۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

نیمکت

نیمکت
                                                                                   
"ما بخش جدائی نا پذیری از یک جامعه در هم تنیده را تشکیل میدهیم، جامعه ای که بخش عظیمی از آن، از اولین حقوق موجودیت محروم هستند، جامعه ای که یک انسان را محکوم میکند به داشتن یک موقعیت فرو تر، تنها به این سبب که او از بد اقبالی سیاه متولد شده است. جامعه ای که تنها میتواند ساخت اجتماعی و اقتصادی لرزان خود را به بهای ستم بر بخش عظیمی از جامعه حفظ کند"
سخنران کمی مکث کرد و جرعه ای آب نوشید، چشمهای "کارلی" از شنیدن این سخنان برق میزد، برای او اینها کلمات بزرگی بودند، واژه های بزرگی که حقیقت را در خود داشتند. کارلی عرق کرده بود، آفتاب داغ نوامبر بی مهابا میتابید،درختی که در "گراند پاراده" ژوهانسبورگ بود سایه کوچکی پهن کرده بود، دستمالی که او بین یقه پیراهن و گردنش گذاشته بود، خیس عرق شده بود. نگاهی به دور و بر انداخت و دیگران را بر انداز کرد. همه رنگها آنجا بود، از سیاه آبنوسی گرفته تا یکی دو تا سفید که در جمعیت دیده میشدند. کارلی کمی به دو ماموری که از سخنرانی یادداشت بر میداشتند خیره شد و دوباره نگاهش را به طرف سخنران برگرداند. " این وظیفه ماست که بر علیه حقوق هر گروهی که خود سرانه و عمدأ هم جنس خود را به یک زندگی پست تر محکوم میکند، مبارزه کنیم. ما باید علیه حقوق هر گروه از مردم که می خواهند انسانها را تنها به خاطر رنگشان از یکدیگر جدا کنند مبازه کنیم. بچه های شما نخواهند پذیرفت که تبعیض اجتماعی،تحصیلی و اقتصادی را با تولدشان همراه داشته اند."
آه... کارلی به خودش گفت، این مرد میدونه چی میگه، میگه من هم مثل دیگران هستم،حتی مثل یک مرد سفید پوست، حرفاش آدمو تو فکر میبره، باورم نمیشه، یعنی منظورش اینه که من حق دارم به هر سینمائی بروم؟ با در هر رستورانی غذا بخورم؟ و بچه های من میتونن به مدرسه سفید پوستها برن؟ این حرفها خطرناکه، باید بیشتر روش فکر کنم، فکرش هم نمیتونم بکنم. "اوـکلاوس" چی بگه، اون همیشه میگه خدا سفید و سیاه رو جدا آفریده و یکی باید همیشه سرور باشه و  یکی نوکر ، ولی این مرد چیزای دیگه ای میگه، حرفهائی که حقیقت داره. کارلی تو خودش بود و فکر میکرد، خیلی ها سخنرانی کردند، هم سفید هم سیاه و طوری برخورد میکردند که انگار هیچ تفاوتی از نظر رنگ بین آنها نبود. زن سفید پوستی که پیراهن آبی به تن داشت به یک سیاه سیگار تعارف میکرد، از اون چیزهائی که هیچ وقت در "بیچیسلو" به چشم نمیخورد."لاتگان پیر" در جا در دکانش از حال میرود اگر "آنائیته"اش به "ویت بوئی" سیگار تعارف کند، تازه آنائیته لباسش به این قشنگی نیست.همه اینها چیزهای تازه ای بودند که باید به آنها فکر میکرد، پیش از آنکه آنها را بپذیرد، اما چرا نپذیرد؟ او دیگر یک رنگین پوست نبود، او یک انسان بود، این حرفی بود که آخرین سخنران گفت. کارلی به یاد عکسی افتاد که در روزنامه ها دیده بود. عکس کسانی که که بر علیه قوانینی که آنها را به یک یک طبقه ویژه پرتاب کرده بود مبارزه کرده بودند و در راه رفتن به زندان لبخند بر لب داشتند، دنیای عجیبی بود. سخنرانی ادامه داشت، کارلی به دقت گوش میکرد، سخنران آرام و شمرده حرف میزد، کارلی با خودش گفت این "مرد بزرگی است". آخرین سخنران زنی بود که پیراهن آبی پوشیده بود، او از آنها خواست علیه هر نوع قانون تبعیض آمیز مبارزه کنند، هر کس از هر راهی که میتواند باید مبارزه کند، هر کس به روش خودش.
چه دلیلی دارد که او این حرفها را بزند؟ او میتواند به بهترین سینما ها برود، در بهترین ساحلها شنا کند و خیلی هم از "آنا ئیته"ی لاتگان خوشگل تره.  ازهم ولایتی هایش راجع به شهر پندهای زیادی شنیده بود، او در منطقه ششم آدم کشها را دیده بود و میدانست که آنجا با چه چیزی روبرو میشود، خیابان "هانوور" محله بی خطری بود، اما هیچ کس راجع به مبارزه چیزی نگفته بود. این برایش موضوع جدیدی بود، که اورا به فکر کردن وا میداشت و این ها حرفهای درستی بود. او کاری خواهد کرد که لاتگان پیر و "وان ووک" مزرعه دار هرگز فکرش را هم نمیکرده اند، بعدش هم مهم نیست، هر بلائی که میخواهند سرش بیارن، اونوقت او هم مثل آنهائی که عکسشان در روزنامه بود لبخند خواهد زد. گردهمائی تقریبأ تمام شده بود، کارلی از بین جمعیت راه باز میکرد و حرفهای سخنرانها در سرش تکرار میشد. نه، چنین اتفاقی هیچوقت در بیچیسلو پیش نمی آید، شاید هم پیش بیاد، صدای کشیده شدن لاستیکهای یک ماشین روی آسفالت او را یکمرتبه به خود آورد، یک سفید پوست سرش را از ماشین بیرون آورده بود و داد میزد"آهای..جلوی پات و نگاه گن سیاه حرامزاده" کارلی گیج و منگ به او نگاه میکرد و به خودش گفت: "این هیچوقت حرفهائی را که سخنرانان میگفتند نشنیده، هیچ وقت ندیده که یک زن سفید پوست به یک سیاه سیگار تعارف کنه، فکرش هم نمیتونه بکنه که اون زن سفید پوست اون حرفها را بزنه"
بهتر است که قطار را بگیرد و به این حرفها توی قطار فکر کنه. ایستگاه راه آهن برایش جلوه دیگری داشت، انبوهی از آدمها سفید، سیاه  و بعضی ها هم مثل خود او قهوه ای در یکدیگر می لو لیدند، اما مثل این بود که ترسی بیهوده آنها را از یکدیگر جدا کرده بود، مثل این بود که هر کس به دیگری مظنون بود، و در حصاری نامرئی که دور خود کشیده بود گام بر میداشت."هر کس باید به روش خودش مبارزه کند" این حرفی بود که آخرین سخنران گفت. آری، هر کس به روش خودش مبارزه کند، اما چطور؟ و این چیزی بود که یکمرتبه او را تکان داد، مبارزه او آنجا بود یک "نیمکت".
یک نیمکت راه آهن که با رنگ سفید و خیلی خوش خط روی آن نوشته بود"ویژه اروپائی ها" برای یک لحظه نیمکت برای او به عنوان مظهر تمام بدبختی های جامعه سیاه آفریقای جنوبی جلوه کرد، حالا نوبت او بود که برای حقوق انسانی اش مبارزه کند، مبارزه او آنجا بود، یک نیمکت چوبی معمولی راه آهن، مثل هزاران نیمکت دیگر در سراسر آفریقای جنوبی، اما برای او مظهر تمام بدی های سیستمی بود که برای او قابل درک نبود و او خود را قربانی آن حس میکرد. نیمکت مانعی بود بین او و حق انسان بودن، اگر روی نیمکت مینشست انسان بود و اگر میترسید که این کار را بکند، خودش را به عنوان عضوی از جامعه انسانی انکار کرده بود. فکر کرد که با نشستن روی نیمکت میتواند این سیستم مخرب را اصلاح کند. او این فرصت را بدست آورده بود، او کارلی، باید مبارزه میکرد، روی نیمکت نشست. ظاهرأ خیلی آرام به نظر می آمد، هر چند در درونش آشوبی بر پا بود. قلبش به شدت میزد، دو فکر متضاد با یکدیگر در جدال بودند.یکی از آنها میگفت " من حق ندارم روی این نیمکت بنشینم" و دیگری صدای یک مذهب جدید بود که میگفت" چرا حق ندارم روی نیکمکت بنشینم"؟ یکی صدای گذشته ها بودف صدای خواری و ذلت، صدای کار در مزرعه، مثل پدرش و پدر بزرگش که سیاه متولد شده بودند، سیاه زندگی کرده بودند و سر انجام مثل یک قاطر مرده بودند. صدای دیگر از افقهای تازه سخن میگفت" کارلی، تو یک انسانی، تو شهامت انجام کاری را داشته ای که پدرانت نداشتند، تو باید مثل یک انسان بمیری".
کارلی سیگاری روشن کرد، ظاهرأ کسی توجهی نمیکرد که او آنجا نشسته، مثل اینکه بی فایده است، جهان همچنان بر مدار همیشگی اش میچرخد، هیچ صدائی فریاد نزد که " کارلی پیروز شد"! او یک آدم معمولی بود که بر روی نیمکت راه آهن نشسته بود و سیگارش را میکشید. شاید این برای او یک پیروزی بود، او یک انسان بود. زن شیک پوش سفید پوستی از پله ها پائین آمد، آیا او میخواهد روی نیمکت بنشیند؟ کارلی کمی دستپاچه شد، آن صدای آزار دهنده در او بلند شد که" تو باید بلند شوی و اجازه بدهی که آن زن سفید پوست بنشیند". کارلی چشمهایش را روی هم گذاشت و پک عمیقی به سیگار زد، زن آرام از جلوی او گذشت و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد از محوطه ایستگاه دور شد.آیا زن ترسید که مبارزه کند؟مبارزه برای اینکه یک انسان باشد؟. کارلی حس میکرد که خسته است، برای اینکه خودش را راضی کند به خودش می قبولاند که خسته است " تو روی این نیمکت نشسته ای برای اینکه خسته ای و چون خسته ای باید بنشینی" او نباید بلند میشد چون خسته بود و شاید هم خسته بود چون دوست داشت آنجا بنشیند. مردم از قطاری که تازه به ایستگاه رسیده بود بیرون میریختند، ایستگاه خیلی شلوغ بود، مسافر ها یکدیگر را هل میدادند و هیچ کس به او توجه نمیکرد. این همان قطاری بود که او باید میگرفت، خیلی راحت میتوانست سوار قطار شود و به طرف خانه برود، اما این میتوانست یک شکست تلخ باشد. سر باز زدن از مبارزه، در واقع با این معنی بود که او میپذیرفت که یک انسان نیست.
کارلی همانجا نشست، بی خیال دود سیگار را بیرون میداد و در دنیای خودش بود، افکارش از گرد همائی و نیمکت دور شده بود، به بیچیسلو و اوـ کلاوس فکر میکرد، به اینکه او اصرار داشت که کارلی به کیپ تاون برود. اوـکلاوس دستی به پشتش میزد و نگاه پر معنیئی به او می انداخت، او خیلی دانا بود و خیلی چیزها میدانست. گفته بود که یکی باید به کیپ تاون برود تا زندگی را یاد بگیرد، بعد تف میکرد و چشمکی موذیانه میزد و شروع به حرف زدن از منطقه ششم و زنهائی که در خیابان هانوور مشناخت میکرد.  اوـ کلاوس همه چیز میدانست، او میگفت که خدا سیاه را سیاه و سفید را سفید آفرید و هر کس باید پایش را به اندازه گلیمش دراز کند.
"گم شو از اینجا برو"
کارلی متوجه صدای خشنی که سرش داد زده بود نشد، اوـکلاوس الان در مزرعه است و منتظر یک جرعه شراب ارزان است.
"گفتم از روی این نیمکت پا شو، خوک کثیف"
کارلی یکمرتبه به خودش آمد، برای یک لحظه میخواست از جا بپرد، اما یکمرتبه احساس کرد که خیلی خسته است، به آرامی به سمت چهره سرخی نگاه کرد که به او خیره شده بود"گم شو...اون پائین تر برای شما ها نیمکت هست" کارلی نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند به یک جفت چشم خاکستری زل زد. "مگر نمیشنوی؟ با تو هستم، خوک سیاه" خیلی آرام  از روی عمد پکی به سیگارس زد، این برای او یک آزمایش بود، هر دو به یکدیگر خیره شده بودند و با نگاهشان مبارزه میکردند، مثل دو بوکسور که هر دو میدانند که سر انجام باید مشتها را حواله یکدیگر کنند، و هر کدام ترس دارند که شروع کنند."باید دستهامو روی گهی مثل تو کثیف کنم؟" کارلی سکوت کرد،حرف زدن به معنی شکستن طلسم برتری او بود که احساس میکرد هر لحظه بیشتر میشود. سکوتی مضطرب کننده حاکم شد."بهتره که پلیس و خبر کنم به جای اینکه دستهام و به کثافتی مثل تو آلوده کنم. توئی که حتی نمیتونی پوزه سیاهت را باز کنی وقتی یک سفید پوست با هات حرف میزنه"  کارلی ضعف را میدید، مرد سفید پوست میترسید که شخصأ کاری کند، او کارلی دور اول جدل را برنده شده بود. حالا جمعیت دور آنها حلقه زده بودند. مسخره ای داد زد "آفریقا"، کارلی ندیده گرفت، دورو برش شلوغ شده بود و همه به یک اتفاق غیر معمولی خیره شده بودند، سیاه پوستی روی نیمکت سفید پوستها نشسته بود.
ـ این میمون سیاه رو ببین، بد ترین چیز همینه که به این "کفیرها" آزادی عمل داده بشه.
ـ من اصلا نمیفهمم اونها نیمکتهای خودشون و دارن
ـ از جات تکون نخور این کاملا حق توست که اونجا بشینی
ـ پلیس که بیاد از جاش بلند میشه
ـ اما چرا اونها باید اینجا بشینن؟
ـ من قبلا گفتم، یک مستخدم بومی داشتم که خیلی گستاخ....
کارلی همچنان نشسته بود و چیزی نمیشنید، دیگر هیچ تردیدی نداشت، مصمم آنجا نشسته بود. در هیچ شرایطی از آنجا بلند نخواهد شد، آنها هر کاری که دوست دارند میتوانند بکنند.
" آهان پس این مرتیکه است.. ها..گمشو... نمیتونی بخونی..؟
پاسبان بالای سرش ایستاده بود، کارلی چشمش اول به دگمه های فلزی و بعد چروکهای گردن او افتاد.
"اسم و آدرس.. زود باش.."
کارلی به سکوت سرسختانه خود ادامه داد، پاسبان غافلگیر شده بود، جمعیت هر لحظه بیشتر میشد.
ـ شما حق ندارید با این مرد اینجوری حرف بزنید"
این حرف را زنی که پیراهن آبی به تن داشت گفت.
"سرت تو کار خودت باشه، هر وقت لازم شد از شما سوال میکنم، آدمهائی مثل تو هستند که این کفیرها را اینطوری میکنن، که فکر کنن مثل یک سفید پوست هستن... پاشو... با تو ام..."
آخرین جمله را خطاب به کارلی گفت.
"از نظر من شما حتما باید با او محترمانه رفتار کنید"
پاسبان کاملا قرمز شده بود، "این... این...." نمیدانست چه بگوید.
"بزنش اگه از جاش بلند نشد" یکی از داخل جمعیت داد زد. مرد سفیدی گستاخانه شانه های کارلی را گرفت "بکند شو مادر قحبه" کارلی مقاومت کرد و به نیمکت چسبید، به نیمکت خودش، چند نفر او را میکشیدند، وحشیانه میزدند، تا اینکه یک مرتبه درد سنگینی حس کرد، یک نفر مشت محکمی به صورتش زده بود، خون آلود شده بود، چشمهایش میخواست از حدقه در بیاد، او باید مبارزه میکرد.
پاسبان به دستهایش دستبند زد و از میان جمعیت راه باز کرد، کارلی به مبارزه اش ادامه میداد، یکی دو ضربه دیگر به او اصابت کرد. ناگهان آرام شد، به آرامی روی پاهایش ایستاد، دیگر فایدهای نداشت، حالا نوبت او بود که لبخند بزند، او مبارزه کرده بود و پیروز شده بود، چه کسی راه را ادامه خواهد داد؟ "راه بیفت خوک سیاه" پاسبان این را گفت و کارلی را به طرف جمعیت کشید.
"حتمأ" اولین واژه ای بود که کارلی گفت و به پاسبان خیره شد، با تمام غرور کسی که جرات کرده بود روی نیمکت اروپائی ها بنشیند.

22ژانویه 88


عنوان اصلی داستان:The Bench
نویسنده:Richard Rive

نامها:
Karlie
Bietjieslei
Ou Klass
Old Lategan
Annatjie
Van Wyk

Kaffir واژه ای توهین آمیز برای سیاهان آفریقای جنوبی

RIVE, Richard (1931-89)

در منطقه ششم که یک محله کارگری در گیپ تاون بود به دنیا آمد، و در شرایطی که بسیاری از نویسندگان مجبور به مهاجرت شدند در آفریقای جنوبی ماندگار شد و برای جامعه ای فارغ از تبعیض نژادی قلم زد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر