۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

راشومون و روایت ما از تاریخ

راشومون و روایت ما


یکی از فیلمهائی که من دیدن آنرا به همه پیشنهاد میکنم راشومون[1] ساخته کوروساوا است. فیلم روایت قتلی است که رخ داده است و سه نفر که مستقیما در این قتل نقش داشته اند هر یک روایت خود را از سیر ماجرا و چگونگی ارتکاب قتل در برابر دادگاه ارائه میدهند. روایت هیچیک از آنها شبیه یکدیگر نیست. حتی روح مقتول که با واسطه احضار میشود روایتی را که ارائه میدهد به طور کلی با روایت های دیگر متفاوت است. در اینجا هدف بررسی و نقد فیلم نیست، بلکه بررسی نقش روایت در شکل گیری شناخت ما از واقعیت زندگی و تجربه های زندگی است. در سالهای 1980 میلادی یک مشاور اجتماعی استرالیائی[2] به همراه یک درمانگر نیوزیلندی روش نوینی برای درمان را به کار گرفتند که آنرا می توان به "روایت درمانی"[3] ترجمه کرد. هسته مرکزی این روش درمان بر این باور بنا نهاده شده است که هر آنچه ما توصیف میکنیم و شرح میدهیم بر زبان و تشبیهات موجود در زبان استوار است. ما با روایت خود جهان را آنچنان که میشناسیم بیان میکنیم. در راشومون هر یک از راویان روایتی را ارائه میدهد که نه تنها دادگاه حق را به او بدهد، بلکه در آن روایت راوی وجهه اجتماعی خود را از دست ندهد و روایت به گونه ای پیش برود که عمل راوی در جریان قتل با ارزشهای پذیرفته شده همخوانی داشته باشد و او سر بلند در برابر دادگاه به ایستد و این تلاش برای حفظ آبرو تا آنجا پیش میرود که روح مقتول به طور کلی قتل را نفی میکند و ادعا میکند که او برای حفظ شرف خود دست به خودکشی زد. در روایت درمانی درمانگر تلاش میکند تا به عنوان یک شنونده راوی را به سوی تاباندن نور به گوشه های تاریک روایت خود هدایت کند و با باز تعریف مفاهیم و جایگزینی واژه ها با مترادفهای دیگر، راوی را به سوی درک وسیع ترو جدیدی از واقعیت بیرونی سوق دهد و با تاباندن نور به ابعاد مختلف واقعیت، روایت راوی را به واقعیت نزدیکتر کند. حال اگر در مشکل خانوادگی هر یک از افراد خانواده روایت خود را از آنچه که "مشکل" مینامند بیان کنند این امکان به وجود می اید که در نهایت همگی به شناختی تقریبا همگون و یکسان از مشکل دست یابند. کلید حل مشکل گوش فرا دادن به روایت یک یک افراد است بدون پیش داوری. با نگاهی به رسانه های ایرانی چه داخلی و چه آنها که در خارج از کشور تهیه میشوند میتوان به راحتی به این نتیجه رسید که روایت هر یک از آنان از قیام مردم ایران که به سرنگونی سلطنت انجامید چیزی شبیه روایت بازیگران در فیلم راشومون است. هر یک روایتی را بیان میکند که بتواند با آن روایت حقانیت خود را به اثبات برساند و در این میان هر از چند گاهی روح شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشداران در کالبد یکی از حواریون خود حلول میکند و اعلام میدارد که تمامی آن قیام توطئه انگلیسها بود. کمونیستها همچنان آنرا انقلاب شکوهمند مردم ایران مینامند که به یغما رفت و طرفداران جمهوری اسلامی هنوز بر این باورند که مردم برای اسلام قیام کردند. میتوان به روایتهای دیگر نیز اشاره کرد ولی فصل مشترک همه این روایتها در تک گوئی راویان از امری است که اتفاق افتاده بی آنکه بخواهند به روایت دیگری گوش فرا دهند. هر کسی از ظن خود روایت میکند، بی آنکه در جستجوی اسرار درون باشد. این تک گوئی راویان در فرهنگ ما ریشه ای دیرینه دارد، که بخش مهمی از آن شاید از طریق واعظان به جامعه تزریق شده است. واعظان چون بر منبر میروند رابطه شان با حاضرین تک گوئی است بی آنکه شنوندگان امکان بر قراری یک گفتگوی دو جانبه را داشته باشند. در چنین رابطه ای شنوندگان به طور فعال گوش به سخنان واعظ نمیدهند بلکه کافی است نشان دهند که به حرفهای او گوش میدهند ولی در واقع به سود و زیانهای کسب خود فکر کند. این فرهنگ شنونده تولید نمیکند و تنها واعظانی را باز تولید میکند که روایت بیمار گونه خود را از زندگی و تاریخ بیان میکنند و در این فرایند روایت جدیدی تولید نمیشود بلکه روایت ها بازتولید میشوند. در فرهنگی که افراد نمی آموزند که شنونده باشند، به این معنی که زمانی که دیگری سخن میکوید به دقت به حرفهای او گوش فرا دهند و به آنچه که میشنوند احترام بگذارند و در بازتاب درک خود از آنچه که شنیده اند بی طرفانه سخن بگویند، بدون شک بر قراری گفتگو و تبادل نظر امری نهادینه شده در روابط اجتماعی نخواهد بود. در چنین فرهنگی تک گوئی جامعه را به افراد منفردی تبدیل میکند که هر یک چونان جریره ای متروک روایت خود را از زندگی روایت میکند بی آنکه با جزایر دیگر ارتباطی بر قرار کند. چنین جامعه ای به یک روایت یکسان از زندگی اجتماعی دست نمییابد.
من با روایت آنچه که بر من گذشته است مختصات بودنم را در زمان  حال جستجو میکنم تا روایتم را چونان جاده ای که در آن احساس امنیت میکنم به سوی اینده گسترش دهم و گامهای بعدی را در آن جاده به سوی آینده بردارم، برای یافتن مختصات دقیق بودنم در زمان حال روایتی که از گذشته بیان میکنم نقش تعیین کننده دارد. اینکه روایت من تا چه حد روایت آن چیزی است که اتفاق افتاده است و نه آن چیزی که من دوست داشته ام اتفاق افتاده باشد، شرط لازم برای نزدیکی هرچه بیشتر من به مختصات واقعی بودنم در لحظه حال است اما این شرط به تنهائی کافی نیست، من ساکن جزیره ای متروکه نیستم و بودن من تنها به حضور جسمی من در یک نقطه جغرافیائی محدود نمیشود. بودن من در رابطه با انسانهای پیرامونم معنی پیدا میکند، انسانهائی که هر یک روایت خود را از بودنشان دارند و من نیز یکی از کسانی هستم که برای دیگران و در ارتباط با آنها جزئی از محیط پیرامونی آنها هستم، همانطور که انها برای من هستند. گوش فرا دادن به روایت دیگرانی که با من یا در کنار من بوده اند تکمیل کننده روایت من از بودن خودم در زمان حال است و داده های لازم را برای تعیین دقیق مختصات بودن من به روایت من می افزاید و راه را میگشاید که روایت من به روایت ما تبدیل شود و بودن من در روایتی جمعی از بودن با یکدیگر تعریف شود و من بودن خودم را نه تنها در روایت خودم بلکه در آینه روایت دیگران بازیابم. برای دستیابی به روایت "ما" از آنچه که بر ما گذشته است و فرا روئی از تک گفتاری به آگاهی جمعی در روایتی مشترک، حضور درمانگر ضروری است تا با طرح پرسش از راویان، آنان را به آن سو سوق دهد که روایتشان بیان آن چیزی گردد که به واقعیت نزدیک است. در زندگی اجتماعی این درمانگر چیزی نیست جزء ایجاد امکان شرایطی که راویان به واعظان و شنوندگان به مخاطبین منفعلی که تنها برای تائید سخنان واعظ بر پای منبر نشسته اند تبدیل نشوند، در یک کلام ایجاد شرایطی که در آن گفتگو بر قرار گردد، نه برای حقنه کردن دیگری و هدایت او به راه راست بلکه برای طرح پرسش هائی که روایت هایمان را به واقعیت نزدیک کند. اکنون بیش از سی سال است که مخالفین نظام سیاسی موجود هر روز در بلندگوهایشان روایتهای خود را چونان حقیقت مطلق جار میزنند بی آنکه دمی بنشینند و به روایت دیگری نیز گوش فرا دهند تا شاید دید گستر ده تری از واقعیت به دست بیاورند و شاید با گوش فرا دادن به روایت های یکدیگر از این چرخه حقیر و دردناک تک گوئی بیرون بیایند و با گذر از من به ما تبدیل شوند. تا زمانی که با ایجاد فرهنگ گفت و شنود به این تک گوئی های واعظانه خاتمه ندهیم و به روایتی مشترک از تاریخمان دست نیابیم امید هیچ تغییری در شرایط موجود نمیتوان داشت.
عباس مودب
12 نوامبر 2014
مالمو سوئد
 





[1] Rashomon 1950


[2] Australian social worker Michael White and his friend and colleague, David Epston, of New Zealand

[3] Narrative therapy


۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

اگر راننده اتوبوس خواب بماند

اگر راننده اتوبوس خواب بماند

هر روز صبح، ساعت پنج صدای نه چندان دلنشین ساعت مرا با خبر میکند که باید به سر کار بروم و این شروع پنج روز ا ز روزهای هفته در زندگی من است . فکر میکنم دیگر به خاطر تکرار چندین ساله این مساله واکنش های من به این صدا و کار هائی که تا بیرون آمدن از خانه میکنم شکلی از حرکتهای شرطی به خود گرفته است. اولین کاری که میکنم چراغ کم نور آشپزخانه را روشن میکنم که روشنائی اش مزاحم دیگران نشود، شیر آب را باز میکنم ،چند لحظه ای صبر میکنم که آب خنک و تازه در لوله جاری شود و کتری برقی را تا نیمه پر میکنم و دکمه اش را میزنم تا وقتی که از حمام آمدم آب جوش برای یک چائی فوری کیسه ای آماده باشد. برای من این از بدیهیات است که برق باشد، آب باشد و آب گرم هم در دوش حمام جاری باشد و هیچ وقت به این فکر نمیکنم  که بدون شک کسانی در نیرو گاه برق تمام شب را بیدار بوده اند و مراقب بوده اند که برق شهر تامین شود تا من از موهبت روشنائی بهره مند شوم و بتوانم آب جوش برای صبحانه داشته باشم. و حتما در طول شب چندین نفر نیز مراقب بوده اند که آب به مخازن آب برسد تا من بتوانم کتری ام را پر از آب کنم. آشپزخانه را ترک میکنم و چند لحظه بعد در زیر دوش آب گرم عرقهای تنم را به آب میدهم تا بوی بدنم باعث آزار همکارانم نشود و باز باید از کسانی که در مرکز تامین آبگرم شهر تمام شب دستگاه ها را کنترل کرده اند که دمای آب پائین نیاید تشکر کنم که هر روز من داشتن آب گرم را یک امر بدیهی میدانم. نیم ساعت بعد ظرفهای صبحانه را در ماشین ظرفشوئی میگذارم و خانه را به سمت ایستگاه اتوبوس ترک میکنم، از در ساختمان که بیرون می آیم چراغهای خیابان هنوز روشن است، در ایستگاه اتوبوس مثل همیشه مرد جوانی با لباس کارگری و خانم کوتاه قدی با کیف پارچه ای که همیشه در دست چپش آنرا نگه میدارد زود تر از من منتظر اتوبوس هستند و من طبق عادت به آنها صبح به خیر میگویم. دو دقیقه بعد اتوبوس میرسد، به ندرت اتفاق میافتد که راننده همان راننده روز قبل باشد، ولی مسافران تقریبا همیشه آشنا هستند. زن محجبه ای همیشه در سمت راست ردیف سوم در صندلی کنار پنجره مینشیند. دیگران هم تقریبا جای ثابتی دارند و اگر روزی یک نفر سر جایش نباشد، غیبتش حس میشود. ساعت 5 و 40 دقیقه صبح است و در فصل پائیز هوا کاملا تاریک است، مسافران اتوبوس همگی برای رسیدن به سر کارهایشان از خانه بیرون زده اند. میدانم که سه ایستگاه بعد مادر بسیار جوانی با موهای ژولیده سوار خواهد شد. میدانم که او هر روز صبح زود باید فرزندش را به مهد کودک ببرد و پس از آن اتوبوس را بگیرد تا به سر کار برود. بعضی وقتها احساس همدردی خاصی با او دارم. شاید 21 یا 22 سالش باشد و حدس میزنم که از مادران تنهاست. خستگی را همیشه میتوان در چهره اش خواند، ولی او نیز باید به موقع به سر کار برسد. با خودم فکر میکنم که بقیه مسافر ها حتما زودتر از من بیدار میشوند که بتوانند به اتوبوس برسند، ولی بدون شک راننده اتوبوس زودتر از همه ما از خواب بیدار شده است تا ما را به مقصد برساند، حتما وقتی از خانه بیرون می آید بچه هایش خواببند. 11 دقیقه بعد در ایستگاه قطار اکثر مسافران پیاده میشوند تا برای رفتن بر سر کار قطار را بگیرند. طبق معمول 7 دقیقه دیگر قطار می آید و طبق عادت وقتی از اتوبوس پیاده میشوم به طرف جعبه روزنامه میروم و روزنامه ای بر میدارم تا از اخبار روز با خبر شوم، کاری که اکثر مسافران میکنند. چندین نفر روزنامه نگار، گرافیست و چاپگر روز قبل تا پاسی از شب کار کرده اند که روزنامه را به موقع بیرون دهند و چندین نفر ساعتی پس از نیمه شب این روزنامه ها را درتمام ایستگاههای شهر پخش کرده اند که در دسترس مسافران قرار بگیرد. بدون شک همگی آنها وقتی من روزنامه را برمیدارم در رختخواب گرم خستگی یک روز سخت کاری را از تن بیرون میکنند. سر فصل خبر ها را خوانده ام و یک مقاله در باره ریشه های شیوع ابولا نظرم را جلب کرده است که قطار وارد ایستگاه میشود، قطار بین سوئد و دانمارک شبانه روزی است، دقیقا نمیدانم چه ساعتی لکوموتیو ران ها ساعت کارشان اغاز میشود و دیگر خدمه قطار چه ساعتی تعویض میشوند ولی مطمئنم که به غیر از کسا نی که مسئول قطار هستند صد ها نفر دیگر در ایستگاه مرکزی و مرکز کنترل ترافیک تمام شب را بیدار بوده اند که تردد قطار ها طبق برنامه پیش برود. شاید خدمه قبلی به خانه هایشان رفته اند تا استراحت کنند و در پست های مراقبت نیروهای تازه نفس آمده اند، شاید هم کسا نی خسته از یک شب طولانی، دقیقه شماری میکنند تا محل کارشان را تحویل نفر بعدی بدهند و به خانه هایشان بروند. تقریبا همه مسافرانی که با من در ایستگاه قطار پیاده میشوند مقصد شان دانمارک است. شهری که من در آن زندگی میکنم، مالمو، شهر مرزی است بین سوئد و دانمارک و این مساله که بسیاری از مردم این شهر در دانمارک کارمیکنند امری عادی است. یکی از ویژگی های این قطار تنوع ملیت هائی است که با آنها در یک قطار هستی، زبانهای مختلفی که مسافران به کار میبرند آدم را کنجکاو میکند که ملیت مسافران را حدس بزند. سوئدی، دانمارکی، لهستانی، عربی، دری، فارسی، صربی زبانهائی هستند که راحت میتوان تشخیص داد. آفریقا ئی ها ئی که فرانسه صحبت میکنند و یا انگلیسی را آنچنان با لهجه محلی در هم آمیخته اند که به سختی میتوان چیزی از حرفهایشان فهمید، تو را به یا د دوران استعما ر مستقیم آفریقا می اندازد. همه این افراد با پیشینه های متفاوت و زبانهای مختلف صبح زود عازم دانمارک هستند تا بر سر کار بروند. از آنجا که اولین ایستگاهی که قطار در دانمارک توقف میکند فرودگاه کپنهاک است، روزهای جمعه قطار مملو است ا ز کسانی که عازم مناطق گرمسیر هستند. بعضی وقتها فکر میکنم چند نفر در فرودگاه شبانه روز کار میکنند که مسافران به راحتی بین کشور های مختلف رفت و آمد کنند؟. قطار به ایستگاه کپنهاک میرسد، بخش زیادی از مسافرانی که همراه من بودند پیاده میشوند تا با قطار و یا اتوبوس شهری به محل کار خود بروند. مثل همیشه 12 دقیقه باید منتظر باشم تا قطاری را که باید بگیرم به ایستگاه بیاید. هیچ کس در ایستگاه فرصت ندارد که متوجه دیگران باشد همه عجله دارند که به قطارشان برسند و بتوانند به موقع بر سر کار حاضر شوند. همراهانم در قطار بعدی را میشناسم بی آنکه با آنها صحبت کرده باشم. میدانم چه کسی در کدام ایستگاه پیاده میشود و چه کسانی در کدام ایستکاه سوار خواهند شد. خدمه قطار برایم آشنایند ولی هیچوقت لکوموتیو ران را ندیده ام. کارم که تمام میشود باید به خانه باز گردم و همان مسیری را که آمده ام باز گردم. کسا نی که صبح بر سر کار بودند به خانه رفته اند تا خستگی کار را از تن بیرون کنند و به جای آنها افراد جدیدی وظیفه را به دوش میکشند. با خودم فکر میکنم برای اینکه من به موقع بر سر کارم حاضر شوم و دوباره به خانه بازگردم، چند صد نفر کار میکنند بدون اینکه من آنها را بشناسم.آنچه ما را به یکدیگر پیوند میدهد کار است. آن مربی کودکی که از کودک زن جوان سوئدی نگهداری میکند، دستهای زن را رها میسازد تا او بتواند با کارش به جامعه پیوند بخورد. این کار است که همچون زنجیره ای محکم راننده اتوبوس را در سوئد به لکوموتیو ران در قطاری که به  سوی دانمارک میرود پیوند میدهد و این پیوند نامرئی مرا به لکوموتیو ران قطار محلی در دانمارک وصل میکند تا بتوانم به موقع در سر کار حاضر شوم. در این سوی مرز، کار سوئدی ها چرخهای زندگی را در حرکت نگاه میدارد و با عبور از پل به چرخه زندگی در دانمارک تحویل میدهد. میتوان این زنجیره را به سطح جهانی گسترش داد تا متوجه شد که همه ما را در این سیاره کوچک ، کار به یکدیگر پیوند زده است. قهوه ای که مینوشیم، بنزینی که در اتوموبیل خود استفاده میکنیم، موزی که برای بچه ها میخریم... همگی با کار کسانی به دست ما رسیده است که هزاران کیلومتر با ما فاصله دارند. شاید با درک این مساله دریابیم که دیگری نه مزاحم زندگی من که یاور ما در زندگی است و اینکه چه باوری در زندگی دارد دیگر نقشی در سست شدن این پیوند نخواهد داشت. اگر فردا راننده اتوبوس خواب بماند، من یک ساعت دیر تر به سر کارم خواهم رسید و تنها من نیستم که با این مشکل روبرو خواهم شد، بلکه تمام مسافرانی که با آن اتوبوس می ایند دچار همین مشکل خواهند شد و تاخیر ما در رسیدن بر سر کار سکته ای هر چند ناچیز در چرخه کار ایجاد خواهد کرد. پس به سلامتی راننده اتوبوس که هر روز پیش از همه ما بر سر کار حاضر میشود. شاید او هم مثل من ساعتی دارد که هر روز صبح او را با صوتی نه چندان دلنشین با خبر میکند که باید به سر کار برود.

عباس مودب
31 اکتبر 2014
مالموـ سوئد