۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

هنر شنونده بودن



در زبان دانمارکی اصطلاحی وجود دارد که میگوید" گفتارنقره است ولی گفتگو طلاست". در فارسی می توان گفتگو را به، با هم سخن گفتن و یا گفت و شنود معنی کرد. برای گفتگو حد اقل به دو نفر نیاز هست تا بتوانند با هم سخن بگویند و گفت و شنودی با یکدیگر داشته باشند. برای اینکار باید یکی بگوید و دیگری بشنود، ولی این بدان معنی نیست که همواره یکی از طرفین گوینده یاشد و دیگری شنونده، بلکه یکی میگوید، دیگری میشنود و صبر میکند تا گوینده حرفهایش را بزند و سپس او که شنونده بوده، گویند میشود و دیگری شنونده. این اصول اولیه یک گفتگو است. گفتگو میتواند بین چندین نفر صورت بگیرد که در آن صورت برای بر قراری نظم و رعایت حقوق شرکت کنندگان احتیاج به حد اقلی از توافق بر سر نحوه اداره گفتگو وجود دارد. گفتگو از پویائی درونی خود انرژی میگیرد و این انرژی صرف باروری و رشد گفتگو در جهتی سازنده میشود تا ثمره گفتگو که گسترش افق دید ما در رابطه مساله خاصی است به بار بنشیند. پویائی درونی گفتگو از افرادی که در گفتگو شرکت میکنند سر چشمه میگیرد که عامل تعیین کننده در این فرآیند، شرکت فعال شرکت کنندگان در شنیدن حرفهای دیگری است. در واقع شنونده فعال بودن بیشترین نقش را در رشد پویائی یک گفتگو دارد. یک شنونده خوب به آنچه که میشنود با دقت گوش فرا میدهد، در حالت چهره اش میتوان جدیت او را در شنیدن تک تک واژه ها دید و همزمان احترام او را به  گوینده میتوان در چشمهای او دید. یک شنونده خوب تنها به واژه هائی که میشنود، گوش فرا نمیدهد، او با کنجکاوی و علاقه به آنچه که میشنود سرا پا گوش میشود و برایش معنی جملات و مفاهیم است که ارشمند هستند،علاقه مندی او را به درک آنچه که میشنود گوینده حس میکند. شنونده فعال، عجله ای برای قطع گفتار گوینده ندارد و با بردباری به گوینده این آرامش را میدهد که سخنانش را آنچنان که میخواهد به پایان برساند. این کنش و واکنش بین گوینده و شنونده فضائی را ایجاد میکند که گوینده حس میکند شنونده حرفهای او را جدی میگیرد و برای حرفهای او ارزش قائل است، همین احساس در گوینده این انگیزه را بوجود می آورد که حرفهای خود را سنجیده تر بزند و تلاش کند که سخنانش را عمق ببخشد و اگر ادعائی در سخنانش عنوان میکند، دلایل عقل پسند برای اثبات مدعای خود بیاورد. هنرِ بزرگِ، شنونده بودن در این است که که گوینده حس کند شنونده نسبت به آنچه کی میشنود پیش داوری ندارد و سخنان گوینده را با عقل محک میزند نه پیش داوری. آنچه که انگیزه گوینده را برای عمق بخشیدن به سخنان خود بیشتر میکند، این است که در حالت چهره و واکنش های آوائی کوتاه از جانب شنونده، احساس کند سخنانش آنچنان که گفته  میشوند شنیده میشوند، بی آنکه آنها را به خاطر شخصیت گوینده  تفسیری دیگر کنند و شنونده نه آنچه را که میشنود، بلکه آنچه را که آرزو میکند بشنود، میشنود. شنونده آنگاه که گوینده میشود در سخنان خود نشان میدهد که با دقت به سخنان گوینده گوش داده اشت و این را با متمرکز کردن سخنان خود در چهارچوب آنچه که شنیده است نمایان میکند. او با دیدی مو شکافانه نظر شخصی خود را در رابطه با آنچه که شنیده است بیان میکند، بی آنکه تعصب در حقانیت خود نشان دهد با دلیل عقلانی آنچه را که شنیده است تائید یا رد میکند. نکته ای که همیشه میتواند گفتگو را از تبدیل شدن به جدل نجات دهد، شروع سخن با بیان تائید آن بخشها از سخنان شنیده شده است که مورد تائید شنونده است. فرض کنید که شما بیش از پنج دقیقه به سخنان یک طرفدار استفاده از انرژی اتمی گوش فرا داده اید و اکنون نوبت شماست که دلایل مخالفت خود را با استفاده از انرژی اتمی بیان کنید. اگر شما با این جمله آغاز کنید که " من کاملا با شما موافقم که این انرژی بسیار پاک و ارزان تر از سوخت های فسیلی است، ولی...". شما با تائید بخشی از سخنانی که شنیده اید نشان میدهید که فرد متعصبی نیستید ولی این انرژی مضراتی هم دارد و میتواند به فاجعه ختم شود. شما با تائید بخشی از سخنان او او را از جبهه گیری و رفتن به حالت دفاعی، به سمت فکر کردن سوق میدهید تا دلایل بیشتری برای بهتر بودن انرژی اتمی بیاورد. گفتگو همیشه بین دو نظر مختلف سیاسی اجتماعی که در آن طرفین در ارائه راه حل اختلاف دارند نیست، گفتگو میتواند هزاران  دلیل مختلف داشته باشد، بین دو دوست، والدین و فرزند ان، آموزگار و محصل، هنر مندان و در کل بین انسانها به دلایل مختلف باشد. ولی اگر به یاد داشته باشیم که شنونده خوبی باشیم، بدون شک گفتگو به سمت گفتگوئی سازنده پیش خواهد رفت. هنر شنونده بودن راهگشای رشد فرهنگی جامعه میتواند باشد.  

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

سهراب اُدیپ شرقی


­سهراب، اُدیپِ شرقی


در زندگی لحظاتی هستند که برای همیشه در ذهن ما باقی میمانند، برای من با گذشت بیش از پنجاه سال هنوز آن احساس دردناکی را که از کشته شدن سهراب به دست رستم برای اولین بار با خواندن داستان رستم و سهراب در کتاب فارسی دبستان به من دست داد فراموش نکرده ام و هر بار با یاد آوری این داستان همان احساس در من زنده میشود.هنوز آن تلخی بغضی را که در تمام مسیر مدرسه تا خانه در آنروز مرا همراهی میکرد با تمام وجود لمس میکنم. از دست رستم عصبانی بودم و تصویر سهراب زخمی در آغوش پدر در برابرم بود. خوب به خاطر دارم که زمستان سردی بود و بعد از شام که همه زیر کرسی نشسته بودیم و پدرم طبق معمول مشغول خواندن روزنامه اطلاعات بود با احتیاط کامل پرسیدم " بابا چرا رستم سهراب را کشت" و پدرم بدون اینکه به من نگاه کند به خواندن روزنامه اش ادامه داد و خیلی خونسرد گفت " چون نمیدونست سهراب پسرشه". جواب پدرم به من آرامش داد چرا که او میدانست من پسر او هستم. این جواب در آن سن به من آرامش داد ولی برای من کافی نبود و این پرسش همیشه ذهن مرا مشغول کرد که چرا رستم سهراب را کشت.؟
رابطه فرزندان با پدر و مادر رابطه ای است که در نگاه اول عادی و طبیعی به نظر می آید، ولی در عمق بسیار پیچیده است. در این میان رابطه پدر و پسر از ویژگی خاصی در فرهنگهای مختلف بر خور دار است. در پاسخ به این پیچیدگی در فرهنگ غرب زیگموند فروید اصطلاح عقده ادیپ را به دایره مفاهیم روانکاوی افزود و بسیاری بر این باورند که عقده ادیپ جهانشمول است و شامل تمامی انسانها میشود. فروید نام عقده ادیپ را از نمایشنامه ادیپ شهریار اثر سوفوکل گرفت. "هاتفان به لائیوس میگویند بر فرزند وی مقدر است که پدر خود را بکشد و مادرش را به زنی گیرد. چون ادیپوس زاده میشود، از آنجا که پدر و مادر نمیخواستند دست به خون پسر بیالایند، وی را در دور دست، بر کوه کیتاریون رها میکنند تا خود بمیرد. شبانی اورا می یابد و به کورینتوس نزد پولیبوس شهریار میبرد. ادیپوس در آنجا به سر میبرد و چون جوانی برومند میشود، از تقدیر خود آگاه میگردد. وی چون پدر خوانده و مادر خوانده اش را والدین  واقعی خود می پنداشت از کورینتوس گریخت تا سرنوشت شوم و شرمبارش را دگرگون سازد. در راه شهر تبای به لائیوس پدر راستین و ناشناخته خود میرسد، او را میکشد و در برخورد با ابوالهولی، مردم آن شهر را از مصیبتی بزرگ میرهاند، و به شکرانه آن جانشین شهریار پیشین، پدر کشته خود و همسر شهبانوی شهر، مادر خویش میگردد. تیر تقدیر به آماج مینشیند."(افسانه های تبای ص 51). فروید داستان ادیپ شهریار را اینگونه تفسیر کرد که ادیپ عاشق مادر خود است و برای دست یافتن به او، میل به کشتن پدر دارد ولی از آنجا که آن عشق و این میل هردو ممنوعه هستند ادیپ آنها را سرکوب میکند، ولی در ناخود آگاه او به موجودیت خود ادامه میدهند. فروید میل به کشتن پدر و همبستری با مادر خود را به همه انسانها عمومیت میدهد و آنرا عقده ادیپ نامگذاری میکند. آیا عقده ادیپ در فرهنگ ما نیز معتبر است؟ برای یافتن پاسخ به شاهنامه رجوع میکنیم.اگر بپذیریم که شاهنامه بیانی اسطوره ای از تاریخ باستان ماست، که همزمان هم در آرزوهای پدران ما ریشه دارد و از این نظر با واقعیت فاصله زیادی دارد و هم اینکه آنچنان بیان تلاش، جدال، عشق، نفرت، مبارزه و رنجهای انسانی است، که برای ما کاملا واقعی جلوه میکند و ما در این اسطوره ها نیاز ها، رنجها، آرزو ها و باور های خود را متجلی میبینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که هسته های بنیادین فرهنگی مان را در آنجا باید جستجو کنیم  تا شاید پاسخی برای پرسشمان بیابیم. " نه عمر رستم واقعیت است نه روئین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی << خیالی.>> زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری و شاید بتوان گفت غیر بشری است. اما در عین حال آدمی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن اونیست. او تجسم روحیات و آرزو های ملتی است. این پهلوان، تاریخ ـ آنچنانکه رخ داد ـ نیست ولی تاریخ است آنچنانکه آرزو میشد. و این <<تاریخ>> برای ساختن اندیشه های ملتی که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتار هاست. از این نظرگاه افسانه رستم از اسناد تاریخ نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است زیرا این یکی نشانه ایست از تلاطم امواج و آندیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق."(مقدمه ای بر رستم و اسفندیارـشاهرخ مسکوب) برای یافتن امواج متلاطم در اعماق روح انسانهائی که وارث فرهنگ شاهنامه هستند به شاهنامه مراجعه میکنیم. در میان داستانهای شاهنامه داستان رستم و سهراب یکی از درد انگیز ترین داستان ها است. داستانی که ما در خانه، مدرسه و یا در برابر پرده نقالی شنیده ایم و تنها متاسف شده ایم. در پس پشت این داستان چه رازی نهفته است که گوئی کسی شهامت نزدیک شدن به آن را ندارد؟ در این داستان چه سری نهفته است که از رو در رو شدن با آن وحشت داریم، و با طعم گَس سوگواری  بر سهراب، میپذیریم که رستم ندانسته دست به کشتن فرزند زد؟ گوئی پیمانی ناگفته و نا ننوشته بین مردمان هست که بر جفای رستم سر پوش بگذارند. با هم داستان را مرورمیکنیم.
  
       رستم و سهراب

داستان اینگونه آغاز میشود که روزی رستم "غمین بود دلش، ساز نخجیر کرد" و برای شکار به سوی مرز توران میرود و در نزدیکی سمنگان دشت را پر از شکار مییابد، شکاری را میزند و بعد از اینکه شکار را بریان میکند و میخورد در همانجا برای رفع خستگی میخوابد  و رخش را در مرغزار رها میگذارد. چند تن از سربازان توران که از آن منطقه میگذشتند، رخش را میدزدند. رستم چون بیدار میشود رخش را نمییابد، به ناچار پیاده تا سمنگان میرود. پادشاه سمنگان پس از آگاهی از ورود رستم به استقبال او میرود و به او خوش آمد میگوید. رستم را که خشمگین است به آرامش دعوت میکند و به او قول میدهد که رخش را بیابد و تا آن زمان بهتر است مهمان او باشد. شاه سمنگان با پذیرائی شاهانه از رستم حسن نیت خود را به او نشان میدهد و چون هنگام خواب میشود بستر رستم را آماده میکنند تا او بیاساید. تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف رستم را بسیار شنیده است شبانه به بستر رستم می اید و به او میگوید که شیفته دلاوری های اوست و به همین دلیل به نزد او آمده است چرا که " به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست". تهمینه به رستم میگوید من متعلق به تو هستم اگر تو مرا بخواهی. پس مو بدی می آید و رستم تهمینه را از پدرش خواستگاری میکند و شب را با یکدیگر به سر میکنند. تهمینه آرزو دارد که از این پیوند پسری بزاید. روز بعد رخش را یافته اند و رستم اسب خود را زین میکند، و قبل از ترک سمنگان بازو بندی به تهمینه میدهد که اگر فرزندی به دنیا آمد و دختر بود آنرا به موهایش ببندد و اگر پسر بود به بازویش. نه ماه بعد سهراب به دنیا می آید، از همان کودکی نشانه های بسیاری است که تفاوت زیادی بین او و کودکان دیگر است. سهراب زمانی که نو جوان است متوجه این تفاوت میشود و به نزد مادر می اید تا بداند که "من چون ز همشیرگان برترم". تهمینه بازون بند ی را که رستم برای او به امانت گذاشته به او میدهد و به سهراب میگوید که رستم پدر اوست. سهراب که هرگز پدر خود را ندیده است و تنها وصف او را  شنیده است، نو جوانی است دلیر و جنگجو ودر این اندیشه است که با یاری افراسیاب کاووس را از قدرت فرو کشد و با پدر قدرت را تقسیم کند. او نه برای کشتن پدر که برای پیمان با پدر به میدان می آید. او میخواهد قدرت را از شاهان به پدر منتقل کند و همزمان خود نیز در قدرت سهیم شود.
در این حماسه شرایط به گونه ای پیش میرود که پدر و پسر موفق به شناسائی یکدیگر نمیشوند و سر انجام در نبردی تن به تن رستم فرزند خود سهراب را میکشد. کاووس که میتواند با رساندن نوشدارو به رستم از مرگ سهراب جلوگیری کند از دادن نوشدارو خودداری میکند و سهراب از زخمی که خورده است میمیرد.

آرزو های سهراب
سهراب نوجوانی است که هم زور بازو دارد و هم خردمند است. او می خواهد نظم موجود را در هم بریزد تا شایستگی را جایگزین پیوندهای خونی در به دست گرفتن قدرت کند. او به وضوح میگوید چه می خواهد و چگونه می خواهد این امر را به کرسی بنشاند.
کنون من ز توران و جنگاوران                           فزاز آورم لشکری بیکران
بر انگیزم از گاه کاوووس را                             از ایران ببرم پی توس را
برستم دهم تاج و تخت و کلاه                             نشانمش بر گاه کاووس شاه         
از ایران به توران شوم جنگجوی                         ابا شاه، روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب                                   سر نیزه بگذارم ازآفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر                              نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه                       ستاره چرا بر فروزد کلاه
ز هر سو سپه شد بر او انجمن                             که هم با گهر بود و هم تیغزن
بر خلاف داستان ادیپوس، هیچ پیشگوئی، نتیجه عمل را برای سهراب پیشگویی نکرده است و هیچ کس هشداری به سهراب نداده است.سهراب آگاهانه و هدفمند برای به دست گرفتن قدرت، لشکر کششی میکند با این باور که قدرت تنها شایسته رستم و اوست.  سهراب نه تنها از پدر متنفر نیست، که شیفته پدر نیز هست. او تنها میخواهد که پدربه گونه دیگری قدرت خود را به کار گیرد و به جای خدمتگذار بودن شاهان خود قدرت را به دست  گیرد. او جهان را به گونه دیگری میبیند و آروزی جهان متفاوتی را دارد و برای رسیدن به این آرزو میخواهد که پدر او را همراهی کند  آرزوی سهراب آرزوی پدر نیست، پدر نگهبان نظم موجود است اگر چه در زمان نیاز در برابر شاهان نیز می ایستد. رستم در چشمهای کاووس خیره نگاه میکند و به او نهیب میزند که :
همه کارت از یکدگر بد تر است                          ترا شهریاری نه اندر خور است
اما انتقاد رستم تنها محدود به فرد است نه نظامی که در آن قدرت از پیوند خونی سرچشمه میگیرد.رستم خدمتگزار نظام پادشاهی است و در خدمتگزاری خود صادق است، در همان روزی که بر کاووس خشم میگیرد و بارگاه او را ترک میکند و با وساطت پهلوانان باز میگردد و مورد دلجوئی کاووس قرار میگیرد به کاووس چنین میگوید:
بدو گفت رستم که " گیهان تراست  همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی!        روانت ز دانش مبادا تهی"

برای رستم نظم دیگری برایش قابل پذیرش نیست. "قدرت" و حفظ وضع موجود نکته کلیدی برای حل معمای تراژدی رستم و اسفندیار است. سهراب نماد تغیرات بنیادی است و رستم خدمتگزار حفظ وضع موجود.(مصطفی رحیمی) تحلیل داستان رستم و سهراب هدف این نوشته نیست، بلکه ارثیه فرهنگی این داستان در ذهن ساکنین سرزمینهائی که به زبان شاهنامه صحبت میکنند هدف این نوشته است، برای یافتن پاسخ به این پرسش نگاهی میکنیم به رابطه فرد و جامعه .

فرد و جامعه
انسان به عنوان یک فرد محصول آن شرایط فرهنگی ـ تاریخی است که در آن رشد میکند. میتوان این جمله را چکیده بینش مکتب روانشناسی انتقادی دانست که ویگوتسکی پیشا هنگ آن بود. ویگوتسکی در عمر بسیار کوتاه خود بنیانهای فکری روانشناسی انتقادی را پایه  ریزی کرد (1930) و در اواسط دهه شصت میلادی بود که غرب او را کشف کرد. روانشناسی انتقادی همچون هر علم دیگری با کار تحقیقی دیگران تکامل پیدا کرد. از آنجا که هدف از این نوشته تحلیل روانشناسانه از داستان رستم و سهراب است تلاش میشود تا مفاهیمی که بعدا به کار گرفته خواهند شد بیشتر شکافته شوند. به ویژه بر روی تعریف فرهنگ و نقش آن دررشد ذهنیت افراد جامعه، بیشتر تکیه خواهد شد.
هر فرد موجودی یگانه است که با وجود شبیه بودن به دیگران از نظر زیست شناسی و رفتار در ساختار فرهنگی که در آن رشد کرده است،هم زمان شبیه هیچ فرد دیگری نیست. هر فرد از نظر شخصیتی موجودی یگانه است، شخصیتی که در بستر فرهنگی ـ تاریخی که فرد در آن رشد میکند شکل داده میشود. انسان از یک سو موجودی نوعی است، از نظر نیازهای غریزی تفاوتی بین انسان و دیگر حیوانات وجود ندارد، اما آنچه که انسان را از دیگر جانوران متمایز میکند موجودیت اجتماعی اوست. هر فرد در برهه مشخصی از تاریخ در مکان معین جغرافیائی به جهان میآید. زمان و مکان تولد هر فرد یک اتفاق است که از اراده فرد خارج است، محیطی که او به دنیا می آید وارث فرهنگی است که نسلهای گذشته برای رشد فرد به او ارائه میدهند. انسان همزمان محصول شرایط تاریخی و فرهنگی خویش است و از جانب دیگر سازنده فرهنگ اجتماعی است که در آن رشد میکند. هر فرد در چهارچوب جامعه خود از امکاناتی که جامعه برایش فراهم کرده است تلاش میکند که نیازهای خود را بر آورده کند. در این کنش فردی او تنها نیست و با دیگر افراد در یک کنش و واکنش متقابل و دائمی قرار دارد. درروابط متقابل فرد و جامعه هر دو بر یکدیگر اثر می گذارند و یکدیگر را تغییر میدهند. فرد در این روابط متقابل موجودی منفعل نیست، او بازیگریک نمایش عروسکی نیست که نیروئی ما ورا ی او نخ حرکتهایش را به حرکت درآورد، او در کنش خود تلاش میکند که جایگاه خود را استوار کند. رابطه فرد و اجتماع جنگ فرد با اجتماع نیست که در یک سو فرد قرار بگیرد و در سوی دیگر اجتماع، این رابطه در چهارچوب تاریخی ـ فرهنگی مشخصی که ارزشهای فرهنگی قاعده های بازی را برای فرد تعیین کرده است رخ میدهد. ساختار اجتماعی که فرد در آن تلاش میکند که بازیگر و کارگردان زندگی خود باشد از نسلهای گذشته به ارث رسیده است. این ارثیه تنها شامل دستاوردهای مادی نیست، جهان بینی حاکم بر جامعه در طول تاریخ شکل گرفته است، نسلهای گذشته تلاش کرده اند تا جهان را به اندازه درک خود تبییین کنند. بر مبنای همین جهان بینی روابط اجتماعی را نیز تعریف کرده اند و ارزشها را بنیان گذاشته اند. فرد در دنیائی قدم میگذارد که روابط از پیش تعریف شده ای به او دیکته میکند چه گونه و بر مبنای کدام ارزشها او باید با دیگران باشد و چگونه جایگاهی میتواند به دست آورد. دختری که امروز در عربستان سعودی پا به جهان میگذارد در محیطی بزرگ میشود که چند همسری حق مسلم مرد است و او باید مطیع پدرش باشد. او مادر و خواهر خود را میبیند که چگونه در چهار چوب این ارزشهای از پیش تعریف شده زندگی میکنند و با استفاده از همیان ارزشها جایگاه خود را میجویند. جهان بینی به مفهوم تبیین مبدا پیدایش هستی و جایگاه انسان در جهان در اینجا به کار گرفته میشود. در طول تاریخ انسانها در حد دانش خود به این پرسش پاسخ های متفاوت داده اند. اگر فکر کنیم انسانها نخست به تبیین جهان پرداختند و آنگاه روابط اجتماعی را بر بنیاد آن تبیین بر قرار کردند در واقع نعل را وارونه زده ایم. روابط اجتماعی در فرایند کار انسانها شکل گرفت و با شکل گیری جامعه طبقاتی این حاکمان بودند که برای مشروعیت بخشیدن به قدرت خود، جهان را آنچنان که ضرورت قدرت بود تببین کردند. برای بهره کشی از بردگان مصر، الوهیت بخشیدن به فرعون نیاز قدرت سیاسی بود.در اینجا باید قبل از ادامه این بخش مفهوم فرهنگ را کالبد شکافی کنیم تا بدانیم دقیقا این واژه چه باری را به دوش میکشد. با پذیرفتن این تعریف که فرهنگ مجموعه دستاوردهای مادی و معنوی یک جامعه است آنرا کالبد شکافی میکنیم. انسان برای بقای خود تلاش میکند تا طبیعت را در راه نیاز های خود مهار کند. برای این امر با کار خود در طبیعت دست میبرد. از همین نقطه تولید مادی فرهنگ آغاز میشود، زمانی که اسکیمو ها با قالبهای برف به ساختن خانه های  برفی برای محافظت خود از سرما دست به کار شدند، به فرهنگ کار خود نیز شکل دادند. بدون شک در آن محیط نیازی به حفر قنات برای انتقال آب نبود، نیازی که در سرزمین های کم آب ایران اجتناب نا پذیر بود. این دو نیاز متفاوت دو فرهنگ متفاوت کار را نیز بوجود آورد. حفر قنات برای زنان کار دشواری است، و ترک کودکان و یا نگهداری آنان در بیابان بی آب به هیچوجه کار آسانی نیست و به ناچار تقسیم کار بین مرد و زن به کار بیرون و کار در خانه تقسیم میشود. شرایطی که طبیعت پیرامون انسان به او ارائه میدهد از اراده فرد خارج است، و همین شرایط است که شکل کاری را که انسان باید برای مهار طبیعت در راه بر آوردن نیازهای خود به کار گیرد تعیین میکند. کاشت و داشت برنج ، نیاز به نیروی کار زیادی دارد و این کاری است که زنان از عهده انجام آن بر می آیند، شالیکاران بدون کار زنان نمیتوانند محصول خود را بکارند و برداشت کنند و از این رو کار زنان در شالیزار نه تنها مانعی ندارد که ضروری نیز هست. کار روابط اجتماعی را شکل میدهد، روابطی که نیاز به تعریف ارزشهای اجتماعی را ضروری میکند. احترام به پدر در جامعه ای که مردان سازمان دهندگان اصلی کار هستند و خانواده جزء املاک پدر محسوب میشود، نیازی است که ادامه ساختار روابط اجتماعی را تضمین میکند، برای ادامه و بقای این نظم فرمانبرداری پسر از پدر یک ضرورت تاریخی است. احترام به پدر فرهنگی است که  با آن ساختار مادی، که آنرا ضروری ساخته است همگونی دارد. در جامعه ای که کار مردان ، تعیین کننده ادامه تولید نیازهای اجتماعی است انتقال قدرت به پسر ضرورتی اجتناب ناپذیر است . همین ضرورت است که پسر ارشد را به عنوان جانشین پدر تعیین کرده است. دلیل ارثی بودن سلطنت و ولیعهدی پسر ارشد را باید، ادامه همین ضرورت دانست. این که فرزندان در برابر این چهارچوب فرهنگی چگونه با این قراردادهای فرهنگی برخورد کنند در سیر تحول اجتماع نقش مهمی دارد. پذیرش و اطاعت و یا انکار و سرپیچی. در تاریخ ایران کم نیست مثال های تاریخی که پدر پسر را به اتهام توطئه علیه نظم موجود پدری به شنیع ترین شکلی کشته است. فرمانبرداری از پدر یک امر مقدس است و نه تنها سر پیچی از آن که حتی فکر سرپیچی به سختی تنبیه میشود. برای درک بهتر نقش فرهنگ در روابط بین انسانی به فرهنگ اسکیمو ها مراجعه  میکنیم. اسکیممو ها هیچ وجه مشترک تاریخی و فرهنگی با ما ندارند و در هیچ زمانی ارتباطی بین ما و آنها نبوده است. در فرهنگ اسکیمو ها پدر و پسر مقدس نیست و شرایط زندگی روابط را به شکل دیگری شکل داده است. روایتی کوتاه از این فرهنگ عمق تفاوت فرهنگی را به خوبی نشان میدهد." تقریبا تا همین ده سال پیش بود که اسکیمو های کانادا سالخوردگان خود را در یخبندان بر روی تکه ای یخ در هنگام شکارترک میکردند. این راه حل در شرایط سخت و کمبود مایحتاج ،ضروری بود و با توافق طرفین در کوچ های طولانی صورت میگرفت. در پایان زمستان اسکیموها از محل های سکونت که دچار قحطی میشد فرار میکردند. آنها چهل و هشت ساعت بدون غذا و استراحت کوچ میکردند. مساله این بود که هر چه سریعتر به دیگرانی بپیوندند که غذا داشتند و میتوانستند آنها را سهیم کنند. تصویر غم انگیزی بود دو تا سه سگ (به ندرت بیش از این تعداد میشد) که یک سورتمه فرسوده را میکشیدند کوچ آغاز میشد. (اسکیمو های منطقه توله صد سال پیش آنقدر فقیر بودند که توانائی داشتن چند ین سگ را نداشتند) پدر و پسر در جلو حرکت میکردند، زن و دختر در عقب. تنها سالمند ترین فرد خانواده، معمولا مرد، چون زنها عمرشان کوتاه بود، در سورتمه مینشست. او میداند که سر بار است و به آرامی و در سکوت لیز میخورد و سورتمه را ترک میکند. هیچ کس به عقب به دنبال او نگاه نمیکند، در حالیکه سورتمه مصمم دور تر  و دور تر میشود، مرد با خودش میگوید" من روزگارم به سر آمده، شما به راه ادامه دهید، عجله کنید تا به دیگرانی برسید که مایلند غذایشان را با شما تقسیم کنند، تا شما هم چیزی بخورید". سر انجام سورتمه به نقطه ای در افق تبدیل میشود، مرد در  آرامش کامل، در انتظار مرگ مینشیند و به آرامی در اثر سرما میمیرد. پدر خود انتخاب کرده است چه زمانی باید بمیرد."(Jean Malaurie)

فرهنگ مفهومی وسیع دارد که رابطه بین انسانها را در جامعه تعریف میکند و در بطن همان فرهنگ رابطه بین فرد و اجتماع نیز تعریف میشود. فراگیری فرهنگ توسط فرد، با وساطت بزرگسالان جامعه و از راه تربیت کودک در مسیر رشد او تا رسیدن به بلوغ فکری صورت میگیرد. هر جامعه ای کودکان خود را به گونه ای تربیت میکند که بتوانند در آینده در چهار چوب فرهنگی جامعه پاسخگوی انتظارات آن جامعه از او در سن بلوغ باشند. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که رشد فرهنگی و ذهنی کودک در بستر فرهنگی و تاریخی که از پیش وجود دارد شکل میگیرد، فرهنگی که در طول تاریخ نسلهای گذشته به وجود آورده اند و نسلهای بعدی در پیوستگی همین فرهنگ به زندگی ادامه میدهند. شناخت فرد از فرهنگ  جامعه اش او را قادر میسازد که در آن بستر فرهنگی آگاهانه زندگی خود را جهت مند به پیش ببرد. ( ویگوتسکی1930، لئونچف 1959) فرهنگ هر جامعه ای دو وجه دارد، وجه بیرونی و کارکردی آن که در شکل روابط اجتماعی، سنتها، مراسم و آئین های مذهبی خود را بروز میدهد و یک وجه بنیادی که در واقع جهان بینی نهفته آن فرهنگ است که بدون اینکه نماد بیرونی داشته باشد، جنبه بیرونی فرهنگ را در اختیار دارد. آنچه که شکل و پوسته بیرونی و نحوه کار کرد فرهنگ را تعیین میکند همین وجه بنیادی و پنهان فرهنگ است. برای مثال در خانه های قدیمی ایرانی و به ویژه خانواده های مرفه خانه از دو بخش ساخته شده بود، اندرونی و بیرونی. در نگاه اول این نوعی از معماری است، ولی آنچه که این نوع معماری را بوجود می آورد شکلی از جهان بینی است که در آن زن بخشی از املاک خانه است و باید در اندرون خانه او را از چشم نا محرم محفوظ نگه داشت، و باز همین دیدگاه به زن است که دو نوع درزن بر روی در نصب میشود یکی برای مردان و دیگری برای زنان، تا صاحبخانه بداند آنکه بر در میکوبد مونث است یا مذکر، چرا که برای اصحاب منزل مهم است که زنان خانه ،خود را از چشم نا محرم پنهان کنند و یا چگونه پوششی به تن داشته باشند. میتوان با مقداری سازش وجه بنیادی فرهنگ را به سیستم عامل در کامپیوتر تشبیه کرد و وجه ظاهری فرهنگ را به برنامه های مختلفی که در این سیستم عامل عمل میکنند. برنامه ماکروساف آفیس برای سیستم عامل ویندوز برنامه ریزی شده است و در سیستم عامل اپل کار نمیکند مگر اینکه آنرا برای این سیستم قابل استفاده کرد. اصول کلی و نوع نگرش به جهان و انسان را وجه بنیادی فرهنگ تعریف میکند و کنش اجتماعی ما در واقع به کار گیری این اصول در عمل اجتماعی است. من با برخاستن از جای خود و ادای احترام به عموی سالمندم در مهمانی، این باور را تائید میکنم که احترام به بزرگتر های فامیل وظیفه است و جای بحث ندارد، باوری که در واقع بر مبنای دفاع از منافع خانوادگی در برابر دیگر خانواده ها بنیان گذاشته شده است، به دیگر بیان، پیوندهای خونی تعیین کننده شکل روابط و سلسله مراتب آنهاست. اخلاقیات تافته ای است تنیده شده در کارگاه فرهنگ که به فرد دیکته میکند چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. قانون مجاز بودن و نبودن رفتار افراد جامعه را در روابط اجتماعی مشخص میکند و قدرت سیاسی مجری برقراری قانون، ولی اخلاق درست بودن یا نبودن عمل فرد را در وجدان فرد نهادینه میکند. نهادینه شدن یک باور اخلاقی در روند رشد فرد در بستر فرهنگی او در واقع  انتقال باوری است که در روند تاریخی آن اجتماع در طی هزاره ها شکل گرفته است و به امری مسلم که مورد پذیرش همگان است تبدیل شده است. این باور های نهادینه شده در ذهنیت فرهنگی اجتماع قوانینی نا ننوشته اند که در هیچ کجا تعریفی مشخص از آنها وجود ندارد، ولی همگان در گوشه های ذهن خود میدانند که سرپیچی از آنها قابل بخشش نیست. اسطوره ها بیانگر ریشه های وجودی این باور ها هستند. "اثری چون رستم و سهراب، سیاوش یا رستم و اسفندیار ماندگار است نه از آنرو که یکبار جاودانه ساخته و پرداخته شده. بنائی بلند، بی گزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار سخن بر سر پیوند و جدائی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه بسبب جهانی و آشکار کردن ژرف ترین دردهای آدمی تا به امروز همپای زمانه امده اند و در هر دورانی بشر بنحوی انها را در یافته است ، این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جوئی خود را از دست نداده اند و در هر دوره ای آدمیان خود را در آنها باز یافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند ـ چون آئینه هائی بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورت های گوناگون بشری. بسبب همین تحول و ساخت و پرداخت پیاپی از تطاول ایام جان بدر برده اند." (مقدمه ای بر رستم و اسفندیار، ص 6 . شاهرخ مسکوب، انتشارات امیر کبیر(1342) کشته شدن سهراب به دست پدرش، هشداری است به تمام پسران که تلاش برای تغییر وضع موجود تنها به فاجعه می انجامد. سهراب یک شورشی علیه پدر نیست، او نیکخواه پدر است، ولی مطیع پدر نیست. همین مطیع نبودن مشکل سهراب است. اما در واقع مطیع بودن اسفندیار نیز او را در راه کسب قدرت یاری نمیدهد و سر انجام در همین اطاعت بی چون و چرا از پدر به جنگ رستم فرستاده میشود، جنگی که روئین تنی اسفندیار نیز زخم پذیریش را نشان میدهد، و به هلاکت میرسد. قدرت آن میوه شیرینی است که پدر بدون آن نمیتواند پدر باشد، پس همان بهتر که آنرا با هیچ کس دیگری، حتی فرزند خود تقسیم نکند. سیاوش نیز سرنوشتی بهتر از سهراب و اسفندیار ندارد. او که پایبندی به اخلاق را برتر از عهد شکنی به دستور پدر میداند، در پناه افراسیاب قرار میگیرد و سر انجام سرش را در روند دسیسه ای که حاسدان برایش میچینند از دست میدهد. سهراب تمام تلاش خود را میکند که رستم او را شناسائی کند، ولی قدرت چشمان پدر را کور کرده است.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن                                 همه راستی باید افکند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی                              گر از تخمه نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که : " رستم نی ام                         نه از تخمه سام نیرم نی ام
که او پهلوان است و من کهترم                            نه با تخت و گاه و نه با افسرم"
 و چون به دست پدر کشته میشود نخست خشم خود را نمایان میکند:
بدو گفت : " ارایدونکه رستم توئی!                      بکشتی مرا خیره بر بد خویی
زِ هر گونه بودم ترا رهنمای                                نجنبید یک ذره مهرت ز جای!
و در ادامه میگوید:
ببازوم بر، مهره خود نگر                                 ببین تا چه دید این پسر از پدر

ولی پس از دیدن مویه های پدر، همان فرزندی میشود که از او انتظار میرود، بخشنده و مطیع و به پدر میگوید: ازین خویشتن کشتن، اکنون چه سود؟               چنین رفت و ، این بودنی کار بود!
سهراب میپیذیرد آنچه را که پیش امده است.  کشته شدن سهراب پیام قدرت است به تمام پسر هائی است که قصد تغییر شرایط موجود را دارند. پیام روشن است؛ به دست پدر کشته خواهید شد. سلسله مراتب قدرت، رابطه ای شبانی ـ رمگی است:
غمین شد دلِ نامداران همه                       که رستم شبان بود و ایشان رمه
در زیر همین عنوان محمد مختاری میننویسد:"من این اصل را که مبنای روابط اجتماعی است، «شبان ‌ـ رمگی» نام می‌نهم. و آن را در گرو یک نظم اجتماعی مقدر می‌یابم که گروه‌بندی بدیهی و معینی را مشخص می‌کند. بخشی از جامعه را در برابر بخشی دیگر، به هر دلیل و علتی، به امتیازهای ممتاز می‌شمارد. به بخشی از جامعه حق مالکیت و معنویت و امتیاز تعیین سرنوشت خویش و سرنوشت دیگران را می‌دهد. بخشی از جامعه را نیز به صورت تابع درمی‌آورد که نیازمند قیمومت‌ و هدایت و اداره شدن است. خصلت عمومی و اصلی این واقعیت، در تأیید و تأکید بر تفاوت، اختلاف، تضاد، و به طور کلی نابرابری، نمایان می‌گردد، که پایه‌ی ارزشی هر رفتار و گفتار و پنداری است".
در چنین نظمی جائی برای ابراز وجود فرد نیست. فرد حق ندارد مستقل فکر کند و فرد حق ندارد دست به نو آوری بزند. در این چنین نظمی وظیفه پدر است که پسری را که نخواهد رمه باشد بکشد.
با داستان ادیپ آغاز کردیم و با آن نیز به پایان میبریم. در داستان ادیپ هسته اصلی داستان تائید این مساله است که انسان را از سرنوشت تعیین شده گریزی نیست. در داستان رستم و سهراب هسته اصلی داستان در جهت تائید این مساله است که تلاش برای تغییر نظم موجود و بر هم زدن سنت پدری، سر انجامی جزء کشته شدن به دست پدر ندارد. این وحشت از انتقام پدر آنچنان در فرزند ذکور نهادینه شده است که پسر را شهامت مخالفت با پدر نیست، و این تفاوت بنیادی در فرهنگ ما و فرهنگ غرب است. این وحشت نه در ناخود آگاه ما که در باور فرهنگی ما نهادینه شده است و بخشی جدائی ناپذیر از خود آگاهی ماست. عدم اطاعت بی چون و چرا از فرهنگ پدری برابر است با مرگ، بیهوده نیست که فردوسی رستم را محکوم میکند " دل نازک از رستم آید به خشم". وحشت از کشته شدن همچون سهراب، بختکی است که در ذهن ما آنچنان لانه کرده است که ما را از تلاش برای تغییر بنیادی باز میدارد، برای رسیدن به آزادی، چاره ای نداریم جزء اینکه، این سایه سنگین پدری را از سرمان کم کنیم.

منابع:
افسانه های تبای، سوفوکل ترجمه شاهرخ مسکوب
مقدمه ای بر رستم و اسفندیار،. شاهرخ مسکوب، انتشارات امیر کبیر1342
دل از رستم آید به خشم. مقاله در جنگ الفباء شماره 3 نوشته مصطفی رحیمی
 اندیشه و زبان ، ذهن و جامعه لئو ویگوتسکی
Jean Malaurie اسکیمو شناس فرانسوی
شبان رمگی مقاله محمد مختاری منتشر شده در رادیو زمانه
شاهنامه فردوسی ویرایش فریدون جنیدی


دسامبر 2015
 ایلو لیسات
لینک مقاله در رادیو زمانه

https://www.tribunezamaneh.com/archives/110899