۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

روایت و آگاهی

 روایت من، روایت تو و روایت ما


"شهر تهران خفقان گرفته بود،هیچکس نفسش در نمی آمد همه از هم میترسیدند، خانواده ها از کسانشان میترسیدند، بچه ها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته ای بر نخیزد و موجب گرفتاری و درد سر همه را فراهم کند. سکوت مرگ آسائی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامه ها جزء مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میگردند. کی جرات داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد."( چشمهایش بزرگ علوی)
این روایتی است که بزرگ علوی از شرایط حاکم بر ایران در زمان رضا شاه روایت میکند،ولی امروز کم نیستند کسانی که از رضا شاه با عنوان "کبیر" و پدر ایران مدرن نام میبرند و این تنها فصل از تاریخ معاصر ما نیست که نمیتوانیم در باره آن به یک روایت قابل قبول اکثریت دست یابیم، روایت های ما از تاریخ معاصر چونان ثنویت زرتشتی در دو قطب متضاد قرار دارند، وقایع و افراد یا اهریمنی اند و یا اهورائی. میرزا کوچک خان جنگلی، شیخ فضل الله نوری، فرقه دموکرات آذربایجان، خود مختاری کردستان، کودتای 28 مرداد، انقلاب سفید، قیام 15 خرداد و بسیاری دیگر از وقایع تعیین کننده تاریخی رامیتوان به این فهرست اضافه کرد، وقایعی که علاقه ای به یاد آوری آنها نداریم و نمیخواهیم بدانیم چگونه و چرا در تاریخ ما شکل گرفته اند و اگر کسی ما را در رابطه با آنها به چالش بکشد، با صدور یک حکم قطعی هر گونه امکان گشوده شدن یک گفتگوی سازنده را از بین می بریم. سال 1357 پس از یک قیام خونین که بیش از یکسال به درازا کشید،رژیم سلطنتی سرنگون شد و مردم پایکوبان به شادی پرداختند که " دیو چو بیرون رود فرشته در آید" و امروز روایتی واحد که مورد قبول اکثریت ایرانیان باشد از این واقعه تاریخی وجود ندارد. این بدان معناست که یک واقعه تاریخی که نقش تعیین کننده ای در تغییر مسیر زندگی و شرایط اجتماعی و اقتصادی مردم داشته است، در ذهن همان مردم که سرنوشتشان را این واقعه تغییر داده است روایت مشترکی که باز گو کننده این واقعیت باشد شکل نگرفته است. این پرسش پیش می آید که آیا ما از تاریخ معاصر خود روایتی داریم که مورد قبول اکثریت مردم باشد؟ یا به زبانی دیگر آیا مردمی که در سرزمین ایران زندگی میکنند روایت یکسانی از آنچه که در سرزمینشان از آغاز برقراری مشروطیت تا امروز گذشته است دارند؟ یا بهتر بگوئیم آیا روایتی از تاریخ این دوره وجود دارد که اکثریت ساکنان این سرزمین بتوانند در آن متفق القول باشند؟ این پرسشها پرسش دیگری را پیش میکشد،"آیا نیازی به چنین روایتی وجود دارد"؟ برای پاسخ به این پرسش نخست نگاهی به نقش روایت در خود اگاهی فردی میکنیم، با این فرض که میتوان آن را در مورد خود آگاهی تاریخی جامعه نیز به کار برد.   

راشومون (1950 ژاپن ) ساخته آکیرو کوروساوا،روایت قتلی است که رخ داده است و سه نفر که مستقیما در این قتل نقش داشته اند هر یک روایت خود را از ماجرا و چگونگی ارتکاب قتل در برابر دادگاه ارائه میدهند. روایت هیچیک از آنها شبیه یکدیگر نیست. حتی روح مقتول که به دادگاه احضار میشود روایتی را که ارائه میدهد به طور کلی با روایت های دیگر متفاوت است. این فیلم نمونه بسیار گویائی از  نقش روایت در شکل گیری شناخت ما از واقعیت زندگی و تجربه های زندگی است. در سالهای 1980 میلادی یک مشاور اجتماعی استرالیائی ( Michael White )به همراه یک درمانگر نیوزیلندی (David Epston)روش نوینی برای درمان را به کار گرفتند که آنرا می توان به "روایت درمانی"(Narrative therapy) ترجمه کرد.. هسته مرکزی این روش درمان بر این باور بنا نهاده شده است که هر آنچه ما توصیف میکنیم و شرح میدهیم بر زبان و تشبیهات موجود در زبان استوار است. ما با روایت خود جهان را آنچنان که میشناسیم بیان میکنیم. در راشومون هر یک از راویان روایتی را ارائه میدهد که نه تنها دادگاه حق را به او بدهد، بلکه در آن روایت راوی وجهه اجتماعی خود را از دست ندهد و روایت به گونه ای پیش برود که عمل راوی در جریان قتل با ارزشهای پذیرفته شده همخوانی داشته باشد و او سر بلند در برابر دادگاه به ایستد و این تلاش برای حفظ آبرو تا آنجا پیش میرود که روح مقتول به طور کلی قتل را نفی میکند و ادعا میکند که او برای حفظ شرف خود دست به خودکشی زد. در "روایت درمانی" درمانگر تلاش میکند تا به عنوان یک شنونده راوی را به سوی تاباندن نور به گوشه های تاریک روایت خود هدایت کند و با طرح پرسش های لازم شخص را به آن سو سوق دهد که روایت خود را عمق ببخشد و با باز تعریف روایت خود به سمت خود اگاهی و رها شدن از روایت ذهنی به روایتی عینی از واقعیت دست بیاید. هدف رسیدن به خود آگاهی است.در روند باز تعریف روایت اولیه ، راوی به سوی درک وسیع ترو جدیدی از واقعیت بیرونی سوق مییابد. روایت با تاباندن نور به ابعاد مختلف واقعیت، راوی را به واقعیت نزدیکتر می کند. حال اگر در مشکل خانوادگی هر یک از افراد خانواده روایت خود را از آنچه که "مشکل" مینامند بیان کنند این امکان به وجود می اید که در نهایت همگی به شناختی تقریبا همگون که وجوه مختلف مشکل را در بر میگیرد دست یابند. به نحوی میتوان نقش روایت را در این رابطه به نقش شمع در داستان پیل و تاریکی تشبیه کرد که همگان امکان دیدن پیل را پیدا میکنند.  کلید حل مشکل گوش فرا دادن به روایت یک یک افراد است بدون پیش داوری. شنونده بودن هنری است که باید آنرا شناخت و آنرا به کار گرفت.در زبان دانمارکی اصطلاحی وجود دارد که میگوید" گفتارنقره است ولی گفتگو طلاست". در فارسی می توان گفتگو را به، با هم سخن گفتن و یا گفت و شنود معنی کرد. برای گفتگو حد اقل به دو نفر نیاز هست تا بتوانند با هم سخن بگویند و گفت و شنودی با یکدیگر داشته باشند. گفتگو میتواند بین چندین نفر صورت بگیرد که در آن صورت برای بر قراری نظم و رعایت حقوق شرکت کنندگان احتیاج به حد اقلی از توافق بر سر نحوه اداره گفتگو وجود دارد. گفتگو از پویائی درونی خود انرژی میگیرد و این انرژی صرف باروری و رشد گفتگو در جهتی سازنده میشود تا ثمره گفتگو که گسترش افق دید ما در رابطه مساله خاصی است به بار بنشیند. پویائی درونی گفتگو از افرادی که در گفتگو شرکت میکنند سر چشمه میگیرد که عامل تعیین کننده در این فرآیند، شرکت فعال شرکت کنندگان در شنیدن حرفهای دیگری است. در واقع شنونده فعال بودن، بیشترین نقش را در رشد پویائی یک گفتگو دارد. یک شنونده خوب به آنچه که میشنود با دقت گوش فرا میدهد، در حالت چهره اش میتوان جدیت او را در شنیدن تک تک واژه ها دید و همزمان احترام او را به  گوینده میتوان در چشمهای او دید. یک شنونده خوب تنها به واژه هائی که میشنود، گوش فرا نمیدهد، او با کنجکاوی و علاقه به آنچه که میشنود سرا پا گوش میشود و برایش معنی جملات و مفاهیم است که ارزشمند هستند،علاقه مندی او را به درک آنچه که میشنود گوینده حس میکند. شنونده فعال، عجله ای برای قطع گفتار گوینده ندارد و با بردباری به گوینده این آرامش را میدهد که سخنانش را آنچنان که میخواهد به پایان برساند. این کنش و واکنش بین گوینده و شنونده فضائی را ایجاد میکند که گوینده حس میکند شنونده حرفهای او را جدی میگیرد و برای حرفهای او ارزش قائل است، همین احساس در گوینده این انگیزه را بوجود می آورد که حرفهای خود را سنجیده تر بزند و تلاش کند که سخنانش را عمق ببخشد و اگر ادعائی در سخنانش عنوان میکند، دلایل عقل پسند برای اثبات مدعای خود بیاورد. هنرِ بزرگِ، شنونده بودن در این است که که گوینده حس کند شنونده نسبت به آنچه که میشنود پیش داوری ندارد و سخنان گوینده را با عقل محک میزند نه پیش داوری. آنچه که انگیزه گوینده را برای عمق بخشیدن به سخنان خود بیشتر میکند، این است که در حالت چهره و واکنش های آوائی کوتاه از جانب شنونده، احساس کند سخنانش آنچنان که گفته  میشوند شنیده میشوند، بی آنکه آنها را به خاطر شخصیت گوینده  تفسیری دیگر کنند و شنونده نه آنچه را که میشنود، بلکه آنچه را که آرزو میکند بشنود، میشنود. شنونده آنگاه که گوینده میشود در سخنان خود نشان میدهد که با دقت به سخنان گوینده گوش داده است و این را با متمرکز کردن سخنان خود در چهارچوب آنچه که شنیده است نمایان میکند. او با دیدی مو شکافانه نظر شخصی خود را در رابطه با آنچه که شنیده است بیان میکند، بی آنکه تعصب در حقانیت خود نشان دهد با دلیل عقلانی آنچه را که شنیده است تائید یا رد میکند. نکته ای که همیشه میتواند گفتگو را از تبدیل شدن به جَدل نجات دهد، شروع سخن با بیان تائید آن بخش از سخنان شنیده شده است که مورد تائید شنونده است. فرض کنید که شما بیش از پنج دقیقه به سخنان یک طرفدار استفاده از انرژی اتمی گوش فرا داده اید و اکنون نوبت شماست که دلایل مخالفت خود را با استفاده از انرژی اتمی بیان کنید. اگر شما با این جمله آغاز کنید که " من کاملا با شما موافقم که این انرژی بسیار پاک و ارزان تر از سوخت های فسیلی است، ولی...". شما با تائید بخشی از سخنانی که شنیده اید نشان میدهید که فرد متعصبی نیستید ولی این انرژی مضراتی هم دارد و میتواند به فاجعه ختم شود. شما با تائید بخشی از سخنان او، او را از جبهه گیری و رفتن به حالت دفاعی، به سمت فکر کردن سوق میدهید تا دلایل بیشتری برای بهتر بودن انرژی اتمی بیاورد. گفتگو همیشه بین دو نظر مختلف سیاسی اجتماعی که در آن طرفین در ارائه راه حل اختلاف دارند نیست، گفتگو میتواند هزاران  دلیل مختلف داشته باشد، بین دو دوست، والدین و فرزند ان، آموزگار و محصل، هنر مندان و در کل بین انسانها به دلایل مختلف باشد. ولی اگر به یاد داشته باشیم که شنونده خوبی باشیم، بدون شک گفتگو به سمت گفتگوئی سازنده پیش خواهد رفت. هنر شنونده بودن راهگشای رشد فرهنگی جامعه میتواند باشد. برای اینکه یک روایت بتواند به روایتی مورد پذیرش یک گروه قرار بگیرد، شنونده خوب بودن یکی از ضرورتهای آن است. در رابطه با تاریخ معاصر ایران چندین روایت داریم، که چیزی شبیه روایت بازیگران در فیلم راشومون است. هر یک روایتی را بیان میکند که بتواند با آن روایت حقانیت خود را به اثبات برساند و در این میان هر از چند گاهی روحی ناشناخته از دخمه های فراموشی سر بر میکشد و اعلام میدارد که تمامی تاریخ ما  توطئه انگلیسها بود و با این فرافکنی همگی ما را از مسئولیت تاریخی مبرا میدارد. از طرفی دیگر روشنفکران انقلابی شخصیتهای آرمانی خود را به قبله ایمان خود مبدل میکنند و از همگا ن میخواهند که بر آن قبله(ها) نماز بگذارند. میتوان به روایتهای دیگر نیز اشاره کرد ولی وجه مشترک همه این روایتها در تک گوئی راویان از امری است که اتفاق افتاده بی آنکه بخواهند به روایت دیگری گوش فرا دهند. هر کسی از ظن خود روایت میکند، بی آنکه در جستجوی اسرار درون باشد. این تک گوئی راویان در فرهنگ ما ریشه ای دیرینه دارد، که بخش مهمی از آن شاید از طریق واعظان به جامعه تزریق شده است. واعظان چون بر منبر میروند رابطه شان با حاضرین تک گوئی(متکلم وحده) است بی آنکه شنوندگان امکان بر قراری یک گفتگوی دو جانبه را داشته باشند. در چنین رابطه ای شنوندگان به طور فعال گوش به سخنان واعظ نمیدهند بلکه کافی است نشان دهند که به حرفهای او گوش میدهند ولی در واقع به سود و زیانهای کسب خود فکر کند. این فرهنگ شنونده تولید نمیکند و تنها واعظانی را باز تولید میکند که روایت بیمار گونه خود را از زندگی و تاریخ بیان میکنند و در این فرایند روایت جدیدی تولید نمیشود بلکه روایت ها بازتولید میشوند و به آنجا کشیده میشود که با افسانه های باور نکردنی ادغام میشود، تا آنجا که مرز بین واقعیت و توهم از بین میرود و چنین ترکیبی به عنوان حقیقت مطلق ارائه میگردد. در فرهنگی که افراد نمی آموزند که شنونده باشند، به این معنی که زمانی که دیگری سخن میگوید به دقت به حرفهای او گوش فرا دهند و به آنچه که میشنوند احترام بگذارند و در بازتاب درک خود از آنچه که شنیده اند بی طرفانه سخن بگویند، بدون شک بر قراری گفتگو و تبادل نظر امری نهادینه شده در روابط اجتماعی نخواهد بود. در چنین فرهنگی تک گوئی جامعه را به افراد منفردی تبدیل میکند که هر یک چونان جزیره ای متروک روایت خود را از زندگی روایت میکند بی آنکه با جزایر دیگر ارتباطی بر قرار کند. چنین جامعه ای به یک روایت معقول از زندگی اجتماعی دست نمییابد.من با روایت آنچه که بر من گذشته است مختصات بودنم را در زمان  حال جستجو میکنم تا روایتم را چونان جاده ای که در آن احساس امنیت میکنم به سوی آینده گسترش دهم و گامهای بعدی را در آن جاده به سوی آینده بردارم، برای یافتن مختصات دقیق بودنم در زمان حال روایتی که از گذشته بیان میکنم نقش تعیین کننده دارد. اینکه روایت من تا چه حد روایت آن چیزی است که اتفاق افتاده است و نه آن چیزی که من دوست داشته ام اتفاق افتاده باشد، شرط لازم برای نزدیکی هرچه بیشتر من به مختصات واقعیِ بودنِ من در لحظه حال است اما این شرط به تنهائی کافی نیست، من ساکن جزیره ای متروکه نیستم و بودن من تنها به حضور جسمی من در یک نقطه جغرافیائی محدود نمیشود. بودن من در رابطه با انسانهای پیرامونم معنی پیدا میکند، انسانهائی که هر یک روایت خود را از بودنشان دارند و من نیز یکی از کسانی هستم که برای دیگران و در ارتباط با آنها جزئی از محیط پیرامونی آنها هستم، همانطور که آنها برای من هستند. گوش فرا دادن به روایت دیگرانی که با من یا در کنار من بوده اند تکمیل کننده روایت من از بودن خودم در زمان حال است و داده های لازم را برای تعیین دقیق مختصات بودن من به روایت من می افزاید و راه را میگشاید که روایت من به روایت ما تبدیل شود و بودن من در روایتی جمعی از بودن با یکدیگر تعریف شود و من بودن خودم را نه تنها در روایت خودم بلکه در آینه روایت دیگران بازیابم. برای دستیابی به روایت "ما" از آنچه که بر ما گذشته است و فرا روئی از تک گفتاری به خود آگاهی جمعی در روایتی مشترک، حضور درمانگر ضروری است تا با طرح پرسش از راویان، آنان را به آن سو سوق دهد که روایتشان بیان آن چیزی گردد که به واقعیت نزدیک است. در زندگی اجتماعی این درمانگر چیزی نیست جزء ایجاد امکان شرایطی که مانع از دگردیسی راویان به واعظان و شنوندگان به مخاطبین منفعلی که تنها برای تائید سخنان واعظ بر پای منبر نشسته اند شود، در یک کلام ایجاد شرایطی که در آن گفتگو بر قرار گردد، نه برای حقنه کردن دیگری و هدایت او به راه راست بلکه برای طرح پرسش هائی که روایت هایمان را به واقعیت نزدیک کند. ایجاد فرهنگ گفتگو این امکان را ایجاد میکند که من با حفظ هویت خودم با دیگری به گفتگو بنشینم و با پذیرش استقلال فردیِ دیگری، با او سخن بگویم بی انکه تلاش کنم که حتما بر حقانیت سخن من صحه بگذارد. ایجاد فرهنگ گفتگو در جامعه ای که مبتلا به ویروس "بحث" شده است برای رسیدن به آزادی ضروری است. فرهنگ "بحث" به فرهنگ حوزه علمیه شبیه است که در آن همیشه بحث برای اثبات مساله ای است که از پیش حقانیت آن مساله پذیرفته شده است، و در بحث باید عدم صحت دلایلی را که در رد حقانیت آن مساله مطرح میشود، ثابت کرد. در "بحث"، حقیقتی از پیش تعریف شده پذیرفته شده است و جستجوی حقیقت به هیچ وجه در دستور کار نیست.

به پرسشی که  در آغاز مطرح کردیم باز میگردیم " آیا نیازی به چنین روایتی وجود دارد "؟ همان طور که فرد با باز تعریف روایت خود از تجربه های زندگی به درکی عینی از واقعیت نزدیک میشود، اجتماع نیز برای حفظ همبستگی خود نیاز به خود آگاهی جمعی دارد.من باید بدانم کسانی که با آنها زندگی ام را به اشتراک گذاشته ام به کجا میرویم و برای رسیدن به نقطه ای که ایستاده ایم از چه مسیری عبور کرده ایم. در این سفر همسفرانم چه کرده اند و با یکدیگر چه تجربه هائی را پشت سر گذاشته ایم.   جامعه ای که فاقد خود آگاهی اجتماعی باشد، جامعه ای که روایت قابل پذیرشی از تاریخ خود نداشته باشد، تبدیل به جمع افرادی میشود که هر یک روایت خود را حقیقت مطلق فرض میکنند و دیگری را نه یار و یاور خود که مزاحمی میداند که یا باید از شر او راحت شد و یا اینکه از او به عنوان وسیله ای برای پیشروی خود استفاده کرد. چنین جمعِ متفرقی، هردم میتواند در زیر پرچم شبانی که ادعای رهبری آنان را دارد جمع شود و به هر سو برده شود، میتواند به مرغزاری برای چَرا برده شود و یا راهی مسلخ شود. این چنین جمعی است که گوستاو لوبون آن را چنین توصیف میکند " توده ای که حاضر است در برابر حکمرانان ضعیف النفس،دست به مخالفت بردارد، در مقابل حکام قدرتمند، عبیدانه سر تعظیم فرود می آورد.اگر هم کردار شخص حکمفرما متغیر باشد، توده ای که همواره از حالات افراطی احساس های خود پیروی میکند، متناوبا از انارشی به بندگی و از بندگی به انارشی روی می اورد"(روانشناسی توده ها ص 76) . میتوان هر روز روایتهای خود را چونان حقیقت مطلق جار زد بی آنکه دمی نشست و به روایت دیگری نیز گوش فرا داد، اما برای رهائی  از این چرخه حقیر و دردناک تک گوئی باید دورهم بنشینیم و به روایت یکدیگر گوش فرا دهیم تا در روند گفت و شنود و مبادله روایتهای مختلف به تدریج به خود اگاهی جمعی برسیم . تا زمانی که با ایجاد فرهنگ گفت و شنود به این تک گوئی های واعظانه خاتمه ندهیم و به روایتی مشترک از تاریخمان دست نیابیم امید رهائی و زندگی در آزادی نباید داشته باشیم. تاریخ هر جامعه ای چونان زندگی هر فردی از پیوستگی زمانی برخوردار است. مردمی که به خودآگاهی جمعی ازاین پیوستگی زمانی دست نیافته باشند، در بعد زمانی سرگردان میمانند، پیوند خود را با گذشته از دست میدهند و تنها در مختصات جقرافیائی به بقا ادامه میدهند،هر نسلی تاریخ خود را از نقطه صفر شروع میکند بی آنکه بتواند از تجربه نسلهای قبل از خود بیاموزد. نسلی که نداند از چه مسیری و از چه دشواری هائی برای رسیدن به امروزِ خود عبور کرده است، به راحتی میتواند اشتباه های قبلی را تکرار کند، و گاهی یک اشتباه میتواند فاجعه آفرین باشد.

ایلولیسات 22 دسامبر 2016

لینک مقاله در زمانه: