۱۳۹۵ مرداد ۲۳, شنبه

مشق شب، کودکی های به سرقت رفته

مشق شب، کودکی های به سرقت رفته

یک شنبه بعد از ظهر، دیر وقت از خواب بیدار شده ام و به خاطر شب زنده داری شب پیش زیاد سر حال نیستم. دو لیوان چائی با مقدار فراوان شکر هم کمک زیادی نکرده است. هوای بیرون آفتابی است ولی حوصله بیرون رفتن را ندارم. برای کشتن وقت با مرتب کردن سی دی های قدیمی که مدتهاست فراموش شده اند خودم را مشغول میکنم که در بین آنها چشمم به فیلم مشق شب کیا رستمی می افتد که چندین سال پیش یکی از دوستانم برایم تهیه کرده بود. خیلی وقتها بهش فکر کرده بودم ولی یادم نبود آن را کجا گذاشته ام و حالا در بین سی دی های موسیقی پیداش کردم. همین دو هفته پیش بود که مراسم خاکسپاری کیا رستمی انجام شد و همین بهترین بهانه بود که این فیلم را دوباره ببینم. گوئی خستگی یکباره از تنم بیرون رفت، یک لیوان چائی داغ درست کردم، در صندلی راحتی خودم را رها کردم و دکمه پخش را فشار دادم. با اینکه فیلم را چند سال پیش دیده بودم، اینبار با پایان فیلم حالتی از بغض که با خشم عجین شده بود مرا از جا کند و به طرف بالکن رفتم تا نفسی عمیق بکشم تا شاید کمی آرام شوم. آسمان یک دست آبی است و در یا آرام است، در این نقطه دنیا که تقریبا دویست کیلومتر تا مدار قطبی فاصله دارد همه چیز آرام است ولی ذهن من را تصویر کودکانی که در مشق شب از زندگی و خانواده میگویند مشغول کرده است و بیش از همه مجید که در آخر فیلم از تنها بودن در برابر دوربین وحشت دارد و التماس میکند که دوستش مولائی در کنارش باشد. واژه تنبیه مرا به سال 1342 میبرد که روز اول مهر با لباسی مرتب و تمیز مرا به مدرسه فرستادند تا در کسب دانش تلاش کنم. خواهرم که فرزند ارشد خانه بود و دانش آموز دبیرستان برای من بارها توضیح داده بود که مدرسه جای خوبی است و من آنجا خواندن و نوشتن یاد میگیرم و دوستان خوبی پیدا میکنم. از یک ماه قبل یک دست کت و شلوار قهوه ای برایم به سلیقه خواهرم خریده بودند و آنرا در کمد به چوب رختی آویزان کرده بودند. و چند بار خواهرم آن را به تن من امتحان کرد که مطمئن شود که اندازه من است. شاید یک هفته قبل از شروع مدارس بود که یک پیراهن سفید که یقه اش مثل مقوا محکم بود به مجموعه کت و شلوار اضافه شد.  هنوز سفیدی پیراهن و سختی بستن دکمه یقه آن که خیلی خشک و غیر قابل انعطاف بود را میتوانم حس کنم. خواهرم تاکید داشت که در مدرسه باید مرتب و مثل یک آقا بنشینم و گوش به درس معلم بدهم. هر چقدر به مغزم فشار می آورم به خاطر نمی آورم که چه کسی مرا تا مدرسه همراهی کرد، تنها چیزی که خوب در خاطرم مانده است این است که باید در حیاط مدرسه در صف کلاس اولی ها به صف میایستادیم، هر کلاس صف ویژه خود را داشت که در یک مربع بزرگ دور تا دور حیاط مدرسه ایستاده بودیم  و بعد از سخنرانی رئیس مدرسه مثل سرباز های پادگان با راهنمائی یکی از معلمها به طرف کلاس رفتیم. وارد کلاس که شدیم ناظم مدرسه همراه معلم کلاس اول که هر دو مرد بودند آنجا ایستاده بودند و ما را طبق بلندی قد در نیمکتها که هر کدام برای چهار نفر جای کتاب داشت تقسیم کردند. من سفارش خواهرم تمام روز در ذهنم بود که آدم باید در مدرسه مرتب و منظم بنشیند و به حرف معلم گوش فرا دهد. تمام روز تمام حواسم به این بود که معلم چه میگوید. برای من او مرد بزرگی بود، که همه چیز را میدانست. آن روز معلم به ما گفت که باید فردا برای خرید کتابهایمان پول بیاوریم و وقتی کتاب ها را خریدیم درس شروع میشود. البته قبل از آن اسم تمام شاگردان را پرسید و در جلوی اسم هر دانش آموزدر یک دفتر جلد مقوائی بزرگ در قطع بزرگ که روی میزش بود علامت گذاشت. بعدا فهمیدم هر روز این کار را میکند و اسم این کار حاضر غایب است. آن روز معلم به ما گفت که ساعت 12 مرخص میشویم. به خانه که رسیدم لباسهایم را طبق سفارش خواهرم مرتب و منظم در کمد گذاشتم و احساس کردم که راحت شدم. تمام روز یقه خشک پیراهن گردنم را آزار میداد ولی فکر میکردم که مدرسه همین است. فکر کنم روز دوم یا چند روز بعد بود که اولین تصویر واقعی از مدرسه را تجربه کردم. مثل روز های قبل به صف شدیم و همچون سرباز های کوچک به کلاس رفتیم که همزمان مستخدم مدرسه همراه با ناظم و پسر بچه ای که احتمالا کلاس دوم یا سوم بود وارد شدند. نمیدانم جرم آن بچه چه بود، فقط به خاطر دارم که پاهای او را به یک چوب بلند بستند و ناظم او را با ضربه های جانانه ترکه بر کف پاهایش تنبیه کرد، من آنروز فهمیدم نام این نوع تنبیه فلک کردن است، و این آخرین باری بود که ناظم مدرسه حق داشت قانونا از فلک کردن به عنوان تنبیه استفاده کند. چون از سال بعد ممنوع شد.  تصویری که خواهرم از مدرسه برای من ترسیم کرده بود با واقعیتی که من تجربه میکردم هیچ نسبتی نداشت.فیلم مشق شب 24 سال بعد از اینکه من کلاس اول را شروع کردم تصویری از آموزش و پرورش ارائه میدهد که گوئی هیچ چیز تغییر نکرده است و در هم چنان بر همان پاشنه میچرخد.کودکان در حیاط مدرسه در صف ایستاده اند و با خواندن دعا و شعار علیه صدام حسین و دفاع از جنگ آماده رفتن به کلاس میشوند، همه چیز به یک پادگان شبیه است تا یک مدرسه.در مدرسه ای که من سال اول را شروع کردم، هر روز صبح شاگردان هر یک در صف کلاسهای خود می ایستادند، ناظم مدرسه اگر قرار بود شاگردی را تنبیه کند این کار را در برابر دیدگان همه انجام میداد، سپس یکی از شاگردهای کلاس سوم که اتفاقا نسبتی با ناظم مدرسه داشت مراسم نیایش را به جا می آورد که با "به نام خدا" آغاز میشد و با جمله "خداوندا شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ بفرما" پایان می یافت. بعد از مراسم نیایش همگی مثل سربازخانه به صف به سر کلاسها میرفتیم. البته به محض اینکه از چشم ناظم دور میشدیم صف به هم میخورد و هورا میکشیدیم و به سمت کلاس هجوم میبردیم و همیشه صدای یکی از معلمها شنیده میشد که ما را وحشی خطاب میکرد. در مشق شب از زبان کودکان با دشواری های زندگی عادی مردم و گرفتاریهای خانواده ها و مشکلات روزمره و ناتوانی پدر مادر ها در کمک به فرزندانشان در رابطه درس ها یشان آشنا میشویم و از طرفی با سیستم آموزشی کشور که گوئی تنها هدفش مجبور کردن دانش آموزان به نوشتن مشق شب است. دیدن کودکانی که برای رهائی از این عذاب تحمیلی مشق شب، به دروغ و ریا پناه میبرند و یا شرمگینانه بهانه های پیش پا افتاده ای را سر هم میکنند تا از تنبیه در امان بمانند، درناک است. چهره های معصومی که سیستم موجود آنها را وادار میکند که معصومیت خود را به ریاکاری تبدیل کنند. کیا رستمی ما را از زبان کودکان با ساختار اجتماعی جامعه آشنا میکند. مادرانی که خود بی سوادند، پدرانی که اگر سواد هم داشته باشند، خسته از کار تحمل هیچ گونه سر پیچی را ندارند و کمر بند تنها وسیله تربیتی است که میشناسند. کودکانی که تنبیه را میشناسند ولی نمیدانند تشویق چیست. مدرسه ای که من میرفتم در انتهای غربی شهر ساخته شده بود، جائی که آسفالت خیابان تمام میشد و شهر نشینی به اتمام میرسید و مسیر سیلابی که در زبان عامه به رودخونه خشکه شناخته میشد و تنها در زمستانها در آن آب بود شهر را از منطقه کشاورزی جدا میکرد. اما یک تحول بزرگ اجتماعی در حال شکل گیری بود، نتایج جانبی انقلاب سفید شاه کم کم نمایان میشد، هجوم روستائیان به شهر ها. با انقلاب سفید نظام ارباب و رعیتی در ایران ملغی شد، برای آنها که این نظام را نمیشناسند شاید بهتر باشد یک توضیح مختصر بدهم.سیستم فئودالی ایران به این شکل بود که ارباب صاحب روستا(ها) هم مالک زمین بود و هم صاحب ساکنین روستا که در واقع رعیت او بودند. فئودالهای بزرگ صاحب چندین روستا و آبادی بودند که هر آنچه در ملک آنها بود متعلق به آنها بود و رعیت ها اجازه نقل مکان از روستا را بدون اجازه ارباب نداشتند. میشود انرا به شکل خاصی از برده داری تعبیر کرد. با لغو این نظام انبوه روستائیان آزاد شده به شهر ها برای یافتن کار هجوم آوردند و از آنجا که سرمایه کافی نداشتند، در حاشیه شهر ها در خانه های محقر سکنی گزیدند. بخش زیادی از این مهاجران در آنسوی مسیر سیلاب ساکن شدند که به لب رودخونه ای ها مشهور شدند. در شهر برای اولین بار فرزندان آنها امکان سواد آموزی یافتند و نزدیکترین مدرسه به آنها مدرسه ای بود که من میرفتم. از ظاهر شاگردان به راحتی میشد حدس زد که چه کسی بزرگ شده شهر و بومی  است و چه کسی مهاجر. لباسهای ژنده و صورت های رنگ پریده نشان از حال زار خانواده ها بود. خیلی خوب به خاطر دارم روزی را که خانم معلم کلاس دوم که سعی میکرد آخرین دستاوردهای آموزشی را که در دوره تربیت معلم آموخته بود به کار ببندد و از یکا یک شاگردان خواست که خودشان را معرفی کنند و بگویند پدرشان چه کاره است، برای اولین بار با واژه فعله آشنا شدم. تقریبا تمام شاگردانی که از آن طرف رودخانه آمده بودند پدرشان فعله بود، یعنی کارگر غیر ماهر ساختمانی. به شکل غریبی احساس میکنم کودکان مشق شب که در برابر دوربین از مشکلات خانواده صحبت میکنند شبیه همان کودکان مهاجری هستند که همکلاس بودیم. شاید پدران بعضی از این کودکان همان همکلاسهای من باشند که به جای فعلگی ، صاحب وانتی شده اند و در شهربارکشی میکند. اوج فاجعه در نظام آموزشی و تربیتی ایران را میتوان در رفتار مجید، کودکی که دچار وحشت است و بدون حضور دوستش مولائی نمیتواند حرف بزند دید. دوست او مولائی توضیح میدهد که علت ترس مجید این است که در کلاس اول چون بچه خوبی نبوده است خانم معلم با خط کش او را تنبیه کرده است و خط کش شکسته است. مجید آن چنان دچار وحشت و عدم اعتماد به نفس است که دیدن چهره او انسان را شدیدا متاثر میکند. مجید مرتب انگشتش را بالا نگه میدارد تا اجازه بگیرد، اجازه ای که بیشتر التماس است تا درخواست کودکی برای رعایت احترام به نوبت دیگران. مشق شب کیا رستمی را میتوان نسخه تصویری کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران دانست که متاسفانه در هیاهوی جنگ کسی اهمیت لازم را به این فیلم نداده است. اینکه امروز نظام آموزشی ایران چه سیاستی را پیش میبرد، اطلاع خاصی ندارم، ولی آنچه که مرا متعجب میکند اینکه چرا به این مساله از سوی روشنفکران بهای کافی داده نمیشود؟ کودکان امید آینده هر  کشوری هستند و سیاست آموزشی کشور برای آینده از اهمیت حیاتی برخوردار است، حال اینکه چرا این مساله حیاتی برای روشنفکران ما اهمیت خاصی ندارد برای من تعجب انگیز است. در سالهای 50 خورشیدی جو غالب در روشنفکری ایران در دست جنبش چپ بود، که داستان پداگوژیکی ماکارنکو برای آنها آخرین دستاورد علمی آموزش و پرورش محسوب میشد به همین دلیل خواندن پیاژه ضرورتی نداشت، چرا که پیاژه متعلق به دنیای بورژوازی بود و به همین دلیل نمیتوانست کار علمی انجام دهد. در دانشسرای مقدماتی نیز دانشجویان داستان های صمد بهرنگ ،کند و کاوی در مسائل تربیتی ایران  و یا داستانهای علی اشرف درویشیان را آینه  تمام نمای واقعیت زندگی کودکان میدانستند و نیازی به مطالعه عمیق تر در مورد روشهای آموزشی و به طور کلی روانشناسی کودک نمیدیدند و تنها راه حل انقلابی خلقی بود تا زمینه را برای به کار گیری روشهای ماکارنکو مهیا کند. شاید هم چنان چنین تفکری در بین روشنفکران ما حاکم است که پرداختن به مساله آموزش و پرورش را در شا ن خود نمیبیند. برای روشنفکری ایران حل مساله حاکمیت ار جحیت دارد و فعلا ضرورتی ندارد که به کودکانی که در این سیستم نابود میشوند بیندیشد. کودکانی که امروز کودکی آنها به سرقت میرود، و نظام آموزشی کشور تننها هدفش تربیت نسلی تو سری خورده و وحشت زده است تا اقتدارِ قدرت را همچون سرنوشت محتوم خود بپذیرد، همان کسانی هستند که فردا ممکن است از منِ تحقیر شده آنان جلادی متولد شود که با نابودی دیگران انتقام حقارت های تحمیل شده را بگیرد.

لینک مقاله در تریبون زمانه

https://www.tribunezamaneh.com/archives/10335