۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

PTSD


برزخیان روی زمین




زمانی که در ماه مه 2010  به عنوان روانشناس در درمانگاه ویژه مداوای پناهندگان مبتلا به "تراوما"1 کارم را شروع کردم هیچ تصور واقعی از عمق فاجعه نداشتم.  دانمارک یکی از اولین کشورهائی بود که به مساله یاری به قربانیان شکنجه و تلاش برای درمان اثرات روحی و جسمی به جا مانده از شکنجه توجه ویژه نشان داد2 و دولت بودجه خاصی را به این مساله اختصاص داد. پس از گشایش رسمی مرکز توانبخشی قربانیان شکنجه، تعداد مراجعان به این مرکز نشان داد که تنها یک مرکز با امکانات محدود نمیتواند پاسخگوی نیاز موجود باشد، چرا که تنها شکنجه شدگان نبودند که نیاز به درمان داشتند بلکه بخش بزرگی از پناهندگان از عارضه " تراوما" رنج میبردند که هیچ مرکز تخصصی برای درمان آنان وجود نداشت. با توجه به این مساله بود که بیمارستانها مراکز ویژه ای برای این گروه از آسیب دیدگان روحی را گشودند که بتوانند با ارائه روشهای مدرن درمان ،آن ها را درمان کنند. من از روز اول ماه مه 2010 در "درمانگاه ویژه پناهندگان مبتلا به تراوما"3 درجنوب جزیره شیلاند مشغول به کار شدم. تصور من این بود که بدون شک با توجه به پیشینه شخصی خودم و آشنائی که با فرهنگ های مختلف دارم خواهم توانست مرهمی بر زخمهای انسانهائی بگذارم  که روحشان مورد هجوم قرار گرفته است، ولی دیری نپائید که زیر لب زمزمه کردم " که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"4. بگذارید با تعریف واژه " تراوما" در روانشناسی مساله را آغاز کنیم. تراوما واژه ای است یونانی به معنی جای زخم که در جراحی استفاده میشود. در واقع هر عمل جراحی پس از بهبود اثری از خود بر جای میگذارد که یاد آور آن خواهد بود. این واژه را روانشناسی از جراحی در واقع امانت گرفته است و در مفهومی دیگر به کار میبرد. تراوما در روانشناسی آسیبی است که از یک ضربه نا خواسته روحی به جای میماند. برای مثال می توان از عوارض بعد از یک تصادف، تجاوز و یا مورد حمله افراد نا شناس قرار گرفتن به عنوان تراوما نام برد. البته اتفاق های طبیعی مثل زلزله و یا سونامی هم می توانند سبب شکل گیری تراوما در افراد بشوند. بدون شک هیچ نیروئی در این جهان توان آنرا ندارد که آنچه را که روی داده است تغییر دهد. پرسش بعدی این است که روانشناسی چه میتواند انجام دهد؟ در نگاه نظری به این مساله ،هدف روانشناسی درمان نیست بلکه جلوگیری از مسلط شدن تراوما بر روح فرد است، چرا که در صورت پیش آمدن چنین حالتی فرد از یک زندگی عادی محروم خواهد شد و تراوما همچون بختکی بر زندگی او مسلط خواهد شد. فردی که اسیر این بختک شود همواره با هراس و کابوس زندگی میکند، توان تمرکز بر زندگی روزمره را از دست میدهد و دچار بی خوابی مفرط میشود. در یک کلام زندگی فرد فلج میشود. در روند گفتگو با فرد دچار تراوما روانشناس تلاش میکند که فرد بر تراوما مسلط شود و بتواند از تسخیر جان حویش توسط این بختک جلوگیری کند. فرد باید فرا بگیرد که با گذشته و آنچه که برای او پیش آمده است زندگی کند بی آنکه گذشته مانع زندگی امروز او شود. بدون شک در نگاه نظری همه چیز آسان به نظر میرسد ولی در واقعیت و  به کار گیری آن، مساله پیچیده تر از آن است که تصور میشود، چرا که هر انسانی اگر چه از نطر زیست شناسی همانند انسانهای دیگر است ولی زندگی از او شخصیتی یگانه ساخته است که تنها متعلق به شخص خود اوست و همین یگانه بودن است که کار را پیچیده میکند. هیچ انسانی خود محل و زمان تولد خود را انتخاب نمی کند، این یک اتفاق است که زهرا در سال 1979 در شهر بصره چشم به این جهان میگشاید و در همان زمان دختری در بیمارستان کپنهاک به دنیا می آید. دو جامعه متفاوت در واقع دو امکان متفاوت در پیش پای هریک از این دو نفر میگذارد. زهرا در خانواده ای سنتی و جامعه ای مستبد زندگی را آغاز میکند. جامعه ای که گروهی خاص قدرت سیاسی را قبضه کرده اند و مردم را چونان افرادی صغیر تحت قیمومیت خود گرفته اند، در این جامعه زهرا هیچ وقت  به عنوان یک شهروند از حقوق شهروندی برخوردار نمیشود، او به عنوان یک زن باید مطیع سنتهای خانوادگی نیز باشد و بپذیرد که پدر و برادرانش قیم او هستند و حق دارند که برای آینده او تصمیم بگیرند. شرایط اجتماعی حاکم بر زندگی زهرا امکان رشد فردیت را در او، در نطفه خفه میکند. دختر دیگری که همزمان با زهرا در کپنهاک چشم به جهان میگشاید تمامی آنچه را که زهرا از آن محروم است در اختیار دارد که بتواند شخصیتی مستقل و آزاد در او شکل بگیرد. رشد شخصیتی هر یک از آنها در محیط فرهنگی زادگاهشان شکل میگیرد.  فرهنگ واژه کلیدی حل معمای روابط انسانی است. انسان موجودی است تاریخی ـ فرهنگی، او همزمان ساخته فرهنگ و سازنده فرهنگ است. انسان از لحظه ای که قدم به این جهان میگذارد وارث آن فرهنگی است که پیشینیان برایش ساخته اند و در چهار چوب این فرهنگ به او امکان میدهند که رشد کند و زندگی کند و آن شود که جامعه از او انتظار دارد. هسته مرکزی هر فرهنگی جهان بینی حاکم در آن فرهنگ است که حهان را تبیین میکند و روابط اجتماعی حاکم در جامعه بر مبنای آن هسته مرکزی تعریف میشوند. در جامعه ای که فرعون قادر مطلق است و اطاعت از او بر تمامی بندگان واجب است، جهان این گونه تبیین شده است که فرعون به مقام الوهیت رسیده است و دیگران تنها در رابطه با بندگی او وجودشان معنی پیدا میکند. در چنین جامعه ای صحبت از آزادی فردی به گفتاری مالیخولیائی شبیه خواهد بود که بدون شک به مرگ خواهد انجامید. یکی از کارکردهای عمده هر فرهنگی تعریف روابط انسانی است، این فرهنگ است که تعیین کرده است که پدر و برادران زهرا حق دارند برای او تصمیم بگیرند، حقوق شهروندی برای زهرا واژه ای ناشناخته است. حقوق فردی و داشتن عقیده شخصی در ذهن او جائی ندارند. در چنین فرهنگی، فردیت  به رسمیت شناخته نمیشود و کودکان با این هدف تربیت میشوند که پاسدار نظام موجود باشند.  
  این که من دیگری را فارغ از جنسیت، موقعیت اجتماعی و اعتقاداتش هم نوع خود بدانم آموزه ای است فرهنگی  که به من آموخته میشود و بدون شک این آموزه زائیده یک فرهنگ استبدادی نیست، بلکه آموزه ای است که یک فرهنگ مدارا گر به ما می آموزد. در یک فرهنگ استبدادی دایره مدارا و پذیرش دیگرگونی افراد به شکلهای مختلف محدود میشود. افراد به خودی و غیر خودی تقسیم میشوند، این تقسیم بندی میتواند بر مبنای نژاد، مذهب، ایدئولوژی و یا وابستگی طبقاتی باشد، فاجعه ای  که در طول تاریخ شکل گرفته است و همچنان ادامه دارد.  و این آغاز فاجعه است، حذف انسانیتِ انسان. در تاریخ معاصر جهان بر پائی کوره های آدم سوزی، با به کارگیری همین مکانیسم ساده روانشناسی شکل گرفت. با تعریف کمونیستها به عنوان خائن و یهودیان به عنوان یهودی، انسان بودن آنها را حذف کردند و همین مساله هر جنایتی را بر علیه آنها مشروعیت بخشید. جنایتی عظیم با یک تقسیم بندی ساده آغاز شد، روشی به ظاهر پیش پا افتاده ولی فاجعه بار که همچنان در گوشه کنار دنیا به کار گرفته میشود. هوتوها در رواندا در طول چند ماه یک میلیون توتسی را میکشند، مسیحیان، شیعیان، فالانژها، دست راستی ها... در لبنان یکدیگر را قتل عام میکنند. طالبان هر کسی را که کافر تشخیص دهند از دم تیغ میگذرانند. تمامی این جنایت ها با یک کج فهمی کوچک آغاز میشود و آن اینکه من به خود اجازه میدهم که معیار انسان بودن من باشم و دیگرانی که در تعریف من از انسان جای نگیرند حق زیستن ندارند، چرا که انسان نیستند و این به من این اجازه را میدهد که  انجام هر جنایتی را بر علیه آنان برای خودم وظیفه ای "انسانی" بدانم. این جنایات قربانیان فراوانی میگیرد، تعداد زیادی کشته میشوند و گروهی از مهلکه میگریزند و جان خود را نجات میدهند.در میان بازماندگان کم نیستند، زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند، کودکانی که شاهد قتل عزیزان خود بوده اند و یا زندانیانی که مورد آزار جسمی و روحی قرار گرفته اند. بخشی از بازماندگان  با هزار مشقت خود را به کشور امنی میرسانند تا بتوانند به دور از وحشت زندگی را ادامه دهند. این بازماندگان شاهدان زنده مرگ انسانیت هستند که هر یک با روایت خود از آنچه که بر سر آنان آمده است داستان به قتل رسیدن انسانیت را روایت میکنند. این راویان در برزخی به سر میبرند که ساخته انسانهای دیگر است. این راویان برزخیان روی زمینند. آنان در برزخی به سر میبرند که انسانهای دیگر برای آنان ساخته اند برزخی که روانشناسی به آن نام "تراوما" داده است
برزخی به نام تراوما
از جمله رفتگان این راه دراز 
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
خیام چون شاهدی از زندگی پس از مرگ ندارد در چند و چون آن زندگی شک میکند، اما در وجود برزخ تراوما و چگونگی زندگی در آن جای شک نیست، چرا که ساکنان این برزخ زنده اند وبسیاری از آنان روایت های خود را چندین و چند بار بیان کرده اند. با رنگی پریده برای اولین بار روبروی من زنی نشسته است در سالهای نخست پنجاه سالگی ، هیچ گونه آرایشی بر چهره ندارد و رگه های خاکستری موهایش، شاهدان رنجهائی هستند که متحمل شده است. از فرارش به ایران میگوید و اینکه چگونه توانست فرزندانش را از چنگال نیروهای ددمنش متعصب نجات دهد. او که زمانی دختر یکی یک دانه پدرش بوده است، اینک مادری است درد کشیده، که سالهای زیادی را در وحشت فرود بمب ها  بر روی آشیانه اش در میهن خود با این امید زندگی کرده است که روزی صلح پیروز خواهد شد. این دختر یکی یک دانه پدر که از معدود زنانی بوده است که دوران دبیرستان را به پایان رسانده بوده است با این امید که بتواند به میهنش و مردمش خدمت کند، اینک زنی است در آغاز نیمه دوم زندگیش و پناهنده در کشوری که هزاران کیلومتر از میهنش  فاصله دارد. او سالهای زیادی در ایران برای تامین زندگی فرزندانش در خانه خیاطی و گلدوزی کرده است. او مسیر پر رنجی را طی کرده است تا فرزندانش را به سرزمینی امن رسانده است و اینک که از آینده فرزندانش آسوده خاطر شده است، خوابش به کابوس تبدیل شده است. اگر چه نگران جان فرزندانش نیست ولی ارواحی مرموز زندگی را به کامش زهر کرده اند. او زنی است که هر شب از وحشت  دیدار مجدد با مردانی با ریشهای سیاه بلند که برادرش را در برابر چشمان او میکشند نمیتواند بخوابد. وحشت از مردانی متعصب که  "در رویای ِ شان هر شب زنی در وحشت ِ مرگ از جگر بر می کشد فریاد"5. هر چند امروز او در سرزمینی زندگی میکند که امنیت او تامین است ولی نه مغز و نه جسم او هنوز نپذیرفته اند که زندگی میتواند بدون وحشت از کشته شدن نیز وجود داشته باشد. مهمانان نا خوانده و نا خواسته ای بی اذن ورود، به حریم خانه او وارد میشوند، آنها هر موقع که میخواهند وارد میشوند و آرامش او را به هم میریزند. مردانی با ریشهای بلند و چهره های کریه که بوی گند پاهایشان تمامی اتاق نشیمن را پر میکند، در برابر او رژه میروند. آنان اشباحی هستند که به چشم دیگران نمی آیند ولی برای او آنان آنقدر واقعی هستند که حتی بوی گند دهانشان را نیز حس میکند. برای او مفهوم زمان و مکان در هم ریخته است و زندگی در یک پیوستگی زمانی پیش نمیرود. گذشته بختکی است که بر حال چنگ انداخته است تا آرامش را بزداید. یک چهره، یک شئی، یک حرکت، یک بو، یک صدا و یا یک کلام میتواند رابطه او را با زمان حال قطع کند و ذهن را نه در شکلی اختیاری که در حالتی هذیانی و پریشان گونه به گذشته ببرد. برای او که یکی یک دانه پدرش بوده و در خانواده ای بزرگ شده است که احترام به دیگران و محبت به انسانها بنیانهای اخلاقی خانواده بوده اند، واقعیتهای زندگی تمامی زیربنای فکری اش را در هم ریخته است. هجوم غار نشینان به تمدن آنچنان وحشت آفرین بوده است که او دیگر به هیچ ارزشی باور ندارد. هر انسانی میتواند گرگ دیگری باشد. زندگی شاید میتوانست امید بخش تر از این باشد اگر این فاجعه به یک منطقه کوچک جغرافیائی محدود میشد. در عراق، لبنان و جمهوری سابق یوگوسلاوی فاجعه به شکلهای دیگری تکرار شده است. زنی که برای نجات فرزندش تجاوز سربازان را به جان خریده است و هرگز نتوانسته است دردش را با کسی تقسیم کند. مردی که در نوجوانی در جنگهای داخلی اسیر شده است بی آنکه طرفدار هیچ گروهی باشد و تنها به خاطر وابستگی قومی اش مورد تجاوز قرار گرفته است و همچنان مبهوت است و درک نمیکند که چرا دنیا جای امنی نیست. برای او پذیرفتن مسئولیت پدر شدن به کابوسی همیشگی تبدیل شده است. مادری در آغاز چهل سالگی ، با یاد پدرش میگرید. آخرین تصویری که از پدرش در ذهن او مانده است نگاه مردی است که نیمه شب توسط مامورین دیکتاتور حاکم، به سمت در خروجی خانه برده میشود و او چشم از فرزندان خود بر نمیگیرد، سعی میکند با نگاهش فرزندانش را که به صف ایستاده اند دلداری دهد. پدر هرگز به خانه باز نگشت و آن دختر پنج ساله امروز در آغاز چهل سالگی پذیرفته است که پدرش دیگر زنده نیست، چرا که اگر زنده بود بدون شک پس از سقوط دیکتاتور برای یافتن فرزندانش از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. او تمام دوران کودکی اش را با این رویا زندگی کرده است که روزی پدرش باز خواهد گشت. او همچنان آخرین نگاه پدر را به یاد دارد که گوئی به او امید میداد که به زودی باز میگردد. پدر هرگز بازنگشت و دختر خردسال در محیطی رشد کرد که اعتماد به انسانها میتوانست مرگ آور باشد. او که همیشه آرزو داشت که معلم بشود از کلاس پنجم ناچار شد که مدرسه را ترک کند، چرا که او فرزند یک خائن بود.هیچ کس جرات نداشت که با خانواده آنها رفت و آمد کند، آنها همچون جزامیان مطرود شده بودند و حتی نزدیک ترین وابستگان آنها نیز مخفیانه با آنها دیدار میکردند. کودکی او با وحشتِ از دیگر آدمها آغاز شد و با این وحشت بزرگ شد ،که انسانها میتوانند انسانهای دیگر را نابود کنند. زن جوان دیگری که بیشترین سالهای جوانی اش را در اسکاندیناوی به سر برده است، از اعتماد به نفس عاری است. او خود را ناتوان و کوچک حس میکند. تا هفت سالگی در یکی از کشورهای بالکان زندگی کرده است، جائی که پدر هر از چند گاهی مادر را در زیر ضربات کمر بند سیاه میکرد و بچه ها نظاره گران ثابت این خشونت بودند، و گاهی پدر آنها را وادار میکرد که در جرم او شریک شوند. مردی زندگی زناشوئی اش را از دست داده است، چرا که پس از گذشت سالها اشباحی با خنده های وقیح به اتاق خواب او هجوم آوردند تا او فراموش نکند که آنگاه که در نو جوانی زندانی آنان بود، چگونه از جسم او برای ارضاء شهوت خود استفاده کردند. جنگجوی دیگری که بازمانده جنگهای داخلی است،  هر شب با کابوس جسدهائی که در زیر پایش افتاده اند واو بی توجه به آنها، پای بر سرهاشان میگذارد و میگریزد از خواب میپرد و تا صبح با فرو دادن نیکوتین در ریه های خود تلاش میکند از این کابوس رهائی یابد. چهره تکیده مردی که ده سال از سن واقعی اش بزرگتر به نظر میرسد، در واقع چهره پدری است که خستگی از کار را بهانه میکند که از وظیفه بازی با تنها پسرش شانه خالی کند.او چندین سال با انتخاب کار شبانه توانسته است خود را از چشم خانواده و دیگران پنهان کند، تا اینکه کارش را از دست میدهد و نا چارا خانه نشین میشود. بیکاری آغاز هجوم اشباح را به ارمغان می آورد، او که با پنهان کردن خود در سنگر کار شبانه توانسته بود سالها این اشباح را از خود براند، اینک تنها و بی دفاع مورد هجوم آنها قرار گرفته است. در پشت جبهه او و چند تن دیگر از دانش آموزان را در تعطیلات تابستان جهت جمع آوری اجساد کشته شدگان اعزام کرده بودند. بوی جنازه ها، صدای گوش خراش شلیک توپ ها و تانکها، بدنهای مثله شده و جنازه های تلنبار شده در بیابان، با تاریک شدن هوا وجود او را تسخیر میکنند. افسر مسئول، او را به دلیل کوتاهی در انجام وظیفه به باد کتک میگیرد. ضرب و شتم افسر برایش کمر بند پدر را تداعی میکند که هفته ای چند بار بر جانش مینشست و کمر بند پدر دستهای سنگین صاحب دکانی را که در کودکی در آنجا کار میکرد به خاطرش می آورد، دستهائی که برای کوچکترین خطا صورت کودکانه او را سرخ میکرد و آنگاه سکوت و اشکی که نمیتوان پنهان کرد. اشکی که نه به خاطر تنبیه جسمی، که به خاطر وقاحت صاحب دکان در سوء استفاده جنسی از کودک بر گونه مرد جاری میشود، مردی که برای بازی با پسر خود به خودش اعتماد ندارد.  اینان تنها چند نمونه از خیل انسانهائی هستند که در این برزخ گرفتارند، انسانهائی که در ظاهر هیچ مشکل خاصی ندارند ولی در درون آنها وحشت لانه کرده است. اشباحی موهوم، خواب و آسایش آنها را از آنها ربوده اند و زندگی را برای آنها به کابوسی دهشتناک تبدیل کرده اند. برزخی که برای این انسانها بوجود آمده است، ساخته و پرداخته ذهن آنان نیست بلکه نتیجه عمل انسانهای دیگری است که زندگی را برای آنها به برزخی غیر قابل تحمل تبدیل کرده اند. نه علم پزشکی و نه روشهای روانشناسی هنوز راهی برای درمان این قربانیان جنایت های انسانی ندارد، و تنها میتواند مرهمی باشد بر زخم دل این قربانیان، هرچند در بیشتر موارد این زخم آنچنان چرکین شده است که با اولین نیشتر چرک وخون از آن جاری میشود. اگر با دقت به پیرامون خود بنگریم شاید باشند کسانی که با این بختک کریه دست به گریبانند. باشد روزی فرا رسد که انسان دیگر گرگ انسان نباشد.

عباس مودب
16 نوامبر 2012
مالمو
1ـ در اینجا واژه تراوما در واقع جایگزین Posttraumatic stress disorder (PTSD) شده است
در سال 1985 مرکز بین المللی توان بخشی قربانیان شکنجه(IRCT) رسما در دانمارک آغاز به کار کرد

Klinik For Traumatiserede Flygtninge-3
4ـ حافظ
5ـ شاملو

لینک مقاله در زمانه: https://www.radiozamaneh.com/52107



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر