۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

امیلیه گرون

اميليه گرون
                                                                                 
                                    
آنروز صبح كه دوشيزه اميليه گرون  آن نامه را دريافت كرد، اولين بارى بود كه پس از بيست و هفت سال كار در اداره ماليات دير بر سر كارش حاضر ميشد. ساعت دقيقا نه و يازده دقيقه بود كه با دست پاچگی وارد دفتر كارش شد، تنها كافى بود كه خانم "ملتسن"، دفتر دار "سورنسن " و دوشيزه "ينسن" كارآموز ريز نقش تازه كار بايك نگاه  به او كه در چهارچوب در ايستاده بود و از كت مندرس و نخ نمايش آب ميچكيد و جورابهاى تيره رنگ شل و ول افتاده و موهاى خاكسترى ژوليده اش حدس بزنند كه اتفاقى افتاده است. پيش از ظهر هوای دلگیر و بارانی ادامه پیدا کرد، هر کس سعى ميكرد به نحوى از ماجرا سر دربياورد. خانم ”ملتسن” با پچ پچ های خاله زنكى و ”سورنسن” دفتردار با مزه پرانى هايش و دوشيزه ”ينسن” خجالتى با سوالهاى محتا طانه اش، اما همه اينها بيهوده بود.ساعت ده و نيم، كه طبق معمول وقت قهوه بود به بهانه اينكه تشنه اش نيست، براى صرف قهوه نرفت. ساعت 12كه خانم ”ملتسن” مثل هميشه براى شنيدن كنسرت ظهر راديو،با آن راه رفتن اردک وارش به طرف رادیو رفت كه انرا روشن كند، دوشيزه "گرون" بدون اينكه چيزى بگوید كيفش را برداشت و به دستشويى رفت. در را كه بست روى در پوش توالت نشست و گريه را سر داد، ولى گريه هم او را آرام نميكرد و تنها باعث سوزش چشم و خشك شدن گلويش ميشد و احساس ترس را در او بيشتر ميكرد.ساندويچش را با دستهاى لرزان از داخل كيف چرمى قهوه اى و فرسوده اش بيرون آورد، اولين گازاز ساندويچش را كه نان و كره و ماهى شور بود تف كرد و حال تهوع به او دست داد. با خودش گفت ”اميلى”: حالا دیگه بايد خودمون رو جمع و جور كنيم، اين نامه را حتما يك ديوانه يا يك آدم درمانده و مريض كه همينطورى شانسى و اتفاقى ما را به عنوان قربانى اش انتخاب كرده نوشته، شايد از اين نامه ها براي آدمهاى دیگری هم تو اين شهر فرستاده باشد. خودش را با اين حدس ها و فرضها دلدارى داد و بلند شد و در پوش توالت را بالا زد، نيم پاچه  پشمی قهواى و زير شلوارى سفيدش را پايين كشيد ونفس راحتی کشید و خودش را سبك كرد. لباسش را به آرامى مرتب كرد و آماده شد تا به دفتر كه صداى ضعيف ترانه ”هارلكانيس ميليونر” از آنجا به گوش ميرسيد برگردد كه چهره خود را در آيينه ترك خورده دستشويى ديد و ناگهان ضعف و بى پناهى وجودش را فرا گرفت. با خودش گفت كه هر كس مرا نگاه کند، ميفهمد كه ترسيده ام و صورتش را بيشتر به آينه نزديك كرد، از بخار نفسش دايره اى بر روى آينه شكل گرفت. موهايش ژوليده و در هم ریخته بود و يكى از سنجاق هاى سرش خیلی شلخته از لابلاى آنها بيرون زده بود.چشمهاى ريز و قلمبه اش از گريه زياد سرخ شده بود. حيران و سرگردان دنبال چيزى مي گشت تا خودش را تسلى دهد ولى گريه امانش نداد. نه تنها قرصهاى اعصاب بلكه دستمال جيبى هم با خودش نياورده بود. تمام بدنش رعشه داشت  پيشانى ، كف دستها، و زير بغل و پشتش عرق نشسته بود. زانوهايش سست شده بود به كاشى هاى سرد ديوار تكيه داد، دستهايش روى كاشى ها دو دو ميزد كه به شئى گرمى خورد، لوله آب گرم بود.با هر دو دست لوله را چسبيد، مثل اين بود كه گرماى لوله جذب تنش ميشد. نم نمك آرامش دلپذيرى به جانش نشست و نفسهايش آرام شد، زانوهايش ديگر نميلرزيد و توانست روى پاهایش بايستد وقتى كه خانم ”ملتسن” آهسته به در زد و زير لب از او پرسيد كه كمكى لازم دارد، او با لحنى مطمئن جواب داد : ”نه خيلى متشكرم خانم ”ملتسن”، چيز خاصى نيست، همانيه كه خودتان ميدانيد،  خيلى ممنونم.”آبى به صورتش زد و موهايش را مرتب كرد و به اتاق كارش برگشت. بعد از ظهر خيلى سخت گذشت، حسابى غرق كار شده بود. ترسش از اعداد و ارقام را به كلى فراموش كرده بود. ساعت سه، وقت استراحت، به حرفها و تكه هاى خنده دار و تكرارى ”سورنسن” دفتر دار غش غش خنديد، و خانم ”ملتسن” با لحن مادرانه اى گفت: ”خوب دوشيزه گرون، الهى شكر كه مشكل بزرگى نبود” كه ”سورنسن” زير لب گفت ؛ آره..خوشبختانه.. خانم ملتسن بلافاصله او را سر جايش نشاند و گفت: ”شما مردها چى ميدونيد؟ ها...!” اداره كه تعطيل شد خانم ”ملتسن” به او پ يشنهاد كرد كه او را تا خانه اش همراهى كند، ولى دوشيزه "گرون" پیشنهادش را رد كرد و به آرامى از خيابان اصلى به طرف  پايين سرازير شد. ظاهرأ سعى ميكرد كه به هیچ چیز فكر نكند.باران بند آمده بود و نسيم خنكى ميوزيد در آسمان زرد فام غروب پاره هاى ارغوانی ابر پراكنده بود، فكر كرد كه تا دو ماه ديگر بهار ميشود و ميتواند ساعات آزادش رادر باغچه حياط سر كند. خيابان اصلى را با چراغهاى نئون و ازدحام جمعيتش پشت سر گذاشت و پس از مدت كوتاهى به خانه كوچك سفيدش كه از مادرش به ارث برده بود رسيد. خانه اى كه با عذاب وجدان، آنرا به سليقه خودش تزيين كرده بود. كاغذ ديوارى هاى تيره ورنگ و رو رفته  جايشان را به رنگهاى شاد و زنده داده بود، مبلهاى شيك و وسايل مدرن جاى مبلهاى كهنه و قديمى را  گرفته بود و يك گرام جديد گران قيمت به وسايل خانه اضافه شده بود. دوشيزه "گرون" آدم بد طينتى نبود. در ماه هاى اول پس از مرگ  مادرش به همه آن چيز هايى كه موجب خوشنوديش شده بود فكر كرده بود.دیگر كسى نبود كه با شلوار به حياط رفتن و مدهاى جديد لباس را گناه به حساب بياورد. ديگر كسى نبود كه او را وادار كند هفته اى دو بار به جلسات موعظه برود و يا او را نيمه هاى شب بيدار كند و قرص و شربت سينه بخواهد.  دوشيزه ” گرون” با دفن شدن آنچه كه كشيش ”هوگل ” پيكر مادر مومنه شما” خطاب کرد و حالا در قبرستان زيباى كليسا در حال پوسيدن بود، زندگى تازه و بهترى را شروع كرده بود. هر شب كه چشمش به عكس شاكى ، بى فروغ و زردفام مادرش ميافتاد، لبخند رضايت آميز و با معنايى كه تنها ”اميليه گرون”  آنرا درک میکرد،بر لبانش نقش مى بست.با سپری شدن اولین ماه های مرگ  مادرش كه سرشار از شادى و آزادى نامانوسى بود، مشكلات جديدى در زندگى اش ظاهر شد. با اینکه دیگر مادرى نبود كه شبها او را مرتب بيدار كند و يا سرش غر بزند،  ولی نميتوانست بخوابد. چندين بار با تن خيس عرق از خواب ميپريد، ميلرزيد و دچار اوهام ميشد. كار به جايى كشيد كه حالت اضطراب را  پيش از اينكه اتفاق بيفتد حس ميكرد. حتى در مواقعی كه با دوستانش بود و دور و برش شلوغ بود و يا كيك و قهوه اش را روى ميز گذاشته بود و در صندلى راحتى لم داده  بود  و به صفحه گوش ميداد،اين حالت به سراغش ميآمد.تشويش و نا آرامى يكمرتبه همه وجودش را مى گرفت و اطرافيانش به مرغهاى قد قدو مبدل ميشدند. تقريبأ نامه را فراموش كرده بود كه با باز كردن در خانه، نامه را روى ميز راهرو ديد. هنوز شام نخورده بود و براى اولين بار كارى را كرد كه سالها نكرده بود، لباس خواب پ شمى اش را به تن كرد، موهايش را جمع كرد و در جلوى تخت سفيد كوچك فلزى اش زانو زد و دعا خواند. مادرش با آموزش مذهبى به او آموخته بود كه انسان نميتواند همه چيز را از خدا بخواهد، دعاى او بيش از هر چيز يك شكرگزارى بود و فريادى از درون براى كمك از خدا. آن شب را راحت خوابيد و بقيه روزهاى هفته نيز به طور عادى گذشت، تا اينكه دومين نامه را دريافت كرد. نامه همراه روزنامه يولند، مجله انجمن مذهبى و قبض پرداخت بيمه بيمارى مادرش از دریچه پست به داخل انداخته شد. وقتى خم شد تا نامه را بردارد چشمش سياهى رفت، با دسته قاشق مرباخورى آنرا باز كرد. نامه اول با اينكه انشائى رسمى و اتو كشيده داشت، محتوى وقيح آن كاملأ قابل فهم بود، ولى كلمات نامه دوم خيلى معمولى بود، مثل آنهايى كه ”اميليه” در توالت هاى عمومى ديده بود. كلماتى كه با خط بد نوشته ميشد و به سختى ميشد آنها را خواند. نامه را در  دو صفحه و تو در تو نوشته بودند، نامه را كه خواند تکیه اش را به میز داد و با صداى بلند زد زير گريه. تصاوير و صحنه هاى وقيح و شرم آورى از جلوى چشمانش عبور ميكرد، مثل آنهايى كه چند سال پيش در كتاب شرم آور ” هنرى ميلر” خوانده بود، همان تصاويرى كه هرگز از ذهن او خارج نشدند. همان صحنه هاى شهوت آلود و اغوا گرى كه شبهاى بيشمارى خواب از چشمهايش ربوده بودند و او كتاب ”آموزش جنسى ” را سوزانده بود. نامه دوم را هم در كنار نامه اول در كشوى كمدش جا داد، به اداره زنگ  زد و گفت كه مريض است و بعد هم چهار پيك عرق با يك قرص خواب آور خورد و تلو تلو خودش را به تخت رساند. بعد از ظهر بود كه از خواب بيدار شد، خيس عرق بود و تشنه و هنوز بقاياى خواب وحشتناكى كه ديده بود در سرش پرسه ميزد. گريه كنان به آشپزخانه رفت و ته مانده بطرى عرق را سر كشيد. روز بعد كه يكشنبه بود ، تمام وقت، خودش را با باغچه اش مشغول كرد و با اينكه وقتش نشده بود خاك آنرا پشت و رو كرد. هفته هاى بعد براى همه آنهايى كه بادوشيزه ”اميليه”  در ارتباط بودند يا به نحوى او را ميشناختند، محرز شد كه او ديگر آن آدم سابق نيست، سرگردان و گيج به نظر ميرسيد، جوابهايش بى سر و ته بود. لباس پوشيدنش نامرتب شده بود، روزهاي متمادى بلوزش را عوض نميكرد، تا آنجا كه خانم ”ملتسن” او را به گوشه اى برد و به او گوشزد كرد كه قلاب دوزى قشنگ  پيراهنش خيلى چرك است. رفتارش عجيب و غريب شده بود، تا پاسى از شب خاك باغچه را برمیگرداند. عاقبت همكلاسى سابقش ”اليزابت پانه بيا” به اين فكر افتاد كه بايد براى او كارى كرد. پس از مشورت با شوهرش، كه صاحب كارخانه لباس زير بود و در ضمن از اعضاى با نفوذ محافظه كار شوراى شهر به حساب مى آمد، در ماشين اسپو رت كرم رنگش راهى خانه ”اميليه” شد و او را سرگرم كار در باغچه اش ديد. با خوشرويى گفت: سلام چه خبر؟  ” روز به خير ”اليزابت” بهار نزديكه، بايد همه باغچه را شخم بزنم... همه باغچه را..” ” اميليه” ضمن اينكه خرف ميزد خاك باغچه را زير و رو ميكرد... خانم ” پانه بيا” مكث كوتاهى كرد و با لحن سردى گفت: ” قصد ندارى بگى بيام تو؟”  ” خودت ميدونى كه بايد باغچه را آماده كنم..بهار نزديكه...بهار..خودت كه ميدونى؟” خانم ”پانه بيا”  كه متوجه شده بود ”اميليه” حد اقل چهار بار باغچه كوچكش را زير و رو كرده، تصميم گرفت كه سر اصل مطلب برود. ”اميليه” من يك پيشنهادى دارم ، يك وقت بهت بر نخوره، من و ”ويليام” فكر كرديم كه ترا به يك مسافرت ببريم. به نظر من يك مسافرت كوتاه خارج از كشور بد نيست. ”اميليه” يك دقيقه اون باغچه را ول كن، اصلأ حواست به من هست كه چى ميگم؟ بيلچه باغبانى در خاك فرورفت، دو چشم خسته و قرمز به سوى خانم پوشيده در خز برگشت: نه، خيلى ممنون، من خودم پول دارم. ” و اين دیگه واقعأ كم لطفى بود” جمله اى بود كه خانم ”پانه بيا” براى شرح ماجرا در كلوپ  بريج بكار برد. صبح روز بعد دوشيزهگرون” قطار ده و سى و نه دقيقه را را از ” فردريشياگرفت و از آنجا به پاريس رفت.ازكارش استعفا داده بود. حدسهاى مختلفى در مورد سفر دوشيزه گرون” زده ميشد. خانم ”ملتسن” با صداى بلند در گوش مادر پيرش كه با هم در يك خانه زير شيروانى زندگى ميكردند گفت: ”از يكنواختى زندگى كارد به استخوانش رسيده بود، نميتونست سر در بياره چه جورى وقت رو بگذرونه” مادر خانم ”ملتسن” كه بيست سال گذشته يا جدول حل كرده بود و يا در صندلى راحتى اش لم داده بود گفت: ”همينجوريه، ايراد جوانهاى امروز اينه كه كار زيادى ندارند كه بكنند”  خانم ” پانه بيا” در حالى كه بريج بازى ميكرد آهى كشيد و گفت:” حقش نبود من و كم محل ميكرد، ولى خوب منم از كوره در نميرم، اما خوب بى شوهرى هم درديه” و دوباره يك كارامل برداشت و با غضب شروع به جويدن كرد. دوشيزه ريزه ميزه، ” ينسن” با زبان الكنش براى مرد جوان آبله روئى كه او را براى ديدن فيلم ” بيگانه اى در ميزند” دعوت كرده بود  تعريف كرد كه: يك روز تو اداره رفتار عجيبى داشت، فكرش را بكن ؛ غذاش و برد تو توالت و آنجا خورد. ”سورنسن” دفتر دار همانطور كه به ميز بيليارد يله داده بود با لحن قاطعى گفت :  پير دخترى مثل ” گرون”  دليل خوبى داره كه به خارج از كشور بره.سه روز بعد دوشيزه ” گرون” از سفر برگشت. با قطار شب آمده بود و تعداد كمى از اهالى شهر او را ديدند. دو چمدان كوچك هر دو دستش را پر كرده بود، بدون اينكه به اطرافش نگاه كند از خيابان اصلى گذشت تا به خانه رسيد، بخارى نفتى را روشن كرد ، يك فنجان قهوه درست كرد و لباس خوابش را پوشيد. روى تخت خواب فلزى كوچك سفتش دراز كشيد ، كه يادش آمد چيزى را فراموش كرده است. چراغ را روشن كرد، كيفش را باز كرد و سومين نامه را زير نور چراغ گرفت. نامه سوم را در هتل محل اقامتش در پاريس دريافت كرده بود. نامه را دوباره خواند، تقريبأ آنرا از حفظ بود. شبهايش در پاريس نيز با بيخوابى گذشته بود در آن شهر بزرگ   و غريب، روى تختش دراز ميكشيد و كلمات نامه مرتب در ذهن خسته اش تكرار ميشد. ديگر دنبال شيشه عرق به پايين نرفت، ميدانست كه كمكى نميكند، پس به رختخواب رفت و چراغ را خاموش كرد و خيالات هميشگى به سراغش آمدند. روز بعد چاره ديگرى انديشيد ، سى و يك سال پ يش كه هفده ساله بود با عمه اش در کپنهاک زندگى ميكرد آنجا به دبيرستان دخترانه و  كلاس آموزش نقاشى آبرنگ  ميرفت. چند سالى برای رفع تکلیف گلهاى بيرنگ  و روئى نقاشى ميكرد تا اينكه در اداره ماليات اسخدام شد و ذوق هنرىاش خشكيد . تصميم گرفت كه سرگرمى قديمى را موقتأ از سر بگيرد. پالتوى خاكسترى قشنگش را پوشيد و براى خريد وسايل نقاشى و رنگ هاى شاد و زنده به شهر رفت. با اين قصد كه رنگ هاى زنده و شاد  و روغنى را جايگزين عادت استفاده از رنگ هاى سرد و بيروح آبرنگ  كند. فروشنده ظاهرأ آدم مودب و خوش برخوردى به نظر مى آمد ولى پس از چند مكالمه كوتاه احساس كرد كه دارد سر به سرش ميگذارد. پوزخندهاى تمسخر آميزى ميزد و از جوابهايش به نظر مرسيد كه او را جدى نگرفته.بسته اش را برداشت و از در زد بيرون. در راه با خودش گفت؛ شايد او همان نويسنده نامه ها باشد. روزهاى متمادى به نقاشى كردن سرگرم بود و فقط گل ميكشيد، آنهم گلهايى زشت با سرهاى كوچک. ساعتها مينشست و نقاشى ميكرد و با اينكه سرش سنگين و منگ  ميشد ، احساس ميكرد كه حالش بهتر است. يك روز پيش از ظهر وقتى كه از باغچه به خانه آمد نامه چهارم را روى ميز ديد، پاكت را پاره كرد و آنرا با عجله خواند. تصميم گرفت موضوع را به پليس گزارش دهد و ديگر برايش تفاوتى نداشت كه بعدأ پشت سرش چه بگويند. مامور پليس نگذاشت تا او حرفهايش را تمام كند و از ته دل زد زير خنده چرا اينجا آمده اى؟ انگارى با خنده اش ميگفت : من يكى را نميتونى گول بزنى، همه نامه ها را مخفى كرده اى و خيلى هم خوشت مى آيد كه آنها را بخوانى، پير دختر خيالباف. افسر پليس پرسيد: نمونه نامه ها را همراه دارى؟  ”نه” ... باخودش گفت؛ به اين سادگى نميتونى سر من كلاه بذارى، درسته كه مجردم ولى آنقدرها هم هالو نيستم. با لحنى مردد گفت. ولى من اونا را سوزوندم. خوب كه اينطور؛ متاسفانه كارى از دست ما ساخته نيست، اما اگر از اين نامه ها دوباره دريافت كرديد ما را در جريان بگذاريد. از اداره پليس كه آمد بيرون با خوشحالى گفت: خوب سرت را شيره ماليدم ها..؛ بازم دود از كنده پا ميشه. به خانه كه برگشت نامه ديگرى رسيده بود، خنديد و خنديد... نامه را با اشتياق زياد خواند و بعد به بقال محل زنگ  زد و سه بطرى عرق سفارش داد. فروشنده با پرروئى و تمسخر پرسيد: نيم بطري يا بطر؟ با خنده هاى عصبى و كش دار گفت ”بطر” مردك، سه بطر عرق ناب دانماركى... فروشنده پوزخندى زد ، گوشى را گذاشت و گفت؛ حسابى نعشه است.توى سرسرا نشست و بطرى عرق را كنار وسايل نقاشى گذاشت و رديفى از صورتهاى ترسناك و مشمئز كننده روى بوم نقش بست. بالاى گلها يك خورشيد بزرگ  و گرد مملو از سر آدمهائى كه ميخنديد ميدرخشيد.بيا اينجا ... نجواى افسر پليس بود، بيا... ”اميليه” بيا من و تو... و با هم به طرف دريا دويدند و لخت و عور خودشان را به امواج  زدند، نور خورشيد و كف دريا آنها را نوازش ميكرد، افسر پليس او را بغل كرد و در گوشش نجوا كرد بيا، بيا ،بيا........ تشنه ،كف اتاق ولو شده بود، سرش سنگين بود و درد ميكرد. هوا تاريك بود و باران شديدى روى سقف ضرب گرفته بودحتمأ خوابش برده بوده، كاملأ مست و پاتيل بود. ديگه وقتشه كه خودمون رو جمع و جور كنيم و جلو حودمون رو بگيريم، و زد زير گريه.يك پيك ديگه میطلبید ، فقط يك پيك كوچولو. به سختى بلند شد و تلو تلو خودش را به آشپزخانه رساند. يك بطرى ديگه باز كرد يك ليوان بزرگ  ريخت و يك نفس سر كشيد. به اتاق نشيمن برگشت و يك صفحه گذاشت. بفهمى نفهمى انگار يك كمى مستم، مثل اينكه اين آهنگ  صداش جالب شده! آره سمفونى نه بتهونه، ولى ديگه جذابيت خاصى نداره. صفحه كه تمام شد تازه فهميد كه گرام روى دور اشتباهى بوده و دوباره زد زير گريه. الان ميرسيم ”اميليه” ، افسر پليس او را محكم در آغوش گرفت ، سينه گرم و پر موى افسر را لمس كرد، خودش را به او چسباند و گفت: آه كه چه قدر انتظار اين لحظه را كشيدم..... و مرد او را محكم در آغوش فشرد. دوباره كه به خودش آمد زير لب گفت: ديگه دارى تند ميرى. برو بيرون تا يك كمى آب سرد بريزه رو سرت ، سر حالت مياره ، برو بيرون پير دختر، برو زير بارون.روز بعد، شير فروش محله دوشيزه ” گرون” را كه توى باغچه ولو شده بود پيدا كرد. اولين روز بهارى هوا ملايم بود، پرستوها در بلنداى آسمان آبى ميخواندند و درختها شكوفه داده بودند. مرد شيرفروش به پليس تلفن كرد. او را به سرسرا بردند گيج و منگ  به آنها خيره شده بود و مرتب ميپرسيد؛ چرا نمرده است؟با لحنى دلسوزانه و بد ون عاطفه به او ميگفتند؛ بس كن ديگه زنك! آمبولانس او را به بيمارستان برد. شير فروش در لابلاى وسايل نقاشى و بطريهاى خالى عرق پنج نامه مچاله شده هم پيدا كرد. دستخط دوشيزه ” گرون” براى او آشنا بود، بعضى وقتها او براى شيرفروش توى شيشه شير يادداشت ميگذاشت. براى او خيلى عجيب بود كه دوشيزه ” گرون” به خودش نامه مى نوشته.  

كريستين كامپ مان
ترجمه: عباس مودب
ادنسه 6_8_92
بازنويسى وتایپ ، کپنهاک21 آپ ريل 2000        


       

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر