۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

نیمکت

نیمکت
                                                                                   
"ما بخش جدائی نا پذیری از یک جامعه در هم تنیده را تشکیل میدهیم، جامعه ای که بخش عظیمی از آن، از اولین حقوق موجودیت محروم هستند، جامعه ای که یک انسان را محکوم میکند به داشتن یک موقعیت فرو تر، تنها به این سبب که او از بد اقبالی سیاه متولد شده است. جامعه ای که تنها میتواند ساخت اجتماعی و اقتصادی لرزان خود را به بهای ستم بر بخش عظیمی از جامعه حفظ کند"
سخنران کمی مکث کرد و جرعه ای آب نوشید، چشمهای "کارلی" از شنیدن این سخنان برق میزد، برای او اینها کلمات بزرگی بودند، واژه های بزرگی که حقیقت را در خود داشتند. کارلی عرق کرده بود، آفتاب داغ نوامبر بی مهابا میتابید،درختی که در "گراند پاراده" ژوهانسبورگ بود سایه کوچکی پهن کرده بود، دستمالی که او بین یقه پیراهن و گردنش گذاشته بود، خیس عرق شده بود. نگاهی به دور و بر انداخت و دیگران را بر انداز کرد. همه رنگها آنجا بود، از سیاه آبنوسی گرفته تا یکی دو تا سفید که در جمعیت دیده میشدند. کارلی کمی به دو ماموری که از سخنرانی یادداشت بر میداشتند خیره شد و دوباره نگاهش را به طرف سخنران برگرداند. " این وظیفه ماست که بر علیه حقوق هر گروهی که خود سرانه و عمدأ هم جنس خود را به یک زندگی پست تر محکوم میکند، مبارزه کنیم. ما باید علیه حقوق هر گروه از مردم که می خواهند انسانها را تنها به خاطر رنگشان از یکدیگر جدا کنند مبازه کنیم. بچه های شما نخواهند پذیرفت که تبعیض اجتماعی،تحصیلی و اقتصادی را با تولدشان همراه داشته اند."
آه... کارلی به خودش گفت، این مرد میدونه چی میگه، میگه من هم مثل دیگران هستم،حتی مثل یک مرد سفید پوست، حرفاش آدمو تو فکر میبره، باورم نمیشه، یعنی منظورش اینه که من حق دارم به هر سینمائی بروم؟ با در هر رستورانی غذا بخورم؟ و بچه های من میتونن به مدرسه سفید پوستها برن؟ این حرفها خطرناکه، باید بیشتر روش فکر کنم، فکرش هم نمیتونم بکنم. "اوـکلاوس" چی بگه، اون همیشه میگه خدا سفید و سیاه رو جدا آفریده و یکی باید همیشه سرور باشه و  یکی نوکر ، ولی این مرد چیزای دیگه ای میگه، حرفهائی که حقیقت داره. کارلی تو خودش بود و فکر میکرد، خیلی ها سخنرانی کردند، هم سفید هم سیاه و طوری برخورد میکردند که انگار هیچ تفاوتی از نظر رنگ بین آنها نبود. زن سفید پوستی که پیراهن آبی به تن داشت به یک سیاه سیگار تعارف میکرد، از اون چیزهائی که هیچ وقت در "بیچیسلو" به چشم نمیخورد."لاتگان پیر" در جا در دکانش از حال میرود اگر "آنائیته"اش به "ویت بوئی" سیگار تعارف کند، تازه آنائیته لباسش به این قشنگی نیست.همه اینها چیزهای تازه ای بودند که باید به آنها فکر میکرد، پیش از آنکه آنها را بپذیرد، اما چرا نپذیرد؟ او دیگر یک رنگین پوست نبود، او یک انسان بود، این حرفی بود که آخرین سخنران گفت. کارلی به یاد عکسی افتاد که در روزنامه ها دیده بود. عکس کسانی که که بر علیه قوانینی که آنها را به یک یک طبقه ویژه پرتاب کرده بود مبارزه کرده بودند و در راه رفتن به زندان لبخند بر لب داشتند، دنیای عجیبی بود. سخنرانی ادامه داشت، کارلی به دقت گوش میکرد، سخنران آرام و شمرده حرف میزد، کارلی با خودش گفت این "مرد بزرگی است". آخرین سخنران زنی بود که پیراهن آبی پوشیده بود، او از آنها خواست علیه هر نوع قانون تبعیض آمیز مبارزه کنند، هر کس از هر راهی که میتواند باید مبارزه کند، هر کس به روش خودش.
چه دلیلی دارد که او این حرفها را بزند؟ او میتواند به بهترین سینما ها برود، در بهترین ساحلها شنا کند و خیلی هم از "آنا ئیته"ی لاتگان خوشگل تره.  ازهم ولایتی هایش راجع به شهر پندهای زیادی شنیده بود، او در منطقه ششم آدم کشها را دیده بود و میدانست که آنجا با چه چیزی روبرو میشود، خیابان "هانوور" محله بی خطری بود، اما هیچ کس راجع به مبارزه چیزی نگفته بود. این برایش موضوع جدیدی بود، که اورا به فکر کردن وا میداشت و این ها حرفهای درستی بود. او کاری خواهد کرد که لاتگان پیر و "وان ووک" مزرعه دار هرگز فکرش را هم نمیکرده اند، بعدش هم مهم نیست، هر بلائی که میخواهند سرش بیارن، اونوقت او هم مثل آنهائی که عکسشان در روزنامه بود لبخند خواهد زد. گردهمائی تقریبأ تمام شده بود، کارلی از بین جمعیت راه باز میکرد و حرفهای سخنرانها در سرش تکرار میشد. نه، چنین اتفاقی هیچوقت در بیچیسلو پیش نمی آید، شاید هم پیش بیاد، صدای کشیده شدن لاستیکهای یک ماشین روی آسفالت او را یکمرتبه به خود آورد، یک سفید پوست سرش را از ماشین بیرون آورده بود و داد میزد"آهای..جلوی پات و نگاه گن سیاه حرامزاده" کارلی گیج و منگ به او نگاه میکرد و به خودش گفت: "این هیچوقت حرفهائی را که سخنرانان میگفتند نشنیده، هیچ وقت ندیده که یک زن سفید پوست به یک سیاه سیگار تعارف کنه، فکرش هم نمیتونه بکنه که اون زن سفید پوست اون حرفها را بزنه"
بهتر است که قطار را بگیرد و به این حرفها توی قطار فکر کنه. ایستگاه راه آهن برایش جلوه دیگری داشت، انبوهی از آدمها سفید، سیاه  و بعضی ها هم مثل خود او قهوه ای در یکدیگر می لو لیدند، اما مثل این بود که ترسی بیهوده آنها را از یکدیگر جدا کرده بود، مثل این بود که هر کس به دیگری مظنون بود، و در حصاری نامرئی که دور خود کشیده بود گام بر میداشت."هر کس باید به روش خودش مبارزه کند" این حرفی بود که آخرین سخنران گفت. آری، هر کس به روش خودش مبارزه کند، اما چطور؟ و این چیزی بود که یکمرتبه او را تکان داد، مبارزه او آنجا بود یک "نیمکت".
یک نیمکت راه آهن که با رنگ سفید و خیلی خوش خط روی آن نوشته بود"ویژه اروپائی ها" برای یک لحظه نیمکت برای او به عنوان مظهر تمام بدبختی های جامعه سیاه آفریقای جنوبی جلوه کرد، حالا نوبت او بود که برای حقوق انسانی اش مبارزه کند، مبارزه او آنجا بود، یک نیمکت چوبی معمولی راه آهن، مثل هزاران نیمکت دیگر در سراسر آفریقای جنوبی، اما برای او مظهر تمام بدی های سیستمی بود که برای او قابل درک نبود و او خود را قربانی آن حس میکرد. نیمکت مانعی بود بین او و حق انسان بودن، اگر روی نیمکت مینشست انسان بود و اگر میترسید که این کار را بکند، خودش را به عنوان عضوی از جامعه انسانی انکار کرده بود. فکر کرد که با نشستن روی نیمکت میتواند این سیستم مخرب را اصلاح کند. او این فرصت را بدست آورده بود، او کارلی، باید مبارزه میکرد، روی نیمکت نشست. ظاهرأ خیلی آرام به نظر می آمد، هر چند در درونش آشوبی بر پا بود. قلبش به شدت میزد، دو فکر متضاد با یکدیگر در جدال بودند.یکی از آنها میگفت " من حق ندارم روی این نیمکت بنشینم" و دیگری صدای یک مذهب جدید بود که میگفت" چرا حق ندارم روی نیکمکت بنشینم"؟ یکی صدای گذشته ها بودف صدای خواری و ذلت، صدای کار در مزرعه، مثل پدرش و پدر بزرگش که سیاه متولد شده بودند، سیاه زندگی کرده بودند و سر انجام مثل یک قاطر مرده بودند. صدای دیگر از افقهای تازه سخن میگفت" کارلی، تو یک انسانی، تو شهامت انجام کاری را داشته ای که پدرانت نداشتند، تو باید مثل یک انسان بمیری".
کارلی سیگاری روشن کرد، ظاهرأ کسی توجهی نمیکرد که او آنجا نشسته، مثل اینکه بی فایده است، جهان همچنان بر مدار همیشگی اش میچرخد، هیچ صدائی فریاد نزد که " کارلی پیروز شد"! او یک آدم معمولی بود که بر روی نیمکت راه آهن نشسته بود و سیگارش را میکشید. شاید این برای او یک پیروزی بود، او یک انسان بود. زن شیک پوش سفید پوستی از پله ها پائین آمد، آیا او میخواهد روی نیمکت بنشیند؟ کارلی کمی دستپاچه شد، آن صدای آزار دهنده در او بلند شد که" تو باید بلند شوی و اجازه بدهی که آن زن سفید پوست بنشیند". کارلی چشمهایش را روی هم گذاشت و پک عمیقی به سیگار زد، زن آرام از جلوی او گذشت و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد از محوطه ایستگاه دور شد.آیا زن ترسید که مبارزه کند؟مبارزه برای اینکه یک انسان باشد؟. کارلی حس میکرد که خسته است، برای اینکه خودش را راضی کند به خودش می قبولاند که خسته است " تو روی این نیمکت نشسته ای برای اینکه خسته ای و چون خسته ای باید بنشینی" او نباید بلند میشد چون خسته بود و شاید هم خسته بود چون دوست داشت آنجا بنشیند. مردم از قطاری که تازه به ایستگاه رسیده بود بیرون میریختند، ایستگاه خیلی شلوغ بود، مسافر ها یکدیگر را هل میدادند و هیچ کس به او توجه نمیکرد. این همان قطاری بود که او باید میگرفت، خیلی راحت میتوانست سوار قطار شود و به طرف خانه برود، اما این میتوانست یک شکست تلخ باشد. سر باز زدن از مبارزه، در واقع با این معنی بود که او میپذیرفت که یک انسان نیست.
کارلی همانجا نشست، بی خیال دود سیگار را بیرون میداد و در دنیای خودش بود، افکارش از گرد همائی و نیمکت دور شده بود، به بیچیسلو و اوـ کلاوس فکر میکرد، به اینکه او اصرار داشت که کارلی به کیپ تاون برود. اوـکلاوس دستی به پشتش میزد و نگاه پر معنیئی به او می انداخت، او خیلی دانا بود و خیلی چیزها میدانست. گفته بود که یکی باید به کیپ تاون برود تا زندگی را یاد بگیرد، بعد تف میکرد و چشمکی موذیانه میزد و شروع به حرف زدن از منطقه ششم و زنهائی که در خیابان هانوور مشناخت میکرد.  اوـ کلاوس همه چیز میدانست، او میگفت که خدا سیاه را سیاه و سفید را سفید آفرید و هر کس باید پایش را به اندازه گلیمش دراز کند.
"گم شو از اینجا برو"
کارلی متوجه صدای خشنی که سرش داد زده بود نشد، اوـکلاوس الان در مزرعه است و منتظر یک جرعه شراب ارزان است.
"گفتم از روی این نیمکت پا شو، خوک کثیف"
کارلی یکمرتبه به خودش آمد، برای یک لحظه میخواست از جا بپرد، اما یکمرتبه احساس کرد که خیلی خسته است، به آرامی به سمت چهره سرخی نگاه کرد که به او خیره شده بود"گم شو...اون پائین تر برای شما ها نیمکت هست" کارلی نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند به یک جفت چشم خاکستری زل زد. "مگر نمیشنوی؟ با تو هستم، خوک سیاه" خیلی آرام  از روی عمد پکی به سیگارس زد، این برای او یک آزمایش بود، هر دو به یکدیگر خیره شده بودند و با نگاهشان مبارزه میکردند، مثل دو بوکسور که هر دو میدانند که سر انجام باید مشتها را حواله یکدیگر کنند، و هر کدام ترس دارند که شروع کنند."باید دستهامو روی گهی مثل تو کثیف کنم؟" کارلی سکوت کرد،حرف زدن به معنی شکستن طلسم برتری او بود که احساس میکرد هر لحظه بیشتر میشود. سکوتی مضطرب کننده حاکم شد."بهتره که پلیس و خبر کنم به جای اینکه دستهام و به کثافتی مثل تو آلوده کنم. توئی که حتی نمیتونی پوزه سیاهت را باز کنی وقتی یک سفید پوست با هات حرف میزنه"  کارلی ضعف را میدید، مرد سفید پوست میترسید که شخصأ کاری کند، او کارلی دور اول جدل را برنده شده بود. حالا جمعیت دور آنها حلقه زده بودند. مسخره ای داد زد "آفریقا"، کارلی ندیده گرفت، دورو برش شلوغ شده بود و همه به یک اتفاق غیر معمولی خیره شده بودند، سیاه پوستی روی نیمکت سفید پوستها نشسته بود.
ـ این میمون سیاه رو ببین، بد ترین چیز همینه که به این "کفیرها" آزادی عمل داده بشه.
ـ من اصلا نمیفهمم اونها نیمکتهای خودشون و دارن
ـ از جات تکون نخور این کاملا حق توست که اونجا بشینی
ـ پلیس که بیاد از جاش بلند میشه
ـ اما چرا اونها باید اینجا بشینن؟
ـ من قبلا گفتم، یک مستخدم بومی داشتم که خیلی گستاخ....
کارلی همچنان نشسته بود و چیزی نمیشنید، دیگر هیچ تردیدی نداشت، مصمم آنجا نشسته بود. در هیچ شرایطی از آنجا بلند نخواهد شد، آنها هر کاری که دوست دارند میتوانند بکنند.
" آهان پس این مرتیکه است.. ها..گمشو... نمیتونی بخونی..؟
پاسبان بالای سرش ایستاده بود، کارلی چشمش اول به دگمه های فلزی و بعد چروکهای گردن او افتاد.
"اسم و آدرس.. زود باش.."
کارلی به سکوت سرسختانه خود ادامه داد، پاسبان غافلگیر شده بود، جمعیت هر لحظه بیشتر میشد.
ـ شما حق ندارید با این مرد اینجوری حرف بزنید"
این حرف را زنی که پیراهن آبی به تن داشت گفت.
"سرت تو کار خودت باشه، هر وقت لازم شد از شما سوال میکنم، آدمهائی مثل تو هستند که این کفیرها را اینطوری میکنن، که فکر کنن مثل یک سفید پوست هستن... پاشو... با تو ام..."
آخرین جمله را خطاب به کارلی گفت.
"از نظر من شما حتما باید با او محترمانه رفتار کنید"
پاسبان کاملا قرمز شده بود، "این... این...." نمیدانست چه بگوید.
"بزنش اگه از جاش بلند نشد" یکی از داخل جمعیت داد زد. مرد سفیدی گستاخانه شانه های کارلی را گرفت "بکند شو مادر قحبه" کارلی مقاومت کرد و به نیمکت چسبید، به نیمکت خودش، چند نفر او را میکشیدند، وحشیانه میزدند، تا اینکه یک مرتبه درد سنگینی حس کرد، یک نفر مشت محکمی به صورتش زده بود، خون آلود شده بود، چشمهایش میخواست از حدقه در بیاد، او باید مبارزه میکرد.
پاسبان به دستهایش دستبند زد و از میان جمعیت راه باز کرد، کارلی به مبارزه اش ادامه میداد، یکی دو ضربه دیگر به او اصابت کرد. ناگهان آرام شد، به آرامی روی پاهایش ایستاد، دیگر فایدهای نداشت، حالا نوبت او بود که لبخند بزند، او مبارزه کرده بود و پیروز شده بود، چه کسی راه را ادامه خواهد داد؟ "راه بیفت خوک سیاه" پاسبان این را گفت و کارلی را به طرف جمعیت کشید.
"حتمأ" اولین واژه ای بود که کارلی گفت و به پاسبان خیره شد، با تمام غرور کسی که جرات کرده بود روی نیمکت اروپائی ها بنشیند.

22ژانویه 88


عنوان اصلی داستان:The Bench
نویسنده:Richard Rive

نامها:
Karlie
Bietjieslei
Ou Klass
Old Lategan
Annatjie
Van Wyk

Kaffir واژه ای توهین آمیز برای سیاهان آفریقای جنوبی

RIVE, Richard (1931-89)

در منطقه ششم که یک محله کارگری در گیپ تاون بود به دنیا آمد، و در شرایطی که بسیاری از نویسندگان مجبور به مهاجرت شدند در آفریقای جنوبی ماندگار شد و برای جامعه ای فارغ از تبعیض نژادی قلم زد.

امیلیه گرون

اميليه گرون
                                                                                 
                                    
آنروز صبح كه دوشيزه اميليه گرون  آن نامه را دريافت كرد، اولين بارى بود كه پس از بيست و هفت سال كار در اداره ماليات دير بر سر كارش حاضر ميشد. ساعت دقيقا نه و يازده دقيقه بود كه با دست پاچگی وارد دفتر كارش شد، تنها كافى بود كه خانم "ملتسن"، دفتر دار "سورنسن " و دوشيزه "ينسن" كارآموز ريز نقش تازه كار بايك نگاه  به او كه در چهارچوب در ايستاده بود و از كت مندرس و نخ نمايش آب ميچكيد و جورابهاى تيره رنگ شل و ول افتاده و موهاى خاكسترى ژوليده اش حدس بزنند كه اتفاقى افتاده است. پيش از ظهر هوای دلگیر و بارانی ادامه پیدا کرد، هر کس سعى ميكرد به نحوى از ماجرا سر دربياورد. خانم ”ملتسن” با پچ پچ های خاله زنكى و ”سورنسن” دفتردار با مزه پرانى هايش و دوشيزه ”ينسن” خجالتى با سوالهاى محتا طانه اش، اما همه اينها بيهوده بود.ساعت ده و نيم، كه طبق معمول وقت قهوه بود به بهانه اينكه تشنه اش نيست، براى صرف قهوه نرفت. ساعت 12كه خانم ”ملتسن” مثل هميشه براى شنيدن كنسرت ظهر راديو،با آن راه رفتن اردک وارش به طرف رادیو رفت كه انرا روشن كند، دوشيزه "گرون" بدون اينكه چيزى بگوید كيفش را برداشت و به دستشويى رفت. در را كه بست روى در پوش توالت نشست و گريه را سر داد، ولى گريه هم او را آرام نميكرد و تنها باعث سوزش چشم و خشك شدن گلويش ميشد و احساس ترس را در او بيشتر ميكرد.ساندويچش را با دستهاى لرزان از داخل كيف چرمى قهوه اى و فرسوده اش بيرون آورد، اولين گازاز ساندويچش را كه نان و كره و ماهى شور بود تف كرد و حال تهوع به او دست داد. با خودش گفت ”اميلى”: حالا دیگه بايد خودمون رو جمع و جور كنيم، اين نامه را حتما يك ديوانه يا يك آدم درمانده و مريض كه همينطورى شانسى و اتفاقى ما را به عنوان قربانى اش انتخاب كرده نوشته، شايد از اين نامه ها براي آدمهاى دیگری هم تو اين شهر فرستاده باشد. خودش را با اين حدس ها و فرضها دلدارى داد و بلند شد و در پوش توالت را بالا زد، نيم پاچه  پشمی قهواى و زير شلوارى سفيدش را پايين كشيد ونفس راحتی کشید و خودش را سبك كرد. لباسش را به آرامى مرتب كرد و آماده شد تا به دفتر كه صداى ضعيف ترانه ”هارلكانيس ميليونر” از آنجا به گوش ميرسيد برگردد كه چهره خود را در آيينه ترك خورده دستشويى ديد و ناگهان ضعف و بى پناهى وجودش را فرا گرفت. با خودش گفت كه هر كس مرا نگاه کند، ميفهمد كه ترسيده ام و صورتش را بيشتر به آينه نزديك كرد، از بخار نفسش دايره اى بر روى آينه شكل گرفت. موهايش ژوليده و در هم ریخته بود و يكى از سنجاق هاى سرش خیلی شلخته از لابلاى آنها بيرون زده بود.چشمهاى ريز و قلمبه اش از گريه زياد سرخ شده بود. حيران و سرگردان دنبال چيزى مي گشت تا خودش را تسلى دهد ولى گريه امانش نداد. نه تنها قرصهاى اعصاب بلكه دستمال جيبى هم با خودش نياورده بود. تمام بدنش رعشه داشت  پيشانى ، كف دستها، و زير بغل و پشتش عرق نشسته بود. زانوهايش سست شده بود به كاشى هاى سرد ديوار تكيه داد، دستهايش روى كاشى ها دو دو ميزد كه به شئى گرمى خورد، لوله آب گرم بود.با هر دو دست لوله را چسبيد، مثل اين بود كه گرماى لوله جذب تنش ميشد. نم نمك آرامش دلپذيرى به جانش نشست و نفسهايش آرام شد، زانوهايش ديگر نميلرزيد و توانست روى پاهایش بايستد وقتى كه خانم ”ملتسن” آهسته به در زد و زير لب از او پرسيد كه كمكى لازم دارد، او با لحنى مطمئن جواب داد : ”نه خيلى متشكرم خانم ”ملتسن”، چيز خاصى نيست، همانيه كه خودتان ميدانيد،  خيلى ممنونم.”آبى به صورتش زد و موهايش را مرتب كرد و به اتاق كارش برگشت. بعد از ظهر خيلى سخت گذشت، حسابى غرق كار شده بود. ترسش از اعداد و ارقام را به كلى فراموش كرده بود. ساعت سه، وقت استراحت، به حرفها و تكه هاى خنده دار و تكرارى ”سورنسن” دفتر دار غش غش خنديد، و خانم ”ملتسن” با لحن مادرانه اى گفت: ”خوب دوشيزه گرون، الهى شكر كه مشكل بزرگى نبود” كه ”سورنسن” زير لب گفت ؛ آره..خوشبختانه.. خانم ملتسن بلافاصله او را سر جايش نشاند و گفت: ”شما مردها چى ميدونيد؟ ها...!” اداره كه تعطيل شد خانم ”ملتسن” به او پ يشنهاد كرد كه او را تا خانه اش همراهى كند، ولى دوشيزه "گرون" پیشنهادش را رد كرد و به آرامى از خيابان اصلى به طرف  پايين سرازير شد. ظاهرأ سعى ميكرد كه به هیچ چیز فكر نكند.باران بند آمده بود و نسيم خنكى ميوزيد در آسمان زرد فام غروب پاره هاى ارغوانی ابر پراكنده بود، فكر كرد كه تا دو ماه ديگر بهار ميشود و ميتواند ساعات آزادش رادر باغچه حياط سر كند. خيابان اصلى را با چراغهاى نئون و ازدحام جمعيتش پشت سر گذاشت و پس از مدت كوتاهى به خانه كوچك سفيدش كه از مادرش به ارث برده بود رسيد. خانه اى كه با عذاب وجدان، آنرا به سليقه خودش تزيين كرده بود. كاغذ ديوارى هاى تيره ورنگ و رو رفته  جايشان را به رنگهاى شاد و زنده داده بود، مبلهاى شيك و وسايل مدرن جاى مبلهاى كهنه و قديمى را  گرفته بود و يك گرام جديد گران قيمت به وسايل خانه اضافه شده بود. دوشيزه "گرون" آدم بد طينتى نبود. در ماه هاى اول پس از مرگ  مادرش به همه آن چيز هايى كه موجب خوشنوديش شده بود فكر كرده بود.دیگر كسى نبود كه با شلوار به حياط رفتن و مدهاى جديد لباس را گناه به حساب بياورد. ديگر كسى نبود كه او را وادار كند هفته اى دو بار به جلسات موعظه برود و يا او را نيمه هاى شب بيدار كند و قرص و شربت سينه بخواهد.  دوشيزه ” گرون” با دفن شدن آنچه كه كشيش ”هوگل ” پيكر مادر مومنه شما” خطاب کرد و حالا در قبرستان زيباى كليسا در حال پوسيدن بود، زندگى تازه و بهترى را شروع كرده بود. هر شب كه چشمش به عكس شاكى ، بى فروغ و زردفام مادرش ميافتاد، لبخند رضايت آميز و با معنايى كه تنها ”اميليه گرون”  آنرا درک میکرد،بر لبانش نقش مى بست.با سپری شدن اولین ماه های مرگ  مادرش كه سرشار از شادى و آزادى نامانوسى بود، مشكلات جديدى در زندگى اش ظاهر شد. با اینکه دیگر مادرى نبود كه شبها او را مرتب بيدار كند و يا سرش غر بزند،  ولی نميتوانست بخوابد. چندين بار با تن خيس عرق از خواب ميپريد، ميلرزيد و دچار اوهام ميشد. كار به جايى كشيد كه حالت اضطراب را  پيش از اينكه اتفاق بيفتد حس ميكرد. حتى در مواقعی كه با دوستانش بود و دور و برش شلوغ بود و يا كيك و قهوه اش را روى ميز گذاشته بود و در صندلى راحتى لم داده  بود  و به صفحه گوش ميداد،اين حالت به سراغش ميآمد.تشويش و نا آرامى يكمرتبه همه وجودش را مى گرفت و اطرافيانش به مرغهاى قد قدو مبدل ميشدند. تقريبأ نامه را فراموش كرده بود كه با باز كردن در خانه، نامه را روى ميز راهرو ديد. هنوز شام نخورده بود و براى اولين بار كارى را كرد كه سالها نكرده بود، لباس خواب پ شمى اش را به تن كرد، موهايش را جمع كرد و در جلوى تخت سفيد كوچك فلزى اش زانو زد و دعا خواند. مادرش با آموزش مذهبى به او آموخته بود كه انسان نميتواند همه چيز را از خدا بخواهد، دعاى او بيش از هر چيز يك شكرگزارى بود و فريادى از درون براى كمك از خدا. آن شب را راحت خوابيد و بقيه روزهاى هفته نيز به طور عادى گذشت، تا اينكه دومين نامه را دريافت كرد. نامه همراه روزنامه يولند، مجله انجمن مذهبى و قبض پرداخت بيمه بيمارى مادرش از دریچه پست به داخل انداخته شد. وقتى خم شد تا نامه را بردارد چشمش سياهى رفت، با دسته قاشق مرباخورى آنرا باز كرد. نامه اول با اينكه انشائى رسمى و اتو كشيده داشت، محتوى وقيح آن كاملأ قابل فهم بود، ولى كلمات نامه دوم خيلى معمولى بود، مثل آنهايى كه ”اميليه” در توالت هاى عمومى ديده بود. كلماتى كه با خط بد نوشته ميشد و به سختى ميشد آنها را خواند. نامه را در  دو صفحه و تو در تو نوشته بودند، نامه را كه خواند تکیه اش را به میز داد و با صداى بلند زد زير گريه. تصاوير و صحنه هاى وقيح و شرم آورى از جلوى چشمانش عبور ميكرد، مثل آنهايى كه چند سال پيش در كتاب شرم آور ” هنرى ميلر” خوانده بود، همان تصاويرى كه هرگز از ذهن او خارج نشدند. همان صحنه هاى شهوت آلود و اغوا گرى كه شبهاى بيشمارى خواب از چشمهايش ربوده بودند و او كتاب ”آموزش جنسى ” را سوزانده بود. نامه دوم را هم در كنار نامه اول در كشوى كمدش جا داد، به اداره زنگ  زد و گفت كه مريض است و بعد هم چهار پيك عرق با يك قرص خواب آور خورد و تلو تلو خودش را به تخت رساند. بعد از ظهر بود كه از خواب بيدار شد، خيس عرق بود و تشنه و هنوز بقاياى خواب وحشتناكى كه ديده بود در سرش پرسه ميزد. گريه كنان به آشپزخانه رفت و ته مانده بطرى عرق را سر كشيد. روز بعد كه يكشنبه بود ، تمام وقت، خودش را با باغچه اش مشغول كرد و با اينكه وقتش نشده بود خاك آنرا پشت و رو كرد. هفته هاى بعد براى همه آنهايى كه بادوشيزه ”اميليه”  در ارتباط بودند يا به نحوى او را ميشناختند، محرز شد كه او ديگر آن آدم سابق نيست، سرگردان و گيج به نظر ميرسيد، جوابهايش بى سر و ته بود. لباس پوشيدنش نامرتب شده بود، روزهاي متمادى بلوزش را عوض نميكرد، تا آنجا كه خانم ”ملتسن” او را به گوشه اى برد و به او گوشزد كرد كه قلاب دوزى قشنگ  پيراهنش خيلى چرك است. رفتارش عجيب و غريب شده بود، تا پاسى از شب خاك باغچه را برمیگرداند. عاقبت همكلاسى سابقش ”اليزابت پانه بيا” به اين فكر افتاد كه بايد براى او كارى كرد. پس از مشورت با شوهرش، كه صاحب كارخانه لباس زير بود و در ضمن از اعضاى با نفوذ محافظه كار شوراى شهر به حساب مى آمد، در ماشين اسپو رت كرم رنگش راهى خانه ”اميليه” شد و او را سرگرم كار در باغچه اش ديد. با خوشرويى گفت: سلام چه خبر؟  ” روز به خير ”اليزابت” بهار نزديكه، بايد همه باغچه را شخم بزنم... همه باغچه را..” ” اميليه” ضمن اينكه خرف ميزد خاك باغچه را زير و رو ميكرد... خانم ” پانه بيا” مكث كوتاهى كرد و با لحن سردى گفت: ” قصد ندارى بگى بيام تو؟”  ” خودت ميدونى كه بايد باغچه را آماده كنم..بهار نزديكه...بهار..خودت كه ميدونى؟” خانم ”پانه بيا”  كه متوجه شده بود ”اميليه” حد اقل چهار بار باغچه كوچكش را زير و رو كرده، تصميم گرفت كه سر اصل مطلب برود. ”اميليه” من يك پيشنهادى دارم ، يك وقت بهت بر نخوره، من و ”ويليام” فكر كرديم كه ترا به يك مسافرت ببريم. به نظر من يك مسافرت كوتاه خارج از كشور بد نيست. ”اميليه” يك دقيقه اون باغچه را ول كن، اصلأ حواست به من هست كه چى ميگم؟ بيلچه باغبانى در خاك فرورفت، دو چشم خسته و قرمز به سوى خانم پوشيده در خز برگشت: نه، خيلى ممنون، من خودم پول دارم. ” و اين دیگه واقعأ كم لطفى بود” جمله اى بود كه خانم ”پانه بيا” براى شرح ماجرا در كلوپ  بريج بكار برد. صبح روز بعد دوشيزهگرون” قطار ده و سى و نه دقيقه را را از ” فردريشياگرفت و از آنجا به پاريس رفت.ازكارش استعفا داده بود. حدسهاى مختلفى در مورد سفر دوشيزه گرون” زده ميشد. خانم ”ملتسن” با صداى بلند در گوش مادر پيرش كه با هم در يك خانه زير شيروانى زندگى ميكردند گفت: ”از يكنواختى زندگى كارد به استخوانش رسيده بود، نميتونست سر در بياره چه جورى وقت رو بگذرونه” مادر خانم ”ملتسن” كه بيست سال گذشته يا جدول حل كرده بود و يا در صندلى راحتى اش لم داده بود گفت: ”همينجوريه، ايراد جوانهاى امروز اينه كه كار زيادى ندارند كه بكنند”  خانم ” پانه بيا” در حالى كه بريج بازى ميكرد آهى كشيد و گفت:” حقش نبود من و كم محل ميكرد، ولى خوب منم از كوره در نميرم، اما خوب بى شوهرى هم درديه” و دوباره يك كارامل برداشت و با غضب شروع به جويدن كرد. دوشيزه ريزه ميزه، ” ينسن” با زبان الكنش براى مرد جوان آبله روئى كه او را براى ديدن فيلم ” بيگانه اى در ميزند” دعوت كرده بود  تعريف كرد كه: يك روز تو اداره رفتار عجيبى داشت، فكرش را بكن ؛ غذاش و برد تو توالت و آنجا خورد. ”سورنسن” دفتر دار همانطور كه به ميز بيليارد يله داده بود با لحن قاطعى گفت :  پير دخترى مثل ” گرون”  دليل خوبى داره كه به خارج از كشور بره.سه روز بعد دوشيزه ” گرون” از سفر برگشت. با قطار شب آمده بود و تعداد كمى از اهالى شهر او را ديدند. دو چمدان كوچك هر دو دستش را پر كرده بود، بدون اينكه به اطرافش نگاه كند از خيابان اصلى گذشت تا به خانه رسيد، بخارى نفتى را روشن كرد ، يك فنجان قهوه درست كرد و لباس خوابش را پوشيد. روى تخت خواب فلزى كوچك سفتش دراز كشيد ، كه يادش آمد چيزى را فراموش كرده است. چراغ را روشن كرد، كيفش را باز كرد و سومين نامه را زير نور چراغ گرفت. نامه سوم را در هتل محل اقامتش در پاريس دريافت كرده بود. نامه را دوباره خواند، تقريبأ آنرا از حفظ بود. شبهايش در پاريس نيز با بيخوابى گذشته بود در آن شهر بزرگ   و غريب، روى تختش دراز ميكشيد و كلمات نامه مرتب در ذهن خسته اش تكرار ميشد. ديگر دنبال شيشه عرق به پايين نرفت، ميدانست كه كمكى نميكند، پس به رختخواب رفت و چراغ را خاموش كرد و خيالات هميشگى به سراغش آمدند. روز بعد چاره ديگرى انديشيد ، سى و يك سال پ يش كه هفده ساله بود با عمه اش در کپنهاک زندگى ميكرد آنجا به دبيرستان دخترانه و  كلاس آموزش نقاشى آبرنگ  ميرفت. چند سالى برای رفع تکلیف گلهاى بيرنگ  و روئى نقاشى ميكرد تا اينكه در اداره ماليات اسخدام شد و ذوق هنرىاش خشكيد . تصميم گرفت كه سرگرمى قديمى را موقتأ از سر بگيرد. پالتوى خاكسترى قشنگش را پوشيد و براى خريد وسايل نقاشى و رنگ هاى شاد و زنده به شهر رفت. با اين قصد كه رنگ هاى زنده و شاد  و روغنى را جايگزين عادت استفاده از رنگ هاى سرد و بيروح آبرنگ  كند. فروشنده ظاهرأ آدم مودب و خوش برخوردى به نظر مى آمد ولى پس از چند مكالمه كوتاه احساس كرد كه دارد سر به سرش ميگذارد. پوزخندهاى تمسخر آميزى ميزد و از جوابهايش به نظر مرسيد كه او را جدى نگرفته.بسته اش را برداشت و از در زد بيرون. در راه با خودش گفت؛ شايد او همان نويسنده نامه ها باشد. روزهاى متمادى به نقاشى كردن سرگرم بود و فقط گل ميكشيد، آنهم گلهايى زشت با سرهاى كوچک. ساعتها مينشست و نقاشى ميكرد و با اينكه سرش سنگين و منگ  ميشد ، احساس ميكرد كه حالش بهتر است. يك روز پيش از ظهر وقتى كه از باغچه به خانه آمد نامه چهارم را روى ميز ديد، پاكت را پاره كرد و آنرا با عجله خواند. تصميم گرفت موضوع را به پليس گزارش دهد و ديگر برايش تفاوتى نداشت كه بعدأ پشت سرش چه بگويند. مامور پليس نگذاشت تا او حرفهايش را تمام كند و از ته دل زد زير خنده چرا اينجا آمده اى؟ انگارى با خنده اش ميگفت : من يكى را نميتونى گول بزنى، همه نامه ها را مخفى كرده اى و خيلى هم خوشت مى آيد كه آنها را بخوانى، پير دختر خيالباف. افسر پليس پرسيد: نمونه نامه ها را همراه دارى؟  ”نه” ... باخودش گفت؛ به اين سادگى نميتونى سر من كلاه بذارى، درسته كه مجردم ولى آنقدرها هم هالو نيستم. با لحنى مردد گفت. ولى من اونا را سوزوندم. خوب كه اينطور؛ متاسفانه كارى از دست ما ساخته نيست، اما اگر از اين نامه ها دوباره دريافت كرديد ما را در جريان بگذاريد. از اداره پليس كه آمد بيرون با خوشحالى گفت: خوب سرت را شيره ماليدم ها..؛ بازم دود از كنده پا ميشه. به خانه كه برگشت نامه ديگرى رسيده بود، خنديد و خنديد... نامه را با اشتياق زياد خواند و بعد به بقال محل زنگ  زد و سه بطرى عرق سفارش داد. فروشنده با پرروئى و تمسخر پرسيد: نيم بطري يا بطر؟ با خنده هاى عصبى و كش دار گفت ”بطر” مردك، سه بطر عرق ناب دانماركى... فروشنده پوزخندى زد ، گوشى را گذاشت و گفت؛ حسابى نعشه است.توى سرسرا نشست و بطرى عرق را كنار وسايل نقاشى گذاشت و رديفى از صورتهاى ترسناك و مشمئز كننده روى بوم نقش بست. بالاى گلها يك خورشيد بزرگ  و گرد مملو از سر آدمهائى كه ميخنديد ميدرخشيد.بيا اينجا ... نجواى افسر پليس بود، بيا... ”اميليه” بيا من و تو... و با هم به طرف دريا دويدند و لخت و عور خودشان را به امواج  زدند، نور خورشيد و كف دريا آنها را نوازش ميكرد، افسر پليس او را بغل كرد و در گوشش نجوا كرد بيا، بيا ،بيا........ تشنه ،كف اتاق ولو شده بود، سرش سنگين بود و درد ميكرد. هوا تاريك بود و باران شديدى روى سقف ضرب گرفته بودحتمأ خوابش برده بوده، كاملأ مست و پاتيل بود. ديگه وقتشه كه خودمون رو جمع و جور كنيم و جلو حودمون رو بگيريم، و زد زير گريه.يك پيك ديگه میطلبید ، فقط يك پيك كوچولو. به سختى بلند شد و تلو تلو خودش را به آشپزخانه رساند. يك بطرى ديگه باز كرد يك ليوان بزرگ  ريخت و يك نفس سر كشيد. به اتاق نشيمن برگشت و يك صفحه گذاشت. بفهمى نفهمى انگار يك كمى مستم، مثل اينكه اين آهنگ  صداش جالب شده! آره سمفونى نه بتهونه، ولى ديگه جذابيت خاصى نداره. صفحه كه تمام شد تازه فهميد كه گرام روى دور اشتباهى بوده و دوباره زد زير گريه. الان ميرسيم ”اميليه” ، افسر پليس او را محكم در آغوش گرفت ، سينه گرم و پر موى افسر را لمس كرد، خودش را به او چسباند و گفت: آه كه چه قدر انتظار اين لحظه را كشيدم..... و مرد او را محكم در آغوش فشرد. دوباره كه به خودش آمد زير لب گفت: ديگه دارى تند ميرى. برو بيرون تا يك كمى آب سرد بريزه رو سرت ، سر حالت مياره ، برو بيرون پير دختر، برو زير بارون.روز بعد، شير فروش محله دوشيزه ” گرون” را كه توى باغچه ولو شده بود پيدا كرد. اولين روز بهارى هوا ملايم بود، پرستوها در بلنداى آسمان آبى ميخواندند و درختها شكوفه داده بودند. مرد شيرفروش به پليس تلفن كرد. او را به سرسرا بردند گيج و منگ  به آنها خيره شده بود و مرتب ميپرسيد؛ چرا نمرده است؟با لحنى دلسوزانه و بد ون عاطفه به او ميگفتند؛ بس كن ديگه زنك! آمبولانس او را به بيمارستان برد. شير فروش در لابلاى وسايل نقاشى و بطريهاى خالى عرق پنج نامه مچاله شده هم پيدا كرد. دستخط دوشيزه ” گرون” براى او آشنا بود، بعضى وقتها او براى شيرفروش توى شيشه شير يادداشت ميگذاشت. براى او خيلى عجيب بود كه دوشيزه ” گرون” به خودش نامه مى نوشته.  

كريستين كامپ مان
ترجمه: عباس مودب
ادنسه 6_8_92
بازنويسى وتایپ ، کپنهاک21 آپ ريل 2000