۱۳۹۹ آذر ۱۰, دوشنبه

قدرت، جنسیت و فرهنگ



در دانمارک چه خبر است؟

 





روز هفتم اکتبر 2020 این خبر که رهبر حزب "چپ رادیکال"(Radikale Venstre) از سمت خود کناره گیری کرد سر خط خبرهای رسانه های دانمارکی بود. قبل از اینکه این متن را تکمیل کنم لازم است در مورد این حزب و نام آن توضیح مختصری داده شود. در دانمارک حزبی وجود داردبه نام(Venstre)  که ترجمه فارسی آن "چپ" است. این حزب که در سال 1870 تشکیل شده است چپ به معنی حزب مخالف سرمایه داری نبوده و نیست.این حزب در آغاز نماینده زمینداران و کشاورزان بوده است و امروز نمایندگی سرمایه های بزرگ مالی و از طرفداران سر سخت اقتصاد بازار آزاد است. در زمان جنگ عراق این حزب به رهبری آندرس فو راسموسن دانمارک را وارد جنگ کرد.در سال 1905 بخشی از این حزب منشعب شدند و خود را چپ رادیکال نامیدند که امروز خود را یک حزب میانه رو مایل به چپ معرفی میکند. این حزب در دوره های مختلف حامی مشروط سوسیال دموکراتها بوده است و گاهی حامی احزاب محافظه کار. این توضیح را از آن رو لازم دانستم که نام این حزب خواننده را دچار شبهه نکند.

کناره گیری رهبر یک حزب مساله ای است که اتفاق می افتد اما آنچه که این کناره گیری را متمایز میکند این است که گروه پارلمانی حزب جلسه ای  تشکیل میدهد بدون اینکه دستور جلسه مشخصی وجود داشته باشد و در آن جلسه رهبر حزب "مورتن اوسته گورد"(Morten Østergaard) را مورد شماتت قرار میدهند که ده سال پیش در یک مهمانی دستش را روی ران یکی از زنان عضو حزب گذاشته است. اینکه در جلسه گروه پارلمانی چه گذشته است در این رابطه از اهمیت ثانوی برخوردار باشد ست ولی اینکه بعد از این جلسه رهبر حزب از کاری که ده سال پیش انجام داده است از سمت خود کناره گیری میکند جای حرف دارد. هدف این نوشته بررسی مسائل درون حزبی و جنگ قدرت نیست بلکه نتایج بعدی این کناره گیری است. روز 19 اکتبر خبر داغ دیگری در رسانه های دانمارک همه نگاه ها را به سوی خود جلب میکند. این بار شهردار کپنهاک سوسیال دموکرات قدرت مندی از جناح چپ این حزب ضمن اعتراف به اینکه در زمان های مختلف رفتار مناسبی نسبت به زنان در محیط کارخود نداشته است از سمت خود استعفا میدهد.

 دو روز بعد سخنگوی پارلمانی حزب محافظه کار دانمارک به خاطر رفتار ناشایست خود و آزار جنسی زنان از سمت خود کناره گیری میکند. مساله آزارهای جنسی موضوع داغ روزنامه ها و تلویزیون میشود. به نظر می آید که احزاب در افشای آزار جنسی در محیط حزبی با یکدیگر مسابقه گذاشته اند و هر روز زنان دیگری دست به افشاگری میزنند و این مساله به محیطهای کاری نیز گسترش پیدا میکند تا اینکه چند تن از پزشکان مرد دست به افشاء گری میزنند که از طرف زنان در محل کار خود مورد آزار جنسی قرار گرفته اند و به مساله آزار جنسی بعد دیگری میدهند و آن اینکه آزار جنسی جنسیت ندارد. در یک برنامه تلویزیونی خانمی که استاد دانشگاه حقوق است مساله را از جنبه حقوقی زیر سوال میبرد و مساله اصل برائت مطرح میشود. به تدریج مساله آزار جنسی به سوء استفاده از قدرت در جهت امیال جنسی تغییر شکل میدهد. شهردار در جایگاه قدرت به خود این اجازه را میدهد که که دیگران را مورد تعرض قرار دهد و خانم پزشک دانشجوی پزشکی را تهدید میکند که اگر خواسته های او را بر آورده نکند نباید انتظار داشته باشد که دوره آموزشی او مورد تائید قرار گیرد، او از جایگاه قدرت قادر به انجام این کار است. با ادامه گفتگو ها و طرح نظرات مختلف ابعاد دیگری از مساله مورد توجه قرار میگیرد و مساله فرهنگی به میان کشیده میشود و طرح این مساله که ما باید با این ساختار فرهنگی که آزار جنسی را می پذیرد مبارزه کنیم.  پرسش این است که از کدام فرهنگ سخن میگویند.

سی و پنج سال پیش من وارد دانمارک شدم، کشوری که هیچ شناختی ازآن نداشتم و اقامت من در این کشور انتخابی آزاد بین صد ها انتخاب دیگر نبود. میتوان گفت یک اتفاق بود. روزی که وارد دانمارک شدم آنچه از این کشور می دانستم بسیار ناچیز بود که می توانم آن را در داستان جوجه اردک زشت از هانس کریستین آندرسن که در کتاب دبستان خوانده بودم، نام کارل درایر (Carl Theodor Dreyer)کارگردان دانمارکی که در تاریخ سینما چند صفحه ای در باره او خوانده بودم، نام آستا نیلسن(Asta Nielsen) بازیگر دانمارکی را نیز در تاریخ سینما خوانده بودم، پنیر دانمارکی که به وفور به ایران صادر می شد  و یک خبر کوتاه که در دوران نوجوانی در مجله اطلاعات هفتگی یا جوانان باعنوان تخت خواب سه نفره که اشاره به روابط آزاد جنسی در دانمارک داشت مجموع اطلاعاتی بود که من از دانمارک داشتم.شناخت امروز من از دانمارک مجموع تجربیات شخصی من از زندگی در این کشور است که این امکان را به من داد که در عمل با فرهنگ این کشور آشنا شوم. حضور زنان در همه مشاغل در دانمارک یکی از تفاوتهای عمده این جامعه نه تنها با ایران بلکه با بعضی از کشور های اروپائی نیز هست. زنان در همه جا هستند، در اداره در سیاست در کارخانه در مدرسه در بیمارستان در رستوران در مزرعه در خدمات راه آهن و در شغلهای مختلف. زنان پزشک، پژوهشگر، وزیر، کشیش،قاضی،نماینده مجلس، راننده اتوبوس، نظافت چی، استاد دانشگاه، پلیس و غیره در دانمارک حضوری تقریبا برابر با مردان دارند. استقلال اقتصادی به زنان این آزادی را داده است که خود را در تملک مردان ندانند.این دستاوردهای اجتماعی نتیجه مبارزات زنان در سالهای شصت و هفتاد میلادی است. سالهائی که رشد اقتصادی و نیاز به نیروی کار این امکان را برای زنان به وجود آورد که جذب بازار کار شوند با حقوقی کمتر از همکاران مرد در همان حرفه. جنبش زنان در دانمارک یک جنبش همگن با یک خواست مشترک نبود، جنبشی بود خود جوش که در مسیر مبارزه شکل گرفت و خواستهای متفاوتی را در مراحل مختلف مطرح کرد.اگر امروز زنان دانمارک در هر شغلی که باشند همان حقوقی را دریافت میکنند که همکاران مرد آنها یکی از دستا وردهای بزرگ جنبش زنان است. اینکه امروز نخست وزیر دانمارک زن است و چندین وزیر زن در کابینه حضور دارند ثمره همان مبارزه ای است که در دهه شصت و هفتاد زنان دانمارکی در خیابانها به راه انداختند. مبارزه زنان تنها به برابری در بازار کار محدود نشد و آزادی های شخصی و حق تملک و آزادی بر جسم خود را نیز در بر گرفت. جنبش جوراب قرمزها در این راه پیش آهنگ بود. در سال 1965 یکی از اعضای پارلمان دانمارک از حزب چپ رادیکال از وزیر دادگستری که سوسیال دموکرات بود خواست که لغو قانون مجازات در باره پورنوگرافی را بر رسی کند. چهار سال یعد در سال 1969 دانمارک اولین کشوری بود که تولید پورنوگرافی را آزاد اعلام کرد و کپنهاک را به یک جاذبه توریستی برای بقیه اروپا تبدیل میکند.بسیاری از دانمارکی ها که در این سالها با آنها معا شرت داشته ام همیشه این آزادی را نمادی از مدارا در فرهنگ دانمارک میدانند.بارها از دوستان دانمارکی ام شنیده ام که دانمارک بریتانیا نیست که زندگی خصوصی سیاستمداران را با سیاست آنها پیوند دهد که اگر سیاستمداری معشوقه داشت از سیاست کنارش بگذارند.اینکه قانونی شدن پورنو گرافی برای جلوگیری از تعمیق جنبش اجتماعی بوده است فرضیه ای است که نمیتوان آن را ثابت کرد ولی میتوان به آن فکر کرد. قانونی شدن پورنوگرافیک این پرسش را پیش روی ما میگذارد که مرزآزادی فردی کجاست؟ آیا فرد حق دارد آزادانه جسم خود را همچون کالا برای چند ساعتی به اجاره بگذارد؟ جنبش جوراب قزمزها که در سال 1970 شکل گرفت ریشه در جنبش دانشجوئی داشت و جنبشی بود کاملا زنانه. آزادی سقط جنین و راه های مختلف جلوگیری از بارداری این امکان را به وجود آورد که زنان بر علیه برداشتهای سنتی از نقش زنان نیز شورش کنند.آنها به خیابان آمدند تا در عمل ثابت کنند زنان "زن زاده نمی شوند، به صورت زن در می آیند" (جنس دوم سیمون دوبوار) در چنین شرایطی دیگر دستمزد برابر برای کار مساوی با مردان مهم نبود بلکه تعریف دیگری از زن بودن در دستور روز این جنبش قرار گرفت. آنان دیگر نمی خواستند "ضعیفه" باشند و این امکان نداشت مگر با ایجاد تحولی فرهنگی.ساحلهای دانمارک به زودی انباشته شد از زنانی که بدون سینه بند حمام آفتاب میگرفتند تا به جامعه بقبولانند که این حق آنان است که در مورد بدن خودشان تصمیم بگیرند.بسیاری از مسائل در حوزه جنسیتی که در محدوده مسائل خصوصی تعریف می شدند و صحبت از آنها بر خلاف اخلاقیات حاکم به حساب می آمد به حوزه عمومی منتقل شدند. از آن جمله برابری طلبی زنان در رابطه جنسی و حق برخورداری از لذت جنسی و تجربه ارگاسم.

 در دهه هشتاد میلادی تحول فرهنگی مورد نظر جنبش زنان به مقدار زیادی در جامعه پذیرفته شده بود و به تدریج در دهه نود نهادینه شد.فرزندان نسل شورشی دهه شصت و هفتاد دیگر دغدغه مبارزه برای برابری حقوقی نداشتند و در جامعه ای رشد کردند که زنان در تمامی عرصه های اجتماعی حضوری پر رنگ داشتند و می توانستند در هر زمینه ای که مایل باشند تحصیل کنند و از نظر اقتصادی خود کفا باشند.جامعه رفاه مدل اسکاندیناوی با ایجاد سیستم تامین اجتماعی زندگی مادی کسانی را که به هر دلیلی جذب بازار کار نمی شدند و توان مالی برای تامین مایحتاج خود را نداشتند را به عهده گرفت تا کسی به خاطر فقر تن به انجام هر کاری به دلیل نیاز مالی نزند، در این زمینه دفاع از حقوق کودکان و تامین امنیت و رفاه کودکان جای ویژه ای دارد.تامین رفاه و امنیت اجتماعی به نسل جوان دانمارک این امکان را داد که فارغ از غم نان و مسکن پس از اتمام دوران دبیرستان یک سال به خود مرخصی بدهند و با چند ماه کار در رستوران ها و یا مغازه ها و پس انداز کافی به کشورهای دیگر سفر کنند تا با فرهنگ های دیگر کشور ها آشنا شوند.فرزندان نسل شورشی به گونه ای پا جای والدین خود گذاشتند و با سفر به کشور های آمریکای لاتین و آفریقا و شرکت داوطلبانه در انجمن هائی همانند حمایت از کودکان خیابانی و یا زنان بی سرپرست و دیگر انجمن هائی از این دست به اندوختن تجربه های عملی در کار اجتماعی پرداختند و با کوله باری که از این سفر ها کسب کرده بودند به دانمارک باز میگشتند تا رشته تحصیلی مورد علاقه خود را انتخاب کنند. سالهای جوانی سالهای تجربه های لذت جویانه و عشق ورزی آزادانه بود.سالهای جشن و خوش باشی بود.مرحله بعد ورود به بازار کار و احتمالا تشکیل خانواده و به احتمال زیاد جدائی و بازگشت به زندگی انفرادی این بار در شکل مادر تنها بود. یکی از ویژگی های این تحول فرهنگی این است که همه یکدیگر را "تو" خطاب می کنند و سلسله مراتب اداری و شغلی در زبان روزمره بازتابی ندارد. تنها کسانی که "شما" خطاب می شوند خانواده سلطنتی هستند. دیگران از نخست وزیر تا رئیس کارخانه ،پزشک متخصص، استاد دانشگاه، رئیس مدرسه و معلم همگی "تو" خطاب میشوند چرا که همه شهروند هستند.برای بسیاری از ایرانیان زبان روزمره دانمارکی زبانی عاری از ادب به نظر می آید و در میان ایرانیان کم نیستند کسانی که رفتار بدون تعارف دانمارکی ها را حمل بر بی ادبی و بی فرهنگی آنان میکنند.ترویج هم زمان فرهنگ خوش باشی و لذت جوئی فردی در برابر فرهنگ همبستگی،همدلی و هم دردی با انسانها در رسانه های مختلف نمایانگر دو نگرش متفاوت به زندگی و در نهایت دو سیاست مختلف در جهت رشد فرهنگی جامعه در دهه های 60 تا 80 میلادی بوده است.پر فروش ترین روزنامه دانمارک هر روز عکس عریان دختر جوانی را منتشر میکرد که به دختر صفحه 9 مشهور بود. روزنامه ای هوچی گر با عنوانهای تحریک کننده در صفحه اول و دختری عریان در صفحه 9 که شهروندان عادی دانمارک را مخاطب قرار می داد و در جذب آنها نیز موفق بود.در رختکن شرکتهائی که اکثر کارگران آن مرد بودند تصویر دختر صفحه 9 و یا زنان عریان نشانگر جهت مند علاقه مندی های این مردان جوان بود. شرکت گردشگری "سپایس" (spies) با ارائه سفر های یک هفته ای به جزایر قناری برای نوش خواری، رقص و خوش باشی نقش مهمی در ترویج فرهنگ"خوش باش و بی خیال بقیه" در جامعه دانمارک ایفا کرده است. صاحب این شرکت(Simon Spies) که از این راه یکی از ثروتمند ترین مردان دانمارک شد، خود نماد مجسم این فرهنگ بود. خوش باشی او نه یک خوش باشی خیامی که شکل بارز حرمسرای مدرن ونمایش آزادی نرینه سالاری بود که لذت جوئی تنانه از دختران جوان را در ازای پرداخت بهای آن حق خود می دانست. او مروج فرهنگ خود محور بینی و لذت جوئی از دیگران بود. اگر جنبش زنان برای تساوی حقوق و ارج گذاشتن به آزادی فردی به میدان آمد رسانه های دست راستی تفسیر دیگری بر آزادی گذاشتند و آن را به آزادی برای لذت جوئی و ارضاء نیازهای غریزی تعبیر کردند.دردانمارک سنتی وجود دارد که تقریبا یک ماه قبل از کریسمس آغاز میشود. این سنت در واقع به پیشواز رفتن کریسمس است که همکاران در محل کار، دوستان نزدیک ،اعضای انجمن ها، همکلاسی ها یا اعضای باشگاه ورزشی شبی دور هم جمع میشوند. غذای فراوان، نوش خواری،موزیک و رقص و پایکوبی سنت این مهمانی ها است و معمولا تا پاسی از شب و گاهی تا صبح به درازا میکشد. در این مهمانی ها یک قانون نا نوشته وجود دارد و آن رها کردن خود از قید و بندهای جاری در روابط اجتماع است. این جشنها را میتوان نوعی سوپاپ اطمینان به حساب آورد که به هر کس این اجازه را میدهد تا خودش باشد و آرزو ها و تمناهای سرکوب شده خود را بیرون بریزد.در این مهمانی ها نه تنها آنچه که در روابط اجتماعی آزار جنسی خوانده میشود آزاد است بلکه پذیرفته است.حال این پرسش پیش روی ما قرار میگیرد که چه شده است که در فرهنگی با این سطح از مدارا رهبر یک حزب به خاطر اینکه ده سال پیش دستش را روی ران یکی از اعضای حزب آن هم در یک مهمانی گذاشته است از سمت خود کناره گیری میکند؟ و این کناره گیری آغاز گر مسلسل وار استعفا ها و کناره گیری های دیگر سیاستمداران به گناه آزار جنسی میشود. در اینجا واژه گناه را آگاهانه به کار می برم چرا که هیچ یک از این افراد در هیچ دادگاهی محکوم نشده اند وهیچ قاضی ئی حکم کناره گیری و استعفا را در این موارد صادر نکرده است.آنها ظاهرا داوطلبانه انتخاب کردند که کناره گیری کنند.اینکه در پشت درهای بسته جلسات احزاب چه می گذرد مساله ای است که شاید هیچ وقت علنی نشود، اینکه مساله جنگ قدرت است یا اختلافات شخصی در این احزاب هیچ سندی در دست نیست. در روند مناظره های تلویزیونی رادیوئی و نوشتاری و رو درروئی نظرات مختلف به تدریج ابعاد مختلفی از آزار جنسی نمایان شد که سوء استفاده از قدرت و نهادینه شدن فرهنگی ناشایست در احزاب و محل های کار از جمله علتهائی عنوان شدند که مانع برخورد و نادیده گرفتن آن شده است. به عبارت دیگر همگان از وجود آن با خبرند ولی آن را نادیده میگیرند. سوء استفاده از قدرت تا حدی تعریف مشخصی دارد ولی فرهنگ ناشایست را چگونه باید تعریف کرد؟ کسانی که از نیاز به تغییر فرهنگی صحبت میکنند چگونه تغییری را مد نظر دارند؟ شاید پاسخ را باید در تحول اقتصادی دانمارک در دو دهه گذشته جستجو کرد. در این سالها احزاب لیبرال تا آنجا که توانستند جامعه را به این سو سوق دادند که هر کس مسئول خوشبختی خود است و خواستن توانستن است. نسل امروز سوسیال دموکراسی فرزندان کارگرانی نیستند که شرکت در مراسم اول ماه مه برای آنان فریضه ای طبقاتی بود. نسل جدید سوسیال دموکرات ها فرزندان سوسیال دموکرات هائی هستند که از مزایای جامعه مرفه بهره مند شدند و به جای کار یدی به کار فکری پرداختند و بسیاری از آنان فارغ التحصیل دانشگاه هستند.آنها این توان مالی را دارند که به جای مسافرت به جزایر قناری و نوشیدن آبجوی ارزان، تور فرهنگی تاریخی به ماداگاسکار،آفریقای جنوبی و یا نیوزیلند را برگزینند. برای این نسل برابری زنان در جامعه امری بدیهی است و خود را ملزم به این نمیدانند که در برابر تعرض به حریم شخصی خود سکوت کنند.  آینده نشان خواهد داد که آیا تحولی فرهنگی در دانمارک رخ خواهد داد یا نه. شاید در آینده ای نه چندان دور به کار بردن "شما" در سلسله مراتب اجتماعی جایگزین "تو" شود و دانمارکی ها نیز یاد بگیرند که ادب ظاهری را رعایت کنند. شاید هم یاد بگیرند تعارف کنند و چون به خلوت میروند آن کار دیگر کنند. شاید!   

   29 نوامبر 2020

یکشنبه 9 آذر 1399

گرینلند 

لینک در تریبون زمانه 

https://www.tribunezamaneh.com/archives/247056


  

۱۳۹۹ شهریور ۱۲, چهارشنبه

علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان

 

"علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان"



پایان نامه دکتر غلامحسین ساعدی

دانشگاه نبریز

بهمن 1342 خورشیدی

 

در سال 1342 دکتر غلامحسین ساعدی پایان نامه پزشکی خود را با عنوان "علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان" به دانشگاه تبریز ارائه داد که در نهم بهمن همان سال با درجه بسیار خوب تائید شد. آنچه که بیش از هر چیز در این رساله جلب نظر میکند عنوان آن است . جستجو برای یافتن رابطه ای بین شرایط اجتماعی و روان نژندی. طرح این پرسش در آن زمان و در شرایط ایران آن روزگار نشان از آن دارد که ساعدی روان آدمی را تنها از دریچه میکروسکوپ پزشکی نمی بیند و در مشاهدات بالینی خود به مساله مهمی توجه کرده است و آن نقش شرایط اجتماعی انسان ومحیط زیست او در تشدید و یا بروز روان نژندی در انسانها است.در مقدمه مینویسد" مقصود من از عوامل اجتماعی پسیکونوروزها آن دسته از سبب هایی است که از بیرون تأثیر کرده، سلامت روانی شخص را برهم زده، وضع غیرطبیعی و مرضی به وجود میآورد. اگرچه علل بیماریهای روحی خیلی زیاد است اما در مورد نوروزها به نظر میرسد که علتهای بیرونی دخالت بیشتری داشته باشد تا وراثت و بیماریهای جسمانی و مسمومیتهای دارویی و الکل و سایر سموم." روانشناسی و روانپزشکی در پنجاه و هفت سالی که از نشر پایان نامه ساعدی می گذرد تحولات زیادی را پشت سر گذاشته است، مرز بین روان پریشی و روان نژندی تدقیق شده است و تعریف بیماریهائی که در حوزه روانپزشکی قرار دارند دقیق تر شده اند وشیوه های درمانی متنوع تری به کار گرفته میشود. از این دیدگاه محتوی پایان نامه در مقایسه با دانش امروزی در حوزه روان نژندی به روز نیست اما هم چنان پرسشی که در "پایان نامه" مطرح شده است به قوت خود باقی است. شرایط اجتماعی چه تاثیری در شکل گیری و یا حاد شدن روان نژندی دارد؟ روان شناسی اجتماعی در این زمینه پژوهشهای بسیاری را انجام داده است که پرداختن به آنها میتواند موضوع مقاله ای جداگانه باشد و در اینجا تمرکز این نوشته را بر روی نکات برگزیده ای از پایان نامه ساعدی متمرکز میکنیم با این هدف که آنها را بیشتر بشکافیم و تا حد ممکن عمیق ترآنها را بررسی کنیم.اقای ابراهیم محجوبی در مقدمه ای که بر پایان نامه ساعدی نوشته اند نکات بسیار ظریفی را مطرح کرده اند که بخش هائی از آن الهام بخش این مقاله است.

در سرزمین پهناوری مانند ایران با تنوع قومی و توسعه اقتصادی نا همگون و بدون برنامه ریزی دراز مدت ما با یک جامعه همگون روبرو نیستیم که بتوانیم  با بررسی یک منطقه درستی آن را به همه مناطق تعمیم بدهیم. شهر نشینی در تهران با شهر نشینی در تبریز،ملایر،اراک،سنندج، بندر عباس،اصفهان، شیراز و شهرستان های دیگر یکسان نیست. در هر شهرستانی نیز ساختار آن شهر و روستاهای اطراف آن تاریخ خود را دارد با روابط برخاسته از این تاریخ. در کنار این ناهمآهنگی جغرافیائی وجود خرده فرهنگها نیز در هر منطقه و شهرستان نیز نیاز به بررسی جداگانه ای را میطلبد که تمامی این تنوع های ساختاری و فرهنگی دستیابی به یک تحقیق علمی را دشوار میکند که از توان یک نفر بر نمی آید.طرح این مساله از جانب ساعدی و محدود کردن آن به آذربایجان نشان میدهد که او بر پیچیدگی مساله آگاه بوده است.

 

" پسیکونوروزها عده یی از ناراحتیهای روانی است که از آشوب و اضطراب شخصیت انسانی حکایت میکند. این ناراحتیها واکنشهای ملایمی است که در برابر وضع نامطلوب و پیشآمدهای ناگوار آشکار میشود و صرفنظر از کسب رضایتی که ممکن است عاید مریض گردد، اغلب مفرّ نجات بخشی است که انسان آسیب دیده و رنج کشیده را از گزند تازه یی دور ساخته، او را به پناهگاهی میکشد که هرچند تاریک و ناراحت کننده است ولی با مرهمی از ترحم و توجه دیگران از آلام وی تا اندازه یی میکاهد. واکنشهایی که در چنین موارد ظاهر میشود، رویهمرفته واکنشهای وظیفه ئی است. مریض ناخودآگاه میخواهد بی مصرفی وجود خویش، تقصیراتی که بر گُرده اش بار شده، شکست هایی را که در مواجه با واقعیات تحمل کرده، همه را زیر نقابِ تازه یی بپوشاند".(به نقل از پایان نامه) امروز دیگر واژه "پسیکو نوروزها" استفاده نمیشود و به جای "نوِروز"((Neurosis)) به کار میرود که در فارسی معادل روان نژندی را برای آن انتخاب کرده اند.  

یکی از نکات برجسته در کار ساعدی روشی است که انتخاب کرده است و با استفاده از پژوهشها و دانش اجتماعی خود از شرایط اجتماعی آذربایجان چهره ای از ساختار اجتماعی روستا های آذربایجان ترسیم میکند و سپس با اضافه کردن شرح حال مختصر از بیمارانی که انتخاب کرده است ما را وامیدارد که به جای غرق شدن در علائم بیماری، انسانهائی را ببینیم که مبتلا به آن بیماری هستند، در یک کلام به جای دیدن "بیماری"، "بیمار" را با مشخصات سنی، جنسی و اجتماعی ببینیم.[1] ساعدی با آگاهی از کمبود منابع و تاکید بر آن در مقدمه مینویسد"گویا رسم بر این است که در بحث مسائلی که با رقم و آمار سروکار دارد، باید دست خالی شروع کرد، بی هیچ سند و مدرکی که اعتبار و رسمیت داشته باشد و بتوان به آن تکیه کرد و مسئله را قطعی شده جلوه داد. چرا که چنین سند و مدرکی خیلی کم عرضه میشود". با درنظر گرفتن شرایط سانسور و عدم وجود آزادی بیان که پس از کودتای مرداد سال 32 حاکم بوده است نوشتن همین چند جمله اعتراضی هم کافی است که بدانیم کار کردن در شرایطی که دسترسی به آمار صحیح وجود ندارد نقش مهمی در جلوگیری از ارائه پژوهشی علمی با معیارهای قابل قبول ایفا میکند. سال 1342 سالی مثل بقیه سالها نیست، ده سال از کودتا گذشته است، پایه های رژیم سلطنتی محکم شده است، هیچ حزب مخالفی وجود ندارد و انقلاب سفید شاه کلید خورده است. اصلاحاتی که هدف اصلی آن با جمله "الغای رژیم ارباب و رعیتی" تعریف شده بود.جامعه روستائی که ساعدی از آن نام میبرد جامعه ای است بر مبنای روابط "ارباب و رعیتی" آن هم به شیوه شرقی که رعیت بودن در بسیاری از موارد به برده بودن شبیه است. ارباب نه تنها صاحب روستا است که صاحب رعیت های خود نیز هست. رعیت بدون اجازه ارباب نمیتواند روستا را ترک کند و موظف به بیگاری برای ارباب است.  رعیت و خانواده اش زر خرید ارباب هستند، آنها آزاد نیستند.آزاد نبودن رعیتها به معنی آن نیست که پیشه وران، کارگران،معلمها و شهر نشین ها از آزادی بهره مند بودند. آزادی بیان،آزادی تشکل های سیاسی و آزادی رسانه ها نیز وجود نداشت و شهر نشینان تنها از موهبت نداشتن ارباب بهره مند بودند که آن هم با انتصاب استاندار، فرماندار و شهردار مطیع اوامر جایگزین میشد. چنین جامعه ای با چنین ساختار اقتصادی و سیاسی تنها یک راه در جلوی پای افراد جامعه قرار میدهد: پذیرش استبداد و تن دادن به فرهنگ ارباب و رعیتی. رعیت بودن تنها یک رابطه سازمان داده شده در روستاها درساختاری مبتنی بر ارباب و رعیتی نیست، رعیت بودن یک ذهنیت است که میتواند در خارج از ساختار نظام ارباب و رعیتی نیز به زندگی خود ادامه دهد و روابط ارباب و رعیتی را در شکلهای دیگری بازسازی کند. آزادی رعیت به فرمان ملوکانه در واقع اخراج او از زاد گاهش بود به سمت شهر، جائی که شهر نشینها نیز به شهروند ارتقاء پیدا نمیکنند و از حقوق شهروندی بهره مند نمیشوند و جامعه مدنی شکل نمیگیرد. به خاطر داشته باشیم که وحشت سرکوب جنبش ملی پس از کودتا همچنان کابوسی است آویخته به ذهن مردم. در چنین جامعه وحشت زده ای فردیت انسانها نفی میشود، کسی حق ندارد آزادانه اندیشه اش را بیان کند و اندیشیدن ممنوع میشود و این ممنوعیت بدون شک برای روشنفکران و دگر اندیشان رنج آور است ولی اکثر مردم که هیچ وقت طعم شیرین آزادی را نچشیده اند خود را با شرایط حاکم تطبیق میدهند به زبانی دیگر می پذیرند که رعیت باشند و در سایه استبداد زندگی کنند. پذیرفتن زندگی در زیر سایه استبداد هم زمان به معنی نفی وجودی خود به عنوان انسانی آزاد است. برای آنها که شرایط حاکم را به اشکال مختلف می پذیرند شاید زندگی چندان دشوار نباشد چرا که می توانند آن را به خواست خداوند یا سرنوشت و یا آزمایشی الهی برای ورود به بهشت بدانند اما واقعیت های زندگی آن چنان سنگین و سهمناک بر آدمیان فرود می آید که تحمل آن برای بسیاری غیر ممکن میشود. در این میان کم نیستند روان های حساس و زخم پذیری که تاب تحمل شرایط را نمی آورند و از درک شرایط زندگی خود ناتوان میشوند. باید به خاطر داشته باشیم که هر انسانی فردیتی است یگانه با شخصیت یگانه خود که کُنِش اجتماعی خود را در برابر واقعیت های اجتماعی آنچنان که خود بر آورد میکند سامان میدهد. در این میان هستند انسانهائی که توانائی لازم را برای سامان دادن کُنِش خود بر مبنای واقعیت های موجود ندارند و از درون میشکنند. این شکنندگی درونی میتواند تحت فشارهای اجتماعی همچون عاملی بیرونی تشدید شود. بی آنکه بخواهیم شرایط اجتماعی را تنها علت بروز روان نژندی بدانیم. در یک جامعه به سامان که فرد از آزادی فردی بهره مند است و هراسی ندارد که آن چنان که هست و می خواهد باشد در جامعه حضور داشته باشد انسان های حساس و شکننده از این امکان بر خوردارند که آنچنان که هستند باشند بی آنکه هراس از مسخره شدن، تنبیه شدن، رانده شدن و یا به زور تحت درمان قرار گرفتن را داشته باشند. در یک جامعه حقوقی که حقوی شهروندی مورد حمایت قانون است و ساختار سیاسی امکان گفتگوی آزاد را برای شهروندان مهیا میکند مسائل و مشکلات جامعه در تبادل نظر عمومی و بررسی آنها از جوانب مختلف زمینه رشد آگاهی و شناخت شهروندان را از مشکلات مختلف فراهم می آورد و شرایطی را ایجاد میکند تا افرادی که با مشلات روحی روبرو هستند بتوانند رنج خود را با دیگران در میان بگذارند و در محیط خود مورد پذیرش قرار بگیرند، همین پذیرفته شدن از سوی دیگران میتواند از شکل گیری هراس های جانبی جلوگیری کند.ساختار سیاسی رابطه فرد را با قدرت تعیین میکند اما فرهنگ جامعه فرد را در برابر ارزشهای مورد قبول جامعه موظف میکند و این نکته ای است که در پایان نامه به آن شاره میشود." ناهمآهنگی شخصیت انسانی با محیط زندگی، غرایز و تمایلات برآورده نشده که به خاطر قوانین و رسوم شرعی و عرفی و سایر نوامیس اجتماعی به عمق شعور باطن رانده میشود، دست به دست هم داده، برای تکان دادن روحیه و شخصیت انسان عامل مؤثری به وجود میآورد"(از متن پایان نامه)در اینجا جمله "به عمق شعور باطن رانده میشود" را میتوان به نهادینه شدن در ذهنیت فرد ترجمه کرد. وقتی از کودکی می آموزیم که خواهر ناموس ماست و وظیفه برادر است که از ناموس حفاظت کند، به خود اجازه نمیدهیم که بپرسیم چرا؟ بسیاری از ارزشهای پذیرفته شده اجتماعی ارزشهای بدیهی هستند و اگر نگوئیم مقدس به معنی مذهبی آن ولی میتوان آنها را اصول ازلی انگاشت که حرمت آنها بر همگان واجب است و هر کس آنها را زیر پا بگذارد هزینه های سنگینی بر او تحمیل میشود. حتی در مواردی تضادی عمیق بین ارزشهای فرهنگی و قوانین مدنی ایجاد میشود که فرد را مجبور به انتخاب بین وفاداری به ارزشهای فرهنگی یا احترام به قانون میکند. سن بلوغ نقطه عطفی است در رشد جسمی و روحی انسان، تولید هورمونهای جنسی و به دنبال آن تغییرات محسوس در بدن که به دنبال آن نیاز برقراری ارتباط جنسی با دیگری به مشغولیت روزانه ذهنی تبدیل میشود، مرحله بسیار حساسی در زندگی است و دقیقا در این مرحله است که فرهنگ جامعه تصمیم میگیرد چه چیزی مجاز است و چه چیزی قابل قبول نیست. فرد به یکباره در می یابد که در این مساله جائی برای سرپیچی وجود ندارد و همه چیز از قبل مشخص شده است. شاید بتوان در این مورد پذیرفت که در سراسر ایران ازدواج تنها شکل برقراری رابطه جنسی است که به رسمیت شناحته شده است و هر چه خارج از این شکل رخ میدهد توهین به ارزشهای اجتماعی مورد قبول جامعه است.چنین محدودیت دست و پا گیری در واقع به زنجیر کشیدن نیازی است سرکش و تنها راهی که در برابر فرد برای برآوردن این نیاز قرار میدهد یافتن راه حل هائی است که از سوی جامعه منع شده است. " در جامعه های نو، استمناء چون خطر و گناه در نظر گرفته شده است. بسیاری از کودکان و جوانانی که به این کار دست میزنند جز در خلال اضطراب های شدید به آن مبادرت نمیورزند. مداخله اجتماع و اولیاء است که از استرضای شخصی عیبی میسازد، اما خیلی از پسران جوان در نخستین انزال های خود دستخوش ترس های طبیعی شده اند"(جنس دوم ص 268). مذهب استمناء را حرام اعلام میکند و عرف آن را تقبیح میکند، و از سوئی دیگرتنها شکل مورد قبول رابطه جنسی را ازدواج میداند، اما برای نوجوانی که تمنای لمس دیگری و سپردن تن به تمنای درون قوی تر از آن است که سرکوبش کند این راه حل با واقعیت زندگی فاصله زیادی دارد،ولی زیر پا گذاشتن سنتها و ارزشها نیزعواقب خطرناکی میتواند داشته باشد پس به ناچار بهتر است که تن به قبول آنها داد.تمکین در برابر این قرار دادهای اجتماعی بهای سنگینی دارد که میتواند برای بسیاری منجر به روان نژندی درشکلهای مختلف آن شود. به ویژه برای دختران ترس از دست دادن آبرو، وحشت از کشته شدن به دست خانواده، ترس از بار دار شدن محرکهای بسیار قوی برای سرکوب خواسته های جنسی است. برآورده کردن انتظار خانواده و جامعه برای دختران که باید الگوی نجابت و عفت باشند بار سنگینی است که بر دوش آنها گذاشته میشود،باری که حمل آن برای  همه قابل تحمل نیست و میتواند در شکل های مختلف روان نژندی چهره بنماید."آبجی خانم" هدایت تصویر گویائی از بروز روان نژندی زاده شده از تمناهای بر آورده نشده جنسی را ارائه میدهد. عدم وجود آزادی انتخاب در ازدواج و در بسیاری موارد اجبار به تن دادن به ازدواج با کسی که دلخواه فرد نیست و شروع رابطه ای بر مبنای سنتهای موجود نفی حق انتخاب در یکی از مهمترین مراحل زندگی فرد است.سنتها قراردادهایی هستند نا نوشته که در شرایط تاریخی بنا بر نیاز جامعه پدید آمده اند و در زمان خود کار بردی اجتماعی داشته اند که برای آن برهه از زمان مناسب بوده اند اما اگر این سنتها در جامعه ای که دیگر نیازی به آنها نیست به زندگی خود ادامه دهند بیش از آنکه مفید باشند،مانعی میشوند در برابر تغییرات لازم و مناسب با زمان. سنت و مذهب همواره در برابر تغییرات و نو آوری سرسختی از خود نشان میدهند. سرسختی سنتها در برابر واقعیت های جامعه فرد را به سمت دوروئی و پنهان کاری سوق میدهد که همواره نگران این است که رازش افشاء شود. در شرایطی که فرد آزادی انتخاب ندارد و تن به پذیرش محدودیتهائی که جامعه بر او تحمیل کرده است میدهد و یا تظاهر به رعایت سنتها میکند و پنهانی نیازهای خود را رفع میکند در هر دو حالت بین او و محیط اطرافش تضادی حل نشدنی شکل گرفته است که او را مجبور به انتخابی میکند که انتخاب او نیست. چنین اجباری میتواند برای بسیاری سهمگین باشد و از حد تحمل آنها بیرون. انسان آزاد،انسانی که تنها به این خاطر که انسان است و آزادی را حق مسلم خود میداند با صدور فرمان به وجود نمی آید، چنین انسانی در فرایند مبارزه بی امان و پیگیر برای آزاد بودن، در کنش اجتماعی و مبارزه جمعی شکل میگیرد. تاریخ اروپا شاهد چنین امری است و دست آوردهای امروز مردم در اروپا ارزان و آسان به دست نیامده است. جامعه ای که نتواند و یا نخواهد آزادی انتخاب را برای افراد جامعه تامین کند،حریم شخصی افراد را در پناه قانون قراردهد و آزادی های بنیادی (آزادی بیان، آزادی تشکل و آزادی عقیده) را در روابط اجتماعی به رسمیت بشناسد، زندگی را برای روانهای حساس دشوار میکند و ممکن است بسیاری از آنها پناه بردن به روان نژندی را راه حلی برای گریز از دشواریهای زندگی بیابند.در یک جامعه به سامان تلاش میشود با ایجاد امکان انتخاب هر فردی بر مبنای علاقه و توانائی های خود راه زندگی اش را برگزیند و باری اضافی بر دوشش تحمیل نشود وساعدی در چنین جامغه ای زندگی نمیکرد و با تفسیر خود او از شرایط جامعه به این نوشته پایان میدهیم" در این روزگار وانفسا علاوه بر اینکه هر کسی مسئول حمالی وجود خویشتن است، بارهای سنگین دیگری هم بر گُرده اش نهاده میشود و مهمتر از همه اینکه باید دست تنها و بی اتکاء به هیچ امیدی روی پای خود بایستد و ضربه ها را تحمل کند، به ناچار انواع مختلف این ناراحتیها را روز به روز بیشتر خواهیم دید و یحتمل هر متفکری میداند که بی شناسایی دقیق این سببها نجات بیماران به طور کامل غیرممکن است"

 


 لینک مقاله در رادیو زمانه

 https://www.radiozamaneh.com/530880

 

 

 



[1] امروز جامعه شناسی پزشکی شاخه ای است مستقل که به رابطه بین شرایط اجتماعی و بیماری ها میپردازد


۱۳۹۹ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

رسانه ها و حریم شخصی

 

حقوق فردی و رسانه ها

 

کریستین براد تامسن(Christian Braad Thomsen) نویسنده، فیلمساز و کنشگر اجتماعی از معدود روشنفکران دانمارکی است که مقهور جو سازی های رسانه ای نمیشود و هم زمان با دفاع از آزادی بیان از شیوه برخورد رسانه ها به پرسشگری و انتقاد نیز میپردازد. زمانی که رسانه ها با تمام قوا به پوشش جنبش اعتراضی "#MeToo " پرداختند او به شیوه برخورد آنها زبان به اعتراض گشود.نکته ای که او بر آن انگشت نهاد خطر جایگزینی "جامعه قانون مدار" با "جامعه دنباله رو" بود. مساله ای که در شرایط امروز برای ما نیز مطرح است با این تفاوت که در جامعه دانمارک قانون مداری در قرن گذشته در روندی مسالمت آمیز در این جامعه نهادینه شده است و یا به زبانی دیگر در پوست و گوشت و استخوان این مردم احترام به قانون رسوخ کرده است. در چنین جامعه ای با سنتی دیر پا در احترام به قانون کریستین تامسن این خطر را می بیند که قدرت رسانه ها قانون مداری را با دنباله روی جایگزین کنند و این نگرانی را باید جدی گرفت.سوء استفاده از قدرت یا جایگاه اجتماعی خود برای تعرض جنسی مساله ای است که همواره وجود داشته است و بسیاری قربانی این شرایط شده اند. این مساله ای است اجتماعی که باید به آن پرداخت و با طرح مساله در جهت جلوگیری از آن تلاش کرد. من فکر میکنم در این نکته میتوانیم همگی موافق باشیم. اما آنجا که نام افراد حقیقی را مطرح میکنیم باید بدانیم فرد را به ارتکاب جرم متهم می کنیم و تا زمانی که اتهام ثابت نشود فرد بی گناه محسوب میشود. اینکه فردی که خود را قربانی میداند در برابر دوربین رسانه ها بنشیند و بگوید که آقای فلان یا خانم بهمان مرا مورد تعرض جنسی قرار داده است از نظر قانونی تنها یک ادعا است. این بدان معنی نیست که او دروغ میگوید ولی از نظر قانون یک ادعا است. در اینجا نکته ظریفی وجود دارد که رسانه ها باید آن را در نظر بگیرند و آن اینکه برای دفاع از قربانیان تعرض جنسی، وسیله ای برای حتک حرمت از شخص دیگری نشوند. اینکه چرا بعضی رسانه ها چنین روشی را انتخاب کرده اند انتخاب مدیریت آن رسانه است اما خطر در آنجاست که من هر آنچه که در رسانه ها می آید را همچون وحی منزل بپذیرم بی آنکه اندکی در تاثیر آنها در شکل گیری ذهنیت جامعه فکر کنم بر مبنای آنچه در رسانه ها به نمایش در آمده است دیگران را داوری کنم. اگر من تنها بر مبنای سخنان کسی که خود را قربانی معرفی میکند حکم محکومیت متهم را صادر کنم خط بطلانی بر دفاع از قانون مداری جامعه کشیده ام. در آن صورت رسانه ها را جایگزین دادگاه ها کرده ام و بدون اینکه به متهم اجازه دفاع از خود را بدهم حکم اعدام او را صادر کرده ام و چنین روندی برای ما که بر خلاف جامعه دانمارک در یک قرن گذشته هیچ وقت قانون مداری را در جامعه خود تجربه نکرده ایم بسیار خطر ناک است به ویژه برای جامعه ای که شبی روی به سوی  آسمان کرد تا در ماه آرزوی خود را ببیند و روزی دیگرپذیرفت که جرمی وجود دارد به نام مفسد فی الارض و حکمش اعدام است بی آنکه بپرسد این جرم چیست؟ همین پیشینه کافی است تا فردا در خیابانها راه بیفتیم  و خواهان اعدام این یا آن فرد به دلیل ارتکاب جرمی که رسانه ها به او نسبت داده اند شویم. این خطری است که باید آن را جدی گرفت.

 

https://www.tribunezamaneh.com/archives/239317



۱۳۹۹ خرداد ۲۶, دوشنبه

غیرت ایرانی



قتل فجیع رومینا اشرفی به دست پدرش موج دوباره ای از طرح مساله قتل های موسوم به ناموسی را مطرح کرد و چندین مقاله در رسانه های مختلف از دیدگاه های متفاوت این مساله را مورد بر رسی قرار دادند که هر یک به نوبه خود ارزشمند و روشنگر بودند. پرسش دوستی که در ایران زندگی میکند و از این فاجعه متاثر شده بود برای من دریچه متفاوتی را برای نگریستن به این جنایت گشود،او از من پرسید " اگر تو جای پدر این دختر بودی چه میکردی؟". هر چند پس از لحظه ای سکوت پاسخی عقلانی به پرسش او دادم وبا اطمینان خاطر قتل را عملی شنیع دانستم ولی بعدا در خلوت خودم دچار شک شدم و پرسش را دوباره برای خودم مطرح کردم، آیا هیچ تضمینی وجود دارد که من در آن لحظه عقلانی عمل کنم؟ و همین نقطه شروعی شد تا مساله را از زاویه دید پدری که با داس دختر نوجوان را به قتل میرساند ببینم، تا شاید با کمک گرفتن از قدرت تخیل بتوانم آنچه او را به سوی این جنایت سوق داده است کشف کنم.نخستین واژه ای که به ذهنم خطور کرد "غیرت" بود. آیا اینکه من چندین سال است در اروپا زندگی کرده ام تضمینی بر این امر است که اگر در شرایطی شبیه پدر رومینا قرار بگیرم رگ "غیرت" این رسوب فرهنگ فئودالی که بدون شک گلبولهای آن در خون من نیز جریان دارند به جوش نمی آید و خون جلوی چشمانم را نمی گیرد؟ یا به زبانی دیگر عقل میتواند احساسم را کنترل کند؟ این همان پرسشی بود که برای لحظه ای عرق سرد بر ستون فقراتم جاری کرد و تداعی خاطره ای شد از مدرسه زبان سال 1985 در شهر کوچکی در شمال دانمارک که در آنجا همراه با آموزش زبان برای آشنائی با فرهنگ دانمارک موضوع های خاصی را انتخاب میکردند تا با یک تیر دو نشان زده باشند. در یکی از این روزها آموزگار که زنی بود حدود پنجاه سال و سرد و گرم چشیده روزگار موضوع آزادی زنان و اینکه قانونا دختران از چه سنی اجازه دارند رابطه جنسی بر قرار کنند را توضیح می داد و به این مساله اشاره کرد که دختران حق انتخاب دارند و پدر و مادر نمی توانند این آزادی را از آنها سلب کنند که آقای مجید خان مردی متاهل و صاحب فرزند اعتراض کرد و گفت این برای ما ایرانی ها قابل قبول نیست. معلم کمی جا خورد ولی خونسردی اش را حفظ کرد و پرسید چرا؟.مجید خان سعی کرد  با انگلیسی دست و پا شکسته توضیح دهد که در فرهنگ ما این مساله قابل قبول نیست و چندین بار بر روی کلمه فرهنگ تاکید کرد و چون نتوانست منظور خود را بیان کند به فارسی از کلاس پرسید غیرت را به انگلیسی چی میگویند. در کلاس ما دو یا سه نفر بودند که انگلیسی در حد مکالمه روز مره بلد بودند و هیچ کس نتوانست غیرت را به انگلیسی ترجمه کند و فشار خون مجید خان هر دم بالا تر میرفت که این مساله را به معلم تفهیم کند و از دیگران عصبانی بود که نمی توانستند مترادف انگلیسی برای غیرت را پیدا کنند تا اینکه با هزار درد سر معلم مترادف حسادت را از غیرت درک کرد که به هیچ وجه رضایت مجید خان بر آورده نشد.معلم که در سالهای شصت و هفتاد میلادی برای حقوق برابر زنان مبارزه کرده بود و هم چنان در سنگر مبارزه برای برابری زنان می جنگید نمیتوانست درک کند چگونه پدری میتواند به دخترش حسادت کند، چون غیرت در زبان دانمارکی مترادفی ندارد.
"در داستان کوتاهی از بورخس به نام " جستجوی ابن رشد" که شخصیت خیا لی محمد بن احمد بن رشد حکیم عرب آندلسی را  در آن به تصویر می کشد ، می خوانیم که ابن رشد (یا به تلفظ غربیان اورئوس Averos ) در ترجمه و تلخیص  خود از بوطیقای ارسطو به زبان عربی که در واقع ترجمه ای از ترجمه های موجود به زبان سریانی بود ( ابن رشد یونانی نمی دانست)،  دریافتن معا دلی برای  واژه های " تراٰژدی" و " کومدی" در زبان عربی  به مشکل بر خورده بود . این  دو واژه  غریب  را ارسطو  در  آغاز  سخن خود و  اینجا و آنجا در متن بوطیقا  به کاربرده بود  و  حکیم مسلمان نمی توانست  به آسانی از سر یا فتن برابرنهادی  برای  آن ها بگذرد...... درماندگی  حکیم آندلسی در ترجمه واژه های  تراژدی و کومدی  نه ناشی از نارسایی زبان عربی، بلکه از آن رو بود که معنا یا بهتر است بگوییم مد لولی را در جهان پیرامون خود برای آن دو لفظ نا آشنا نمی یافت ( این  دو واژه از شب پیش از شروع داستان ذهن او را به خود مشغول داشته بود)، چرا که به گفته بورخس، او محاط در فرهنگ عربی- اسلامی هیچ گونه تصوری از "نمایش" و صحنهٔ " تآتر" یونانی نداشت."("مشکل" ابن رشد سایت ادبی  رضا فرخ فال) . اگر برای ابن رشد  یافتن مترادفی برای واژه ای که هیچ تصور عینی از آن نداشته است و همین مشکل را معلم زبان دانمارکی برای درک غیرت دارد، چرا که در فرهنگ دانمارکی نیازی به خلق این واژه نبوده است، چگونه میتوان از من ایرانی انتظار داشت که به حقی احترام بگذارم که نمیشناسم؟ وقتی در خاطرات کودکی ام به یاد می آورم که تا سالها نمیدانستم مادر دوستم نامش چیست چون همیشه پدر دوستم او را مادر غلام رضا صدا میکرد. ارزشهای شکل گرفته در یک جامعه یک شبه به وجود نیامده اند آنها نتیجه کنش اجتماعی اجداد ما هستند که در طول تاریخ آنها را به وجود آورده اند و در این روند در ذهن ما همچون اصولی بدیهی نهادینه شده اند. اینها ارزشهائی هستند که وقتی مورد هجوم قرار میگیرند در واکنشی نخاعی به دفاع از حرمت آنها دست می زنیم بی آنکه آنها را با معیار عقل بسنجیم. پایبندی به این ارزشها و دفاع از آنها بیش از آنکه امری فردی باشد امری است اجتماعی چرا که اگر مردی در دفاع از ناموس خود بر نخیزد مطرود جامعه میشود، شهره خاص و عام قرار میگیرد و همه او را با انگشت نشان میدهند و مُهر بی غیرتی بر پیشانی اش میکوبند."داش اکل را همه اهل شيراز دوست داشتند . چه او در همان حال كه محله سردزك را قرق ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ، بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت ، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد، بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را بخانه شان ميرسانيد".(سه قطره خون ص 46) همین داش آکل که سالهای سال در دفاع از جوانمردی و آئین مردانگی چهره اش زخم بر داشته است آنگاه که بر خلاف انتظار مردم در لاک خود فرو میرود و در آتش عشق مرجان از درون میسوزد دیگر کسی به یاد نمی آورد که روزی روزگاری تنها او بود که گذر را قرق میکرد و همواره حامی ناموس مردم بود." ديگر حناي داش آكل پيش كسی رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد درگوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را ميشنيد ولي بروي خودش نميآورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان بطوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود كه فكرو ذكري جز او نداشت"(ص53). این بی رحمی جامعه در برابر سرپیچی از قوانین نانوشته تنها دو راه در برابر مرد میگذارد، یا شستن بد نامی به خون و یا پذیرفتن ننگ بی غیرتی، دو گانه ای کاملا سیاه و سفید، یا بکش و به ریختن خون ثابت کن مرد با غیرتی هستی تا تو را در جمع مردان بپذیریم و یا ننگ را به دوش بکش و بدان که در آن صورت دیگر ناموس تو ناموس ما نیست. "خانم فتوحی را نمی شد دست کم گرفت. در شهر اولین زنی که چادر آبی کلوش سر کرد و به قول خودش کفن سیاه را کنار گذاشت او بود و هنوز کشف حجاب رسما اعلام نشده بود که او چادر آبی کلوش را هم مرخص کرد. وقتی حالش خوب بود برای زری درد دل میکرد که حیف کسی قدر مرا ندانست، که مردها آمادگی برای پذیرفتن زنی مثل مرا نداشتند، که اولش خیال کردند عسلم و خواستند انگشت به عسل فرو کنند و من که گفتم دست خر کوتاه شروع کردند به مسخره کردنم یا ندیده گرفتنم و ناگهان فریاد میزد"دیوانه ام کردند، دیوانه ام کردند! من به آنها گفتم نمیدهم، آنچه شما میخواهید بدهم، نمیدهم! مگر من نور حماده ام؟ خلاص! زنهای احمق هم کو تا بفهمند من کی بودم و چه کردم؟"(سووشون چاپ دوم ص 107) در جمله "خیال کردند عسلم" دنیائی از خشونت نهفته است، جامعه ای که اگر زنی بر خلاف ارزشهای پذیرفته شده عمل کند به وسیله ای برای لذت جوئی تبدیل میشود. امکان دارد دلیل بیاورند که همه چیز معلول شرایط اجتماعی است و در یک جامعه به سامان انسانها به انتخاب یکدیگر احترام میگذارند. هر چند بر این باورم که شرایط اجتماعی نقش تعیین کننده ای دارد ولی نمونه هائی را میشناسم که نقش فرهنگی را که در آن رشد کرده ایم در چالش با ارزشهای جدید تعیین کننده تر از شرایط اجتماعی به ما نشان میدهد.برای مثال سه نمونه از دانمارک می آورم.

نمونه اول: دختر جوانی که با خانواده خود در کودکی به دانمارک آمده و از نو جوانی اولین تجربه های عشقی خود را پنهان از خانواده داشته است همواره سعی کرده است که در جامعه ایرانی آبروی پدر مادر را حفظ کند و خود را دختری محجوب و پای بند به  سنتهای ایرانی نشان دهد. برای او خواستگار می آید و پدر مادر بر این باورند که دیگر وقت آن شده است که او به خانه بخت برود و زندگی تازه ای را شروع کند. داماد نیز جوانی است ایرانی ساکن دانمارک. خانواده ها به توافق می رسند و دختر به بهانه دیدار مادر بزرگ راهی ایران میشود و با یک عمل جراحی بکارت خود را به دست می آورد تا آبروی خانواده را حفظ کند.

نمونه دوم: خانواده ای سکولار با تحصیلات دانشگاهی صاحب فرزند دختری که در دانمارک متولد شده است پس از چند سال زندگی در دانمارک به ایران باز میگردند چرا که مادر ترس آن دارد که دخترش در اینجا بی بند و بار تربیت شود.

نمونه سوم: خانواده ای روشنفکر، سکولار و فعال سیاسی وقتی دختر نوجوانشان از ابراز عشق همکلاسی اش به او، پدر مادر را آگاه میکند با این امید که مانند هم سنهای دانمارکی اش بتواند او را به پدر مادرش معرفی کند، پدر آن چنان خشمگین میشود که فاصله زیادی با ارتکاب یک جنایت نداشت.

در این سه مورد با خانواده هائی روبرو هستیم که به خاطر نارضایتی از شرایط اجتماعی ایران مهاجرت کرده اند، تعصب مذهبی ندارند و ریشه در طبقه متوسط سکولار دارند ولی پذیرش اینکه دخترشان از همان آزادی هائی بهره مند شود که دختران دانمارکی از ان بهره مند هستند برای آنها نه دشوار که غیر ممکن است. در حالیکه چنین محدودیتی را برای پسر هایشان قائل نمی شوند. هر چند به هیچ وجه این موارد را عمومیت نمیدهم ولی وجود آنها را نمی توان انکار کرد. این دشواری را در گفتگوی بین آقای "الف" که با همسر دانمارکی اش زندگی میکند و دخترش در آغاز جوانی است و آقای "ب" دانش آموخته در دانمارک که با همسر ایرانی اش زندگی میکند و دختری در سن نوجوانی دارد را در یک مهمانی خیلی بهتر درک کردم. بزرگترین نگرانی آنها این بود که یک روز دخترشان دست یک "نره خر" را بگیرد بیاورد خانه و بگوید "با با این دوست پسر من است" و آنها مطمئن نبودند چه واکنشی نشان خواهند داد. به کار بردن واژه "نره خر" در این رابطه را باید چگونه فهمید؟ آیا میتوان این واژه را در مفهومی که آنها به کار می برند ترجمه کرد؟  آیا برای دوست دختر پسر شان واژه "ماچه خر" را به کار میبرند؟ به نظر می آید که ما هم با همان مشکلی روبرو شده ایم که ابن رشد در ترجمه بوطیقای ارسطو داشت و آن یافتن مترادفی برای "غیرت" به زبان دانمارکی است. زیاد دور از واقعیت نیست که اگر به یک پسر جوان دانمارکی به عنوان دشنام بگوئید که مادرش فاحشه است، کمی مکث کند و بعد بگوید فکر میکنم شما مادر مرا با کس دیگری اشتباه گرفته اید، مادر من وکیل است، در حالیکه همین دشنام در فرهنگ ایرانی میتواند آشوب به پاکند. ویگوتسکی پایه گذار شاخه ای از روانشناسی که به روانشناسی فرهنگی ـ تاریخی نام گذاری شده است به Internalization  اهمیت خاصی میدهد. میتوان برای این مفهوم مترادف درونی شدن و یا نهادینه شدن را در فارسی پیشنهاد داد. اما مهم تر از انتخاب مترادف درک این مفهوم از نظر ویگوتسکی است که به گفته بنی کارپاتچف استاد دانشکاه کپنهاک " فراگیری اجزاء فرهنگی محیط اطراف است توسط فرد" و زبان در مکتب ویگوتسکی نه زائیده رشد شناخت و معرفت در کودک است که بر عکس رشد شناخت و معرفت در مسیر رشد کودک نتیجه نهادینه شدن کنش زبانی کودک با دنیای خارج به ویژه والدین است. مفاهیم تجریدی مثل "غیرت" از آسمان بر زمین نازل نشده اند، این مفاهیم در فرایند فرهنگی ـ تاریخی مشخصی برای بیان یک قرار داد اجتماعی، یک قانون نانوشته که همگان پای بندی خود را به آن پذیرفته اند ساخته شده اند. "به دَرَک تو زندگی هیچ چیز نیس که به قد شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم.حتی زن و بچه آدم. دُرسه که چشمشون به دس ماس و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پرو بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بی آبروئی. این خوبه که فردا که بچه هامون بزرگ شدن مردم بشون بگن، با باتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟" (تنگسیر ص 55) برای محمد زار تنگسیری کشته شدن بهتر از زنده ماندن به بهای "بی آبروئی" و به ارث گذاشتن پذیرش زور و انگ "نا مردی" خوردن از طرف مردم برای فرزندانش است. هر چند او برای باز پس گرفتن پولش آماده است تا به سازش تن در دهد و حتی بخش بزرگی از طلب خود را نادیده بگیرد ولی آنجا که مساله آبرو و شرف در میان می آید دیگر اهل سازش نیست. "خالو برای پولش نیس،پول مثه چرک کف دس میمونه، یه ساعت میاد، یه ساعت دیگه میره. اینا آبرو منو تو بندر بردن. دیگه نمیتونم کاسبی کنم. حتی جاشوای "جبری" و "ظلم آباد" هم مسخره ام میکنن. (ص 53) در داستان تنگسیر نویسنده ما را با شخصیتی آشنا میکند که من خواننده نه تنها انتقام گیری شخضی او را موجه میدانم که حتی با او همدلی میکنم. به او حق میدهم که برای دفاع از آبرو وشرف خود دست به تفنگ ببرد و در جائی که قانون توانائی دفاع از حق او را ندارد پس همان بهتر که شخصا بر علیه ظلم قیام کند، هر چند که او نه برای بیدار کردن این قوم به خواب رفته که تنها به انگیزه شخصی دست به این کار میزند. همین  حق را نمیتوانم به پدری بدهم که برای دفاع از آبروی خود داس بر گردن دختر خود میگذارد و جان او را میگیرد، در این کار هیچ عمل قهرمانانه ای وجود ندارد، کشتن دختری بی دفاع تنها نشان از بی رحمی پدر دارد تا شجاعت او در دفاع از آبروی خود و بی رحمی پدر ارثیه ای است فرهنگی که در ذهنیت ایرانی حک شده است. همین حک شدن است که زنگ خطر را به صدا در می آورد، چرا که هیچ تضمینی وجود ندارد که حتی کسانی که مخالف قتل ناموسی هستند در شرایط خاص "امر به دفاع از آبروی خود" در ذهن آنها فعال نشود و دست به عملی بزنند که آن را منع میکنند." بعد افسرهای خارجی رفتند سراغ خانمهای دیگر. زنهای شهر با لباسهای رنگارنگشان در بغل افسر های غریبه میرقصیدند و مردهایشان روی مبلها نشسته بودند و انها را میپاییدند. گفتی بر سر آتش نشسته اند. شاید هم خوشحال بودند. شاید خون خونشان را میخورد. ..... بعضی افسر ها پا ها را جفت میکردند و دست زنها را میبوسیدند و اینگونه که می کردند مردهای آن زنها مثل فنر از جا می جستند و دوباره مینشستند. انگار کوکشان کرده بودند."( سووشون ص 11) کدام یک از ما می پذیریم که همسرمان در آغوش مردی دیگر در مهمانی برقصد و از خشم بر خود نپیچیم؟ ارزشهای بنیادی فرهنگی نهادینه شده در ذهنیت انسانها آنچنان در ساختار ذهنی فرد تنیده شده اند که به راحتی نمیتوان از آنها خلاص شد. میتوان با کار مداوم تلاش کرد که آنها را تحت کنترل عقل در آورد ولی از بین بردن آنها تقریبا غیر ممکن است. میتوان خرد ورزانه پذیرفت که هیچ انسانی قابل تملک نیست و هر انسانی حق دارد در آزادی زندگی کند و آزادانه انتخاب کند. میتوان پذیرفت که زنان و مردان فارق از جنسیت شان چون انسانند برابرند و حق انتخاب دارند. رسیدن به چنین دیدگاهی از راه خرد ورزی امری است اکتسابی که در برابر "غیرت" نهادینه شده توان زور آزمائی ندارد. بدون شک تلاش برای تغییر شرایط اجتماعی و بر قراری جامعه ای به سامان که در آن کرامت انسان بودن ارج گذاشته شود شرط لازم برای جلوگیری از به قتل رسیدن دختران و زنان است ولی هم زمان لازم است که رسوبات فرهنگ فئودالی را قبل از هر چیز در درون خودمان بکاویم.

  لینگ در تریبون زمانه https://www.tribunezamaneh.com/archives/231826
       
نقل قولها از:
سووشون ، سیمین دانشور چاپ دوم انتشارات خوارزمی 1349
سه قطره خونف صادق هدایت چاپ سروژ 1333
تنگسیر صادق چوبک
Benny  Karpatchof استاد دانشکده روانشناسی در دانشگاه کپنهاک  

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه

جنون و قدرت در ریچارد سوم

  ریچارد سوم نماد جنون مطلق



تو جهانی به خون آلودی و انجامت نیز چنین خواهد بود
زندگی ات به رسوائی گذشت و مرگت نیز قرین رسوائی خواهد بود
(ریچارد سوم ترجمه عبدالله کوثری ص 204)

اگر جنون را زایل شدن عقل در نظر بگیریم در نمایشنامه های شکسپیر نمونه های مختلفی از آن را می توانیم بیابیم با این تفاوت که هر یک از آنها به دلایل مختلفی دچار جنون میشوند و دست به اعمال جنون آمیزی میزنند که عقل سلیم نمیتواند مهر تائید بر آنها بزند. اتللو که شیفته همسر خود است بازیچه دست دسیسه گرانی قرار میگیرد که با استفاده از نقطه ضعف او، وی را به سمت حسادتی جنون آمیز سوق میدهند تا سر انجام آنچنان در چنگال حسادت اسیر میشود که احساس بر عقل چیره میگردد، خشم سراپای وجودش را در بر می گیرد تا دستهای او را به خون دزدمونای بیگناه آلوده کند. مکبث اسیر جاه طلبی خود میشود، جاه طلبی پنهان در او که جادوگران با وعده جلوس اوبر سریر پادشاهی آتش نهان در زیر خاکستر را جان می بخشند تا شعله هایش در وجود مکبث زبانه بکشد. مکبث دچار تردید میشود و سعی میکند که بر این جاه طلبی لجام بزند که همسرش "لیدی مکبث" افسار این جاه طلبی را به دست میگیرد و مکبث را مجری آمال خود می کند. شاه لیر چون با چهره زشت واقعیت رو در رو میشود تحمل دیدن آن همه ناروائی و بی مهری را ندارد، آنچه را که تجربه میکند با عقل نمی تواند درک کند. مجنون میشود و در گریز از دنیای سراپا حرص و آز سر به بیابان می گذارد تا جراحتی را که جگر گوشه های نا سپاسش بر روح او وارد کرده اند به دست جنون بسپارد. این سه شخصیت یک نقطه مشترک دارند، آنها به سوی جنون کشیده می شوند، در آنها تردید و کشمکش درونی وجود دارد، و از اینکه در این جدال شکست میخورند، متاسف میشویم.ریچارد سوم بر خلاف آن سه دیگر شخصیتی که نام بردیم درگیر هیچ شکلی از جدال درونی با خود نیست، دچار تردید نمیشود و عذاب وجدان امری است ناشناخته برای او. ریچارد سوم میخواهد که شر باشد و پلیدی هدف غائی او در زندگی است او به جنون کشیده نمی شود چرا که او خود تجسد جنون است و تنها یک هدف دارد و آن جلوس بر سریر قدرت است تا پایه های آن را بر خون غرقه کند.او تشنه به دست گرفتن قدرت است ، نه از برای خدمت به کشور و یا مردم که برای ارضای نیاز ذاتی اش در بر قراری شر مطلق. با چنین پیش فرضی به بررسی شخصیت ریچارد سوم می پردازیم و کلام را به او می سپاریم چرا که هیچ کس بهتر از خود او نمی تواند او را به ما معرفی کند. " اما من که برای نیرنگهای شادی آفرین، آفریده نشده ام،من که برای اظهار عشق به آئینه ای آکنده از عشق، خلق نشده ام، من که سخت و گستاخانه پایمال شده ام و آن شکوه را در عشق ندارم که در برابر پری هوسباز خوشخرامی بخرامم، منی که از حصه عادلانه خویش، محروم مانده ام و چهره ام فریب طبیعت ریاکار را خورده است، زشت هستم و تکامل نیافته و قبل از زمان خویش به دنیای ذیروح فرستاده شده ام؛در وضعی که نیمی از من به دشواری تکامل یافته بود و آن هم چنان ناقص و بی تناسب که هنگام توقف در کنار سگها، آنها بسویم زوزه میکشند؛ آری من در این دوران کم دوام و آرام صلح، مسرتی در تلف کردن وقت نمی بینم، مگر آنکه سایه خویش را در خورشید یابم و پیرامون زشتی خود داد سخن دهم. و از اینروی که نمیتوانم در این روزهای خوش و زیبا عاشقی باشم، عزم جزم کرده ام تا نشان دهم که انسانی شریر و پست هستم و از لذات بیجای این روزها متنفرم. توطئه ها چیده ام، تدارکات خطرناک دیده ام؛ با پیشگوئی های مستی آور و افترا ها و رویاها، تا برادرم کلرنس و پادشاه را با نفرتی کشنده به ضد یکدیگر بر انگیزم و اگر به همان اندازه که من حیله گر، دورو و خیانتکار هستم، ادوارد شاه، صادق و عادل باشد، امروز باید کلرنس به زندان رود..."(تراژدی ریچارد سوم ترجمه دکتر رضا براهنی ص 20).
 او عزم جزم کرده است که پست و شرور باشد، برای او شرور بودن و شر به پا کردن هدف است و با زبانی ثلیث و انتخاب واژگانی تفسیر ناپذیر نیات قلبی خود را به زبان می آورد بی آنکه از آن شرم داشته باشد.همینجا بر روی واژه شرم مکث میکنیم، یکی از زیباترین صفتهای انسانی که ما را آن هنگام که مرتکب عملی زشت میشویم نیشتر میزند. شرم! واژه عجیبی است از یک سو توصیف واکنشی است انسانی که از درون میجوشد و همچون آینه ای دو رویه که هم ما را در برابر خودمان افشاء میکند و هم روی دیگر آن، شرم ما را به دیگران نشان میدهد، ما را شرمنده میکند از آنچه که انجام داده ایم و یا از سخنی که گفته ایم. شرم یک واکنش شرطی است، من قبل از هرچیز از خودم شرمگین میشوم که چگونه به خود اجازه دادم این کار را انجام دهم، چگونه توانستم چنین رفتار زشتی داشته باشم؟ برای شرمگین شدن باید در من ساز و کاری وجود داشته باشد که نیک و بد را از هم تشخیص دهد، زشت و زیبا را بشناسد،معیاری برای سنجش عمل خود داشته باشد تا هر گاه عملی بر خلاف ارزشهای پذیرفته شده ام از من رخ داد زنگ هشدار به صدا در آید، خون درون رگهایم از شرم به جوش آید تا چهره ام از شرم گلگون شود و برای پنهان کردن شرمِ خود سرم را پائین اندازم تا مبادا چشمم در چشم دیگران بیفتد وبیش از بیش شرمنده شوم.آنچه که ریچارد سوم فاقد آن است همان ساز و کاری است که در انسان شرم را جان میبخشد. برای او امر زشت وجود ندارد و هر آنچه که او را به هدفش برساند استفاده از آن جایز است. دروغ، حیله، دسیسه و دیگران را آلت دست خود قرار دادن برای رسین به هدف برای او کاملا امری بدیهی است. در اینجا ضروری است دوباره مکث کنیم و اینبار بر روی فعل "آلت دست قرار دادن"مکث میکنیم. در زبان انگلیسی واژه Manipulation  به همین معنی است. در زبان دانمارکی با همین املاء و همین معنا به کار میرود و در توضیح آن در فرهنگ لغت نوشته شده است "به کار گیری دست برای دستکاری و یا جابه جا کردن اشیاء".[1] اما این واژه در روانشناسی  درمفهوم گسترده تری به کار گرفته میشود. وقتی آن را به شخصی نسبت میدهیم در واقع به دیگران هشدار میدهیم که از او دوری جویند و یا مواظب باشند که طعمه او نشوند چرا که او توانائی های ویژه ای دارد که ما را "آلت دست" خود قرار دهد تا ما بی انکه خود بدانیم مجری اعمال و کارهائی شویم که او را به هدفش میرساند،در واقع ما "لعبتکانیم" و او "لعبت باز". میتوان این توانائی ویژه را به نیروی خاصی تعریف کرد که این افراد دربه بازیچه قرار دادن دیگران دارند، که در واقع نقطه قوت آنها همین توانائی ویژه است که با دروغ،خدعه و عمدا به بیراهه سوق دادن دیگران جهت استفاده از آنها در راه رسیدن به هدف خود میتوانند دیگران را به مهره های خود در بازی ئی که بازی آنهاست نه با بازی ما تبدیل کنند. این دقیقا همان توانائی ویژه ای است که ریچارد سوم دارد.برای او دیگران تنها تا آنجا مطرح هستند که او بتواند از آنها در راه رسیدن به هدف خود استفاده کند.برای او دیگری نه "کسی" که "چیزی" است،آنها وسیله اند، ابزارند همچون تیشه، اره، ساطور و غیره که هر زمان به کار نیایند آنها را دور میریزد. برای او همه چیز وسیله ای است برای ارضای شهوت قدرت طلبی اش و در این راه استفاده از هر چیز و هر کس به هر شکلی جایز است،هیچ امر مقدسی برای او وجود ندارد ولی اگر تقدس وسیله ای باشد برای فریب دیگران او خود را از مسیح هم مقدس ترجلوه می دهد.ریچارد سوم در حالیکه تشنه رسیدن به قدرت است و برای گذاشتن تاج شاهی بر سر له له میزند،برای فریب مردم به ناگاه در جلد مردی روحانی رها شده از دنیای مادی و گریزان از قدرت فرومی رود و در جواب کسانی که از او میخواهند که تاج پادشاهی را قبول کند میگوید"من لیاقت دولت و پادشاهی ندارم. تمنا میکنم از من نرنجید. من نه میتوانم تسلیم شوم و نه تسلیم خواهم شد"(ترجمه براهنی ص137) مهمترین ویژگی ریچارد سوم این است که او با کمک عقل هدفش را دنبال میکند و بنا بر تعریفی که در آغاز این مقاله از جنون آورده شد نمیتوان او را دیوانه نامید چرا که عقلش زایل نشده است. او همچون مکبث دچار اوهام نشده است و یا چون شاه لیر تعادل روحی خود را از دست نداده است. مغز او همچون شطرنج بازی ماهر مهره های خود را حرکت میدهد و تمامی امکانهای حریف مقابل را زیر نظر دارد، و دربرنامه ریزی دراز مدت و نقشه کشیدن برای رسیدن به هدفش عقل خود را با تمام توانائی آن به کار میگیرد،عقلی کاملا حسابگر و دنیوی. تفاوت او با یک شطرنج باز نخبه این است که او قواعد بازی را رعایت نمیکند و در به کار بردن خدعه و نیرنگ منع اخلاقی برایش وجود ندارد. برای او دیگری نه یک انسان که پله ای است از پله های نردبانی که او را به قدرت رهنمود میکند. او به همان راحتی که لیوانی آب مینوشد میتواند پا بر روی سر دیگری بگذارد تا از نردبان بالا برود بی آنکه به زیر پای خود نگاه کند. برای او درک دیگری امری است بیگانه و نا آشنا.در اینجا ناچاریم بر روی مساله "درک دیگری" مکث کنیم.در جهان امروز به ویژه در جوامع مدرن فردیت هر انسانی امری است بدیهی که فارغ از وابستگی های طبقاتی،مذهبی،نژادی و جنسیتی مورد تائید همگان است. در چنین جامعه ای احترام به فردیت دیگری پذیرش حق آزادی او در انتخاب زندگی مورد پسند او نیز هست و همین انتظار را ما از دیگری داریم که حق ما را در آزادی انتخاب بپذیرد.من باید توانائی آن را داشته باشم که دیگری را با تمام تفاوتهائی که در نوع زندگی داریم به عنوان فردی مستقل و آزاد بپذیرم.اما مساله تنها حقوق فردی و اجتماعی نیست، من باید این خصوصیت را نیز در خود داشته باشم که از شادی دیگران خوشحال شوم و از رنج آنان متاثر گردم."پا به پای شادمانی هایشان پایکوبی کنم"[2] و در رنجهای شان همدرد آنها شوم.همدردی! واژه ای است جادوئی که به زندگی ما معنی میبخشد، ما را از تنهائی بیرون می آورد و حس زیبای انسان بودن را در کنار دیگر انسانها به ما می بخشد. به ما این حس را میدهد که به خانواده بزرگ انسانی تعلق داریم. همدردی همان حسی است که ریچارد سوم از آن بی بهره است. چرا که برای او دیگری هم چون "انسان" به عنوان فردی صاحب اختیار و حق انتخاب وجود ندارد.اینکه دیگری چه خواستی دارد،چه آرزوهائی دارد و زندگی را چگونه درک میکند در مخیله او جائی ندارد. درک دیگری برای او امری است ناشناخته و تصورش برای او ممکن نیست، او به راحتی از محنت دیگران بی غم است او فاقد حس همدردی است، او نمیتواند "با" دیگران باشد چرا که او تنها "بَر" دیگران است. ریچارد سوم شخصیتی است که میتوان او را مظهر دنائت،رذالت، ددمنشی،دسیسه گری، فریبکاری، ریاکاری و پلیدی مطلق دانست.او تجسد کامل همه آن صفاتی است که غیر انسانی مینامیم، او جنون مطلق است.

به چه کار امروز ما می آید

شاید بگوئیم هر آنچه که در باره ریچارد سوم بگوئیم سزاوار اوست ولی بر رسی شخصیت نمایشنامه ای که در قرن شانزده نوشته شده به چه کار امروز ما می آید؟ با دانش امروز ما در روانپزشکی میتوان با اطمینان گفت که ریچارد سوم مبتلا به ناهنجاری شخصیتی است و دقیق تر اینکه او مبتلا به ناهنجاری" شخصیت ضد اجتماعی" است که قبلا به آن سایکوپات میگفتند. در اینجا لازم است یاد آوری کنم که ناهنجاری های شخصیتی در سیستم بیماری های روانی طبقه بندی شده اند و با ویژگی های شخصیتی تفاوت دارند.شخصی که دارای "شخصیت ضد اجتماعی" است، بیماری است که فاقد وجدان و نیروی سنجش خوب یا بد اعمال خود است، برای او خیر و شر وجود ندارد و حس همدردی برای او دنیائی ناشناخته است. او از درون تهی است و برای پر کردن خلاء درونی خود نیاز وحشتناکی برای سلطه بر دیگران در شکلهای مختلف دارد. این سلطه میتواند جسمی و یا روحی باشد. او تشنه تحقیر دیگران است و همواره در دیگران به دنبال پیدا کردن نقطه ضعفها و عیبهایی است تا با استفاده از آنها دیگری را مورد تحقیر قرار دهد و دیگران را نیز نسبت به او بد بین کند.او با تحقیر دیگران به دنبال به دست آوردن جایگاه بالاتر برای خود در نزد دیگران است ، چرا که هر چند خود را قوی جلوه می دهد ولی در درون خویش از نداشتن اعتماد به نفس در عذاب است. او با تحقیر دیگران تلاش میکند تا خود را بهتر از دیگران جلوه دهند تا "کسی" شود، چرا که در خانه وجود خود حس میکند که در خانه "کَس" نیست.او در درون خود از "هیچ" بودن در عذاب است و "پوچی" خود را تنها با سلطه بر دیگران میتواند معنی ببخشند. آنچه که این بیماران را از دیگر بیماران بخش روانی متمایز میکند این است که آنها به هیچ وجه خود را بیمار نمیدانند و بیماری آنها نیز به شکلی نیست که در آنها نشان و علامت بیرونی داشته باشد. آنها دچار توهم نیستند، عقل خود را از دست نداده اند و نشانه هائی را که در روان پریشی ها مثل اسکیزوفرنی دیده میشود در اینها به چشم نمی خورد تنها محیط اطراف آنان است که وجود ناهنجاری را حس میکنند.، آنها اگر چه در ظاهر مثل دیگران هستند و حتی در مواردی عادی تر از دیگران به نظر می آیند، ولی در باطن بیمارند و بسیار خطر ناک با این تفاوت که پایشان به تیمارستان باز نمیشود. در جهان امروز در همه جا میتوانند وجود داشته باشند به ویژه در جایگاه های تصمیم گیری، چرا که قدرت برای این بیماران جذابیت خاصی دارد و تشخیص آنها کار آسانی نیست. آنها میتوانند خوش پوش، خوش عطر،خوش سخن و مزین به مدارک دانشگاهی از بهترین دانشگاه ها باشند. آنها میتوانند سیاستمدار،مدیر کل، رئیس اداره،قاضی القضات،صاحب رسانه های غول پیکر،مفتی اعظم،کاردینال و دیگر مقامهای تصمیم گیرنده باشند.آنها میتوانند در برابر دوربین رسانه ها با لبخندی دلنشین بزرگترین دروغ ها را تحویل دهند و یا در نقش خبرنگار حقیقت را وارونه به جهان عرضه کنند. به کار بردن صفتهائی چون ریاکار، پلید، قدرت طلب و امثال آن در مورد این افراد ما را در برابر شگرد های آنان تا ما را بازیچه دست خود قرار دهند و بی آنکه بدانیم آنها را در رسیدن به مقصودشان یاری دهیم، مصونیت نمیبخشد. باید آنها را به عنوان بیمار شناسائی کنیم و علامت های بیماری را به موقع تشخیص دهیم هر چند کاری است بس دشوار.این بیماران به ظاهر بی خطر زمانی که قدرت را به دست میگیرند هم چون ریچارد سوم نقاب از چهره بر می گیرند تا همگان طعم دد منشی آنان را با گوشت و پوست خود در شلاقی که بر گرده شان فرود می آید بچشند، آنان به هیچ کس رحم نمیکنند حتی به کسانی که آنان را برای دستیابی به مسند  قدرت بی دریغ یاری داده اند همانگونه که ریچارد سوم باکینگهام را در ازای خدماتش به قتل رساند. برای این بیماران بنی آدم نه اعضای یک پیکر که مهره های شطرنجی هستند که آنها به اختیار خود، مهره ها را می چینند و هر جا لازم باشد به یک سرباز لباس وزارت میپوشانند.

قاقاتورق           23 ماه می 2020
                      سوم خرداد 1399

توضیحی در باره نقل قولها:
از ریچارد سوم چهار ترجمه مختلف در دسترس است که من به سه ترجمه مختلف دسترسی داشتم.هر یک از این ترجمه ها به نوبه خود گویای دشواری ترجمه آن به زبان فارسی است. ترجمه عبدالله کوثری جدید ترین ترجمه ای بود که به دستم رسید، ترجمه ای شیوا و گوش نواز.(نشر نی 1396).ترجمه دیگر از دکتر رضا براهنی با عنوان تراژدی ریچارد سوم توسط انتشارات امیرکبیر سا 1343 منتشر شده است که ترجمه بسیار خوبی است. "سوگنمایش شاه ریچارد سوم" را م.ش. ادیب سلطانی به پارسی برگردانده است که چالشی است برای یافتن توانایی های زبان فارسی در ترجمه. کتاب دو زبانه است و امکان مقایسه متن انگلیسی با ترجمه فارسی ان برای علاقه مندان به ترجمه وجود دارد. کتاب سال 1389 توسط انتشارات امیر کبیر منتشر شده است.
لینک مقاله در رادیو زمانه



[1] دست ورزی،بَرزش،دستکاری،دست بردن،حقه بازی، تقلب (فرهنگ علوم انسانی ـ داریوش آشوری)
[2] پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن ، از منظومه آرش، سیاوش کسرائی