دلش، ساز نخجیر کرد" و برای شکار به سوی مرز توران میرود و در نزدیکی سمنگان دشت را پر از شکار مییابد، شکاری را میزند و بعد از اینکه شکار را بریان میکند و میخورد در همانجا برای رفع خستگی میخوابد  و رخش را در مرغزار رها میگذارد. چند تن از سربازان توران که از آن منطقه میگذشتند، رخش را میدزدند. رستم چون بیدار میشود رخش را نمییابد، به ناچار پیاده تا سمنگان میرود. پادشاه سمنگان پس از آگاهی از ورود رستم به استقبال او میرود و به او خوش آمد میگوید. رستم را که خشمگین است به آرامش دعوت میکند و به او قول میدهد که رخش را بیابد و تا آن زمان بهتر است مهمان او باشد. شاه سمنگان با پذیرائی شاهانه از رستم حسن نیت خود را به او نشان میدهد و چون هنگام خواب میشود بستر رستم را آماده میکنند تا او بیاساید. تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف رستم را بسیار شنیده است شبانه به بستر رستم می اید و به او میگوید که شیفته دلاوری های اوست و به همین دلیل به نزد او آمده است چرا که " به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست". تهمینه به رستم میگوید من متعلق به تو هستم اگر تو مرا بخواهی. پس مو بدی می آید و رستم تهمینه را از پدرش خواستگاری میکند و شب را با یکدیگر به سر میکنند. تهمینه آرزو دارد که از این پیوند پسری بزاید. روز بعد رخش را یافته اند و رستم اسب خود را زین میکند، و قبل از ترک سمنگان بازو بندی به تهمینه میدهد که اگر فرزندی به دنیا آمد و دختر بود آنرا به موهایش ببندد و اگر پسر بود به بازویش. نه ماه بعد سهراب به دنیا می آید، از همان کودکی نشانه های بسیاری است که تفاوت زیادی بین او و کودکان دیگر است. سهراب زمانی که نو جوان است متوجه این تفاوت میشود و به نزد مادر می اید تا بداند که "من چون ز همشیرگان برترم". تهمینه بازون بند ی را که رستم برای او به امانت گذاشته به او میدهد و به سهراب میگوید که رستم پدر اوست. سهراب که هرگز پدر خود را ندیده است و تنها وصف او را  شنیده است، نو جوانی است دلیر و جنگجو ودر این اندیشه است که با یاری افراسیاب کاووس را از قدرت فرو کشد و با پدر قدرت را تقسیم کند. او نه برای کشتن پدر که برای پیمان با پدر به میدان می آید. او میخواهد قدرت را از شاهان به پدر منتقل کند و همزمان خود نیز در قدرت سهیم شود.
در این حماسه شرایط به گونه ای پیش میرود که پدر و پسر موفق به شناسائی یکدیگر نمیشوند و سر انجام در نبردی تن به تن رستم فرزند خود سهراب را میکشد. کاووس که میتواند با رساندن نوشدارو به رستم از مرگ سهراب جلوگیری کند از دادن نوشدارو خودداری میکند و سهراب از زخمی که خورده است میمیرد.

آرزو های سهراب
سهراب نوجوانی است که هم زور بازو دارد و هم خردمند است. او می خواهد نظم موجود را در هم بریزد تا شایستگی را جایگزین پیوندهای خونی در به دست گرفتن قدرت کند. او به وضوح میگوید چه می خواهد و چگونه می خواهد این امر را به کرسی بنشاند.
کنون من ز توران و جنگاوران                           فزاز آورم لشکری بیکران
بر انگیزم از گاه کاوووس را                             از ایران ببرم پی توس را
برستم دهم تاج و تخت و کلاه                             نشانمش بر گاه کاووس شاه         
از ایران به توران شوم جنگجوی                         ابا شاه، روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب                                   سر نیزه بگذارم ازآفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر                              نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه                       ستاره چرا بر فروزد کلاه
ز هر سو سپه شد بر او انجمن                             که هم با گهر بود و هم تیغزن
بر خلاف داستان ادیپوس، هیچ پیشگوئی، نتیجه عمل را برای سهراب پیشگویی نکرده است و هیچ کس هشداری به سهراب نداده است.سهراب آگاهانه و هدفمند برای به دست گرفتن قدرت، لشکر کششی میکند با این باور که قدرت تنها شایسته رستم و اوست.  سهراب نه تنها از پدر متنفر نیست، که شیفته پدر نیز هست. او تنها میخواهد که پدربه گونه دیگری قدرت خود را به کار گیرد و به جای خدمتگذار بودن شاهان خود قدرت را به دست  گیرد. او جهان را به گونه دیگری میبیند و آروزی جهان متفاوتی را دارد و برای رسیدن به این آرزو میخواهد که پدر او را همراهی کند  آرزوی سهراب آرزوی پدر نیست، پدر نگهبان نظم موجود است اگر چه در زمان نیاز در برابر شاهان نیز می ایستد. رستم در چشمهای کاووس خیره نگاه میکند و به او نهیب میزند که :
همه کارت از یکدگر بد تر است                          ترا شهریاری نه اندر خور است
اما انتقاد رستم تنها محدود به فرد است نه نظامی که در آن قدرت از پیوند خونی سرچشمه میگیرد.رستم خدمتگزار نظام پادشاهی است و در خدمتگزاری خود صادق است، در همان روزی که بر کاووس خشم میگیرد و بارگاه او را ترک میکند و با وساطت پهلوانان باز میگردد و مورد دلجوئی کاووس قرار میگیرد به کاووس چنین میگوید:
بدو گفت رستم که " گیهان تراست  همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی!        روانت ز دانش مبادا تهی"

برای رستم نظم دیگری برایش قابل پذیرش نیست. "قدرت" و حفظ وضع موجود نکته کلیدی برای حل معمای تراژدی رستم و اسفندیار است. سهراب نماد تغیرات بنیادی است و رستم خدمتگزار حفظ وضع موجود.(مصطفی رحیمی) تحلیل داستان رستم و سهراب هدف این نوشته نیست، بلکه ارثیه فرهنگی این داستان در ذهن ساکنین سرزمینهائی که به زبان شاهنامه صحبت میکنند هدف این نوشته است، برای یافتن پاسخ به این پرسش نگاهی میکنیم به رابطه فرد و جامعه .

فرد و جامعه
انسان به عنوان یک فرد محصول آن شرایط فرهنگی ـ تاریخی است که در آن رشد میکند. میتوان این جمله را چکیده بینش مکتب روانشناسی انتقادی دانست که ویگوتسکی پیشا هنگ آن بود. ویگوتسکی در عمر بسیار کوتاه خود بنیانهای فکری روانشناسی انتقادی را پایه  ریزی کرد (1930) و در اواسط دهه شصت میلادی بود که غرب او را کشف کرد. روانشناسی انتقادی همچون هر علم دیگری با کار تحقیقی دیگران تکامل پیدا کرد. از آنجا که هدف از این نوشته تحلیل روانشناسانه از داستان رستم و سهراب است تلاش میشود تا مفاهیمی که بعدا به کار گرفته خواهند شد بیشتر شکافته شوند. به ویژه بر روی تعریف فرهنگ و نقش آن دررشد ذهنیت افراد جامعه، بیشتر تکیه خواهد شد.
هر فرد موجودی یگانه است که با وجود شبیه بودن به دیگران از نظر زیست شناسی و رفتار در ساختار فرهنگی که در آن رشد کرده است،هم زمان شبیه هیچ فرد دیگری نیست. هر فرد از نظر شخصیتی موجودی یگانه است، شخصیتی که در بستر فرهنگی ـ تاریخی که فرد در آن رشد میکند شکل داده میشود. انسان از یک سو موجودی نوعی است، از نظر نیازهای غریزی تفاوتی بین انسان و دیگر حیوانات وجود ندارد، اما آنچه که انسان را از دیگر جانوران متمایز میکند موجودیت اجتماعی اوست. هر فرد در برهه مشخصی از تاریخ در مکان معین جغرافیائی به جهان میآید. زمان و مکان تولد هر فرد یک اتفاق است که از اراده فرد خارج است، محیطی که او به دنیا می آید وارث فرهنگی است که نسلهای گذشته برای رشد فرد به او ارائه میدهند. انسان همزمان محصول شرایط تاریخی و فرهنگی خویش است و از جانب دیگر سازنده فرهنگ اجتماعی است که در آن رشد میکند. هر فرد در چهارچوب جامعه خود از امکاناتی که جامعه برایش فراهم کرده است تلاش میکند که نیازهای خود را بر آورده کند. در این کنش فردی او تنها نیست و با دیگر افراد در یک کنش و واکنش متقابل و دائمی قرار دارد. درروابط متقابل فرد و جامعه هر دو بر یکدیگر اثر می گذارند و یکدیگر را تغییر میدهند. فرد در این روابط متقابل موجودی منفعل نیست، او بازیگریک نمایش عروسکی نیست که نیروئی ما ورا ی او نخ حرکتهایش را به حرکت درآورد، او در کنش خود تلاش میکند که جایگاه خود را استوار کند. رابطه فرد و اجتماع جنگ فرد با اجتماع نیست که در یک سو فرد قرار بگیرد و در سوی دیگر اجتماع، این رابطه در چهارچوب تاریخی ـ فرهنگی مشخصی که ارزشهای فرهنگی قاعده های بازی را برای فرد تعیین کرده است رخ میدهد. ساختار اجتماعی که فرد در آن تلاش میکند که بازیگر و کارگردان زندگی خود باشد از نسلهای گذشته به ارث رسیده است. این ارثیه تنها شامل دستاوردهای مادی نیست، جهان بینی حاکم بر جامعه در طول تاریخ شکل گرفته است، نسلهای گذشته تلاش کرده اند تا جهان را به اندازه درک خود تبییین کنند. بر مبنای همین جهان بینی روابط اجتماعی را نیز تعریف کرده اند و ارزشها را بنیان گذاشته اند. فرد در دنیائی قدم میگذارد که روابط از پیش تعریف شده ای به او دیکته میکند چه گونه و بر مبنای کدام ارزشها او باید با دیگران باشد و چگونه جایگاهی میتواند به دست آورد. دختری که امروز در عربستان سعودی پا به جهان میگذارد در محیطی بزرگ میشود که چند همسری حق مسلم مرد است و او باید مطیع پدرش باشد. او مادر و خواهر خود را میبیند که چگونه در چهار چوب این ارزشهای از پیش تعریف شده زندگی میکنند و با استفاده از همیان ارزشها جایگاه خود را میجویند. جهان بینی به مفهوم تبیین مبدا پیدایش هستی و جایگاه انسان در جهان در اینجا به کار گرفته میشود. در طول تاریخ انسانها در حد دانش خود به این پرسش پاسخ های متفاوت داده اند. اگر فکر کنیم انسانها نخست به تبیین جهان پرداختند و آنگاه روابط اجتماعی را بر بنیاد آن تبیین بر قرار کردند در واقع نعل را وارونه زده ایم. روابط اجتماعی در فرایند کار انسانها شکل گرفت و با شکل گیری جامعه طبقاتی این حاکمان بودند که برای مشروعیت بخشیدن به قدرت خود، جهان را آنچنان که ضرورت قدرت بود تببین کردند. برای بهره کشی از بردگان مصر، الوهیت بخشیدن به فرعون نیاز قدرت سیاسی بود.در اینجا باید قبل از ادامه این بخش مفهوم فرهنگ را کالبد شکافی کنیم تا بدانیم دقیقا این واژه چه باری را به دوش میکشد. با پذیرفتن این تعریف که فرهنگ مجموعه دستاوردهای مادی و معنوی یک جامعه است آنرا کالبد شکافی میکنیم. انسان برای بقای خود تلاش میکند تا طبیعت را در راه نیاز های خود مهار کند. برای این امر با کار خود در طبیعت دست میبرد. از همین نقطه تولید مادی فرهنگ آغاز میشود، زمانی که اسکیمو ها با قالبهای برف به ساختن خانه های  برفی برای محافظت خود از سرما دست به کار شدند، به فرهنگ کار خود نیز شکل دادند. بدون شک در آن محیط نیازی به حفر قنات برای انتقال آب نبود، نیازی که در سرزمین های کم آب ایران اجتناب نا پذیر بود. این دو نیاز متفاوت دو فرهنگ متفاوت کار را نیز بوجود آورد. حفر قنات برای زنان کار دشواری است، و ترک کودکان و یا نگهداری آنان در بیابان بی آب به هیچوجه کار آسانی نیست و به ناچار تقسیم کار بین مرد و زن به کار بیرون و کار در خانه تقسیم میشود. شرایطی که طبیعت پیرامون انسان به او ارائه میدهد از اراده فرد خارج است، و همین شرایط است که شکل کاری را که انسان باید برای مهار طبیعت در راه بر آوردن نیازهای خود به کار گیرد تعیین میکند. کاشت و داشت برنج ، نیاز به نیروی کار زیادی دارد و این کاری است که زنان از عهده انجام آن بر می آیند، شالیکاران بدون کار زنان نمیتوانند محصول خود را بکارند و برداشت کنند و از این رو کار زنان در شالیزار نه تنها مانعی ندارد که ضروری نیز هست. کار روابط اجتماعی را شکل میدهد، روابطی که نیاز به تعریف ارزشهای اجتماعی را ضروری میکند. احترام به پدر در جامعه ای که مردان سازمان دهندگان اصلی کار هستند و خانواده جزء املاک پدر محسوب میشود، نیازی است که ادامه ساختار روابط اجتماعی را تضمین میکند، برای ادامه و بقای این نظم فرمانبرداری پسر از پدر یک ضرورت تاریخی است. احترام به پدر فرهنگی است که  با آن ساختار مادی، که آنرا ضروری ساخته است همگونی دارد. در جامعه ای که کار مردان ، تعیین کننده ادامه تولید نیازهای اجتماعی است انتقال قدرت به پسر ضرورتی اجتناب ناپذیر است . همین ضرورت است که پسر ارشد را به عنوان جانشین پدر تعیین کرده است. دلیل ارثی بودن سلطنت و ولیعهدی پسر ارشد را باید، ادامه همین ضرورت دانست. این که فرزندان در برابر این چهارچوب فرهنگی چگونه با این قراردادهای فرهنگی برخورد کنند در سیر تحول اجتماع نقش مهمی دارد. پذیرش و اطاعت و یا انکار و سرپیچی. در تاریخ ایران کم نیست مثال های تاریخی که پدر پسر را به اتهام توطئه علیه نظم موجود پدری به شنیع ترین شکلی کشته است. فرمانبرداری از پدر یک امر مقدس است و نه تنها سر پیچی از آن که حتی فکر سرپیچی به سختی تنبیه میشود. برای درک بهتر نقش فرهنگ در روابط بین انسانی به فرهنگ اسکیمو ها مراجعه  میکنیم. اسکیممو ها هیچ وجه مشترک تاریخی و فرهنگی با ما ندارند و در هیچ زمانی ارتباطی بین ما و آنها نبوده است. در فرهنگ اسکیمو ها پدر و پسر مقدس نیست و شرایط زندگی روابط را به شکل دیگری شکل داده است. روایتی کوتاه از این فرهنگ عمق تفاوت فرهنگی را به خوبی نشان میدهد." تقریبا تا همین ده سال پیش بود که اسکیمو های کانادا سالخوردگان خود را در یخبندان بر روی تکه ای یخ در هنگام شکارترک میکردند. این راه حل در شرایط سخت و کمبود مایحتاج ،ضروری بود و با توافق طرفین در کوچ های طولانی صورت میگرفت. در پایان زمستان اسکیموها از محل های سکونت که دچار قحطی میشد فرار میکردند. آنها چهل و هشت ساعت بدون غذا و استراحت کوچ میکردند. مساله این بود که هر چه سریعتر به دیگرانی بپیوندند که غذا داشتند و میتوانستند آنها را سهیم کنند. تصویر غم انگیزی بود دو تا سه سگ (به ندرت بیش از این تعداد میشد) که یک سورتمه فرسوده را میکشیدند کوچ آغاز میشد. (اسکیمو های منطقه توله صد سال پیش آنقدر فقیر بودند که توانائی داشتن چند ین سگ را نداشتند) پدر و پسر در جلو حرکت میکردند، زن و دختر در عقب. تنها سالمند ترین فرد خانواده، معمولا مرد، چون زنها عمرشان کوتاه بود، در سورتمه مینشست. او میداند که سر بار است و به آرامی و در سکوت لیز میخورد و سورتمه را ترک میکند. هیچ کس به عقب به دنبال او نگاه نمیکند، در حالیکه سورتمه مصمم دور تر  و دور تر میشود، مرد با خودش میگوید" من روزگارم به سر آمده، شما به راه ادامه دهید، عجله کنید تا به دیگرانی برسید که مایلند غذایشان را با شما تقسیم کنند، تا شما هم چیزی بخورید". سر انجام سورتمه به نقطه ای در افق تبدیل میشود، مرد در  آرامش کامل، در انتظار مرگ مینشیند و به آرامی در اثر سرما میمیرد. پدر خود انتخاب کرده است چه زمانی باید بمیرد."(Jean Malaurie)

فرهنگ مفهومی وسیع دارد که رابطه بین انسانها را در جامعه تعریف میکند و در بطن همان فرهنگ رابطه بین فرد و اجتماع نیز تعریف میشود. فراگیری فرهنگ توسط فرد، با وساطت بزرگسالان جامعه و از راه تربیت کودک در مسیر رشد او تا رسیدن به بلوغ فکری صورت میگیرد. هر جامعه ای کودکان خود را به گونه ای تربیت میکند که بتوانند در آینده در چهار چوب فرهنگی جامعه پاسخگوی انتظارات آن جامعه از او در سن بلوغ باشند. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که رشد فرهنگی و ذهنی کودک در بستر فرهنگی و تاریخی که از پیش وجود دارد شکل میگیرد، فرهنگی که در طول تاریخ نسلهای گذشته به وجود آورده اند و نسلهای بعدی در پیوستگی همین فرهنگ به زندگی ادامه میدهند. شناخت فرد از فرهنگ  جامعه اش او را قادر میسازد که در آن بستر فرهنگی آگاهانه زندگی خود را جهت مند به پیش ببرد. ( ویگوتسکی1930، لئونچف 1959) فرهنگ هر جامعه ای دو وجه دارد، وجه بیرونی و کارکردی آن که در شکل روابط اجتماعی، سنتها، مراسم و آئین های مذهبی خود را بروز میدهد و یک وجه بنیادی که در واقع جهان بینی نهفته آن فرهنگ است که بدون اینکه نماد بیرونی داشته باشد، جنبه بیرونی فرهنگ را در اختیار دارد. آنچه که شکل و پوسته بیرونی و نحوه کار کرد فرهنگ را تعیین میکند همین وجه بنیادی و پنهان فرهنگ است. برای مثال در خانه های قدیمی ایرانی و به ویژه خانواده های مرفه خانه از دو بخش ساخته شده بود، اندرونی و بیرونی. در نگاه اول این نوعی از معماری است، ولی آنچه که این نوع معماری را بوجود می آورد شکلی از جهان بینی است که در آن زن بخشی از املاک خانه است و باید در اندرون خانه او را از چشم نا محرم محفوظ نگه داشت، و باز همین دیدگاه به زن است که دو نوع درزن بر روی در نصب میشود یکی برای مردان و دیگری برای زنان، تا صاحبخانه بداند آنکه بر در میکوبد مونث است یا مذکر، چرا که برای اصحاب منزل مهم است که زنان خانه ،خود را از چشم نا محرم پنهان کنند و یا چگونه پوششی به تن داشته باشند. میتوان با مقداری سازش وجه بنیادی فرهنگ را به سیستم عامل در کامپیوتر تشبیه کرد و وجه ظاهری فرهنگ را به برنامه های مختلفی که در این سیستم عامل عمل میکنند. برنامه ماکروساف آفیس برای سیستم عامل ویندوز برنامه ریزی شده است و در سیستم عامل اپل کار نمیکند مگر اینکه آنرا برای این سیستم قابل استفاده کرد. اصول کلی و نوع نگرش به جهان و انسان را وجه بنیادی فرهنگ تعریف میکند و کنش اجتماعی ما در واقع به کار گیری این اصول در عمل اجتماعی است. من با برخاستن از جای خود و ادای احترام به عموی سالمندم در مهمانی، این باور را تائید میکنم که احترام به بزرگتر های فامیل وظیفه است و جای بحث ندارد، باوری که در واقع بر مبنای دفاع از منافع خانوادگی در برابر دیگر خانواده ها بنیان گذاشته شده است، به دیگر بیان، پیوندهای خونی تعیین کننده شکل روابط و سلسله مراتب آنهاست. اخلاقیات تافته ای است تنیده شده در کارگاه فرهنگ که به فرد دیکته میکند چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. قانون مجاز بودن و نبودن رفتار افراد جامعه را در روابط اجتماعی مشخص میکند و قدرت سیاسی مجری برقراری قانون، ولی اخلاق درست بودن یا نبودن عمل فرد را در وجدان فرد نهادینه میکند. نهادینه شدن یک باور اخلاقی در روند رشد فرد در بستر فرهنگی او در واقع  انتقال باوری است که در روند تاریخی آن اجتماع در طی هزاره ها شکل گرفته است و به امری مسلم که مورد پذیرش همگان است تبدیل شده است. این باور های نهادینه شده در ذهنیت فرهنگی اجتماع قوانینی نا ننوشته اند که در هیچ کجا تعریفی مشخص از آنها وجود ندارد، ولی همگان در گوشه های ذهن خود میدانند که سرپیچی از آنها قابل بخشش نیست. اسطوره ها بیانگر ریشه های وجودی این باور ها هستند. "اثری چون رستم و سهراب، سیاوش یا رستم و اسفندیار ماندگار است نه از آنرو که یکبار جاودانه ساخته و پرداخته شده. بنائی بلند، بی گزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار سخن بر سر پیوند و جدائی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه بسبب جهانی و آشکار کردن ژرف ترین دردهای آدمی تا به امروز همپای زمانه امده اند و در هر دورانی بشر بنحوی انها را در یافته است ، این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جوئی خود را از دست نداده اند و در هر دوره ای آدمیان خود را در آنها باز یافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند ـ چون آئینه هائی بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورت های گوناگون بشری. بسبب همین تحول و ساخت و پرداخت پیاپی از تطاول ایام جان بدر برده اند." (مقدمه ای بر رستم و اسفندیار، ص 6 . شاهرخ مسکوب، انتشارات امیر کبیر(1342) کشته شدن سهراب به دست پدرش، هشداری است به تمام پسران که تلاش برای تغییر وضع موجود تنها به فاجعه می انجامد. سهراب یک شورشی علیه پدر نیست، او نیکخواه پدر است، ولی مطیع پدر نیست. همین مطیع نبودن مشکل سهراب است. اما در واقع مطیع بودن اسفندیار نیز او را در راه کسب قدرت یاری نمیدهد و سر انجام در همین اطاعت بی چون و چرا از پدر به جنگ رستم فرستاده میشود، جنگی که روئین تنی اسفندیار نیز زخم پذیریش را نشان میدهد، و به هلاکت میرسد. قدرت آن میوه شیرینی است که پدر بدون آن نمیتواند پدر باشد، پس همان بهتر که آنرا با هیچ کس دیگری، حتی فرزند خود تقسیم نکند. سیاوش نیز سرنوشتی بهتر از سهراب و اسفندیار ندارد. او که پایبندی به اخلاق را برتر از عهد شکنی به دستور پدر میداند، در پناه افراسیاب قرار میگیرد و سر انجام سرش را در روند دسیسه ای که حاسدان برایش میچینند از دست میدهد. سهراب تمام تلاش خود را میکند که رستم او را شناسائی کند، ولی قدرت چشمان پدر را کور کرده است.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن                                 همه راستی باید افکند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی                              گر از تخمه نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که : " رستم نی ام                         نه از تخمه سام نیرم نی ام
که او پهلوان است و من کهترم                            نه با تخت و گاه و نه با افسرم"
 و چون به دست پدر کشته میشود نخست خشم خود را نمایان میکند:
بدو گفت : " ارایدونکه رستم توئی!                      بکشتی مرا خیره بر بد خویی
زِ هر گونه بودم ترا رهنمای                                نجنبید یک ذره مهرت ز جای!
و در ادامه میگوید:
ببازوم بر، مهره خود نگر                                 ببین تا چه دید این پسر از پدر

ولی پس از دیدن مویه های پدر، همان فرزندی میشود که از او انتظار میرود، بخشنده و مطیع و به پدر میگوید: ازین خویشتن کشتن، اکنون چه سود؟               چنین رفت و ، این بودنی کار بود!
سهراب میپیذیرد آنچه را که پیش امده است.  کشته شدن سهراب پیام قدرت است به تمام پسر هائی است که قصد تغییر شرایط موجود را دارند. پیام روشن است؛ به دست پدر کشته خواهید شد. سلسله مراتب قدرت، رابطه ای شبانی ـ رمگی است:
غمین شد دلِ نامداران همه                       که رستم شبان بود و ایشان رمه
در زیر همین عنوان محمد مختاری میننویسد:"من این اصل را که مبنای روابط اجتماعی است، «شبان ‌ـ رمگی» نام می‌نهم. و آن را در گرو یک نظم اجتماعی مقدر می‌یابم که گروه‌بندی بدیهی و معینی را مشخص می‌کند. بخشی از جامعه را در برابر بخشی دیگر، به هر دلیل و علتی، به امتیازهای ممتاز می‌شمارد. به بخشی از جامعه حق مالکیت و معنویت و امتیاز تعیین سرنوشت خویش و سرنوشت دیگران را می‌دهد. بخشی از جامعه را نیز به صورت تابع درمی‌آورد که نیازمند قیمومت‌ و هدایت و اداره شدن است. خصلت عمومی و اصلی این واقعیت، در تأیید و تأکید بر تفاوت، اختلاف، تضاد، و به طور کلی نابرابری، نمایان می‌گردد، که پایه‌ی ارزشی هر رفتار و گفتار و پنداری است".
در چنین نظمی جائی برای ابراز وجود فرد نیست. فرد حق ندارد مستقل فکر کند و فرد حق ندارد دست به نو آوری بزند. در این چنین نظمی وظیفه پدر است که پسری را که نخواهد رمه باشد بکشد.
با داستان ادیپ آغاز کردیم و با آن نیز به پایان میبریم. در داستان ادیپ هسته اصلی داستان تائید این مساله است که انسان را از سرنوشت تعیین شده گریزی نیست. در داستان رستم و سهراب هسته اصلی داستان در جهت تائید این مساله است که تلاش برای تغییر نظم موجود و بر هم زدن سنت پدری، سر انجامی جزء کشته شدن به دست پدر ندارد. این وحشت از انتقام پدر آنچنان در فرزند ذکور نهادینه شده است که پسر را شهامت مخالفت با پدر نیست، و این تفاوت بنیادی در فرهنگ ما و فرهنگ غرب است. این وحشت نه در ناخود آگاه ما که در باور فرهنگی ما نهادینه شده است و بخشی جدائی ناپذیر از خود آگاهی ماست. عدم اطاعت بی چون و چرا از فرهنگ پدری برابر است با مرگ، بیهوده نیست که فردوسی رستم را محکوم میکند " دل نازک از رستم آید به خشم". وحشت از کشته شدن همچون سهراب، بختکی است که در ذهن ما آنچنان لانه کرده است که ما را از تلاش برای تغییر بنیادی باز میدارد، برای رسیدن به آزادی، چاره ای نداریم جزء اینکه، این سایه سنگین پدری را از سرمان کم کنیم.

منابع:
افسانه های تبای، سوفوکل ترجمه شاهرخ مسکوب
مقدمه ای بر رستم و اسفندیار،. شاهرخ مسکوب، انتشارات امیر کبیر1342
دل از رستم آید به خشم. مقاله در جنگ الفباء شماره 3 نوشته مصطفی رحیمی
 اندیشه و زبان ، ذهن و جامعه لئو ویگوتسکی
Jean Malaurie اسکیمو شناس فرانسوی
شبان رمگی مقاله محمد مختاری منتشر شده در رادیو زمانه
شاهنامه فردوسی ویرایش فریدون جنیدی


دسامبر 2015
 ایلو لیسات
لینک مقاله در رادیو زمانه

https://www.tribunezamaneh.com/archives/110899



۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

کوبا: جذابیت پنهان بورژوازی

کوبا



 جذابیت پنهان بورژوازی

مشاهدات 12 روز سفر توریستی به کوبا
این نوشته نه یک تحقیق علمی و جامعه شناسانه که تنها برداشتهای من است از سفری 12 روزه به کوبا.
هاوانا 18 دسامبر 2014 برای اولین بار پایم را در خاک کشوری میگذارم که سالها اسطوره ای برای بخشی از هم نسلان من و الهام بخش چند نسل از جوانان جهان با آرزوی برقراری عدالت بوده است و هنوز هستند افرادی از نسل من که به حقانیت کوبا باور دارند. بسیاری از دوستانم توصیه کردند که اگر قصد مسافرت به کوبا را داری حتما قبل از مرگ کاسترو این کار را انجام بده چون معلوم نیست پس از مرگ او کوبا به چه راهی خواهد رفت. مسافرت من همراه همسفران دانمارکی ام توسط یک شرکت مسافرتی برنامه ریزی شده بود و دلیل انتخاب آن این بود که دیدار از چهار شهر مختلف را در مدت 12 روز در برنامه گنجانده بودند و از طرفی محل اقامت ما نه در یک هتل بلکه در مسافرخانه های خانگی[1] که تعداد آنها به خاطر تسهیلات جدید زیاد شده است سازمان دهی شده بود. به خاطر رشد تعداد توریستهائی که به کوبا می آیند دولت به کسانی که در منزل خود امکان این را دارند که یک اتاق با امکانات بهداشتی و خدمات لازم مثل تهیه غذا را در اختیار گردشگران قرار دهند، اجازه میدهد که از این راه در آمد داشته باشند. مزیت این مسافرخانه های خانگی برای گردشگران آشنائی نزدیک با شرایط زندگی مردم عادی در کوبا است. در هاوانا در محله قدیمی هاوانا در طبقه دوم یک ساختمان که به گفته صاحبخانه در سال 1925 ساخته شده بود همراه یکی دیگر از همسفرانم ساکن شدم. سه روز بعد به شهرکی به نام وینیالس[2] رفتیم که دو شب در آنجا اقامت داشتیم و به دیدن مزرعه های توتون و یک خانواده کشاورز رفتیم. مقصد بعدی شهر سیینفیگوس[3] بود که در سالهای 1800 توسط فرانسوایان بنا شده است و پس از دو شب اقامت به شهر ترینیداد[4] رفتیم که شهری است دست نخورده با 500 سال قدمت و همچون موزه ای زنده با معماری اسپانیائی خود به زندگی ادامه میدهد که چهار شب در آنجا اقامت داشتیم و به هاوانا بازگشتیم و پس از یک شب اقامت کوبا را ترک کردیم. آنچه در هاوانا و ترینیداد کاملا به چشم میخورد فقر است و فقر. محله ای که در هاوانا ساکن بودم منطقه بسیار بزرگی از هاوانا است که به حال خود رها شده است و چونان منطقه ای جنگ زده به چشم می آید که همه چیز ویران شده است. ساختمانهائی که هر یک میتواند بخشی از میراث فرهنگی یک کشور باشد به حال خود رها شده اند و مردم در آنها به شکلی از زندگی ادامه میدهند. گوئی هیچ کس مسئولیتی در برابر شهری که در آن زندگی میکنند ندارد. در ترینیداد نیز وضع به همین شکل بود. شهر سیینفیگوس مرتب تر و مدرن تر از دیگر شهر ها بود و وینیالس در واقع شهرستان کوچکی است بین شهر و روستا. آنچه که من به عنوان یک گردشگر در سفر کوتاهم مشاهده کردم نه تنها فقر مادی که شکل خاصی از فقر فرهنگی نیز بود که فقر مادی را تکمیل میکند. هر روز صبح از بالکن محل سکونتم افرادی را میدیدم که در زباله ها به دنبال چیزی میگشتند که شاید برای کاری قابل استفاده باشد. خودروهای قدیمی با سوخت ناقص حجم عظیم گازوئیل نیم سوخته را به ریه های مردم تزریق میکنند و انبوه تاکسی های سه چرخه ای بدون موتور از فاصله چندین کیلومتری گردشگران را رصد میکنند و به سوی آنها میروند تا شاید از نمد آنها کلاهی برای خود بدوزند. گردشگران دلارهای سیاری هستند که باید آنها را شکار کرد. دولت برای جلوگیری از رشد بازار سیاه دو نوع واحد پول چاپ میکند که یکی برای توریستها است و دیگری برای مردم کوبا که اولی در زبان عامه دلار نامیده میشود و همین دلار کوبائی است که مردم کوبا به امید به دست آوردن آن به سوی توریستها میروند تا شاید خوشبختی را بیابند. در این سفر همواره برای من این پرسش مطرح بود که ایراد کار در کجاست؟ چرا پس از گذشت 57 سال آرمانهائی که بخش عظیمی از جوانان نسل من برای آن جانفشانی کردند در کوبا به ثمر نرسیده است؟ بدون شک هوادارن سیستم تک حزبی و دیکتاتوری پرولتاریا همه تقصیر را به گردن امپریالیسم جهان خوار به سرکردگی ایالات متحده آمریکا خواهند انداخت و این آسان ترین راه برای خالی کردن شانه از مسئولیت است. شاید ایراد در آرمانگرائی سیستم های تک حزبی است. آرمانگرائی تک حزبی بر مبنای آرمانی که مقدس است شکل میگیرد و هدف، رسیدن به آن آرمان است. آرمان گرایان آنچنان به آرمان خود ایمان دارند که آن را تنها حقیقت موجود میدانند و با ایمانی محکم برای بنا کردن جامعه آرمانی خود قدم بر میدارند و از آنجا که هرگز در حقانیت آرمان خود شک نمیکنند لزومی نمیبینند که سیاستهای خود را به رای مردم بگذارند. آرمانگرایان همواره به آرمانهای بزرگ میاندیشند، آنها خود را قیم بشریت میدانند و بر این باورند که رسالتی تاریخی برای نجات بشر دارند، رسالتی که تاریخ بر دوش آنها نهاده است و هر کس در برابر این رسالت به ایستد باید هلاک شود. آرمانگرایان در حسن نیت خود شک ندارند و در درستی راهی که انتخاب کرده اند نیز تردید ندارند، آنها برای اینکه به آرمانهای بزرگ خود جامه عمل بپوشانند همیشه به طرح های بزرگ می اندیشند، آنها زمانی که در مییابند که باید بزرگراه برای بر قراری ارتباط بین شهر ها بسازند راهی بزرگ میسازند که با بزرگی آرمان آنها همخوانی داشته باشند تا آنها بتوانند از این راه بزرگ به آرمانشان برسند ولی فراموش میکنند که بزرگراه نیاز به محل استراحت برای مسافران هم دارد، احتیاج به خط کشی برای تعیین مسیرهای مختلف هم دارد و تابلوهای رانندگی هم باید برای آن تهیه کرد و تمامی این جزئیات کار است که در آرمانهای بزرگ آنها دیده نمیشود. اینکه به تناسب بزرگراه باید محل استراحت ساخت و در آنجا نیاز به تسهیلات لازم برای مسافران است و مسافران به دستشوئی تمیز و بهداشتی و محلی برای تعویض پوشاک بچه نیاز دارند در آرمانهای بزرگ آرما نگرایان گنجانده نشده بوده است. برای آنها آنچه که مهم است بزرگی بزرگراه است و هرچه طول این راه بزرگ طولانی تر و کیلومترهای بیشتری در آمار ثبت کند آنها به آرمانهای بزرگ خود نزدیک تر میشوند. اصولا آرمانگرایان علاقه خاصی به آمار دارند و کمیت معیار ارزش گذاری آنهاست و کیفیت چیزی نیست که آنها به آن بها بدهند، چرا که کیفیت را نمیتوان با اعداد اندازه گرفت. قبل از سفر به کوبا در سایت ها و نشریه های مختلف صحبت از این بود که کوبا بیش از 5000 پزشک در مناطق آلوده به ابولا دارد. در کوبا سالانه 80000 هزار بیمار از کشورهای دیگر برای درمان با روش سلولهای بنیادی تحت درمان قرار میگیرند و این آمارها میتواند ادامه داشته باشد ولی در خیابانهای هاوانا خیل عظیم جوانانی را میبینی که به نحوی خود را سر کار گذاشته اند و وقتشان تلف میشود. بخش بزرگی از هاوانا در زباله غرق شده است و فقر از در و دیوار بر روی مردم فرو میریزد. بخش بزرگی از شهر دارد به تدریج میمیرد و در طول هجده کیلومتر مسیر ساحلی شما ویرانه هائی میبینید بی نهایت زشت، گوئی وارد شهری شده اید که بمباران شده است ،بازسازی این بنا ها میتوانست چهره شهر را زیبا کند، به هر دلیل که این ساختمانها به حال خود رها شده باشند برای عقل سلیم قابل قبول نیست که نتوان جلوی این فاجعه را گرفت. زمانی که معیار موفقیت در ارائه آمار تعداد بناهائی که ساخته شده است باشد، بنا بر این تعمیر و نگهداری نمیتواند در آمار سالانه جلوه خاصی داشته باشد و آنچه که در آمار مدفون میشود زیبائی است، چرا که زیبائی را با هیچ عددی نمیتوان در آمار وارد کرد. آرمانگرایان به اهداف بزرگی می اندیشند به همین دلیل مسائل پیش پا افتاده ای همچون محیط زیست ارزش آنرا ندارند که آرمانگرا وقت خود را برای آن تلف کند. اینکه حد اکثر عمر یک اتوموبیل چقدر است و حد مجاز سرب در بنزین بی آنکه محیط زیست را آلوده کند و هزاران پرسش پیش افتاده دیگر، ذهن آرمانگرا را خسته میکند و او را از اندیشیدن به آرمانهای بزرگ بشری باز میدارد. آرمانگرا برای حقانیت راه انتخابی خود که قرار است جامعه را به سعادت ابدی برساند نیاز به مدرک دارد، او باید کارهای بزرگ خود را به رخ جامعه بکشد تا همگان او را باور کنند که در راه سعادت آنان گام بر میدارد. در کوبا بهداشت و تحصیل کاملا مجانی است و این کار عظیم آن مدرکی است که در جهت اثبات نیت خیر دولت در راه پیشرفت و رشد ملت به آن استناد میشود ولی هیچ کس پاسخ گوی انباشت انبوه زباله ها در خیابانها و محل سکونت مردم نیست.هنوز در هاوانا و شهر هائی که من بودم مسا له تامین آب آشامیدنی مردم حل نشده است و یک سیستم فاضلآب که پاسخ گوی نیاز زمان باشد وجود ندارد. مشکل بزرگ آرمانگرایان این است که حاضر نیستند سیاستهای خود را به رای مردم بگذارند، چرا که آنها خود را قیم مردم میدانند و با ایجاد سیستم سهمیه بندی مردم را به صدقه بگیران سیستم دولتی خود تبدیل کرده اند. آبراهام ماسلو[5] روانشناس آمریکائی در هرم نیازهای انسان بر آورد نیازهای بیولوژیک را در قاعده هرم قرار میدهد که بعد از بر آورده شدن آنها نیاز های دیگر جلوه میکنند که در راس آنها نیاز به رشد شخصی قرار میگیرد. با وابسته کردن فرد به سیستم صدقه ای دولت برای رفع نیازهای اولیه خود، ابتکار عمل او را برای صعود به پله های بالاتر از او صلب میکنند و انگیزه های فرد برای رشد شخصی اگر نگوئیم از بین میرود ولی بسیار محدود میشود. نقطه قوت احزاب معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا ارزش اضافی است که کار ایجاد میکند، ارزشی که سرمایه آنرا چپاول میکند و با انباشت آن فربه میشود، پس برای جلوگیری از فربه شدن سرمایه داری باید این ارزش به صندوق دولت پرولتری واریز شود تا در جهت رفاه همگان هزینه شود. دقیقا همین نقطه قوت است که به پاشنه اشیل این احزاب تبدیل شده است و آنها را در سازماندهی کار که باید جامعه را نجات دهد عاجز مانده اند. با استخدام تعداد کثیری در سیستم اداری بر این باورند که بیکاری را از بین برده اند ولی اینکه بازدهی کار در این سیستم در چه حدی است مساله زیاد مهمی نیست. با پنهان کردن بیکاری در شغلهای کاذب تنها افراد را سر کار میگذارند بی آنکه کار زائی واقعی صورت گرفته باشد. قرار بود جامعه سوسیالیستی پاسخی باشد برای نجات بشریت از سرمایه داری و جامعه طبقاتی، جامعه ای که که یکی برای همه و همه برای یکی در دنیائی عاری از حرص و طمع سرمایه اندوزی و با از خودگذشتگی فردی برای رفاه جامعه چاره درد رنجبران باشد. آنچه که در کوبا به چشم میخورد رنج رنجبران از زندگی است. در طی 57 سال حزب کمونیست کوبا موفق به بنا کردن ساختاری که هر فرد احساس کند امکان آزادانه رشد را دارد نشده است. سیستم دولتی شده اقتصاد جذابیتی برای مردم ندارد، دولت امروز هم باید مسئول اداره قهوه خانه باشد و هم مشکل انرژی را حل کند چرا که دولت خود را عقل کل میداند و هدفمند در راه آرمانهای زحمتکشان گام بر میدارد، حال اینکه زحمتکشان نیز پا به پای دولت برای همان آرمانها گام بر میدارند یا نه برای آرمان گرایان مهم نیست. پاشنه آشیل این سیستم این است که خود را قیم مردم میداند و امکان مشارکت اکثریت مردم را در ساختن زندگی و ایجاد رفاه فراهم نمی آورد. یک دولت سیاسی با برداشت عینی از شرایط جامعه و توانیهای موجود در اجتماع میتواند مردم را به مشارکت در بر رسی مشکلات و یافتن راه حل برای مشکلات دعوت کند. احزاب آرمانگرا آنچنان در برداشتهای ذهنی خود فرو میروند که فراموش میکنند اجتماع موجودی پویا است که پیوسته در حال تغییر است. نیازهای انسانها با زمان تغییر میکند و اجتماعی که نتواند شرایط رشد فردی افراد را به گونه ای تامین کند که هر فرد امکان رشد مادی و معنوی را همزمان داشته باشد به سکون و فروپاشی اخلاقی دچار میشود. در گزارشهای آماری به اطلاع عموم میرسد که در هر شهر یک مرکز آموزش موسیقی و رقص دائر است تا مردم باور کنند که دولت به رشد فرهنگی مردم بهای لازم را میدهد. در کوبا هر روز از ساعت 12 تا 23 در محلهای مختلف گروه های ساز و آواز در حال نواختن هستند و مردم شبها به محلهای رقص میروند تا به پایکوبی بپردازند. در نگاه آماری انسان فکر میکند که کوبائی ها مردم شادی هستند ولی آنچه که از نزدیک حس میشود این است که مردم رقص را مخدری یافته اند تا محرومیتهایشان را با ضرب اهنگ سالسا تسکین دهند.تفاوت بزرگی است بین هنر مند خلاق و مهارت در نوازندگی، داشتن لشکری از نوازندگان که چونان مطربان دوره گرد برای به دست آوردن چند دلار بیشتر شبها در رستورانها مینوازند را نمیتوان رشد فرهنگی نامید. نکته جالب توجه اینکه صاحبان تازه به دوران رسیده رستورانها هیچ دستمزدی به این نوازندگان نمیدهند و تنها منبع در آمد این نوازندگان پولی است که توریستها در زنبیل آنها می اندازند. حتی کسانی که در رستورانها کار میکنند نیز تنها با ده در صد انعامی که مشتریان میدهند امرار معاش میکنند.هنر سوسیالیستی که قرار بود بازتاب آگاهی طبقاتی زحمتکشان باشد در کوبای امروز به وسیله ای برای امرار معاش لشگر بیکاران تبدیل شده است که با تولید انبوه نقاشی هائی که مورد پسند گردشگران است به باز تولید نسخه های متعدد از موضوع های تکراری میپردازد. آیا در این لشگر عظیم نوازندگان و نقاشان یک چایکوفسکی یا پیکاسو به وجود خواهد آمد؟ صاحبخانه یکی از مسافرخانه های خصوصی که یکی از همسفران من در آن سکنی داشت پزشک جراحی بود که شغلش را رها کرده بود و از امکان جدیدی که برایش پیش آمده بود استفاده کرده بود تا در آمد بیشتری داشته باشد. انعامی که راهنماهای توریستها در یک روز به دست می آورند برابر حقوق یک ماه یک معلم است و بیهوده نیست که تحصیل کرده هائی که زبان انگلیسی را خوب میدانند ترجیح میدهند راهنمای توریستها باشند تا مسئول یک پروژه علمی.به راستی این شکل اقتصاد چه جذابیتی برای شهروندان میتواند داشته باشد؟ میگویند برق مجانی است، کرایه خانه ناچیز است، بهداشت مجانی است، تحصیل مجانی است و.... آیا اینها برای سعادت فرد کافی است؟ وقتی همه چیز دولتی میشود و مردم به خدمات خیریه دولتی وابسته میشوند چگونه میتوان انتظار داشت انگیزه فرد برای تلاش بیشتر رو به فزونی گذارد؟ در این شکل اقتصاد میگویند یکی برای همه و همه برای یکی به به فراموشی سپرده میشود. آنچه در این شکل اقتصاد فراموش میشود نیازهای فرد به انتخاب است. در برابر این تفکر بورژوازی همه چیز را به انتخاب فرد موکول میکند و همین شعار آزادی انتخاب فردی است که بورژوازی را برای فرد جذاب میکند، بورژوازی جذابیتی پنهان دارد که اقتصاد دولتی و تقسیم یکسان فقر توان رقابت با آن را ندارد مگر اینکه بپذیرد آزادی فردی و آزادی انتخاب نیاز انسانی است.
عباس مودب
ششم ژانویه 2015 مالمو





[1] Bed&Breakfast
[2] Vinales
[3] Cienfuegos
[4] Trinidad
[5] Abraham Harold Maslow