۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه

جنون و قدرت در ریچارد سوم

  ریچارد سوم نماد جنون مطلق



تو جهانی به خون آلودی و انجامت نیز چنین خواهد بود
زندگی ات به رسوائی گذشت و مرگت نیز قرین رسوائی خواهد بود
(ریچارد سوم ترجمه عبدالله کوثری ص 204)

اگر جنون را زایل شدن عقل در نظر بگیریم در نمایشنامه های شکسپیر نمونه های مختلفی از آن را می توانیم بیابیم با این تفاوت که هر یک از آنها به دلایل مختلفی دچار جنون میشوند و دست به اعمال جنون آمیزی میزنند که عقل سلیم نمیتواند مهر تائید بر آنها بزند. اتللو که شیفته همسر خود است بازیچه دست دسیسه گرانی قرار میگیرد که با استفاده از نقطه ضعف او، وی را به سمت حسادتی جنون آمیز سوق میدهند تا سر انجام آنچنان در چنگال حسادت اسیر میشود که احساس بر عقل چیره میگردد، خشم سراپای وجودش را در بر می گیرد تا دستهای او را به خون دزدمونای بیگناه آلوده کند. مکبث اسیر جاه طلبی خود میشود، جاه طلبی پنهان در او که جادوگران با وعده جلوس اوبر سریر پادشاهی آتش نهان در زیر خاکستر را جان می بخشند تا شعله هایش در وجود مکبث زبانه بکشد. مکبث دچار تردید میشود و سعی میکند که بر این جاه طلبی لجام بزند که همسرش "لیدی مکبث" افسار این جاه طلبی را به دست میگیرد و مکبث را مجری آمال خود می کند. شاه لیر چون با چهره زشت واقعیت رو در رو میشود تحمل دیدن آن همه ناروائی و بی مهری را ندارد، آنچه را که تجربه میکند با عقل نمی تواند درک کند. مجنون میشود و در گریز از دنیای سراپا حرص و آز سر به بیابان می گذارد تا جراحتی را که جگر گوشه های نا سپاسش بر روح او وارد کرده اند به دست جنون بسپارد. این سه شخصیت یک نقطه مشترک دارند، آنها به سوی جنون کشیده می شوند، در آنها تردید و کشمکش درونی وجود دارد، و از اینکه در این جدال شکست میخورند، متاسف میشویم.ریچارد سوم بر خلاف آن سه دیگر شخصیتی که نام بردیم درگیر هیچ شکلی از جدال درونی با خود نیست، دچار تردید نمیشود و عذاب وجدان امری است ناشناخته برای او. ریچارد سوم میخواهد که شر باشد و پلیدی هدف غائی او در زندگی است او به جنون کشیده نمی شود چرا که او خود تجسد جنون است و تنها یک هدف دارد و آن جلوس بر سریر قدرت است تا پایه های آن را بر خون غرقه کند.او تشنه به دست گرفتن قدرت است ، نه از برای خدمت به کشور و یا مردم که برای ارضای نیاز ذاتی اش در بر قراری شر مطلق. با چنین پیش فرضی به بررسی شخصیت ریچارد سوم می پردازیم و کلام را به او می سپاریم چرا که هیچ کس بهتر از خود او نمی تواند او را به ما معرفی کند. " اما من که برای نیرنگهای شادی آفرین، آفریده نشده ام،من که برای اظهار عشق به آئینه ای آکنده از عشق، خلق نشده ام، من که سخت و گستاخانه پایمال شده ام و آن شکوه را در عشق ندارم که در برابر پری هوسباز خوشخرامی بخرامم، منی که از حصه عادلانه خویش، محروم مانده ام و چهره ام فریب طبیعت ریاکار را خورده است، زشت هستم و تکامل نیافته و قبل از زمان خویش به دنیای ذیروح فرستاده شده ام؛در وضعی که نیمی از من به دشواری تکامل یافته بود و آن هم چنان ناقص و بی تناسب که هنگام توقف در کنار سگها، آنها بسویم زوزه میکشند؛ آری من در این دوران کم دوام و آرام صلح، مسرتی در تلف کردن وقت نمی بینم، مگر آنکه سایه خویش را در خورشید یابم و پیرامون زشتی خود داد سخن دهم. و از اینروی که نمیتوانم در این روزهای خوش و زیبا عاشقی باشم، عزم جزم کرده ام تا نشان دهم که انسانی شریر و پست هستم و از لذات بیجای این روزها متنفرم. توطئه ها چیده ام، تدارکات خطرناک دیده ام؛ با پیشگوئی های مستی آور و افترا ها و رویاها، تا برادرم کلرنس و پادشاه را با نفرتی کشنده به ضد یکدیگر بر انگیزم و اگر به همان اندازه که من حیله گر، دورو و خیانتکار هستم، ادوارد شاه، صادق و عادل باشد، امروز باید کلرنس به زندان رود..."(تراژدی ریچارد سوم ترجمه دکتر رضا براهنی ص 20).
 او عزم جزم کرده است که پست و شرور باشد، برای او شرور بودن و شر به پا کردن هدف است و با زبانی ثلیث و انتخاب واژگانی تفسیر ناپذیر نیات قلبی خود را به زبان می آورد بی آنکه از آن شرم داشته باشد.همینجا بر روی واژه شرم مکث میکنیم، یکی از زیباترین صفتهای انسانی که ما را آن هنگام که مرتکب عملی زشت میشویم نیشتر میزند. شرم! واژه عجیبی است از یک سو توصیف واکنشی است انسانی که از درون میجوشد و همچون آینه ای دو رویه که هم ما را در برابر خودمان افشاء میکند و هم روی دیگر آن، شرم ما را به دیگران نشان میدهد، ما را شرمنده میکند از آنچه که انجام داده ایم و یا از سخنی که گفته ایم. شرم یک واکنش شرطی است، من قبل از هرچیز از خودم شرمگین میشوم که چگونه به خود اجازه دادم این کار را انجام دهم، چگونه توانستم چنین رفتار زشتی داشته باشم؟ برای شرمگین شدن باید در من ساز و کاری وجود داشته باشد که نیک و بد را از هم تشخیص دهد، زشت و زیبا را بشناسد،معیاری برای سنجش عمل خود داشته باشد تا هر گاه عملی بر خلاف ارزشهای پذیرفته شده ام از من رخ داد زنگ هشدار به صدا در آید، خون درون رگهایم از شرم به جوش آید تا چهره ام از شرم گلگون شود و برای پنهان کردن شرمِ خود سرم را پائین اندازم تا مبادا چشمم در چشم دیگران بیفتد وبیش از بیش شرمنده شوم.آنچه که ریچارد سوم فاقد آن است همان ساز و کاری است که در انسان شرم را جان میبخشد. برای او امر زشت وجود ندارد و هر آنچه که او را به هدفش برساند استفاده از آن جایز است. دروغ، حیله، دسیسه و دیگران را آلت دست خود قرار دادن برای رسین به هدف برای او کاملا امری بدیهی است. در اینجا ضروری است دوباره مکث کنیم و اینبار بر روی فعل "آلت دست قرار دادن"مکث میکنیم. در زبان انگلیسی واژه Manipulation  به همین معنی است. در زبان دانمارکی با همین املاء و همین معنا به کار میرود و در توضیح آن در فرهنگ لغت نوشته شده است "به کار گیری دست برای دستکاری و یا جابه جا کردن اشیاء".[1] اما این واژه در روانشناسی  درمفهوم گسترده تری به کار گرفته میشود. وقتی آن را به شخصی نسبت میدهیم در واقع به دیگران هشدار میدهیم که از او دوری جویند و یا مواظب باشند که طعمه او نشوند چرا که او توانائی های ویژه ای دارد که ما را "آلت دست" خود قرار دهد تا ما بی انکه خود بدانیم مجری اعمال و کارهائی شویم که او را به هدفش میرساند،در واقع ما "لعبتکانیم" و او "لعبت باز". میتوان این توانائی ویژه را به نیروی خاصی تعریف کرد که این افراد دربه بازیچه قرار دادن دیگران دارند، که در واقع نقطه قوت آنها همین توانائی ویژه است که با دروغ،خدعه و عمدا به بیراهه سوق دادن دیگران جهت استفاده از آنها در راه رسیدن به هدف خود میتوانند دیگران را به مهره های خود در بازی ئی که بازی آنهاست نه با بازی ما تبدیل کنند. این دقیقا همان توانائی ویژه ای است که ریچارد سوم دارد.برای او دیگران تنها تا آنجا مطرح هستند که او بتواند از آنها در راه رسیدن به هدف خود استفاده کند.برای او دیگری نه "کسی" که "چیزی" است،آنها وسیله اند، ابزارند همچون تیشه، اره، ساطور و غیره که هر زمان به کار نیایند آنها را دور میریزد. برای او همه چیز وسیله ای است برای ارضای شهوت قدرت طلبی اش و در این راه استفاده از هر چیز و هر کس به هر شکلی جایز است،هیچ امر مقدسی برای او وجود ندارد ولی اگر تقدس وسیله ای باشد برای فریب دیگران او خود را از مسیح هم مقدس ترجلوه می دهد.ریچارد سوم در حالیکه تشنه رسیدن به قدرت است و برای گذاشتن تاج شاهی بر سر له له میزند،برای فریب مردم به ناگاه در جلد مردی روحانی رها شده از دنیای مادی و گریزان از قدرت فرومی رود و در جواب کسانی که از او میخواهند که تاج پادشاهی را قبول کند میگوید"من لیاقت دولت و پادشاهی ندارم. تمنا میکنم از من نرنجید. من نه میتوانم تسلیم شوم و نه تسلیم خواهم شد"(ترجمه براهنی ص137) مهمترین ویژگی ریچارد سوم این است که او با کمک عقل هدفش را دنبال میکند و بنا بر تعریفی که در آغاز این مقاله از جنون آورده شد نمیتوان او را دیوانه نامید چرا که عقلش زایل نشده است. او همچون مکبث دچار اوهام نشده است و یا چون شاه لیر تعادل روحی خود را از دست نداده است. مغز او همچون شطرنج بازی ماهر مهره های خود را حرکت میدهد و تمامی امکانهای حریف مقابل را زیر نظر دارد، و دربرنامه ریزی دراز مدت و نقشه کشیدن برای رسیدن به هدفش عقل خود را با تمام توانائی آن به کار میگیرد،عقلی کاملا حسابگر و دنیوی. تفاوت او با یک شطرنج باز نخبه این است که او قواعد بازی را رعایت نمیکند و در به کار بردن خدعه و نیرنگ منع اخلاقی برایش وجود ندارد. برای او دیگری نه یک انسان که پله ای است از پله های نردبانی که او را به قدرت رهنمود میکند. او به همان راحتی که لیوانی آب مینوشد میتواند پا بر روی سر دیگری بگذارد تا از نردبان بالا برود بی آنکه به زیر پای خود نگاه کند. برای او درک دیگری امری است بیگانه و نا آشنا.در اینجا ناچاریم بر روی مساله "درک دیگری" مکث کنیم.در جهان امروز به ویژه در جوامع مدرن فردیت هر انسانی امری است بدیهی که فارغ از وابستگی های طبقاتی،مذهبی،نژادی و جنسیتی مورد تائید همگان است. در چنین جامعه ای احترام به فردیت دیگری پذیرش حق آزادی او در انتخاب زندگی مورد پسند او نیز هست و همین انتظار را ما از دیگری داریم که حق ما را در آزادی انتخاب بپذیرد.من باید توانائی آن را داشته باشم که دیگری را با تمام تفاوتهائی که در نوع زندگی داریم به عنوان فردی مستقل و آزاد بپذیرم.اما مساله تنها حقوق فردی و اجتماعی نیست، من باید این خصوصیت را نیز در خود داشته باشم که از شادی دیگران خوشحال شوم و از رنج آنان متاثر گردم."پا به پای شادمانی هایشان پایکوبی کنم"[2] و در رنجهای شان همدرد آنها شوم.همدردی! واژه ای است جادوئی که به زندگی ما معنی میبخشد، ما را از تنهائی بیرون می آورد و حس زیبای انسان بودن را در کنار دیگر انسانها به ما می بخشد. به ما این حس را میدهد که به خانواده بزرگ انسانی تعلق داریم. همدردی همان حسی است که ریچارد سوم از آن بی بهره است. چرا که برای او دیگری هم چون "انسان" به عنوان فردی صاحب اختیار و حق انتخاب وجود ندارد.اینکه دیگری چه خواستی دارد،چه آرزوهائی دارد و زندگی را چگونه درک میکند در مخیله او جائی ندارد. درک دیگری برای او امری است ناشناخته و تصورش برای او ممکن نیست، او به راحتی از محنت دیگران بی غم است او فاقد حس همدردی است، او نمیتواند "با" دیگران باشد چرا که او تنها "بَر" دیگران است. ریچارد سوم شخصیتی است که میتوان او را مظهر دنائت،رذالت، ددمنشی،دسیسه گری، فریبکاری، ریاکاری و پلیدی مطلق دانست.او تجسد کامل همه آن صفاتی است که غیر انسانی مینامیم، او جنون مطلق است.

به چه کار امروز ما می آید

شاید بگوئیم هر آنچه که در باره ریچارد سوم بگوئیم سزاوار اوست ولی بر رسی شخصیت نمایشنامه ای که در قرن شانزده نوشته شده به چه کار امروز ما می آید؟ با دانش امروز ما در روانپزشکی میتوان با اطمینان گفت که ریچارد سوم مبتلا به ناهنجاری شخصیتی است و دقیق تر اینکه او مبتلا به ناهنجاری" شخصیت ضد اجتماعی" است که قبلا به آن سایکوپات میگفتند. در اینجا لازم است یاد آوری کنم که ناهنجاری های شخصیتی در سیستم بیماری های روانی طبقه بندی شده اند و با ویژگی های شخصیتی تفاوت دارند.شخصی که دارای "شخصیت ضد اجتماعی" است، بیماری است که فاقد وجدان و نیروی سنجش خوب یا بد اعمال خود است، برای او خیر و شر وجود ندارد و حس همدردی برای او دنیائی ناشناخته است. او از درون تهی است و برای پر کردن خلاء درونی خود نیاز وحشتناکی برای سلطه بر دیگران در شکلهای مختلف دارد. این سلطه میتواند جسمی و یا روحی باشد. او تشنه تحقیر دیگران است و همواره در دیگران به دنبال پیدا کردن نقطه ضعفها و عیبهایی است تا با استفاده از آنها دیگری را مورد تحقیر قرار دهد و دیگران را نیز نسبت به او بد بین کند.او با تحقیر دیگران به دنبال به دست آوردن جایگاه بالاتر برای خود در نزد دیگران است ، چرا که هر چند خود را قوی جلوه می دهد ولی در درون خویش از نداشتن اعتماد به نفس در عذاب است. او با تحقیر دیگران تلاش میکند تا خود را بهتر از دیگران جلوه دهند تا "کسی" شود، چرا که در خانه وجود خود حس میکند که در خانه "کَس" نیست.او در درون خود از "هیچ" بودن در عذاب است و "پوچی" خود را تنها با سلطه بر دیگران میتواند معنی ببخشند. آنچه که این بیماران را از دیگر بیماران بخش روانی متمایز میکند این است که آنها به هیچ وجه خود را بیمار نمیدانند و بیماری آنها نیز به شکلی نیست که در آنها نشان و علامت بیرونی داشته باشد. آنها دچار توهم نیستند، عقل خود را از دست نداده اند و نشانه هائی را که در روان پریشی ها مثل اسکیزوفرنی دیده میشود در اینها به چشم نمی خورد تنها محیط اطراف آنان است که وجود ناهنجاری را حس میکنند.، آنها اگر چه در ظاهر مثل دیگران هستند و حتی در مواردی عادی تر از دیگران به نظر می آیند، ولی در باطن بیمارند و بسیار خطر ناک با این تفاوت که پایشان به تیمارستان باز نمیشود. در جهان امروز در همه جا میتوانند وجود داشته باشند به ویژه در جایگاه های تصمیم گیری، چرا که قدرت برای این بیماران جذابیت خاصی دارد و تشخیص آنها کار آسانی نیست. آنها میتوانند خوش پوش، خوش عطر،خوش سخن و مزین به مدارک دانشگاهی از بهترین دانشگاه ها باشند. آنها میتوانند سیاستمدار،مدیر کل، رئیس اداره،قاضی القضات،صاحب رسانه های غول پیکر،مفتی اعظم،کاردینال و دیگر مقامهای تصمیم گیرنده باشند.آنها میتوانند در برابر دوربین رسانه ها با لبخندی دلنشین بزرگترین دروغ ها را تحویل دهند و یا در نقش خبرنگار حقیقت را وارونه به جهان عرضه کنند. به کار بردن صفتهائی چون ریاکار، پلید، قدرت طلب و امثال آن در مورد این افراد ما را در برابر شگرد های آنان تا ما را بازیچه دست خود قرار دهند و بی آنکه بدانیم آنها را در رسیدن به مقصودشان یاری دهیم، مصونیت نمیبخشد. باید آنها را به عنوان بیمار شناسائی کنیم و علامت های بیماری را به موقع تشخیص دهیم هر چند کاری است بس دشوار.این بیماران به ظاهر بی خطر زمانی که قدرت را به دست میگیرند هم چون ریچارد سوم نقاب از چهره بر می گیرند تا همگان طعم دد منشی آنان را با گوشت و پوست خود در شلاقی که بر گرده شان فرود می آید بچشند، آنان به هیچ کس رحم نمیکنند حتی به کسانی که آنان را برای دستیابی به مسند  قدرت بی دریغ یاری داده اند همانگونه که ریچارد سوم باکینگهام را در ازای خدماتش به قتل رساند. برای این بیماران بنی آدم نه اعضای یک پیکر که مهره های شطرنجی هستند که آنها به اختیار خود، مهره ها را می چینند و هر جا لازم باشد به یک سرباز لباس وزارت میپوشانند.

قاقاتورق           23 ماه می 2020
                      سوم خرداد 1399

توضیحی در باره نقل قولها:
از ریچارد سوم چهار ترجمه مختلف در دسترس است که من به سه ترجمه مختلف دسترسی داشتم.هر یک از این ترجمه ها به نوبه خود گویای دشواری ترجمه آن به زبان فارسی است. ترجمه عبدالله کوثری جدید ترین ترجمه ای بود که به دستم رسید، ترجمه ای شیوا و گوش نواز.(نشر نی 1396).ترجمه دیگر از دکتر رضا براهنی با عنوان تراژدی ریچارد سوم توسط انتشارات امیرکبیر سا 1343 منتشر شده است که ترجمه بسیار خوبی است. "سوگنمایش شاه ریچارد سوم" را م.ش. ادیب سلطانی به پارسی برگردانده است که چالشی است برای یافتن توانایی های زبان فارسی در ترجمه. کتاب دو زبانه است و امکان مقایسه متن انگلیسی با ترجمه فارسی ان برای علاقه مندان به ترجمه وجود دارد. کتاب سال 1389 توسط انتشارات امیر کبیر منتشر شده است.
لینک مقاله در رادیو زمانه



[1] دست ورزی،بَرزش،دستکاری،دست بردن،حقه بازی، تقلب (فرهنگ علوم انسانی ـ داریوش آشوری)
[2] پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن ، از منظومه آرش، سیاوش کسرائی

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

زیگموند فروید و روانکاوی


فروید چه میگوید

بهانه‌ای برای نوشتن

به دنبال تهیه فهرستی از ترجمه‌های فارسی آثار فروید بودم که یادداشت کار بری در زیر نسخه فارسی ”سه رساله در باره تئوری مسائل جنسی” نظرم را جلب کرد که کتاب را اثری شرم آور و مروج فساد نامیده بود. این نوشته تداعی خاطره دیگری شد از ایام نوجوانی که چند باری نام فروید را شنیده بودم و از دوستی پرسیدم فروید چه میگوید که در جوابم گفت «هیچی چرت وپرت» و پرونده فروید بسته شد. این مقاله بر سر آن نیست که از نظریه فروید دفاع کند یا آن را نقد کند بلکه با این نیت نوشته می‌شود که به زبانی ساده علاقه‌مندان را با روانکاوی آشنا کند. برای نقد هر نظریه‌ای نخست باید آن را شناخت تا بتوان به نقد آن نشست.* کج فهمی یک نظریه به مراتب خطر ناک تر از عدم آشنائی با آن نظریه است و خطر كم دانستن از خطر ندانستن بسيار بيشتر است چرا که نيمه حكيم بلاي جان است نيمه فقيه بلاي ايمان.
به راستی کیست این اطریشیِ یهودیِ خدا ناباور که دین را وهمی ساخته بشر می‌نامد،تمدن را ملالت بار اعلام میکند و یک سره خط بطلان بر خود آگاهی انسان میکشد. کیست این مرد یک‌دنده و لجوج با اعتماد به نفسی به عظمت قله آلپ که یک تنه با سیگار برگی در گوشه دهان در برابر تمامی مخالفین نظریه‌اش می‌ایستد و بی‌آنکه پلک بزند میگوید حق با من است و ابائی ندارد که کشف خود از خواص کوکائین را بستاید و همکاران خود را تشویق به استفاده از کوکائین کند. کیست این عزیز دردانه مادر که با کیسه جنین در سر به دنیا آمد و به روایت یک باور قدیمی باید مرد بزرگی میشد.کیست این شاگرد اول دبستان و دبیرستان که استعداد شگرفی در آموختن زبان های مختلف دارد، بر زبان‌های یونانی و لاتین تسلط دارد،شیفته شکسپیر است و گوته را ستایش میکند. کیست این پزشک جوان که به جای آنکه تیغ جراحی به دست بگیرد تا ”مغز” آدمها را جراحی کند واژه‌ها را بر می گزیند تا از آن‌ها چراغی بسازد تا به شبستانهای تاریک”ذهن” نوری بیفکند.کیست این مردی که به اختیار خود به زندگی‌اش پایان داد؟به راستی فروید کیست و چه میگوید؟
زیگموند فروید در ششم ماه مه 1856 میلادی به دنیا آمد و در بیست و سوم سپتامبر 1932 در سن 76 سالگی به زندگی خود پایان داد.او برای ما روانکاوی را به ارث گذاشت.هدف این نوشته معرفی اصول بنیادی روانکاوی است و از اینجا آغاز میکنیم که روانکاوی چگونه شکل گرفت.”اوله آنکه ئر” و ”سیمو کوپه” که به جرأت میتوان گفت دو تن از بهترین فروید شناسان دانمارک هستند در کتاب جامعی که در باره روانکاوی نوشته‌اند بر این باورند که ”ضرورتاً اینطور باید فرض کرد که زمانی که روانکاوی به عنوان ”فرضیه ای جدید در مورد سوژه” شکل گرفت به این دلیل بود که شرایط اجتماعی ”سوژه ای” جدید خلق کرده بود.”1در وین شهری که فروید در آن زندگی میکرد شرایط تاریخی به گونه‌ای فراهم شده بود که این سوژه جدید جلوه‌های خاص خود را در شکلهای مختلف نمایان میکرد و زایش روانکاوی در وین یک امر اتفاقی نبود.*فروید کتاب ”تفسیر خواب” را در سال 1900 منتشر کرد و هر چند کتاب در آن سال چندان مورد توجه واقع نشد ولی بعداً اهمیت آن را با کتاب داروین”خاستگاه گونه ها” در باره تکامل یکسان دانستند و هم چنان یکی از ستون‌های استوار روانکاوی است.نکته ای که در این کتاب نظر ما را به خود جلب میکند روش فروید برای دستیابی به تشریح ساختار روان انسان است. با همین کتاب که اولین کتاب جامع فروید در باره روانکاوی است با پزشکی روبرو هستیم که با ثبت مشاهدات خود و کار با بیماران در تلاش است که به درون ذهن انسان نقبی بزند. فروید فیلسوف نیست، نظریه پرداز نیست او قبل از هر چیز پزشک است و تخصص او مغز و اعصاب است. او پزشکی است که با تحلیل مشاهدات خود و تجربه هائی که نزد دیگران آموخته است به این نتیجه رسیده است که روان رنجوری علت فیزیولوژیکی ندارد بلکه نتیجه کشمکشهای درونی ذهن فرد است.فروید در روند شکل دادن به روانکاوی بدون انقطاع نطریه خود را عمق می بخشید ، تکمیل میکرد و تصحیح مینمود و در درمان از روش آزمون و خطا استفاده میکرد. فروید متوجه می‌شود که خواب هائی که بیماران برایش تعریف میکنند رابطه‌ای مستقیم با تجربه‌های زندگی و آرزوهای روزانه آن‌ها دارد. او در تفسیر خواب فرضیه نوئی را مطرح میکند و خط بطلانی به ربط دادن رؤیا ها به نیروهای فرا زمینی و یا تفسیرهای مورد پذیرش عوام از جمله رابطه مستقیم بین خواب و پیش‌بینی آینده در سطح کف بینی و رمالی کشید. او در می‌یابد که با تفسیر خواب میتوان به گوشه‌های پنهان ذهن راه یافت،و از آن همچون کلیدی برای باز کردن قفل صندوق خانه‌های در بسته ای که آرزوهای ممنوعه مان را در آن‌ها مخفی کرده ایم استفاده کرد. در تفسیر خواب او بیش از هرچیز به تشریح نقش ضمیر نا خود آگاه و ساختار ذهن انسان میپردازد. رابطه ضمیر نا خود آگاه را با خود آگاهی و نقش پیش آگاهی به عنوان دروازه ورودی به خود آگاه را میشکافد. پیش از فروید دیگران در ادبیات و یا فلسفه به وجود نا خود آگاه اشاره کرده بودند، ولی این فروید بود که آن را از پس پرده های ابهام و کلی گویی بیرون آورد و به خوبی تشریح کرد.اهمیت کار فروید تعیین فرد و ذهن او به عنوان موضوع مورد مطالعه روانشناسی است و با کشف ضمیر نا خود آگاه به ما میگوید که ما در خانه خود صاحب اختیار نیستیم و نیروئی پنهانی در درون ما وجود دارد که «می کشد ما را هر جا که اوست» و چه بهتر که برای شناخت فروید نخست با ضمیر نا خود آگاه آشنا شویم ولی برای اینکار لازم است که نظریه اورا در باره ساختارذهن انسان به صورت فشرده شرح دهیم و در پایان به کاربرد نظریه او در درمان و استفاده از روش تداعی آزاد بپردازیم.

ساختار ذهن انسان

مشکلی که در خواندن فروید به فارسی وجود دارد عدم شکل‌گیری یک زبان یک دست در ترجمه‌ها است. متر جم های مختلفی بعضی از آثار او را از زبانهای مختلف به فارسی ترجمه کرده‌اند ولی هیچ وقت یک جمع تخصصی برای گزینش مترادف های مناسب و ایجاد زبانی واحد برای روانکاوی شکل نگرفته است تا به درک بهتر فروید برای فارسی زبانان یاری رساند.فروید برای تشریح ساختار ذهن انسان سه واژه لاتین”Id,Ego و Superego” را به کار میبرد. مترادفهای مختلفی در فارسی برای این سه واژه در ترجمه‌های مختلف به کار برده شده است که برای جلوگیری از سر درگم شدن، در این مقاله مترادف های زیر مورد استفاده قرار میگیرند (نهاد،من و فرامن).
نهاد آن چیزی است که با آن زاده میشویم، غرایز طبیعی موجود در انسان همچون نوعی از انواع و مشخص تر نوعی از پستانداران. ویژگی غرایز این است که وقتی ارضاء نمی شوند فریاد شان بلند می‌شود و خواهان آن هستند که بلافاصله رضایت آنان بر آورده شود. کودکی که به دنیا می‌آید در آغاز برای رفع نیازهای غریضی خود کاملاً به مادر وابسته است این مادر است که باید او را شیر بدهد و آغوش مادر همان جائی است که کودک از بودن در آن لذت می برد. هر گاه که گرسنه است و یا به دلیلی آرامش ندارد و یا کمبودی دارد گریه را سر میدهد تا اطرافیان متوجه او شوند و نیاز های او را بر آورده کنند.نهاد بر پایه اصل لذت بنیان گذاشته شده است.بر خلاف دیگر پستانداران کودکی انسان دوره ای است طولانی که همین وابستگی به دیگران در مدتی طولانی روابط بین انسان‌ها را بر مبنای این نیاز شکل میدهد و آن را بسیار پیچیده‌تر از روابط گله ای بین دیگر انواع پستانداران میکند. به تدریج که کودک رشد میکند فر آیند تربیت او بر مبنای ارزشهای مورد قبول جامعه‌ای که در آن به دنیا آمده است نیز آغاز میشود.در اولین مرحله او از پستان مادر محروم می‌شود و غذاهای دیگر جایگزین شیر مادر می‌شوند و به تدریج و مناسب با سن رشد او به او می آموزند که چگونه باید غذا بخورد برای مثال استفاده از قاشق به عنوان ابزار برای غذا خوردن. هم‌ زمان باید یاد بگیرد که غذا را روی میز یا زمین نریزد.مرحله بعدی یاد‌گیری کنترل تخلیه ادرار و مدفوع خود است که نباید در هر مکانی که دوست داشت انجام دهد.همین مسائل به ظاهر کوچک اولین آموزشهای مقررات زندگی در جامعه متمدن است که آزادی کودک را از او سلب میکند. با فراگیری زبان دنیای کودک وارد مرحله جدیدی می‌شود او یاد می‌گیرد که اشیاء را به نام صدا کند ولی زبان تنها وسیله‌ای برای نام گذاری اشیاء نیست به زودی واژه هائی از پدر مادر و محیط زندگی یاد میگیرد که نماد بیرونی ندارند بلکه به انجام کاری او را دعوت میکنند. ”وقت خوابه، دستهات را بشور، درست بشین و غیره” جملاتی هستند که مرتب به او میگویند که در زندگی مقرراتی وجود دارد و او باید به آن‌ها تمکین کند.با رشد ذهنی کودک مفاهیم تجریدی نیز وارد دایره واژگان می‌شود تا اخلاقیات مورد پذیرش والدین را به او بیاموزند زمانی که کودک کاری را که مورد تائید ارزشهای اجتماعی نیست انجام میدهد والدین با واژگانی چون”بچه بد، شرم کن، این کار خیلی زشت بود” به او می فهمانند که هر عملی مورد تائید آن‌ها نیست و اگر تکرار شود با تنبیه و مجازات روبرو خواهد شد. اینکه خانواده چگونه و از چه زمانی شکل گرفت و در سرزمینهای مختلف سیر تحولی آن چگونه بوده است موضوع این نوشته نیست ولی خانواده اروپائی در قرن نوزدهم و بیستم خانواده تک همسری است بر مبنای حق پدری که کودکان وارث پدر هستند و کودک باید با معیار های ارزشی چنین فرهنگی تربیت شود. شکل‌گیری «من» در چنین فرهنگی نمود ضروری واقع گرائی در برابر شرایط موجود است.”رنج از سه جهت ما را تهدید میکند. یکی از طرف جسم خودمان که محکوم به تلاشی و اضمحلال است و حتا از درد و ترس که نشانه خطرند، راه گریزی ندارد. دیگر از طرف جهان بیرون، که با نیروئی چیره، بی رحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار میدهد و سر انجام از طرف رابطه ما با دیگران”(تمدن و ملالت‌های آن ص 35) شاید اگر انسان زندگی ای آمیبی داشت میتوانست سعادت مند باشد چرا که نیازی به دیگری نداشت، با تقسیم سلولی تولید مثل می‌کرد و در محیطی سازگار با حیات زیست شناسانه اش به سر می برد. فروید رنجی را که از رابطه با انسانهای دیگر بر ما تحمیل می‌شود از دیگر رنجهای نامبرده دردناک تر میداند. زیستن با دیگران از یک سو نیاز انسان است و از سوی دیگر محدود کننده انسان. «من» چاره‌ای ندارد که در رابطه با انسانهای دیگر از اصل پذیرش واقعیت پیروی کند، اصلی که نهاد به هیچ وجه از آن خشنود نیست، نهاد تمدن را مانع رسیدن به اهداف خود میداند و از اینکه «من» سرکشی او را مهار میکند همواره در تلاش برای دستیابی به ارضای کامل و بی چون و چرا است. «من»در ساختار فرویدی معرف عقلانیت و واقع گرائی است تا رضایت نهاد را به شکلی معقول و مورد پسند معیار های فرهنگی بر آورده کند. «من»از جانب سه نیرو مورد هجوم مداوم است، نیروی سرکش «نهاد» که بی‌وقفه خواهان بر آورده شدن خواسته هایش میباشد، شرایط بیرونی و امکانات موجود برای ارضای نیاز های «نهاد» و هشدار های «فرامن». ”فرامن” اخلاقیات و وجدان فرد است که والدین از راه تربیت کودکان اصول اخلاقی خود را در کودک نهادینه میکنند.«فرامن» آنجا که عملی را با معیار های اخلاقی اش در تضاد میبیند «من» را خطاب قرار میدهد و نهیب میزند که این کار درست نیست. غیر اخلاقی است، زشت است، غیر انسانی است.جنبه دیگر«فرامن» آرمان گرائی است،تلاش برای خلق یک «من» آرمانی. « من» آرمانی که «فرامن» به دنبال خلق آن است لزوماً فرشته نیست و میتواند دیو باشد. آرمان‌های همسایه شما میتواند کابوسهای شما باشد.اما تلاش بی‌وقفه «من» برای پیروی از واقعیت و وفق دادن خود با واقعیت موجود هیچ وقت مورد رضایت نهاد واقع نمی‌شود و برای «من» راهی به غیر از کنترل نهاد وجود ندارد. اینها ملالتهائی هستند که تمدن به انسان تحمیل میکند و انسان ناگزیر بسیاری از آرزوهای ممنوعه را سرکوب میکند، آرزوهائی که به سردابه های هزار توی ناخود آگاه فرستاده می‌شوند.

ناخود آگاه
مدل کوه یخ برای نشان دادن ناخود آگاه
تقسیم ذهن به خودآگاه و ناخودآگاه، فرض اساسی روانکاوي است و صرفا بر مبناي این فرض است که روانکاوي به فرایندهاي آسیب شناختی حیات روانی انسان پی می برد(فروید،خود و نهاد، ترجمه حسین پاینده)
هرچند خواستهای ممنوعه نهاد در ناخود آگاه به زنجیر کشیده می‌شوند ولی از بین نمی‌روند و با جان سختی عجیبی به زندگی ادامه میدهند و از تلاش برای ورود به خود آگاه دست نمی کشند. سرکوب خواسته‌های نا متعارف به معنی نابود کردن آن‌ها نیست بلکه وظیفه سرکوب جلوگیری از ورود آن‌ها به خود آگاه است. در اینجاست که فروید ساختار ذهن را دستگاهی به هم پیوسته تعریف میکند که در آن سه لایه ، هم‌زمان با یکدیگر همزیستی دارند بی آنکه مرز های غیر قابل تغییری بین آنها وجود داشته باشد ولی این همزیستی یک همزیستی مسالمت آمیز نیست***. بخش عمده این دستگاه را ناخود آگاه تشکیل میدهد که لایه زیرین را شکل میدهد و در لایه بالائی خود آگاه عرضه اندام میکند که در «من» نمود بیرونی پیدا میکند و مابین این دو پیش آگاهی وجود دارد.پیش آگاهی را میتوان مرحله ترانزیت نامید، ایده ای که از سد سانسور عبور کرده است و اجازه خروج از ناخود آگاه را به دست آورده است وارد پیش آگاهی می‌شود جائی که ”شرایط خاصی را کسب کرده، قادر است بدون مقاومت خاصی به ابژه ضمیر آگاه بدل شود"(ضمیر ناخودآگاه ص9).
کل این دستگاه روانی تا زمانی که همکاری دو‌جانبه ای بین «من» و «فرامن» وجود دارد وظایفش را به نحو خوبی انجام میدهد و انسان از بودن خود احساس رضایت میکند. در چنین شرایطی «من» در برآوردن نیازهای «نهاد» به شکلی عاقلانه موفق است و با محیط اطراف سازگاری ایجاد کرده است ولی این بدان معنا نیست که این آرامش ابدی است، آرزوهای بر آورده نشده از تلاش برای راهیابی به خود آگاه دست نمی کشند و در اولین فرصتی که به دست بیاورند یا به شکلی علنی و یا با تغییر شکل و در لباس مبدل از سانسور عبور میکنند و آرامش را به هم می زنند.داستان شیخ صنعان را میتوان اینگونه تفسیر کرد که شیخ پس از پنجاه سال ریاضت، آرزوهای سرکوب شده اش را در خواب می‌بیند و به دنبال این خواب راهی روم می‌شود و دل در گرو عشق دختری ترسا می‌سپارد و برای رسیدن به او دین و ایمان خود را فدا میکند و هرچه مریدانش تلاش میکنند تا او را از این کار منع کنند نتیجه‌ای نمیدهد.
آن دگر یک گفت ای پیرکهن                گر خطایی رفت بر تو توبه کن   
  گفت کردم توبه از ناموس و حال         تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز             خیز خود را جمع کن اندر نماز
 گفت کو محراب روی آن نگار              تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار
” از روانکاوي آموخته ایم که ماهیت فرایند سرکوب در پایان دادن و محو کردن ایده یا فکري، که امري غریزي را نشان میدهد نهفته نیست، بلکه ماهیت این فرایند جلوگیري از آگاهانه شدن آن ایده است. وقتی چنین امري رخ میدهد، میگوییم که آن ایده در وضعیت”ناخودآگاه” است”(ضمیر ناخود آگاه ص 1). آنچه در ناخود آگاه وجود دارد تنها آرزوهای سرکوب شده نیست بلکه تجربه‌های دردناکی که به ناچار به فراموشی سپرده ایم نیز در ناخود آگاه ما لانه کرده اند.تجربه های ناخوشایند و آرزوها و اعمال ممنوعه دوران کودکی مان در شبستانهای تنگ و تاریک در لایه‌های زیرین نا خود آگاه زندانی شده‌اند و ما وجود آن‌ها را به فراموشی سپرده ایم ولی آن‌ها به زندگی خود ادامه میدهند و در انتظار لحظه‌ای هستند که بتوانند از زندان فرار کنند. بار ها شنیده ایم که قدرت انسانها را تغییر میدهد، در تاریخ معاصر جهان انقلابیونی را میشناسیم که با شعار رهائی انسان و سعادت برای همگان به قدرت رسیدند و به تدریج به هیبت موجوداتی آدمی خوار چهره نمودند. آیا قدرت آنها را تغییر داد و یا قدرت فرصت داد تا آرزوهای سرکوب شده از نا خود آگاه بیرون بیایند و چهره واقعی آنان را به نمایش بگذارد؟ ناخود آگاه مجموعه آرزوها،تجربه ها، آزمونها و انگیزه‌هائی است که فرد خواهان آگاه بودن بر آن‌ها نیست و در ناخود آگاه محبوس شده‌اند تا از ورود به خود آگاه دور نگه داشته شوند. فروید کاشف این بخش ناشناخته ذهن انسان بود، بخشی که اگر چه کشف شده است ولی همچنان دنیای ناشناخته‌ای است.

جایگاه غریزه جنسی در ذهن ما
 خانواده Gustav Klimt
غریزه جنسی در تعریف بیولوژیک پیوند مستقیمی با سن بلوغ و آمادگی بیولوژیک برای تولید مثل دارد. روانکاوی این مساله را نفی نمیکند ولی تعریفی که از غریزه جنسی ارائه میدهد به بلوغ و روابط تناسلی محدود نمیشود.در” سه رساله در باره تئوری میل جنسی”(از اینجا به بعد با عنوان سه رساله نام برده میشود) که در سال 1905 منتشر شد فروید نظریه روانکاوی را بدون خود سانسوری بیان میکند. اوغریزه جنسی را هم سنگ با دیگر غرایز انسانی همچون گرسنگی و تشنگی قرار میدهد و از آنجا که در فرهنگ عامه واژه‌ای که بتواند کلیت این غریزه را بپوشاند وجود ندارد او از واژه لیبیدو(Libido)استفاده میکند. یافتن مترادفی که دقیقاً بتواند مفهوم لیبیدو را به فارسی بر گرداند مشکل است و پیشنهاد های مختلفی برای آن وجود دارد که شهوت یکی ازآنها است.در فرهنگ لغت دانمارک لیبیدو واژه ای با ریشه لاتینی معرفی شده است به معنی میل، هوس و خواسته، در روانکاوی به مفهوم رانش جنسی میتوان آن را درک کرد. همانگونه که گرسنگی ما را به سوی یافتن غذا رهنمون می‌شود لیبیدو ما را به سوی ارضاء نیازهای جنسی می راند.فروید وجود میل جنسی را در کودکی مطرح میکند و همین خشم بسیاری را بر می انگیزد ولی او همواره بر این مساله تأکید کرده است که میل جنسی در کودکی به معنی رابطه تناسلی نیست. او در سه رساله دوران بلوغ را کاملاً از دوران کودکی جدا میکند ولی بر این باور است که دوران کودکی نقش تعیین کننده ای در شکل‌گیری گرایش های جنسی انسان دارد.آنچه که غریزه جنسی را در سن بلوغ و بعد از آن از دیگر غرایز متفاوت میکند این است که برای ارضاء آن نیاز به دیگری دارد، نیاز به فرد دیگری که بتوان از یک دیگر کام گرفت ولی یافتن دیگری همیشه کار آسانی نیست چرا که دیگری نه یک شئ که انسان دیگری است با آرزوها، تمناها، انتظارات و نیازهای جنسی خود. از این رو به رابطه دو انسان تبدیل می‌شود و جامعه به خود اجازه میدهد که ضوابطی برای آن بر قرار کند. ورود تمدن و فرهنگ در این حوزه برای تعریف شکل بر آورده کردن این نیاز است، در‌واقع معیارهای دیکته شده توسط جامعه آزادی انسان را در رابطه با ارضای غریزه جنسی محدود میکند و تنها روابطی را که در چهارچوب مورد قبول اجتماع صورت میگیرد مهر تائید میزند و آنچه که خارج معیار های پذیرفته شده باشد غیر اخلاقی و انحرافی میداند. این قوانین در فرهنگهای مختلف با یکدیگر متفاوتند و در طول تاریخ نیز بنا بر نیاز تحولات اجتماعی تغییر کرده اند.اگر صد سال پیش بوسیدن در ملاء عام عملی شنیع و غیر اخلاقی بود امروز بوسیدن و یکدیگررا در آغوش کشیدن در صحن عمومی خون عابران را به جوش نمی آورد.امروز در بسیاری از کشور های غربی همجنسگرائی به مقدار زیادی پذیرفته شده است در حالیکه در بخش بزرگی از جهان هم چنان بیماری و انحراف اخلاقی محسوب میشود.سرکوب آرزو ها،رویاها و تمناهای جنسی اجباری است که فرهنگ به ما تحمیل میکند.فروید در آغاز قرن بیستم در وین زمانی که خانواده تک همسری نماد آرمانی زندگی جنسی بود و اصول پدری بر امپراطوری اتریش حاکم بود شاهد تأثیر این تحمیل فرهنگی در گسترش روان رنجوری شد و با طرح مساله، راهگشای توجه جامعه به اهمیت آگاهی و شناخت واقعی از کارکرد غریزه جنسی شد.

فروید درمانگر
موزه فروید در لندن
برای رهائی از روان نژندی (شامل روان پریشی ها نمیشود) باید بر آنچه که در ناخود آگاه علت روان نژندی است آگاه شد. برای رسیدن به این آگاهی فروید از روش تداعی آزاد بهره میگیرد. بیمار بر روی کاناپه مخصوص دراز میکشید، فروید در پشت سر بیمار به گونه‌ای بر روی صندلی می نشست که بیمار نمیتوانست او را ببیند و از بیمار میخواست که هرچه دوست دارد بگوید.اما برای استفاده از این روش پیش‌زمینه ای باید فراهم شود و آن ایجاد اعتماد بین بیمار و درمانگر است. بیمار باید بداند که درمانگر محرم راز است و گفته‌های او به هیچ وجه به دیگران منتقل نمیشود. زمانی که چنین اعتماد دوجانبه ای به وجود می‌آید از بیمار خواسته می‌شود که آنچه در فکرش میگذرد بدون سانسوربیان کند. فروید پس از استفاده از روشهای مختلف از راه آزمون و خطا به این این نتیجه رسید که تداعی آزاد مؤثر ترین روش برای عیان کردن آنچه که در ناخود آگاه بیمار میگذرد است. در ادبیات فارسی استفاده از تداعی برای یافتن درد بیمار را میتوان به وضوح در داستان کنیزک و پادشاه در مثنوی دید.حکیم نبض کنیزک را میگیرد و نام شهر ها را یکا یک می گوید تااینکه به سمر قند میرسد:
نبض او بر حال خود بُد بی گزند            تا بپرسید از سمر قند چو قند
آه سردی برکشید آن ماه روی               آب از چشمش روان شد همچو جوی
فروید به کار گیری تداعی آزاد را در درمان روان رنجوری ها به گونه‌ای سامان داد که بیمار با تداعی های خود به شبستانهای تاریک ذهن خویش سرک بکشد و با عبور از دالانهای تنگ و تاریک به پستوهای نمور و غبار گرفته که خاطرات ممنوعه دوران کودکی را به حبس کشیده است نگاهی کند تا شاید ریشه رنجوری های روان خود را در آنجا بیابد.
سخن پایانی
میتوان با فروید موافق و یا مخالف بود، میتوان نظرات او را هم چون هر نظر دیگری نقد کرد چنانچه بسیاری این کار را کرده‌اند ولی تقلیل نظریه فروید به هرزه نگاری و دفتر چه راهنمای مسایل جنسی، تنها نشانه کج فهمی و تفسیر اشتباه سخنان اوست****. فروید خود همواره بر این مساله تأکید کرده است که نظراتش را به طور مرتب مورد تدقیق قرار داده است و در هر موردی که احتیاج به تصحیح بوده است آن‌ها را به طور شفاف تصحیح کرده است. فروید خواهان آزادی بدون قید و شرط نیست و در ”آینده یک توهم” به روشنی نظرات اجتماعی خود را بیان می‌کند که جانبدارآموزش مردم، عدالت اجتماعی و حفظ تمدن است بی آنکه در نقش یک رهبر سیاسی قد علم کند.اما به سختی بتوان او را در ردیف انسانهای خوش بین به آینده بشریت دانست.
و یک پیشنهاد:
«مفهوم ساده روانکاوی» را فروید در سال 1926 به زبانی ساده برای معرفی نظریه خود برای عموم نوشت. در این کتاب او با منتقدی فرضی گفتگو میکند و پاسخ پرسشهای او را میدهد. برای آشنائی با فروید خواندن این کتاب را توصیه میکنم. کتاب را فرید جواهر کلام ترجمه کرده است و انتشارات مروارید در سال 1342 اولین چاپ آن را منتشر کرده است.


17 اسفند 1398- 8 مارس 2020
قاقورتوق
منابع
Freuds Psykoanalyse s-23 
تمدن و ملالت‌های آن زیگموند فروید ترجمه محمد مبشری نشر ماهی 1392
ضمیر نا خود آگاه، زیگموند فروید ترجمه شهریار وقفی پور
خود و نهاد، زیگموند فروید، ترجمه حسین پاینده

* در سال 1330 ا.ح آریان پور با همین دیدگاه کتاب «فرویدیسم با نگاهی به عرفان» را منتشر کرد
** Freud's Vienna and Other Essays نام کتاب و جستاری است ازBettelheim Bruno که در آن شرایط فرهنگی وین در زمان فروید را شرح میدهد.
*** برای تجسم بهتر از ساختمان ذهن از تشبیه به کوه یخی استفاده میشود.


****در ادبیات کلاسیک ما نمونه‌هائی هست که بدون پروا صحنه‌های روابط جنسی را تشریح میکند ولی از آنجا که آن را به عرفان ربط میدهد ما آن‌ها را می پذیریم.برای مثال مثنوی معنوی دفتر پنجم 159 با عنوان ” وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت”.و یا غزالی در کیمیای سعادت از لواط صوفیان سخن میگوید و حافظ از مغبچگان. در توضیح المسائل های موجود بخشی هست که به جماع اختصاص دارد که مسائل را با جزئیات کامل شرح داده است ولی از آنجا که یک مساله شرعی محسوب می‌شود قابل پذیرش است.

 لینک در زمانه https://www.radiozamaneh.com/492994

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

برگمان راوی تنهائی انسان


اینگمار برگمان


راوی تنهائی انسان

چنین به نظر می‌آید که یک قرار نا نوشته بین سوئد و دانمارک وجود دارد که همواره باید یک سینماگرازاسکاندیناوی در سطح جهانی مطرح باشد و این وظیفه را دانمارک و سوئد به نوبت به دوش میکشند. کارل درایر دانمارکی قبل از جنگ جهانی دوم تأثیر به سزائی در تاریخ سینِما گذاشت. اینگمار برگمان سوئدی در سال 1957 با ساختن مهر هفتم نشان داد که اسکاندیناوی حرفی برای گفتن بر پرده سینمای جهانی دارد و برای سالهای متمادی مطرح ترین سینِما گر اسکاندیناوی در جهان بود. سینمای دانمارک با بیل آگوست برای مدتی در دهه نود میلادی نشان داد که شاگردان کارل درایر می توانند توجه سینمای جهان را به خود جلب کنند و بعد از او لارس فون تریا دنیا را مبهوت نبوغ خود در خلق فیلم کرد. اینکه دوباره نوبت سوئد خواهد شد تا معرف سینمای اسکاندیناوی در دنیا باشد هیچ حدسی نمیتوان زد ولی تأثیر برگمان بر سینمای جهان آنچنان عظیم است که به سختی بتوان جانشینی برای او یافت.بررسی کامل سینمای برگمان در یک مقاله نمی گنجد و از طرفی کتاب، مقاله و بررسی های تلویزیونی بسیاری در باره او به زبانهای مختلف وجود دارد که علاقه‌مندان میتوانند به آن‌ها مراجعه کنند[1].در این مقاله با گزینشی بر مبنای سلیقه شخصی از بین فیلمهای برگمان تلاش خواهد شد با پرسشهای بنیادی او در باره زندگی تا حد ممکن آشنا شویم. آنچه که او را از دیگر فیلمسازان جدا میکند همین دیدگاه او نسبت به زندگی و انسان است.
بدون شک نمی‌توان به زبان فارسی در باره برگمان نوشت بی‌آنکه از نقش بی بدیل هوشنگ طاهری در معرفی او به فارسی زبانان قدر دانی نکرد.
مهرهفتم،توت فرنگیهای وحشی،نور زمستانی، "فریادها ونجواها" و سونات پائیزی پنج فیلمی هستند که بیش از دیگر فیلمهای او در من تاثیر گذاشته اند.در انتخاب فیلمها تنها سلیقه شخصی معیار بوده است.

زبان برگمان

ویلی سورنسن نویسنده و فیلسوف دانمارکی گفته است که سینمای برگمان ”فیلمهای خوب و ادبیات بد” است. با این حرف میتوان به صورتی مشروط موافق بود.زبان سینِما کلام نیست، تصویر است و انتظاررسالت ادبی از سینِما ما را به بیراهه می برد به همانگونه که نمی توان رسالت موسیقیائی از سینِما داشت اگر چه موسیقی نیز در سینِما به کار گرفته میشود.سینما زبان خاص خود را دارد زبانی که در طول عمر کوتاه آن همواره تکامل یافته است و هم چنان این زبان در حال تحول و تکامل است. تعداد معدودی از کارگردانان مؤلف در تکامل این زبان نقش پر رنگی داشته‌اند که برگمان یکی از آنهاست. برگمان قبل از آنکه سینِما گر باشد کارگردان تاتر است، جائی که کار با بازیگردر خلق شخصیتها در نتیجه نهائی اثر بر روی صحنه، نقشی تعیین کننده دارد.برگمان توانائی کار با بازیگر را از تاتر با خود به سینِما آورد تا بازیگران را به جای ایفای نقش به خلق شخصیت بکشاند.برگمان با هوشمندی کامل از توانائی های دوربین و تجربه خود در تاتر استفاده میکند تا زبان سینمائی خود را خلق کند.آنجا که ادبیات هزاران واژه را در ردیفی ازجمله ها در هم می تند تا نقشی از احساس درونی شخصیت های رمان را ترسیم کند، برگمان در نمائی نزدیک از چهره بازیگر آن رابه زبان تصویر بیان میکند. او به خوبی توانمندی دوربین را در نزدیک شدن به درون انسان‌ها دریافته است و میداند بر خلاف تاتر در اینجا نمای نزدیک از چهره بازیگر یا به زبان سینمائی کلوزآپ است که باید به کار گرفته شود تا از درون نگاه بازیگر بیننده احساس او را لمس کند.بیهوده نیست که "سورن نیکویست" فیلمبردار اکثر فیلمهای او بود و همکاری این دو نه تنها در هم زبانی که در همدلی با یکدیگر بود.

هراس از مرگ

برگمان در مصاحبه‌ای در باره فیلم مُهرِهفتم گفته است که یکی از دلایل ساختن آن درگیری ذهن او با مرگ و وحشت از مردن در آن زمان بوده است. درمُهرِهفتم هراس از مرگ موضوع کلیدی فیلم است. سردار جنگهای صلیبی که از جنگ بازگشته است مرگ را در برابر خود می بیند که برای بردن او آمده است.
مرگ بی حرکت ایستاده است. چهره ای سخت رنگ پریده دارد و دستانش را در زیر چین های پهن شولایش مخفی کرده است.
سردار:کیستی؟
مرگ: من مرگم
سردار: آمدی مرا ببری؟
مرگ: من مدتهاست که همراه توهستم
سردار: میدانم
مرگ: آماده ای؟
سردار: جسم من آماده است ولی خودم نه
(مرگ به سمت سردار میرود تا او را با خود ببرد)
سردار: یک لحظه صبر کن
مرگ: دیگران هم همین را گفتند ولی من توجه ای به خواست آنها نکردم
سردار:تو شطرنج بازی میکنی درسته؟
مرگ: تو این را از کجا میدونی؟
سردار: خُب، من این را در نقاشی ها دیده ام و در ترانه ها شنیده ام
مرگ: آره من شطرنج باز ماهری هستم
سردار: اما نه به خوبی من
مرگ: چرا میخواهی با من شطرنج بازی کنی؟
سردار: این به خودم مربوطه
مرگ: باشه
سردار: پس تا زمانی که بازی ادامه داره من به زندگی ادامه میدهم و اگر مات شدی من آزادم.
پرسش در باره مرگ و چرائی زندگی پرسش کلیدی در فیلم است، در این فیلم برگمان پرسشهائی که ذهنش را مشغول کرده است از زبان سردار جنگهای صلیبی آنتونیوس بلوک که پس از ده سال جهاد در راه خدا همراه با اسلحه دار خود "یونز" به سوئد باز گشته است به تصویر میکشد. او با مرگ به نوافق رسیده است تا زمانی که شطرنج بازی میکنند به زندگی ادامه دهد و هرچند به زبان نمی‌آورد ولی بر این باور است که در این بازی پیروز خواهد شد.حضور مرگ در چهره‌های مختلف در فیلم همه جا ما را دنبال میکند. نقاشی که دیوار کلیسا را نقاشی میکند رقص مرگ را بردیوار نقش میزند، طاعون وارد منطقه شده است و مردم در هراس دائمی به سر میبرند، کشیشان دختر نوجوانی را به جرم جادوگری بر تلی از هیزم زنده به آتش می سپارند.آنتونیوس بلوک در هراس از مرگ به دنبال پاسخی است برای زندگی کردن و جستن معنائی در این زندگی."پس زندگی دلهره بی حاصلی است. هیچ انسانی قادر نیست به مرگ چشم بدوزد و زندگی کند و مطمئن باشد که جهان و هر چه در اوست هیچ در هیچ است."(مهر هفتم ص32 ) هرچند برگمان در مُهرِهفتم به هراس از مرگ می پردازد و تلاش میکند تا پاسخی برای زندگی بیابد ولی مرگ از ذهن او بیرون نمیرود و در فیلمهای دیگر او به شکلهای مختلفی به حضور خود ادامه میدهد. در "نور زمستانی" توماس کشیش کلیسای ناحیه که همسرش را بیماری سرطان از او گرفته بنیاد ایمانش سست شده است ولی هم چنان به شغل خود ادامه میدهد. یوناس مرد ماهیگیری که سه فرزند دارد و در انتظار فرزند چهارم است از فکر خودکشی رها نمیشود، همسرش او را به نزد توماس آورده است تا با او صحبت کند.
توماس: من که حسابی گیر کردم. نمیدونم چی بگم. من وحشت تو رو درک میکنم، خدایا چطور تونستم درکش کنم! ولی ...ما باید به زندگی ادامه بدیم
یوناس: جرا باید به زندگی ادامه بدیم؟ (نور زمستانی ص17)
ماهیگیرهمراه همسرش به خانه می‌روند با این قرار که نیم ساعت دیگر باز گردد و تنهائی با کشیش صحبت کند.وقتی یوناس به قرار ملاقات می‌آید کشیش بیش از آنکه به مشکل یوناس بپردازد از درگیری ذهن خود با ایمانش میگوید واعتراف میکند که او خود انسان بدبختی است که به خود کشی نیز فکر کرده است. این جابجائی نقش مددکار ومددجو در فیلم  دیگر برگمان "پرسونا" تکرار میشود. برگمان با این جابجائی این ادعا را که انسانهائی هستند که با کمک به دیگران معنای زندگی را یافته‌اند، به توهمی فریب انگیز تشبیه میکند. در "فریادها و نجواها" برگمان ما را به یک عمارت اربابی در اواخر قرن نوزده می برد جائی که آگنس زن جوانی از طبقه مرفه مبتلا به سرطان در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکند. خواهران او کارین و ماریا به نزد او آمده‌اند تا در کنارش باشند و آنا مستخدمه وفادار خانواده وظیفه تأمین آسایش هر سه خواهر را به دوش میکشد. درآغاز فیلم بازتاب درد و رنجی را که سرطان بر جسم آگنس وارد میکند در چهره تکیده او نه تنها حس میکنیم که میتوان گفت آن را لمس میکنیم. همه چیز در هاله ای از انتظار و سکوت فرو رفته است. تیک تیک ساعتها گویی شمارش معکوس را برای پیروزی مرگ نوید میدهند. در سکوت، آگنس از بستر بیماری بیرون می‌آید گشت کوچکی در اتاقش میزند، پشت میز تحریر می نشیند قلم را در دوات میزند و در دفتر چه خاطراتش مینویسد "امروزصبح دوشنبه است ـ درد دارم" و در زیر کلمه درد خط می کشد.آگنس درد می کشد، فریاد میزند که دیگر تحمل ندارد،کمک میطلبد و سرانجام مرگ پیروز میشود.دیگران تنها می توانند مرگ او را نظاره کنند یا شانه ای بر موهایش بزنند، لیوان آبی به دستش بدهند و یا با حوله ای خیس جسم رنجورش را بشویند تا کمی رایحه زندگی را حس کند اما در جدال با مرگ او تنها است دیگران تنها انعکاس دردی را که او میکشد در چهره، فریاد و خشمش می بینند، آنکه درد را می کشد اوست.هراس از مرگ در فریادهای آگنس در زمان حال رخ میدهد ولی مرگ همواره وجود داشته است، آنا همچنان تخت خواب دخترش را که چند سال پیش در اثر بیماری مرده است در اتاق خود به یاد او نگه داشته است و هر روز برای دخترش دعا میکند.در سونات پائیزی مرگ به شکلی غیر مستقیم حضور دارد.ایوا که هفت سال است مادرش را ندیده است نامه‌ای به مادرش نوشته است: "دیروز به شهر رفته بودم. به آگنس برخوردم که با شوهر و بچه هایش به اینجا آمده تا برای مدت کوتاهی از پدر مادرش دیدار کند. او به من گفت که لئوناردو مرده است.مادر عزیز و کوچولوی من، میدانم که این برای تو چه ضربه وحشتناکی باید باشد".( سونات پائیزی ص7). همسرایوا کشیش است ، آنها درشهر کوچکی در نروژ زندگی میکنند. پسری داشته اند که چند سال پیش از دست داده اند. "اریک یک روز قبل از چهارمین سالروز تولدش غرق شد. یک چاه آب قدیمی در پوشیده در حیاط داریم. اما او در چاه را برداشت و توی آن افتاد. ما تقریباً فوری او را پیدا کردیم، اما او مرده بود."(ص 31) برای برگمان مرگ همواره وجود داشته است بی آنکه آمدنش را اطلاع بدهد و یا از هیچ مقررات خاصی تابعیت کند.در توت فرنگیهای وحشی اگر چه مرگ حضوری مستقیم ندارد ولی شخصیت اول فیلم که مردی است سالمند و سالم در کابوس وحشتناکی که دیده است،زمان  از حرکت باز ایستاده است، نعش او که از تابوت به بیرون افتاده است گریبان او را میگیرد تا او را با خود ببرد. چهره  او در چین و چروکهای بسیارش سالهای طولانی زندگی اش را به ما القاء میکند.چهره ای که دیگر از نشاط و طراوت جوانی در آن اثری دیده نمی شود و نگاهی که دیگر شوق زندگی در آنها برق نمی زند. او به چه فکر میکند؟ شاید تنها نوبت خود را انتظار میکشد تا مرگ بر در بکوبد و او را با خود ببرد. او در ایستگاه آخر در انتظار رسیدن قطار مرگ ایستاده است.

کلیسا و ایمان


مُهرِ هفتم با آیه‌ای از انجیل یوحنا آغاز میشود، آیه‌ای که آخر زمانی است."و چون بره مُهرِهفتم را گشود خاموشی قریب به نیم ساعت در آسمان واقع شد و دیدم هفت فرشته را که در حضور خدا ایستاده‌اند که به ایشان هفت کرنا داده شد. و هفت فرشته که هفت کرنا را داشتند خود را مستعد نواختن نمودند".(مکاشفه یوحنا رسول باب هشتم) زمان قرن چهاردهم است. سردار جنگهای صلیبی پس از چندین سال جهاد در راه خدا به سرزمین زادگاهش سوئدبازگشته است.طاعون سیاه با کشتار خود وحشت ایجاد کرده است. سرداردرایمانش به خدا شک کرده است و پرسشهائی برایش شکل گرفته که به دنبال پاسخ آن‌ها است"میخواهم اطمینان داشته باشم نه اعتقاد.نه حدسیات بلکه اطمینان. میخواهم که خداوند دستش را به طرف من دراز کند، از چهره اش پرده بردارد و با من حرف بزند. اما او سکوت میکند".(ص 32) کلیسا و روحانیت حضوری سنگین در فیلم دارند. کلیسا برای بقای خودبه ترویج خرافات متوسل شده است . دختر چهارده ساله‌ای را به اتهام جادوگری و شیوع طاعون برای سوزاندن در معرض عمومی آماده میکنند، هیات مذهبی راه انداخته اند که یکدیگر را برای آمرزش تازیانه بزنند. سر دسته هیات موعظه میکند و مردم را از نزدیک شدن روز قیامت خبر میدهد.سردار سراغ شیطان را از دختر محکوم می گیرد، دختر از او میپرسد برای چه می خواهد؟ سردار میگوید:"میخواهم در باره خدا سوال کنم،لابد او خدا را میشناسد.اگر یکی پیدا شود که خدا را بشناسد باید خود شیطان باشد". کلیسا در مُهرِ هفتم دستگاهی است مروج خرافات و مخالف شادی مردم که نمیتواند پاسخ گوی پرسش های ایمانی سردار باشد. ایمان مساله ای است شخصی که هر فرد باید خود برای آن پاسخی بیابد، چنین رابطه‌ای را در نور زمستانی روشن تر می بینیم. توماس کشیش ناحیه است ولی ایمانش را به خدا از دست داده است اما هم چنان به وظیفه خود به عنوان کشیش به کارش ادامه میدهد.او برای شاد کردن دل پدر و مادرش لباس کشیشی را انتخاب کرده بوده و به خدا ایمان آورده بوده است."یک خدای پدر گونه، بی نهایت شخصی و غیر محتمل. خدائی که نوع بشر رو دوست داره و البته بیش از همه، من رو".(ص36)  برای او خدا پناهگاهی بوده است تا خود را در پناه آن از واقعیت های دردناکی که در اطرافش رخ میدهد پنهان کند.او که در زمان جنگهای داخلی اسپانیا در لیسبون انجام وظیفه می کرده است چشمهایش را بر آنچه اتفاق می افتاده است می بندد و با خدای خودش زندگی میکند ولی پس از مرگ همسرش گویی به دنیای واقعی پرتاب شده است، دیگر نمیتواند واقعیت مرگ عزیز ترینش را نادیده بگیرد وبه خدائی که همسرش را از او گرفته پناه ببرد.ایمانش را از دست میدهد. آلگوت سرایدار کلیسا در باره آخرین لحظات زندگی مسیح بر بالای صلیب میگوید: "اما با این وجود،تنها شدن بد ترین چیز نبود! وقتی مسیح روی صلیب به میخ کشیده شد و همون جا با دردش رها شد، فریاد کشید، با همه وجودش فریاد کشید ،خدایا،خدای من، چرا رهایم کرده ای؟فکر میکرد که پدر آسمانی اش اونو رها کرده. باور کرد هر چیزی که تا الان موعظه میکرده، دروغی بیش نبوده یعنی چند لحظه قبل از مرگ، شک عمیقی همه وجودش رو تسخیر میکنه. قطعاً این باید وحشتناک ترین رنج زندگی‌اش بوده باشه. منظورم سکوت خداست. درست نمیگم پدر؟".(ص67) توماس در پرسشهای او گویی پرسشهای خود را باز می شناسد و با دردی که از چهره اش میتوان خواند با صدائی خفیف و پر درد تنها یک کلمه میگوید "درسته". در سونات پائیزی به شکلی گذرا دوباره همین مساله تکرار میشود. شوهر ایوا که کشیش است پس از اینکه پسرشان را از دست داده‌اند در وجود خدا شک کرده است، از زبان ایوا می‌شنویم که "تحمل این ماجرا برای ویکتور سخت تر است تا برای من. او میگوید که دیگر نمیتواند به خدا اعتقاد داشته باشد، زیرا خدا میگذارد که بچه‌ها بمیرند، زنده در آتش بسوزند، تیر بخورند، یا دیوانه شوند".در فریادها و نجواها مذهب تنها هنگامی که آگنس می‌میرد با حضور کشیش بر سر جنازه او و اجرای مراسم دیده میشود.مراسم درمحیطی خشک و بی روح و حتی کمی خشن انجام می‌شود و هر کس بنا به نقشی که باید در این مراسم داشته باشد نقش خود را اجرا میکند،نمایشی است که همگی آن را چندین بار انجام داده‌اند و هر کس دقیقاً میداند چه باید انجام بدهد و چه بگوید.حتی دعای روزانه آنا برای روح دخترش بیشتر به عادتی شبیه است که هر روز باید انجام دهد. برگمان بین ایمان فردی و مذهب تفاوت قائل می‌شود وکاملا آشکار است که نظر موافقی با دستگاه کلیسا ندارد.

بودن با دیگران


برگمان با پرسش در باره مرگ، مذهب و ایمان، ما را به طرح پرسش بنیادی تری رهنمون می‌شود و آن زندگی است. زندگی بدون بودن با دیگران به زیستی بیولوژیک تبدیل خواهد شد.برگمان این بودن با دیگری را نیازی انسانی می بیند و هم‌ زمان دشوار ترین مساله انسانی.از میان پنج فیلمی که انتخاب کرده‌ام "توت فرنگیهای وحشی" چه در ساخت و چه در موضوع با دیگر فیلمها تفاوت دارد. پروفسور ایزاک بورگ خود را اینگونه معرفی میکند"من الان هفتاد و هشت سال از عمرم گذشته و دیگر خیلی پیر شده‌ام که بخواهم دروغ بگویم، و همین خونسرد ماندنم در برابر حقیقت باعث شده که دچار شک و تردید شوم" (ص9)تمامی فیلم از نظر زمانی در یک روز میگذرد اما نه یک روز معمولی مثل دیگر روزها روزی است که پرفسو باید برای دریافت دکترای افتخاری به شهر لوند در جنوب سوئد برود. تا بالاترین مرجع علمی کشور در مراسمی رسمی با بوق و کرنا تلاشهای او را به عنوان پزشک مورد تائید قرار دهد و از او تقدیر به عمل بیاورد. این تائید و تقدیر سندی است رسمی مزین به مُهر و نشان دانشگاه که زندگی او بیهوده نبوده است.ایزاک بورگ پزشک است و متخصص در میکرب شناسی. مردی تنها که همسرش چند سال پیش فوت کرده است.همه کارهای خانه را خدمتکار چندین و چند ساله‌اش که میتوان او را خانه زاد توصیف کرد انجام میدهد. آگدا چهل سال است که در منزل دکتر کار میکند، او که چهار سال از دکتر جوان تراست در همان خانه هم زندگی میکند.ایزاک بورگ صبح روزی که قرار است برای شرکت در مراسم دریافت دکترا یش برود تصمیم میگیرد به جای پرواز با هواپیما با اتومبیل شخصی اش مسیر را طی کند. در این سفر عروس او که چند روزی است درخانه او زندگی میکند همراه او می شود. در بین راه او در محل های مختلفی که رابطه‌ای با گذشته او داشته‌اند توقف میکند،محل هائی که تداعی گرزندگی گذشته او میشود، کودکی، خانواده و اولین عشق زندگی‌اش در این خاطرات دوباره زنده میشوند. به دیدار مادر 96 ساله‌اش می‌رود که هر چند پیر شده است ولی هم چنان بی‌نیاز از کمک دیگران زندگی میکند. درمسیر طولانی مسافرت به تدریج ازاختلاف بین پسرش و عروسش مطلع می‌شود همچنین فرصتی است تا نگاهی دوباره به سالهای رفته و زندگی‌اش بیندازد و از خود بپرسد آیا زندگی همین است؟ یک عمر تلاش و کار، پذیرفته شدن از سوی جامعه، مورد احترام بودن و بهره مندی ازآسایش؟ و سرانجام تنهائی؟. در آغاز فیلم او شرح میدهد که چرا تنهائی را انتخاب کرده است: "هیچ کاری به اندازه ابراز عقیده کردن در باره دیگران مشکل نیست: آدم اغلب دچار اشتباه و حتی دروغ پردازی میشود. باین جهت سکوت میکنم، همین موضوع باعث شده که من از هرگونه تماسی با دیگران چشم‌پوشی کنم، قسمت اعظم وقتی را که ما با هم میگذرانیم صرف صحبت کردن و قضاوت، در باره اعمال دیگران میکنیم. حالا من در این سن و سال آدم تنهائی هستم. البته من این حرف را به خاطر شکایت از خودم نمیزنم بلکه فقط می‌خواهم آنچه را که هست نشان بدهم. من در زندگی به دنبال چیزی جز استراحت و امکان مطالعه پیدا کردن در باره مطالبی که مورد علاقه منست نمی روم".(ص10) آن تنهائی که برگمان به نمایش میگذارد تنها زیستن در جزیره‌ای متروکه نیست که تنها بودن در کنار دیگران و با دیگران است.میتوان با دیگران بود ولی تنها بود، تنهائی در حضور دیگران دردناک تر از زندگی در تنهائی است.آلگوت سرایدار کلیسا که تازگی به خواندن انجیل برای تسکین خود پناه برده است پرسشهای زیادی برایش مطرح شده که آن‌ها را با توماس در میان میگذارد: "پدر! مسیح سه سال تموم داشته برای این حواریون صحبت میکرده و همه این سالها رو با هم زندگی کرده بودن. اون آدمها در کمال سادگی نفهمیده بودن که منظورش چیه.همه شون ترکش کردن. و مسیح تنها موند(پرشورانه) پدر، این باید رنج وحشتناکی باشه! درک این نکته که هیچ کی درکت نکرده! تنها شدن اون هم وقتی که آدم نیاز به کسی داره تا بهش تکیه کنه. یه رنج وحشتناک"(ص66) در سونات پائیزی ایوا و همسرش در رابطه‌ای بدون عشق زندگی میکنند و هر یک به کار خود مشغول است. آن‌ها زندگی بی دغدغه ای دارند. هر دو در تنهائی خویش با یکدیگر زندگی میکنند و می‌دانند که نقش بازی میکنند ولی از انتخاب این نقش راضی هستند. توماس در نور زمستانی میخواهد تنها باشد او با بی‌تفاوتی بیرحمانه ای خواست مارتا را برای زندگی با یکدیگر رد میکند، مارتا را تحقیر میکند و از خود می راند.بودن با دیگری به ویژه در روابط نزدیک اگر چه نیاز انسان است ولی منشاء اختلاف و تنفر بین انسان‌ها هم میشود.ایوا مادرش را دعوت کرده است که به خانه آن‌ها بیاید با این نیت که مادرش را در شرایط سختی که برایش پیش آمده تسلی دهد اما بودن با مادرش پس از هفت سال ترک رابطه زخمهای کهنه را یکی پس از دیگری باز میکند. مادری که تنها به موفقیت حرفه‌ای خودش فکر می کرده است بی‌آنکه وقت کافی برای بودن با فرزندانش را داشته باشد. او تنها زندگی مادی آن‌ها را تأمین کرده است.شارلوت مادر ایوا نوازنده پیانو است ، او هنرمند مشهوری است همیشه در سفر بین کشورها برای برگزاری کنسرت.همواره مورد ستایش واقع میشود،او در حرفه اش موفق است ولی از نظر عاطفی انسانی است بی‌تفاوت نسبت به دیگران حتی نسبت به فرزندان خود که به موقع میتواند صورتک مادری مهربان به چهره بزند.او تنها به خود فکر می کند و از درون تنهاست. در روابط انسان‌ها همواره یک جنگ برای برتری بر دیگری جریان دارد که مانع خوشبختی آنان در کنار یکدیگر میشود.

در فریاد ها و نجواها فضای فیلم و رنگ سرخی که بر صحنه آرائی حاکم است پس زمینه‌ای ملتهب و مرموز را تلقین میکند. در این فیلم برگمان چهره دردناک تنهائی و رنج‌های پنهان شخصیتهای فیلم را ذره ذره از درون آن‌ها بیرون میریزد. سه خواهر و یک مستخدمه که هر یک حدیث تنهائی خود هستند. زندگی زناشوئی کارین بی روح و سرد است،کارین با صلابتی ظاهری زنی قوی و قدرتمند به نظر می آید، صلابتی که تنها نقابی است برای پنهان کردن وحشت او از تماس با دیگران و غریزه شدید خود ویرانگری در او.ماریا نمی داند چه می‌خواهد و به دنبال جذب مَحبت است.در نقش همسر، بانوی خانه است با نیازهای ارضاء نشده که آن را در آغوش دکتر جستجو میکند. خواهرانی که آمده‌اند تا از خواهر بیمارشان مراقبت کنند خود به مراتب بیچاره تر از خواهر بیمار هستند. از این چها زن آنا از آنچه دارد راضی به نظر می آید و وظیفه خود را انجام میدهد. در پایان فیلم یادداشت آگنس در دفتر چه خاطراتش تصویر دیگری از آگنس برای ما رسم میکند: "چهارشنبه، سوم سپتامبر، بوی تند پائیز، هوای راکد و تمیز را پُر می‌کند، اما ملایم و خوب است. خواهرانم، کارین و ماریا آمده‌اند من را ببینند. خیلی عجیب است که دوباره دورِ هم هستیم، مثل قدیم‌ها. حالم بهتر شده است. ما حتی چند قدمی هم پیاده‌روی کردیم و این یک اتفاق مهم برای من است چون خیلی وقت بود از این خانه بیرون نرفته بودم... یک‌دفعه زدیم زیرِ خنده و به سمتِ تابِ قدیمی که از بچگی ندیده بودم‌اش، دویدیم. مثل سه تا خواهرِ کوچولو روی تاب نشستیم و آنا هم آرام هلمان داد... همه‌ی درد‌ها و رنج‌ها تمام شدند، همه‌ی کسانی که دوستشان داشتم کنارم بودند، شنیدم که دارند درد و دل می‌کنند. حضورشان را در ذهنم تجسم کردم، حرارت دستانشان را. دوست داشتم برای لحظه‌ای همه‌چیز را متوقف کنم و فکر کنم چه چیزی پیش می‌آید... هر چیزی باشد خوب است. نمی‌توانم به چیزی فکر کنم... حال برای چند لحظه‌ای کامل بودن را تجربه می‌کنم و می‌توانم حسِ شکرگزاری را در زندگی‌ام احساس کنم. حسی که چیز‌های باارزشی را در زندگی‌ به من بخشید." متن به زبانی گویا بیان میکند که هر چند آگنس با مرگ دست به گریبان بوده است، بودن با خواهرانش را هدیه ای دانسته که دوست داشتن را به او باز گردانده. دوست داشتن اگر چه توان پیروزی بر سرطان را ندارد ولی درد ها و رنجهایش را التیام می بخشد.
شاید اینگمار برگمان اگر دفتر چه خاطراتی داشته باشد روز قبل از مرگش همچون ایزاک بورگ در توت فرنگی های وحشی چنین نوشته باشد"نام من اینگمار برگمان است. هنوز زنده ام. هشتاد و نه سال از عمرم میگذرد. در واقع حالم خوب است". دفتر چه را که می بندد به پرسش ایزاک بورک فکر میکند
ایزاک: چه مجازاتی برای من در نظر گرفته شده است؟
آلمان: مجازات؟ نمیدانم، فکر کنم همان مجازات معمولی
ایزاک: معمولی؟
آلمان: بله،منظور تنهائی است
ایزاک: تنهائی؟
آلمان:همینطور است، تنهائی
ایزاک:هیچ گذشت و بخششی هم در میان نیست؟
شاید با چنین پرسشی بود که اینگمار برگمان در بستر تنهائی خود کیش و مات مرگ شد.


لینک مقاله در رادیو زمانه : https://www.radiozamaneh.com/504007


نقل قولها را تا آنجا که ممکن بود از ترجمه های فارسی فیلمنامه ها آورده ام به غیر از دیالوگ بین سردار و مرگ و نقل قولهای فیلم فریاد ها و نجوا ها که از خود فیلم ترجمه شده است.
1ـ مهر هفتم ترجمه هوشنگ طاهری انتشارات رز 1350
2 ـ توت فرنگیهای وحشی ترجمه هوشنگ طاهری انتشارات اشرفی 2536
3ـ سونات پائیزی ترجمه بهروز تورانی نشر مینا چاپ اول 1372
4ـ نور زمستانی ترجمه حسین نعیمی ناشر تولید فیلم و عکس اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان 1375







[1] مقدمه هائی که هوشنگ طاهری در ترجمه فیلمنامه های برگمان نوشته است میتواند نقطه شروع خوبی باشد